▫️▫️سی و چند سال نُه سالگی
هر آدمی یک سری سؤال دارد که از همان بچّگی، دانسته یا ندانسته مدام از خودش میپرسد. گاهی اوقات حواس خودش را پرت میکند تا فراموششان کند، گاهی اوقات سرش بند کارهای دیگری میشود و گاهی هم اصلاً یادش میرود که سؤالی داشته. امّا همینکه فرصتی پیش میآید، دوباره آن سؤالها برمیگردند؛ با سروشکلی متفاوت، وسط قصهای تازه. آنوقت اگر کمی هوش به خرج بدهد و حواسش باشد میبیند که فقط قصهاش تازه است و سؤالها هماناند که قبلاً بودند. نهایتاً کمی روشنتر یا شاید هم کمی مبهمتر شدهاند. حالا که سیوچندساله شدهام، دیگر شکّی از این بابت ندارم. پیشترها هم به ذهنم میرسید که این سؤالها آشنا هستند. اما به خودم میگفتم نه، خیلی چیزها تغییر کرده و قرار نیست آدم 20 سال بعد هم همان سؤالهایی را بپرسد که توی نُه سالگی میپرسیده. امّا کمی بعد که سروکلهشان را چند جای دیگر هم دیدم، شکّم بهیقین تبدیل شد. میدیدم گردوخاکشان را که بتکانی، رنگ و لعابشان را که کنار بزنی، آن زیر دوباره همان سؤالها هستند؛ همان سؤالهایی که زیرِ آفتابِ حیاط خانه بچگیهات، روی موکتِ قرمزی که از مهمانی شب گذشته رها شده بود گوشه حیاط از خودت میپرسیدی: «چطور میشود هیچکس نمیرد؟ چطور میشود آدم دستش را بگذارد توی دستهای خدا و حل بشود توی آبیِ آسمان؟ آن بالا توی آسمانها چه خبر است؟ چطور میشود همهچیز را در مورد جهان فهمید؟ چطور میشود پخش شد توی همه فضا و همهجا را در یکلحظه دید؟ چطور میشود همه آدمهای کره زمین را نجات داد؟ چطور میشود همه دیکتاتورها را کشت و همه خوشیهای زمین را تقسیم کرد بین تکتک آدمها؟ آخرش چه میشود؟ ما آدمها از کجا سر درمیآوریم؟ آن دنیا هم میتوانم با پدر و مادر و خواهر و برادرهایم باشم یا نه؟ میتوانم آنقدر که دلم میخواهد خوب باشم؟ من آدمِ خوبی هستم؟» و اینجور چیزها. حالا که به سؤالاتم و به جستجوهایم توی همه این سالها نگاه میکنم، غمِ نان و خواندهها و شنیدههایم را که کنار میزنم، ریشههای فرورفته در سیوچند سال واقعیتِ زندگیام را میتکانم، میبینم ته تهش، عمرم را صرف این کردهام که با بودنم و با زندگی کردنم از همین چیزها سر در بیاورم. وقتی به خودم نگاه میکنم هنوز هم مثلِ همان روزها دارم دستوپا میزنم میانِ یک هیچ و یک بینهایت و از خودم میپرسم چطور میشود بینِ هیچ بودنِ موجودی که انگار نیست توی این جهان و این آگاهی غریبِ پر از فکر و خیالش، جایی برای سکونت پیدا کرد و گم نشد. هنوز هم از خودم میپرسم چطور میشود نمرد امّا برای همیشه آرام گرفت.
این جور وقتها احساس میکنم پسرکی نُه ساله دراز کشیده توی سرم و دارد به سیوچندسالگیهایش فکر میکند و آرزو میکند ای کاش آن موقع به جوابِ سؤالهایش رسیده باشد.
#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee▫️▫️
در نوجوانی و جوانی، به زندگی و بودن در این جهان که فکر می کردم، از دریچه حیرت و سرگشتگی و امید بود. حیرتزده میشدم از اینکه هستم و جهان وجود دارد، سرگشته بودم و نمیدانستم حالا با این زندگی چه باید کرد و امید داشتم به فهمیدن و یافتن این پاسخ.
