اول اینکه با نزدیک شدن ایام انتخابات یک طور ابتذال سیاسی همه جا را فرامیگرفت که متأسفانه یا خوشبختانه امسال نشد. با کاری که شورای نگهبان کرد و با کارهایی که دولت و نظام اسلامی کردند و با مردمی که فعلاً قهر هستند تا ببینیم کی دست دوستی ازسوی نظام دراز میشود این فعلاً. البته متأسفانه این ابتذال هنوز هم وجود دارد و یک نمونهاش هم که این بنده خدا گفته است که بچههای مذهبی پستها را هی برای هم میفرستند بهعنوان کار انتخاباتی و سیاسی یا در فضای ایتا که همه دور هم خوشیم، شروع میکنند به تبلیغ برای جناب رئیسی. خب این هم یک نمونه.
دوم اینکه یادم بیندازید بحث تبلیغات سیدابراهیم را در اصفهان خوب وابکاوم و من هم کمی چار این ابتذال سیاسی بشوم.
پس فعلاً دوتا #صحنه_زندگی:
#صحنه_زندگی
کانکس درست بالاسرِ تپه بود کنار پمپِ بنزین و به جاده و به صحراهای پشتِسر و به پمپ و به همه تسلط داشت ولی به خورشید تسلط نداشت. کانکس درست تیررس خورشید بود و سرباز به سرش نزده بود که همانجا بماند و بر و بر زل بزند به خورشید تا تو زل آفتاب آرام آرام همۀ آب بدنش تبخیر بشود و بسوزد و فرداروزی که از سربازی برمیگردد، نامزدش منتظرش باشد که ای آقا من تو را اینطوری تحویل نظام نداده بودم و حالا برو برگرد همانجا که بودی... سرباز به این چیزها فکر کرده بود شاید که از کانکس زده بود بیرون و زیرش یک موکتی، بنری، روفرشیای چیزی پیدا کرده بود و توی باد خنکی که توی آن جاده و از بین مزارع و ماشینها عبور میکرد، دراز کشیده بود و آسمان را میدید و شاید هم چشمش به جمال فرشتۀ خواب منور شده باشد... نمیدانم ولی سرباز درازکشیده دلم را ربود...
#صحنه_زندگی بعدی:
اگر ببینیدش فکر نمیکنید کارش این باشد، همانطور که من بار اول که دیدمش جا خوردم. فرض کنید مجبورید ماشین را قبل چراغِ قرمز بایستانید (مگر آنهایی که مجبور نیستند!) و بعد یکهو یک جوانک تقریباً قدبلندِ ریشویِ عینکی که کمی شبیه بسیجیهاست جلوتان سبز بشود و شما هی با خودتان فکر کنید چرا باید این بنده خدا باید با این بلندیاش جلوی ماشینها بچرخد و ظرف اسفندِ درحال دود بدهد به خورد ماشینها؟ بعد باور نکنید که جوانی به چنین رعنایی و به چنین ریشی بین ماشینها بچرخد و بچرخد و بچرخد تا اینکه بازهم ببینیدش مثلِ امروزی که ریشهاش را زده بود و معلوم بود نا ندارد بهخاطر آفتاب و معلوم نبود توی این گرما که همه مثل اسفند توی ماشینهاشان گر گرفته بودند او داشت سپند میگرداند:
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
دو دنیا
#صحنه_زندگی
مادر و پسر کوچک که بادکنک صورتی یا نارنجی رنگی در دست داشتند راه خود را میرفتند. مادر جدی بود و تنها دست کودکش را گرفته بود اما کودک بادکنک را در دست گرفته بود و برای خودش میخواند:
لی لی حوضک ... نمیدانم چی چی چیک یک چیزهایی در همین وزن و گاه صدایش را بالا میبرد و گاه صدایش پایین میآمد و میرفت برای خودش. و مادر هم برای خودش میرفت. مادر فقط دست کودک را گرفته بود و کودک در دنیای خود سیر میکرد و مادر هم.
#صحنه_زندگی
برای کشیدن جاده قبرستان ده خراب شده بود. تکوتوکی استخوان بیرون زده بود با سنگ لحدهای روش. السلام علی اهل لااله الا الله.
#خاطرات_مدرسه
#صحنه_زندگی
ایستاده جلوی من میگوید بیا بازی کنیم. زنگ خورده دانشآموزها دارند میروند، همکارها ایستادهاند منتظر سرویس. دبیرستان دخترانه تعطیل شده. دو تا پنجمی دارند با هم بازی میکنند. اصلاً دنیاشان را دوست دارم. انگار نه انگار و بعد به من هم پیشنهاد میدهند. خیلی اصرار کردند و اگر سرویسمان نیامده بود، یک دست پینگپونگ هوایی باهاشان میزدم.