#غزل_تازه
شبِ خیال، مگر صُبحِ واقعیت نیست؟
و نام دیگر افسانهها، حقیقت نیست؟
به وَهمِ تازهی یک خوابِ کهنه میلغزیم
که سقفِ هستی، جُز بر ستونِ غفلت نیست
تمام طول سفر، گرمِ گریه میگویی:
که عشقهای جهان، جز نیاز و عادت نیست
دلِ خوشی، نه از آنجا که آمدم دارم
به هر کجا بروم نیز هیچ رغبت نیست
چرا پس اینهمه تعجیل؟ کیست منتظرم؟
کجاست مقصدی آخر؟ که هیچ طاقت نیست!
شبیه صخره، تو هم تکیهکن به تنهاییت
که رفت و آمدِ امواج، غیرِ زحمت نیست
زبان و مادر و معشوق و سرزمین، وطناند
مزارِ باد، ولی جز عبـور و غربت نیست...
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
آیا کُفر، چیز دیگری میتواند باشد جز رها کردنِ جست و جویِ حقیقت؟
تازه اگر از من نپرسی: کدام حقیقت!
و آیا همین مُحال٘اندیشی نیست که ایمان را زیبا میکند؟
آن هم اگر از من نپرسی که چنین کاری، مگر زیبایی دارد؟
#عبدالحمید_ضیایی
#کابارهی_عدم
ثابتترین اصلی که دیدم، بیثَباتی بود
بین عَرَضها، این یکی بسیار ذاتی بود!
از دست دادن بود و بعد از یاد رفتن شد
تعریف عشق، از ابتدا، بیاحتیاطی بود
سهمِ دلِ ابنُالسَبیل و مستمند ما
از باغِ انگورِ نگاهت، بیزَکـاتی بود
رو داشت سوی قبلهی «خود»، هر پدیداری
جز غم، که او مشتاقِ «حیثِ اِلتفاتی» بود
یاوهست هر دینی به غیر از عشق و... میگفتند
آغوش و بوسه، ابتذالِ مُنکِراتی بود!
افسوس! آیینِ چراغِ ماست خاموشی
آن روشناییها که دیدی، وارداتی بود...
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
زل می زنم به آینه، در انتظارِ خویش
بعد از چهقدْر گمشدگی در غبارِ خویش!
عمری به جستجوی تو، با چشمهای تو
چرخیدهام به دور خودم در حصارِ خویش!
بیراههای که گُم شده و زیر نورِ ماه
بیحرف و حدس میگذرد از کنارِ خویش
این زندگی، نفَسنفَساش، قسطِ مرگ بود
روییده عشق، مثلِ گُلی بر مَزارِ خویش
با این نسیم، عطرِ فراموشِ یاد کیست؟
در حیرتم ز گریهی بیاختیار خویش!
باید دوباره دست در آغوشِ خود شوم
از این غریبهتر، چه کسی در دیارِ خویش؟
پیوند خوردهام به بهاری که کاغذیست
پس کِی شکفته میشوم از شاخسار خویش؟
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
#غزل_تازه
ای زخمِ زیبا! رازِ واضح! سادهی دشوار!
من دوست میدارم تو را بیهوده و بسیار
چون شاخساری پرشکوفه در شبِ حیرت
خاموشم و از اشتیاقِ ریختن سرشار
تنهاییام را ژرفتر کردهست بیشاز پیش
هر گفتگو، هر عشق، هر پیوند، هر دیدار
با اینهمه هربار معصومانه میگویم:
نه! فرق دارد این یکی، تازهست و بیتکرار
«من تا ابد...» با اشتیاق و گریه میگویم
«من دوستت دارم...» بسیبسیار، یار ای یار!
اما تو هم از یاد خواهی رفت، طوریکه
هرگز نبودی از ازل در هیچجا انگار...
مُرده به دنیا آمدیم و میرویم، ای عشق
ما را جز آغوشت به خاکِ دیگری مسپار!