با این همه، مواجههام با زندگی، مواجههای با واسطه بود. لااقل اکنون چنین احساسی دارم . آن امید، فاصله من بود با زندگی؛ نوعی به تاخیر انداختن و موکول کردنِ مواجهه با جهان به زمانی دیگر.
این روزها اما آن امید، دیگر نیست. همهاش مواجهه و اکنون است. فهمیدهام که نمیفهمم یا لااقل فهم جهان، آن چیزی نیست که انتظارش را داشتم. نشستهام در جایگاه تماشاچی. نگاه میکنم و درنگ میکنم و دوباره نگاه میکنم و باز درنگ میکنم. با خودم میگویم زندگی همین است؛ رازی نگشودنی و تجربهای مدام.
این روزها حس میکنم صرفاً باید هر تجربهای را هضم کنم و بگذارم تغییرم بدهد. من این روزها به این تغییرِ در نتیجهی هضمکردنِ تجربههای بیواسطه زندگی (هرچه که هست، از خوشی تا ناخوشی و سوگ و ...) بیش از هر چیز ایمان دارم.
#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
▫️▫️میل توامانِ پنهان ماندن و شناخته شدن
اینکه دیگری چقدر ما را میشناسد، تا حد زیادی به این بستگی دارد که چقدر به او اجازه و امکان میدهیم که ما را بشناسد. وقتی خودمان را از او پنهان میکنیم و جلوی هر آشکارشدنی را میگیریم، او چگونه میتواند ما را بشناسد؟
آنکه شاید بیآشکار کردنِ آگاهانه بتواند ما را بشناسد، مادر است آن هم تنها در سالهای آغازین زندگی. بعد از آن، اگر انتظار شناختهشدن داریم، باید جرئت آشکار کردن را هم (با همه دشواریهایش) داشته باشیم.
آنکه پنهان میشود، نقش بازی میکند یا از خود حرف نمی زند، چگونه میتواند انتظار همدلی و رابطه عمیق را از دیگری داشته باشد؟ اما چه چیزی در گفتن، آشکار شدن و ابراز کردن هست که اینقدر ما را میترساند و در فاصله نگه میدارد؟
#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
▫️▫️زیستن، اصلیترین معمّا است
زندگی در هیچکدام از آن بزنگاههایی که فکر میکردیم تمام نشد. هر بار فکر میکردیم دیگر چیزی برای ادامه دادن باقی نمانده است. اما باز ادامه دادیم.
ما ماندیم و ناگزیریِ گفتنِ قصهای تازه. ما ماندیم و سوگواری کردن، فکر کردن، خود را از آوار گذشته بیرون کشیدن و چیز تازهای ساختن. ما ماندیم و تکلیفِ پُر کردنِ زندگی با چیزی متفاوت.
عجیب اینکه همین جستجوهای ناگزیر ما را با ابعاد دیگری از زندگی آشنا کردند. ما زخم بر میداشتیم و با این زخمها، چیزهای تازهای را میفهمیدیم، با آدمهای متفاوتی همدل و همدرد میشدیم و چیزهایی را که پیشتر در سایه بودند به تماشا مینشستیم.
همه چیز در این دنیا عجیب است و عجیبتر از همهی آنها خودِ زنده بودن و زندگی کردن؛ مسیری یکطرفه، مدام در حال تغییر، پر از اتفاقات پیشبینی نشده و همیشه ناشناختنی.
#محمود_مقدسی
▫️▫️گاهی به آسمان نگاه کردن
محمود مقدسی
این روزها که تصاویر رسیده از تلسکوپ جیمز وب، نگاه بسیاری از ما را دوباره به عظمت کیهان دوخته است، پرسشی قدیمی ذهن من را درگیر میکند: آگاهی از بیکرانگی هستی با ما چه میکند؟ چه چیزی را بیمعنی میکند و چه چیزی را باقی میگذارد؟
روزهای نوجوانی، وقتی برای اولین بار با ابعاد کیهان آشنا شده بودم (همانطور که با مرگ)، تصور میکردم بعد از این، زندگی یا باید از حرکت بایستد یا باید چیز یکسره متفاوتی بشود. تصور نمیکردم بعد از پی بردن به این دو حقیقت بتوانم مثل قبل زندگی کنم. از خودم میپرسیدم که دیگر چه چیزی در این زندگی کوتاه روی این ذرهی گرد و غبار برای من (یکی از ۶ میلیارد نفر آدم زنده آن موقع) ارزش خواستن و دنبال کردن دارد؟
حالا بیست و چند سال از آن روزها میگذرد. حقیقتِ بی کرانگی هستی و واقعیت مرگ روز به روز برایم آشکارتر شده است. امّا نه مردهام و نه از پا افتادهام. این را هم نفهمیدهام که چه چیزی میتواند آنقدر ارزشمند باشد که در برابر حقیقتِ هیچ بودن و میرایی ما آدمها ارزشش را از دست ندهد. راستش حتی فکر میکنم با همین عینک اگر نگاه کنیم، هیچ چیزی هیچگاه ارزشمند باقی نمیماند. اما تصور میکنم یک چیز را آموختهام: "گاهی به آسمان نگاه کردن را".
