هزاران سال خوشی!
🖌حسین ابراهیمی
از همان وقت که ساعت بازی را فهمیدم، گفتم که شنبه حالوهوای مدرسه فوتبالی است و بعد یاد بازی با استرالیا میافتم. آن روز هم ما بعدازظهری بودیم. معلم پرورشیمان یک رادیو ضبط بزرگ آورد و مسابقه فوتبال را توی کلاس پخش کرد و بعد یکی از آن خاطرههای بهیادماندنی مدرسه برای ما دهه شصتیها رقم خورد و بعد برد ایران و شیرینی و صعود به جام جهانی انگار اول شدن توی دنیا بود برایمان. آن روزها دنیایمان همانقدر بود و از تهِ دل خوشِ خوش بودیم.
برای همین حیفم آمد خاطرۀ امروز را ننویسم. من خاطرههای شیرین از بچهها توی مدرسه بسیار دارم اما امروز شاید از همان روزهای ماندنی شد، قضاوت با آیندگان.
همهچیز به قاعده بود. صفِ ظهرگاه و صحبتهای مدیر و معاون درباره اهمیت نظم و برنامهریزی و صحبتهای من درباره دهۀ فجر و برگزاری نماز و برنامهریزیها برای اهدای جوایز دانشآموزان در دهۀ فجر که کمکم نزدیکهای ساعت پانزده رسید. زمزمههایی که زنگ تفریح اول و دوم آغاز شده بود حالا واضح به گوش میرسید. معلمها دنبال سیمِ شارژر بودند تا بازی را با تلوبیون و روی پردههای کلاسهایی که دیتاشو دارد پخش کنند و معلمهایی که سیم و اینترنت نداشتند آوارهوار (دربهدر) دنبال این چیزها بودند. دیگر صبر از بچهها ربوده شده بود. یکی از کلاسها که زرنگتر بود درست سر ساعت بازی را آنلاین انداخته بودند روی پردۀ مدرسه و بقیه هنوز نصفِ بازی نگذشته بود که تازه اوضاعشان داشت درست میشد. زنگ تفریح که زده شد، چندین نفر از دانشآموزها آمدند سراغم که براشان اینترنتشان را راه بیندازم و حتی التماس میکردند. شاید هیچ وقت این قدر من براشان مفید نبوده بودهام که امروز! برای همین هم تا راه انداختم دیتاشوی یکی از کلاسها را بچهها برای سلامتی من صلوات فرستادند.
یکی دیگرشان هم که معلم نتوانسته بود، دانشآموزها مجبور کرده بودند معلم را که از روی گوشیاش ببینند و یکی از کلاسها هم گله و گله و گله که چرا دیتاشوشان خراب است و بقیه چرا ما نداریم اصلاً و دیگران آقا نتیجه چند چند شد! اینها همه قبلِ نیمه دوم بود و نیمه دوم که شروع شد کلاسهای که سرشان بیکلاه مانده بود با معلم و به صف رفتند توی کلاسهایی که سیستمشان به راه بود. معلوم بود دل توی دلشان نیست. گل مساوی را که ایران زد غلغلهها پیچید توی مدرسه و من هم که مشغول کارهایم بودم مجبورانه رفتم توی دفتر برای رصد بازی!
بازی جذاب بود و شور بچهها هرلحظه بیشتر میشد. تشویقها و آه کشیدنها... و پنالتی و آن لحظۀ خوش و انفجار مدرسه. چند دقیقه پایانی را بچهها ندیدند یا نخواستند ببینند. همه توی سالن بودند و صدایِ هووه ههه هو ههه پیوسته و صدای جیغ و خنده و شادی و «بردیم .... بردیم...» و هورا و بالاپایین پریدن و چندتایی من را بغل کردند و دیگر توی پوستشان نمیگنجیدند. هیچ وقت بچهها را اینقدر خوشحال ندیده بودم. دیگر همهشان میخواستند با من دست بدهند و من هم تشویق میکردم و میگفتم ماشالا ایران. دستهای راستمان را میکوباندیم بهم و سرخوشانه و شادیکنان میرفتند از پلهها پایین! شاید با صد نفر دست کوباندیم بهم! خوبیش این بود که کسی آسیب ندیده بود توی این هیروویری و همه خوش بودیم قدر هزاران سال خوشی. اصلاً کاش این لحظات کش میآمد تا هزاران سال و هیچ وقت فردا نمیشد.
