🍂
#سووشون
حق: تابستان سال هزار و سیصد و چهل و هشت، عجب تابستانی شد برای سیمین. تیرش سووشون را تمام کرد و شهریورش جلال را از دست داد. انگار سووشون را نوشت تا برای غم فراق جلال، تمرین صبر کند. نکند بهش الهام شده بود که این آخرین روزهای جلال است؟ ای بسا که یوسف رمان سووشون را خود جلال میخوانند و زنش زری را خود سیمین میدانند. یوسف و زری در سووشون حسابی کفو یکدیگرند اما #سیمین کجا و #جلال کجا؟ جلال از یک خانوادهی روحانی آمده بود و سیمین برکشیدهی یک خانهی روشنفکری بود. جلال شلوغ بود و شیطان بود و داغ بود و هیچ کجا هم بند نمیشد. عاشق این بود که در هر مکتبی یک سرکی بکشد و بعد هم برود سراغ تجربهای دیگر. سیمین ولی آرام بود و ادبیات را نه برای سیاست که برای خود ادبیات میخواست. سرش هم برای دعوا درد نمیکرد. جلال مظهر انقلاب بود و سیمین سمبل اصلاحات. بماند که همهی زنهای ایل و تبار آل احمد، چادری بودند و سنتی بودند و به شکل متصلبی متدین بودند و حکماً عروس بیروسری نمیخواستند؛ آنهم با فامیلی فوق مدرن دانشور. چی پس باعث شد این وصلت شکل بگیرد و حتی بدون بچه هم دوام خود را حفظ کند؟ من اسمش را میگذارم ادبیات. ادبیات همان حلقهی وصلی است که میتواند متضادترین قطبها را هم پای یک سفره بنشاند. این درست که جلال، سر به هوا بود و سیمین، سر به زیر اما جفتشان سودای ادبیات در سر داشتند. اولین منتقد کتابهای جلال، سیمین بود و اولین مخاطب یادداشتهای سیمین، جلال. زن و شوهری که #الفبا را گذاشته بودند وسط زندگیشان و بیش از اختلافات، به اشتراکات فکر میکردند. زن و شوهری که با ادبیات شوخی نداشتند. جدا از همدیگر هم اگر به سفر میرفتند، باز آنچه این فاصله را پر میکرد #ادبیات بود. بیخود نیست که نامههای عاشقانهی این #زن و #شوهر به هم چهار جلد کتاب قطور شده باشد. جلال برای سیمین، از مشاعرههایش در شب مشعر مینوشت و سیمین برای جلال، از مسیحی مینوشت که در سیمای امام موسی مشاهده کرده است. آخ که چقدر برای سیمین سخت بود مرگ جلال در آخرای تابستان. رسماً غصهی پاییزش را ساخت. رفته بودند ویلای اسالم، استخوان سبک کنند؛ نرفته بودند که آخرین سفرشان باشد. رفته بودند که با هم برگردند؛ نرفته بودند که بیهم شوند. سووشون ادبیات بیهمی است؛ بهاری که خوب شروع میشود ولی خیلی زود به #خزان میرسد. قصه مال روزهایی است که حال ایران خوش نیست. بیگانه هست و بیماری هست و مریضخانهی نمازی شیراز هم جوابگو نیست و شاهچراغ باید جورکش همهی گرههایی باشد که خلقالله به ضریحش میبندند...
#حسین_قدیانی
🚬
#زن
حسین قدیانی: چی بدتر از این اخلاق زشت شماری از خانمها که تا در زندگی دچار بحران میشوند، غصهی خود را تبدیل به قصهی مجازستان میکنند؟ من هرگز نمیخواستم دربارهی این مسئله بلکه مصیبت اینقدر صریح بنویسم و به این ظن دامن بزنم که آن همه دفاعم از زن، زندگی، آزادی پلاستیکی بود. اساساً اگر یک روزنامهنگار این حق را داشت که خیلی هم حالا خودش را خرج مهسا نکند و بیخود حزباللهیها را با خود بد نکند، من بودم لیکن درست از همان منظر که به خانم حزباللهی سابقم گفتم «چرا در اینستا پیج فیک داری؟ بیا و با اسم خودت فعالیت کن؛ من هم تو را به عنوان همسرم معرفی میکنم» پای حق و حقوق ژینا هم ایستادم. ابایی ندارم رک باشم در این متن. کار نادرست خانمهای آقایان سروش صحت و منوچهر هادی داغ دلم را تازه کرد. یک سال و چهار ماه است که من از #فاطمه جدا شدهام؛ لام تا کام از این طلاق حرفی نزدهام در این مدت. این در حالی است که شریک پنج سال از زندگیام هنوز هم هر از گاه علیه حقیر استوری بلکه پست میگذارد و مرا با همان صفاتی مینوازد که سوپرسایبریها به من نسبت میدهند؛ منجمله نان به نرخ روزخور یا نمک به حرام! باری حتی بهم پیام داد مادام که نظام را نقد کنی، من هم بر ضد خود تو مینویسم! وای اگر اخلاق زشت شماری از زنها جمع شود با نگاه ایدئولوژیکشان به جمهوری اسلامی؛ آنوقت من حتی از صحت و هادی هم مظلومتر میشوم. باری هرگز نمیخواستم پا بگذارم در این حریم ممنوعه، اقلاً به حرمت اعتبار خودم و گمانم خود فاطمه هم فکر نمیکرد روزی چنین متنی بنویسم. یحتمل مطمئن بود که من هیچ وقت ورود نمیکنم در این ماجرا که آنجور دیو میساخت و هنوز هم دیو میسازد از من در پیجش. نه! نمیخواهم خودم را سفید و او را سیاه کنم؛ حتم دارم قصور و تقصیر من بیشتر از فاطمه بود و البته این را هم حتم دارم که هنوز دوستش دارم؛ دیوانهوار! آنقدری که حتی بعد از طلاق هم هوایش را داشته باشم و با وجود بیکاری خودم، بارها به حسابش پول بریزم. لابد دوستش داشتم که همان سال اول زندگی، همهی دار و ندارم را که خانهام بود، به نامش کردم. خانهام را در جنوب شهر فروختم به این نیت که در پردیس دو تا آپارتمان بخرم. اولی را سند زدم به نام فاطمه و دومی را ناظر بر رشد ناگهانی قیمت ملک در آن ایام اصلاً نشد که بخرم. حالا و در حالی که از بیست سالگی همیشه یک خانهای به نام خودم داشتم، مستأجرم. این در حالی بود که حتی پدر فاطمه بهم میگفت خانه را نزن به اسم فاطمه. گفتم دخترتان را برای دنیا و آخرتم میخواهم. سه سال از زندگی ما خورد به کرونا اما همه جای ایران بردمش. آیا حق من این بود که پست بنویسد فلانی به خاطر پیپ عاشق خامنهای شده بود؟ هفتهای یک بار از مخاطبان پیجش میخواهد که او را به خاطر نوشتههای من سرزنش نکنند! هی هم تأکید میکند به جداییمان! کاش بابت نوشتههای من جهنمی، فاطمهی بهشتی را نکوبید! او هیچ نسبتی با من ندارد و جز بدی و دود سیگار و پنج سال علافی و دختربازی، چیزی از من ندیده...
▪️
خلاصه که این هم خیانتی است برای خود؛ مردها وقتی پرده از زندگی شخصیشان برمیدارند که در سفرند و دارند دور دریاچهی شورابیل با زنشان دوچرخهی دوترکه سوار میشوند ولی خانمها طلاقشان را جیغ میزنند! میدانید؛ در جامعهی شهره به مردسالار ایران، بدبختتر از زنها، ما مردهاییم. مثال اعلایش خود من که جز وسایل شخصیام، به هیچ چیز آن خانه که از قبل ازدواج هم خریده بودم، دست نزدم؛ حتی میز تحریرم یا میز شطرنجم. فاطمه میگوید تو یک روز خوش برای من نساختی و لطفی هم به من نکردی، اگر به وسایل خانه دست نزدی! من برای تو طلاهایم را فروخته بودم...
▪️
من با بچههای روزنامهدیواری حق راحت بودم. نمیخواهم بگویم کارم درست بود. خیانت را هم فقط خوابیدن با زنهای غیر نمیدانم ولی همهی بچههای مجله میدانستند چقدر زنم را دوست دارم. فاطمه گاه تا ده شبانهروز لطف میکرد و در محل کارم در پاستور میماند؛ همان خانهای که همسایههایش میآمدند دم در که مشتی! نصف شب داری چی داد میزنی که جمله را باید درست مهندسی کرد؛ که مصاحبه لید درست میخواهد...
▪️
همان روزهایی که مشاوران قالیباف داشتند از مال و منال باقر بالا میرفتند، دغدغهی من آموزش نویسندگی به نوجوانها بود. یکیشان میگفت: پنج سال در دانشکدهی فارس و صدا و سیما اینقدری روزنامهنگاری یاد نگرفتم که در ویس پنج دقیقهای شما. معترفم برای فاطمه کم وقت گذاشتم ولی هرگز نان به نرخ روزخور نبودم...
▪️
تو عشق عاقلانه میخواستی از کسی که #دیوانه بود. مرا ببخش فاطمه...
#حق
#حسین_قدیانی
🍂