فهمیدهام که آدم نمیتواند همیشه با این حقایق همنشین باشد. روانش پس میزند، حواسش پرت میشود، سائق زندگی این امکان را از او میگیرد، چشمهایش توانِ خیره شدنِ طولانی به خورشید را ندارد و گردنش درد میگیرد از نگاه طولانی به آسمان. برای همین رویش را بر می گرداند و خودش را غرق میکند؛ غرق میکند تا کوچکی و میرا بودنش را فراموش کند. اما این فراموشی هم کارش را راه نمیاندازد. آن سوی قصه، درگیر شدن با بیهودگی و تکرار و روزمرّگی است. آن سوی قصه جدی گرفتنِ زیادِ چیزهایی است که خواستن یا نخواستنشان فرق چندانی با هم ندارد.
من این را فهمیدهام که اگر جهان چنین جایی است (بزرگ و بیتفاوت به بودن یا نبودن من) و میل ما آدمها چنین گره خورده با اضطراب و ملال، چاره شاید این باشد که عامدانه "گاهی" به آسمان نگاه کنم؛ آنقدر که نه در بینهایتِ هستی غرق شوم و نه در دریای خواستنهای فراموشیآورِ خفهکننده. فهمیدهام چیزها میتوانند در عین بیاهمیت بودن، مهم باشند و در عین مهم بودن، بیاهمیت. فهمیدهام تنها چاره این است که در این رفت و برگشت، جایی در درونم باز کنم برای معمّایی که حل نمیشود اما من میتوانم همه عمر به آن مشغول باشم.
#محمود_مقدسی
▫️▫️آیا مرگ چیزی برای خواستن باقی میگذارد؟
مرگآگاهی به ما چه میآموزد؟ میگوید نخواه، رها کن و کناره بگیر چون وقتی مرگ هست، هیچ چیزی نمیارزد؟
میگوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر اما حواست باشد که تا وقتی مرگ هست، هرچیزی به هر بهایی نمیارزد؟ (چیزها را بخواه اما به بهایی معقول و نه با هر رنج و محنتی).
یا میگوید بخواه، رها نکن، کناره نگیر، هر بهایی هم که داشت؟ (اصلاً وقتی مرگ هست عقلانیتِ هزینه و فایده دیگر چه معنایی دارد، همهاش تمام میشود).
راستش نمیتوانم دفاع قاطعی از موضعم بکنم، اما من مسئله را به صورت دوم میفهمم: تا زندهای بخواه ولی وزنِ چیزها را با حقیقت میراییات بسنج. اگر چیزی صرفاً در مقیاسِ جاودانگی خواستنی بود و بهای زیادی داشت، برای من که هر لحظه ممکن است بمیرم، نمیارزد. در این حالت، داشتنِ چیزها با هر بهایی نمیارزد، بودن با آدمها هم و حتی خودِ زنده بودن هم.
در این نگاه، آگاهی به مرگ به تنهایی قدرت بیاعتبار کردن خواستهای ما را ندارد؛ تنها ترازویمان را تغییر میدهد و خواستهای دور و دراز و وهمهای ناشی از روزمرّگی و فریبِ فرهنگ را از میان میبرد.