#عبدالحمید_ضیایی
🔸محاورهی تنهایی
دمِ رفتن، تو رو به کی بسپارم؟
شب درازه و... دارم کم میارم
نکنه مـاه توی چشمه غرق بشه!
چشامو رو همدیگه نمیذارم
دلمو به جادههای شـب زدم
بلَکه از سپیده سر در بیارم
برفِ سنگینی نشسته! کِی میخوام
دست از این دیــوونهبازی بردارم؟
دیگه دیره واسه هرچی که بگی
دیگه حتی اگه جُفت شیش بیارم
آدما که میمیرن کُجا میرن؟
باز دارم برگای زردو میشمارم
زندگیم، شده مُرورِ نقشهها
کار تمومه!... باز به فکرِ فرارم
ماهی، مُردهشم بوی دریا داره
با غمی نگفتَنی، دوسِت دارم...
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
#غزل_تازه
اینجهان، آنقدْرها هم ارزشِ دیدن ندارد!
چیستانِ مبهمی که جایِ پُرسیدن ندارد!
بیجهت، زیر درختانِ نظرکرده نشستیم
میوهی اِغوای باغِ خوابها، چیدن ندارد!
ناامیدیم از خدایانِ زمین و آسمان هم
کهنهبُتها را، کسی رویِ پرستیدن ندارد!
این نقابِ کهنه را از چهرهاش بردارد ای کاش
دلقکِ غمگین که شغلی غیرِ خندیدن ندارد!
ریشههای شاخسارِ رنج، در خـاکِ تمنّاست
ورنه این دنیا که ما دیدیم، رنجیدن ندارد!
رستگاری، خانه دارد بر پُلی سست و مُعلّق
اضطرابِ جاودانماندن که جنگیدن ندارد
هیچ فرقی گوئیا بین عروسی با عزا نیست
چارهای گل یا گلایُل، غیرِ پوسیدن ندارد
★★
بادها لال و بِلاتکلیف و دلگیرند از صبح
آسمانِ ابریِ شب، قصـدِ باریدن ندارد....
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
🔹غزل تازه
چه راهها که نرفتم! که از خودم بگریزم
نبود مقصدی انگار و جاده شد همهچیزم
یکی از آنهمه یارانِ رفته، باز نیـــامد
به خاکشان چهقدَر خونِ دل ز دیده بریزم؟
نه مانده دین و نه دنیا، برای کافرِ درویش
خودت بگو چه قدر با خود و خدا بِسِتیزم!
ولی غیابِ تو، زیباترین حضورِ جهان است...
اگرچه خستهای از حرفهای ضد و نقیضم
به گریه میپرسم: آیا شکوفهای که بریزد...؟
به بوسه میگویی: شب خوش! غمت بخیر عزیزم!
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei
دیگر نمیخواهم جوابِ آنهمه "امّا" و "آیا " را
بر باد خواهم داد هم دل را و هم بادا مبادا را
من خواب دیدم، خواب چشمانِ تو را دیدم که میخوانند
در خلوتِ اُخراییام، آبیترین اورادِ دریا را
برخاستم؛ در هیچجا امّا، نه تو بودی نه دریا بود
بستم دوباره پلکهای خیس و مغمومِ تماشا را ...
این زندگی، بزمِ جدالِ بیسرانجامِ روایتهاست
گم کردهام در عمق دریا صخرهی خوشبختِ رؤیا را
تو راست میگفتی: زکاتِ عقل، اندوهیست طولانی
بردار از هرچه نداری، عشق؛ این تنها تسلّا را...
زخم دلم را، هیچ جز آغوشِ بازِ تو، نخواهد بست
کو خندهات تا حل کند بیهیچ حرفی هر معما را ؟
من از ازل...نه! تا ابد... نه! دوستت دارم همینحالا
از بیکرانِ تو نمیخواهم به جز اکنون و اینجا را
#عبدالحمید_ضیایی
@abdolhamidziaei