حرکت در مه
پندهای بیهقی
و این کانال تاریخ بیهقی با صدای سعید شریفزاده مناسب دوستان نثرهای کهن است. خیلی خوب خوانده و فایل و صوت در کنار هم هستند و کیفیت ضبط هم عالی است.
کانال در تلگرام است.
بگو به آنکه دل از بار غم گران دارد...
📝 فریدون مشیری
دو چهره است که همواره این جهان دارد
یکی عیان و دگر چهره در نهان دارد.
یکی همیشه به پیش نگاه ما پیداست.
که با تولد مرگ
که با طلوع غروب
که با بهار بهشت آفرین خزان دارد.
یکی همیشه نهان است اگر چه در همه جا
به هر چه در نگری با تو داستان دارد!
نه با تولد مرگ
نه با طلوع غروب
نه با بهار خزان
که هر چه هست در اوعمر جاودان دارد!
تورا به چهره پنهان این جهان راه است
نه از فراز سپهر
نه از دریچه ماه
نه با کمان وکمند
نه با درفش وسپاه!
همه وجودت از آن بی نشان نشان دارد
جهان چو گشت به یک چهره جلوه گر ز نخست
نگاه چاره گر چهره آفرین با توست
نگاه توست که رنگ دگر دهد به جهان
اگر که دل بسپاری به "مهر ورزیدن"
اگر که خونکند دیده ات به "بد دیدن"
امید توست که در خار زار کوه کویر
اگر بخواهد صد باغ ار غوان دارد
دلت به نور محبت اگر بود روشن
تو را همیشه چو گل تازه وجوان دارد
بر آستان هنر گر سری فرود آری
چراغ نام تو هم جاودانه جان دارد.
نه آسمان نه ستاره نه کهکشان نه زمان
تو چهره ساز جهانی تو چهره ساز جهان!
هر آنچه می طلبی از وجود خویش بخواه!
چگونه با تو بگوید؟
مگر زبان دارد!
هدایت شده از استاد علی صفایی حائری
📜 فرزندِ هستی
▫️هر كس افراد تحت اختيارش را براى محيطى كه در نظر دارد، تربيت مىكند. من فرزندم را براى خانهام، استاد شاگردش را براى جامعهى محدودش و يك دانشمند، انسان را حداكثر براى اين زمين و براى هفتاد سال زندگى، تربيت مىكند و بر طبق شرايط موجود، بارور و شكوفايش مىسازد. ولى انسان فرزند خانه و جامعه و حتى دنياى محدود و سرزمين خاكى نيست.
▫️انسان سرمايههاى زيادترى دارد. انسان فرزند تمام هستى است و تا بىنهايت راه در پيش دارد. لذا بايد طورى تربيت شود كه در تمام اين عوالم و در تمام اين مسير بتواند چه بكند و چگونه بماند و چگونه برود.
✍🏻 عینصاد
📚 #مسئولیت_سازندگی | ص ۴۹
#️⃣ #متن #بریده_کتاب #تربیت
▫️ @einsad
کارگروه ادبیات داستانی انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی برگزار میکند:
📚 "شخصیتپردازی در داستان"
🖊 سیر تحقیقات شخصیت و شخصیتپردازی در ایران
🖊 رویکردهای نوین روایتشناسی شناختی درباره شخصیت
🖊 شخصیتپردازی در رمانهای مدرنیستی
✅ دکتر حمید عبداللهیان
✅ دکتر حسین صافی
✅ دکتر شایسته سادات موسوی
🔶 دوشنبه/ ۳۰ بهمن ۱۴۰۲
🔶 ساعت ۲۰
http://Meet.google.com/qap-sqas-rok
از عشق و دیگر اهریمنان
احسان رضایی
اگر از آنهایی هستید که فکر میکنید عشق و نامزدی به این است که از صبح تا شب بروید پارک و سینما و کافیشاپ و یک گل دستتان بگیرید و با هم قرار بگذارید خانهای بسازید در و دیوارش همه نور، معلوم است که در کل عمرتان یک روز هم عاشق نبودهاید و به زمین سفت نرسیدهاید. برای شما، شاید بهترین کار، خواندن چندتا کتاب عاشقانه درست و حسابی باشد تا بفهمید این عشق و عاشقی چقدر میتواند خوب، خوشایند و خطرناک باشد.