#محمود_مقدسی
▫️بدنها فراموش نمیکنند
بدنها فراموش نمیکنند. آنها آنچه را ما سرکوب میکنیم در حافظه خود نگه میدارند و دیر یا زود با خمودگی، درد و بیماری آشکار میکنند. بدنها، خودشان را با ما سازگار میکنند اما بهای پنهانِ تصمیمات خودآگاه یا ناخودآگاه ما را میدهند. بدنهایمان، خشمهای فروخورده، سکوتهای اجباری و اضطرابهای طولانیمدتمان را در آغاز در خود نگه میدارند و سرانجام، همچون غذایی مسموم پس میزنند.
به بدنهایمان نگاه کنید. به انقباضشان، به خستگیشان، به بیماریهایشان، به حافظه دردآلودشان در تمام این سالها. به بدنهایمان نگاه کنید که حس زنده بودنشان را از دست دادهاند، به حرکتهایمان که کُند میشوند تا خودشان را با محیط منطبق کنند و سرزندگی را به یاد نیاورند.
به بدنهایمان نگاه کنید که نه میرقصند، نه اشتیاق و نای ورزش کردن دارند و نه فرصت وجد و هیجان پیدا میکنند. به بدنهایمان نگاه کنید، به شانههای افتادهمان، به دردهای گوارشمان، به آهنگِ نفسکشیدنهایمان و به پوستمان.
بدنهای ما کشتگاه تصمیمات شما هستند و از آنها ویرانههایی رو به زوال باقی مانده است. بدنها فراموش نمیکنند و گاه به جای فرسودهشدن، فرد را به طغیانی ناگزیر وا میدارند.
#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
▫️دوپارگی
خودی دوپاره را زندگی میکنم. بخشی از من زندگی میکند، کار میکند، میخوابد، بیدار میشود و با آدمها حرف میزند. بخش دیگری از من امّا مدام در حال قدم زدن، به یادآوردن، بهتزده شدن، غمگین شدن، امیدوار شدن و مرور کردن است.
بخشی از من اینجاست، در همین نیمههای بهمن، و باران و سرما و نزدیک شدنِ عید را تجربه میکند و بخش دیگری از من جایی در نیمههای آبان ایستاده است و به روزهای بعد فکر میکند. بخشی از من دارد کار و زندگیاش را میکند انگار که همه چیز عادی است و بخشی از من هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار میشود که مدتها است هیچ چیز عادی نیست، نه اقتصاد، نه سیاست، نه فرهنگ و نه هیچ چیز دیگری.
با خودم فکر میکنم این دوپارگی فقط محدود به من نیست. خیلیهای دیگر هم این روزها حالِ خودشان را نمیفهمند. این دوپارگی محصولِ مواجهه با واقعیت در عینِ انکارِ آن از سوی مراجع قدرت است؛ محصول تجربه بیواسطه بحران در عین سکوت درباره آن است؛ محصول به یادآوردنِ لحظه به لحظه در عینِ تلاش برای پوشاندن و به فراموشی سپردن، محصول بودن و انکار شدن.
این دوپارگی من را با همه چیز غریبه کرده است. انگار دارم در بیداری خواب میبینم یا در خواب، میدانم که خوابم و واقعیت چیز دیگری است.
#محمود_مقدسی
▫️هنرِ رها کردنِ وهمها
روز اول عید بعد از چند سال همدیگر را دیدیم. رابطه من و او از آن رابطهها است که فاصله نمیشناسند و همیشه حرف برای زدن با هم داریم.
گفتم: چه زود داره چهل سالمون میشه. این روزا چه حس و حالی داری؟
چهرهاش کمی در هم رفت و گفت: چیزی رو فهمیدم که دردم میاره.
گفتم: چه چیزی؟
گفت: فهمیدم همه این سالها درگیر نبردهای بیهوده بودم. اگر بُردم بیهوده بوده، اگر باختم هم بیهوده بوده و خیلی از زخمایی که برداشتم رو هم میتونستم برندارم. فهمیدم تقریباً هیچ چیزی اونقدری جدی نبوده که من فکر میکردم.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: مثلاً فکر میکردم اگر فلان کار رو بکنم دیگری ناراحت میشه و کلی با خودم درگیر بودم امّا واقعاً فرقی برای اون آدم نمیکرده. یا فکر میکردم فلان کارم به دیگری کمک میکنه پس با زحمت انجامش دادم، ولی عملاً تلاشم معنایی برای اون آدم نداشته. یا دنبال چیزهایی رفتم که فکر میکردم ارزشمند هستن ولی بعد دیدم، اون همه هزینه براشون اصلاً معقول نبوده، یا باورهایی داشتم که الان دیگه ندارمشون امّا هیچ اتفاقی نیفتاده و ... .
گفتم: میفهمم. فکر میکنی جز تکرار این نبردهای بیهوده توی موقعیتهای تازه چارهای هم داریم؟
گفت: آره، داریم. من این روزها خودم مرکز دنیای خودم شدم. نه اینکه بدِ آدما رو بخوام یا اذیتشون کنم یا هواشونو نداشته باشم. امّا حسهای همین لحظه و همینجای خودم رو قطبنمای خودم کردم نه خوشایند و بدایند احتمالی آدمها رو یا ترسم از رفتن و نبودن یا تهدیدشون؛ یک جور هنرِ رها کردنِ هر چیزی که قراره منو از خودم بگیره و درگیر بازیها یا نبردهای بیهوده بکنه.
#محمود_مقدسی
▫️دو سوی دیوار
صبح از خواب که بیدار میشوم، صدای گریه نوزاد همسایه را میشنوم. مادرش سعی میکند آرامش کند. اسمش علیرضا است. صدای گریهاش لحظاتی قطع میشود و دوباره شروع به گریه کردن میکند. من در رختخواب به سقف خیره شدهام و به علیرضا، گریههایش و مسیری که در پیش دارد فکر میکنم: "اینجا همه چیز عجیب است علیرضا. یک دنیا اتفاق عجیب در انتظار تو است. یک دنیا نفهمیدن. یک دنیا احساسات جدید و تکراری. یک عالمه جستجوی بادلیل و بیدلیل. یک عالمه امید و ناامیدی. علیرضا، به جای خیلی عجیبی اومدی کوچولو". در همین فکرها هستم که صدای گریهاش قطع میشود. مامان دارد قربانصدقهاش میرود. چه خوب که فاصله آن گریههای بلند و این آرامش عمیق اینقدر کوتاه بود.
بیش از این نمیتوانم در رختخواب بمانم. آن دنیا مدتهاست برای من شروع شده. یک دنیا چیز عجیب، نفهمیدنی و پیچیده امروز هم دوباره در انتظار من است.
#محمود_مقدسی
.
▫️آیا همهاش همین بود؟ ترسیدن و ترسیدن و مُردن؟
من ترسیدم. ما ترسیدیم. همه ما زیاد ترسیدیم. از چیزهای زیادی ترسیدیم، از جایی به بعد (شاید حتی از آغاز) بیدلیل ترسیدیم.
ما از تنهایی ترسیدیم، از تمام شدنِ خوشی ترسیدیم، از بیپولی ترسیدیم، از نمرهی کم ترسیدیم، از اخراج از کلاس ترسیدیم، از تصادف ترسیدیم، از غم ترسیدیم، از لذّت ترسیدیم، از پشیمانیِ آینده ترسیدیم، از ماندن ترسیدیم، از رفتن ترسیدیم، از بیکار شدن ترسیدیم، از صمیمی شدن ترسیدیم، از رفتنِ آبرو ترسیدیم، از حرف آدمها (حتی آدمهای ناشناس) ترسیدیم، از غریبه ترسیدیم، از دوست داشتن ترسیدیم، از ضعیف بودن، از بیماری، از مرگ ترسیدیم، از دیده شدن ترسیدیم، از دیده نشدن هم ترسیدیم، از بطالت ترسیدیم، ما از خودمان، از آنچه در درونمان میگذرد، از احساساتمان، از خواستههایمان و از اینکه مبادا بترسیم، ترسیدیم. ما زیاد ترسیدیم.
ترس قرار بود از زندگی در برابر مرگ مراقبت کند، ولی ما با ترس، زندگی را ذره ذره کشتیم. گویی به این دنیا آمده بودیم تا بترسیم. گویی محصول ترس بودیم و نه عشق. گویی زندگی ترسیدن بود و نزدیک نشدن. امّا آیا واقعاً همهاش همین بود؛ ترسیدن، ترسیدن، ترسیدن و مُردن؟
من، میخواهم بایستم. مگر چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ میخواهم نترسم. میدانم چه میشود؟ نه، نمیدانم. شاید همین اولین ترسی است که میخواهم رهایش کنم: ترس از ندانستن. شاید، شاید زندگی چیزی غیر از این باشد که تجربه کردهام.
