eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
اول این‎که با نزدیک شدن ایام انتخابات یک طور ابتذال سیاسی همه جا را فرامی‎گرفت که متأسفانه یا خوش‎بختانه امسال نشد. با کاری که شورای نگهبان کرد و با کارهایی که دولت و نظام اسلامی کردند و با مردمی که فعلاً قهر هستند تا ببینیم کی دست دوستی ازسوی نظام دراز می‎شود این فعلاً. البته متأسفانه این ابتذال هنوز هم وجود دارد و یک نمونه‎اش هم که این بنده خدا گفته است که بچه‎های مذهبی پست‎ها را هی برای هم می‎فرستند به‎عنوان کار انتخاباتی و سیاسی یا در فضای ایتا که همه دور هم خوشیم، شروع می‎کنند به تبلیغ برای جناب رئیسی. خب این هم یک نمونه. دوم این‌که یادم بیندازید بحث تبلیغات سیدابراهیم را در اصفهان خوب وابکاوم و من هم کمی چار این ابتذال سیاسی بشوم. پس فعلاً دوتا :
کانکس درست بالاسرِ تپه بود کنار پمپِ بنزین و به جاده و به صحراهای پشتِ‎سر و به پمپ و به همه تسلط داشت ولی به خورشید تسلط نداشت. کانکس درست تیررس خورشید بود و سرباز به سرش نزده بود که همان‎جا بماند و بر و بر زل بزند به خورشید تا تو زل آفتاب آرام آرام همۀ آب بدنش تبخیر بشود و بسوزد و فرداروزی که از سربازی برمی‎گردد، نامزدش منتظرش باشد که ای آقا من تو را این‎طوری تحویل نظام نداده بودم و حالا برو برگرد همان‎جا که بودی... سرباز به این چیزها فکر کرده بود شاید که از کانکس زده بود بیرون و زیرش یک موکتی، بنری، روفرشی‎ای چیزی پیدا کرده بود و توی باد خنکی که توی آن جاده و از بین مزارع و ماشین‎ها عبور می‎کرد، دراز کشیده بود و آسمان را می‎دید و شاید هم چشمش به جمال فرشتۀ خواب منور شده باشد... نمی‎دانم ولی سرباز درازکشیده دلم را ربود...
بعدی: اگر ببینیدش فکر نمی‎کنید کارش این باشد، همان‎طور که من بار اول که دیدمش جا خوردم. فرض کنید مجبورید ماشین را قبل چراغِ قرمز بایستانید (مگر آن‎هایی که مجبور نیستند!) و بعد یک‎هو یک جوانک تقریباً قدبلندِ ریشویِ عینکی که کمی شبیه بسیجی‎هاست جلوتان سبز بشود و شما هی با خودتان فکر کنید چرا باید این بنده خدا باید با این بلندی‎اش جلوی ماشین‎ها بچرخد و ظرف اسفندِ درحال دود بدهد به خورد ماشین‎ها؟ بعد باور نکنید که جوانی به چنین رعنایی و به چنین ریشی بین ماشین‎ها بچرخد و بچرخد و بچرخد تا این‎که بازهم ببینیدش مثلِ امروزی که ریش‎هاش را زده بود و معلوم بود نا ندارد به‎خاطر آفتاب و معلوم نبود توی این گرما که همه مثل اسفند توی ماشین‎هاشان گر گرفته بودند او داشت سپند می‎گرداند: حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
دو دنیا مادر و پسر کوچک که بادکنک صورتی یا نارنجی رنگی در دست داشتند راه خود را می‌رفتند. مادر جدی بود و تنها دست کودکش را گرفته بود اما کودک بادکنک را در دست گرفته بود و برای خودش می‌خواند: لی لی حوضک ... نمی‌دانم چی چی چیک یک چیزهایی در همین وزن و گاه صدایش را بالا می‌برد و گاه صدایش پایین می‌آمد و می‌رفت برای خودش. و مادر هم برای خودش می‌رفت. مادر فقط دست کودک را گرفته بود و کودک در دنیای خود سیر می‌کرد و مادر هم.
برای کشیدن جاده قبرستان ده خراب شده بود. تک‌وتوکی استخوان بیرون زده بود با سنگ لحدهای روش. السلام علی اهل لااله الا الله.
ایستاده جلوی من می‌گوید بیا بازی کنیم. زنگ خورده دانش‌آموزها دارند می‌روند، هم‌کارها ایستاده‌اند منتظر سرویس. دبیرستان دخترانه تعطیل شده. دو تا پنجمی دارند با هم بازی می‌کنند. اصلاً دنیاشان را دوست دارم. انگار نه انگار و بعد به من هم پیش‌نهاد می‌دهند. خیلی اصرار کردند و اگر سرویس‌مان نیامده بود، یک دست پینگ‌پونگ هوایی باهاشان می‌زدم.