برای شروع باید بروید سراغ کلاسیکها. عشق، قدیمیتر از چیزی است که فکر میکنید. مثلا با جین آستنها، بخصوص «غرور و تعصب»ش شروع کنید. ماجرای خانوادهای که چهارتا دختر دارند و همسایۀ جدیدی برایشان میآید که بِه از شما نباشد، آقای جوان برازنده پولدار و مهمتر از همه مجردی است. پر واضح است که مادر خانواده به فکر میافتد از این نمد، برای دخترها کلاهی بسازد. جریان برو و بیا و قالیچه لب بوم تکان بده دارد خوب پیش میرود که دوستِ ازخودراضی آقای همسایه پیدایش میشود و میافتد مشکلها. اگر پرشورترش را میخواهید، بروید سراغ «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی. داستان یک راننده آمبولانس در زمان جنگ جهانی اول که دارد برای خودش «دل ای، دل ای ...» میخواند و خوش میگذراند و عقیده دارد عشق چیز مزخرفی است که شاعرها بیخودی بزرگش کردهاند. به قول بیهقی اما «قضا در کمین بود، کار خویش میکرد». یک سال بعد، راننده قصه ما کاملا عوض شده، پرستاری که موقع بستری او در بیمارستان دلش را برده، کشته شده و حالا او به جهان جور دیگری نگاه میکند. درست مثل «خداحافظ گری کوپر» رومن گاری که داستان جوانی آمریکایی را تعریف میکند که به پیستهای اسکی شمال اروپا پناه آورده تا از جنگ ویتنام در امان باشد، اما آنجا به بدتر از جنگ گرفتار میشود و عشق و عاشقی پدرش را درمیآورد، که بسوزد پدرش. در همین قسمت از برنامه، از «گتسبی بزرگ» اسکات فیتزجرالد هم غفلت نکنید. درست است که یککم داستانش کند پیش میرود اما عشق آتشین گتسبی، شخصیت جاهطلب، ماجراجو و رمانتیک قصه یک جور ناجوری پیش میرود که دل خواننده برایش کباب میشود.
البته مصایب عشق، فقط مردانه نیست. قبول ندارید «جین ایر» شارلوت برونته را بردارید و خودتان ملاحظه بفرمایید. خواهر بزرگه برونتهها، خودش یک تجربه وحشتناک داشت و وقتی خواست درباره مشقتهای عشق بنویسد، حق مطلب را ادا کرد. داستان دل بستن جین ایر به اربابش، آقای روچستر که بعدا میفهمیم همسرش را زندانی کرده همان ماجرایی که سر نویسنده آمد. از دیگر محصولات کارخانه ادبی خواهران رنگپریده، «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته است. داستان یک عشق آتشین و نافرجام که جماعتی را به باد میدهد. هیثکلیف کولیزادهای است که پیش خانواده کاترین بزرگ میشود، جایی که همه جز کاترین با او چپ هستند. طبیعتا هیثکلیف به او عاشق میشود ولی از تنها امیدش در زندگی هم جواب رد میشنود. از اینجا بعد است که آن روی عشقِ هیثکلیف بالا میآید و اول میرود پولدار میشود و بعد میزند از همه انتقام میگیرد.
گفت: «روز اول که دیدمش گفتم/ آن که روزم کند سیه، این است!» این یک خط را هم میشود جای خلاصه «بر باد رفته» مارگارت میچل و عشق بیحاصل اسکارلت به اشلی ویلکز، که هم خودش و هم رَت باتلر را سفیل و سرگردان میگذارد جا زد. ماجرای «آنا کارنینا» لئو تولستوی بزرگ هم همچین چیزهایی است: جستجوی عشق در مسیری غلط. درست مثل آنا که دل به ورونسکی عاشقپیشه میدهد و وقتی خودش و زندگیاش را نابود کرد، تازه میفهمد طرف چه آدم بیبتهای بوده است و خودش را سر به نیست میکند. عشق، بخصوص عشقی چنین اشتباه و در مسیر غلط، بدجوری پدر درمیآورد.