پانوشت: دوستی به درستی تاکید میکرد که مسئله حتی نترسیدن هم نیست، عمل کردن است. ترسیدن گاهی ناگزیر است. باید بتوانیم در عین ترس ادامه بدهیم و دست به عمل بزنیم.
#محمود_مقدسی
▫️از چه چیز "باید" نوشت؟
نویسنده از چه چیزی "باید" بنویسد؟ باید تصویرگر واقعیت باشد -هرقدر تلخ- یا باید از امید بگوید؟
سالها پیش نقد کریستین بوبن به کامو برای من مثل آینهای بود که خودم را در آن میدیدم. بوبن میگفت تکرار واقعیت تلخ و گفتن از پوچی را دوست ندارد. جهان به قدر کافی تیره و تار هست و آدم با زندگی کردن در آن، این تلخی و تلخکامی را با گوشت و پوستش تجربه میکند. دیگر لازم نیست نویسنده آن را در اثرش بازآفرینی کند. حرفش این بود که کار نویسنده تکرارِ تلخی نیست، او باید در پیِ روزن نوری باشد تا این تلخی را تابآوردنیتر کند. آثار خود بوبن و شاعرانگی و خیالانگیزیشان، چیزی از این جنس هستند. انگار آدم را به محل تلاقی خیال و واقعیت میبرند؛ عمقی از زندگی که زهرِ پوچی هنوز به آنجا نفوذ نکرده است و چیزی برای یافتن و جایی برای غرق شدن در آنجا وجود دارد.
این روزها امّا این گفتهی بوبن دیگر برایم کافی نیست و سمت و سوی نوشتنم را تعیین نمیکند. امروز همنشینِ توامانِ کامو و بوبن هستم. فکر میکنم اگر بتوان از "باید"ی برای نویسنده گفت، این است: نویسنده باید تنها به سفر شخصیاش پایبند باشد و صادقانه آن را روایت کند. فکر میکنم جهان به روایتهای صادقانهی آدمهایی احتیاج دارد که خودشان را میسفرند (به هر کجا که این سفر آنها را ببرد). آن وقت هر کسی سهمِ خودش را از کلام آنها بر میدارد و در جایی با آنها همسفر میشود.
ما به روایتهای گوناگونی نیاز داریم که به ما خانههای بسیاری برای زیستن در این جهانِ نافهمیدنی بدهند، تا هر بار که بیخانمان شدیم، در طلبِ خانهای جدید، به سراغشان برویم و در روشنیِ آتشِ کلماتشان راه خانه را پیدا کنیم.
#محمود_مقدسی
.
▫️روزِ برفی، آدم دیر میرسد
#محمود_مقدسی
نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرفها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمیخواست یا نمیتوانستم هیچکدامشان را بنویسم، شروع میکردم به توصیف یک منظره یا یک اتفاق؛ توصیفی با جزئیات و به دقّت. با این کار، هم حرفهایم را می نوشتم و هم نمینوشتم. هم از احساسم میگفتم و هم پنهانش میکردم. هم فکرم را روی کاغذ می آوردم و هم پشتِ کلماتی ظاهراً بیربط پناه میگرفتم. انگار در میانِ گفتن از جزئیات آن تصویر، خودم را با حوصله و بدونِ کلافگیِ بیان مستقیم ابراز میکردم.
امشب هم دلم خواست این کار را بکنم. شما هم امتحانش کنید. گاهی نوشتن چنین شکلی پیدا میکند: کارش را میکند بیآنکه مجبور باشید آن کلافِ سردرگمِ دردناک را گره به گره باز کنید. مثلاً امشب برای من بخشی از آن تصویر این است:
- هفتِ تیر میرید؟
+ بله، پُر بشه راه میافتیم.
دی ماه است. برف میآید. ساعتِ یک ربع به هشت کلاسم شروع میشود و من هرچه از مدیر خواسته بودم کلاس سرِ صبح برایم نگذارد قبول نکرده بود. ماشین سرد است. لبه کاپشنم را بالا میکشم. منتظر میمانم. بعد رو به مسافر دیگر در صندلی عقب میپرسم: "خیلی طول کشید، نه؟" با سر تایید میکند. در را باز میکنم. تا میآیم حرفی بزنم راننده میگوید: "الان پُر میشه و راه میافتیم". مطمئنم دیر میرسم. برف شدیدتر شده است. مسافر دیگر میگوید: "میخواید نفر چهارم رو حساب کنیم تا راه بیفته؟" لحظهای درنگ میکنم. اگر راه بیفتیم، نفر بعدی باید سوار یک ماشین خالی بشود و زمان زیادی منتظر بماند. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید که قبول کردم و راننده راه افتاد یا منتظر ماندیم و نفرِ بعدی رسید. هرچه هست یک تصویر پررنگ از آن روز در ذهنم باقی مانده است: اتوبان مدرّس، برف زیبایی که سرِ آرام شدن ندارد و من که پذیرفتهام روز برفی آدم دیر میرسد و خودم را سپردهام به برف، به گرمایِ بخاریِ ماشین و به فکرهای توی سرم.
.
▫️نوشتن، کار میکند
گفت: چرا مینویسی؟
گفتم: برای وصل شدن به زندگی.
گفت: وصل شدن به زندگی یعنی چی؟
گفتم: دقیق نمیتونم توضیح بدم. یعنی پرت نشدن، رها نشدن، دور نشدن. یعنی نمردن در عینِ زنده بودن.
گفت: چطوری وصلت میکنه به زندگی؟
گفتم: توضیحش سخته. حس میکنم کلمهها جادو دارن. حالمو خوب میکنن. نشئگی میارن. انگار یک بار اون بیرون زندگی میکنی و یک بار توی دنیای کلمات. لذّتِ ابراز کردن، روایت کردن، خیالپردازی کردن، از محدودیتهای دنیای واقعی فراتر رفتن، با آدمهای دور و نادیده حرف زدن، کلمه و جمله و تصویر خلق کردن، لایهلایههای معانی رو لمس کردن و تجربه کردن، در کلمات پناه گرفتن، به کلمات گریختن، با کلمات بازی کردن، با کلمات نوازش کردن، در کلمات گُم شدن ... ، راستش باید تجربهاش کنی تا بفهمی چی میگم. آدم با کلمهها میتونه دنیای خودشو خلق کنه؛ دنیایی که بتونه توش جا بشه. دنیای بیرون به تنهایی اونقدر چیزی نداره که بتونه من رو به خودش وصل کنه. با همه خوبیهاش، دنیای نچسب، ترسناک و زیادی گنگیه. باید بنویسم و دنیای خودمو بسازم. اون وقت این دو تا دنیا در کنار هم، جایی برای موندن و زندگی کردن میشن.
#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
.
▫️بزرگسالی و تغییر چهرۀ جهان
وقتی جوانتری، بزرگتر شدن برایت معانی ساده و گاه خندهداری دارد. خیال میکنی همهاش خلاصه میشود در سفید شدن موها، پا گرفتن توی شغل و حرفه، رسیدن به رفاه و شهرت، شروعِ آرامِ فرسایش تن و حضورِ کم و بیش قابلِ انتظار بیماریها. امّا همۀ اینها تصویرِ ناقص و گنگی از بزرگسالیاند. این را وقتی میفهمی که بزرگتر شدهای. میبینی آنچه تغییر میکند، بیش از رنگِ مو، قدرتِ تن و شهرت و اعتبار، نگاه آدم به زندگی است. چیزی که توی بیست سالگی حتی تصوّرش را هم نمی توانی بکنی. توی بیست سالگی هیچ کس نمی داند چطور در گذرِ سالها تصویرِ همه چیز، از خود و دیگری گرفته تا خدا و معنای زندگی تغییر میکند؛ تغییری تدریجی، عجیب و تأمّل برانگیز.
آدم در بیست سالگی هرقدر هم کتاب بخواند و هر قدر هم سرک بکشد به دنیای آدمهای بزرگتر از خودش، باز نمیتواند آن موضعِ تماشاچیِ یک آدم سی و پنج ساله، چهل ساله یا پنجاه ساله را درک کند. موضعِ کسی که گاهی اوقات به انتخابِ خودش دست از بازی میکشد، گوشه ای میایستد و به چیزها فقط نگاه میکند؛ موضعِ کسی که بسیاری چیزها را پیشتر دیده و آزموده است، بسیاری چیزها برایش از هر هیجانی- از خوشی و لذّت گرفته تا ترس و اضطراب- خالی شدهاند و میداند چیزها هیچ وقت آنطور که به نظر میرسد نیستند. آدم آن وقتها نمی فهمد که یکی دو دهه بعد چقدر ممکن است سهلگیرتر بشود، با جهان بیشتر کنار بیاید و خودش را از بسیاری بازیها کنار بکشد.
این روزها آرام آرام دارم این چیزها را حس میکنم. تغییرِ تدریجی معنای چیزها را در روانم میبینم. این مهمترین چیزی است که این روزها حیرت زدهام میکند. میبینم که چطور وارد جهان تازه ای شدهام. جهانی که تفاوتش با جهانِ پیشین نه فقط در خواستها که در کیفیتِ و چگونگی خواستن است. این روزها سکون را بیشتر از حرکت، گفتگوی طولانی و عمیق را بیشتر از مهمانی و «با خود بودن» را بیشتر از «بودن در جهانِ بیرون» میخواهم. بزرگسالی تجربۀ غریبی است. این را بارها گفتهام. حیرت میکنی از اینکه چطور تصویرِ جهان و زندگی پیش چشمات عوض میشود و رنج های پیشتر آشنا، بیصدا و بیخبر درونت را ترک میکنند. رنج هایِ خیالی میروند و دردهای واقعی میآیند. و خودت را میبینی که خو کردن به این دومی را به تحمّل اوّلی ترجیح میدهی.
#محمود_مقدسی
.
▫️خشمِ مراقبت و ضرورت ترمیم
✍ محمود مقدسی
هرقدر هم آدمِ خوب و مهربانی باشی، هرقدر هم انساندوست باشی، هرقدر هم آموزش دیده باشی، مراقبت از کودکان، کم یا زیاد برای یک معلّم خشم میآورد. این خشمِ مراقبت را گاهی خنده آن کودک یا رفاقت آن نوجوان برطرف میکند، گاهی احساسِ عزتنفس و توانمندیای که به عنوان یک معلّم از نتیجه کارت پیدا میکنی و بخش زیادی از آن هم قرار است با پول، منزلت و قدردانی از سوی والدین، دولت و مردم جبران بشود. اگر اینها نباشند، آن خشمِ مراقبت برطرف نمیشود، از بین هم نمیرود، تبدیل میشود به بیمیلی، به کمگذاشتن و حتی به تخلیه شدنِ آشکار و پنهان بر سرِ آن کودکان و نوجوانان.
آن دولتی که منزلت و درآمد معلّم را رعایت نمیکند، آن مدیرِ مدرسه غیرانتفاعی که معلم را بخشی از داراییهای مدرسه میداند و علیرغم شهریه بالا، مزد کم و بامنّت میدهد، آن والدینی که فکر میکنند معلّم "موظّف است" همه کار برای فرزندانشان بکند و آن جامعهای که احترامش به معلّم در خیلی موارد تبدیل به تشریفاتی بیهوده و ریاکارانه شده است، نمیدانند که این خشمِ ترمیمنشدهی مراقبت گم نمیشود، بلکه خودش را به صورت علائمی در رشد فرزندان این کشور نشان میدهد.
نمیگویم چیز خوبی در مدارس نیست. مدرسه پر از حس خوب و تعاملِ خواستنی و اتفاقاتِ عمیقاً انسانی و دلگرمکننده است. ولی این تصویر خیلی وقتها نگاتیوی دارد که چندان جالب نیست و زیرِ تبریکها و تمجیدهای کلیشه از "مقام شامخ معلّم" پنهان میشود. معلّم سرخورده، فرسوده و تحقیرشده، هرقدر هم انساندوست و مهربان چیز خوبی ندارد که به آن کودکِ مشتاق و شکلپذیر بدهد.
#محمود_مقدسی