خیال میکنید فقط عشق در جای اشتباه، این بلاها را سر آدم میآورد؟ اینقدر ساده نباشد، «رنجهای ورتر جوان» گوته، داستان جوان پولدار، خوشتیپ و باکمالاتی است که بعد از تمام شدن درس و دانشگاه، برای هواخوری به یک شهر ییلاقی آمده. آنجا چشمش به شارلوت، دختر قاضی شهر میافتد و طبق فرمول هرچه دیده بیند، گرفتار میشود. شارلوت هم از او خوشش میآید و فقط یک مشکل کوچک در کار است: اینکه شارلوت قبلا به کس دیگری جواب بله داده و آن بابا هم، مرد خوبی است و بهانهای برای به هم زدن ندارد و خلاصه که هیچی به هیچی! حالا گیریم هم که طرف جواب مثبت را داد، آن وقت اگر مثل «دکتر ژیواگو» بوریس پاسترناک، عدل وسط عشق و عاشقیتان، جنگ جهانی شد و انقلاب اکتبر هم علیحده در همان ایام افتاد و هر کسی به یک طرف رفت و «نگار من به لهاورد و من به نیشابور»، آن وقت تکلیف چیست؟ داستان معروف پاسترناک شرح تلاش ژیواگو و همسرش برای رسیدن دوباره به همدیگر است تا بدانید که عشق، اصلا مقوله شوخیبرداری نیست. خلاصه که «این است نصیحت سنایی: عاشق نشوید، اگر توانید!»
از شماره ۲۴ هفتهنامه «کرگدن»
حرکت در مه
کارگروه ادبیات داستانی انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی برگزار میکند: 📚 "شخصیتپردازی در داستان" 🖊
دوستان این جلسه را از دست ندهید.
🔵برای هیچ کاری وقت نیست، از جمله رفاقت
✍محمد خیرآبادی
از آن روزهایی که قرارمان را جلوی روزنامهفروشی معتبر شهر میگذاشتيم، زیاد نگذشته، شاید ۱۷-۱۸ سال. تا يكی از ما برسد، آن ديگری میتوانست تيتر روزنامهها و جلد مجلات را بخواند و چند تايی را هم ورق بزند. اهل كافه و دود و قهوه و قلیان نبوديم. حرف زدن در راه كيف و حال بيشتری داشت. سوژههايی برای حرف و بحث هم، در مسير بيشتر فراهم میشد. در و ديوار شهر و آدمها و مغازهها و لوكيشنهای خاطرهانگيز، منبع تمامنشدنی موضوع صحبت بودند. چهار خیابان طولانی و قدیمی را انتخاب میکردیم و از آنها یک رینگ کامل میساختیم، چند دور میزدیمشان و بعد یک جا مینشستیم و آبمیوه یا بستنی میخوردیم. ديدارهایمان تقريبا هميشه اوپنتايم بود. پايان نداشت و تهِ آن دست خودمان بود. موبایل نداشتیم كه پشت سر هم زنگ بخورد و جيبمان را سوراخ كند و حرفهایمان هم كه تمامی نداشت؛ از هر دری سخنی.
اما اين روزها، چنین شيوه و سبك رفاقتی خيلی دور از دسترس و ناممكن به نظر میرسد. دوره، دوره بیوقتی است. برای هيچكاری وقت نيست، برای رفاقت هم. رفقا هر كدام يك گوشه از دنيا ، حتی اگر در يك شهر باشند، سرشان را در گوشیهای هوشمند فرو میبرند و برای دوستان خود کامنت میگذارند. ولی رفاقت يعنی گفتوگوهای بیپايان. رفاقت يعنی باهم كتاب خواندن، باهم فيلم ديدن و ساعتها درباره آنها حرف زدن. رفاقت يعنی از سالن سينما بياييد بيرون و خيابانهای خلوت آخر شب وسوسهتان كند كه قدمها را كند كنيد و ديروقت به خانه برسيد. رفاقت يعنی زنگ در خانه همديگر را بزنيم و چند ساعتی دم در، پای حرف هم بايستيم. دوره، دورهی پيغام و پسغام با وُيس و زمانه، زمانهی قطع و وصل شدن اینترنت و ارتباطهای تصويری است. عصر، عصر پنهان كردن حرفهای دلمان در گروه است، به اين اميد كه بحث كش نيايد و بشود همچنان با استيكرهای لبخند و قهقهه رفاقت را در حق دوستان بهجا آورد. کسی حال و حوصله شنیدن ندارد، همه چیز در معرض سوء تعبیر است و وقت آنقدر طلاست که انگار آن را به هیچ کس نباید داد، حتی به رفیق. نمیدانم جوانی را رفته میبینم یا بحران چهل سالگی است که حالا حتی سفر را فقط به نیت و قصد دور هم نشستن و صحبت دوستانه میپسندم. به دوستانم میگویم برویم فلان شهر، یک جایی بگیریم و شبانهروز بنشینیم دور هم گپ بزنیم. آنها هم البته به پیشنهادم میخندند و فعلا زور رفقایی که در سفر به دنبال تیک زدن جاهای دیدنی شهرند، بیشتر است.
دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi