eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالحکیم نهاد روحانیت آخرین سنگری بود که توسط اقتصاد بازار و فتح شد. حالا می‌توان با اطمینان گفت همه چیز کالایی شده و روحانیتی که قرار بود سبک زندگی دینی را بر روی منبر آموزش دهد، منبر را به درگاه‌های بانکی متصل کرده! امید رامز
آسمان بالاسر سکوت بود و سکوت و سیاهی و رطوبت در زیر خاک و حالا انگار نیرویی او را به بالا می‎کشید. شکافته بود، زمین او را نگاه داشته بود و حالا باید از پوستۀ خودش خارج می‎شد و تو زمین را می‎بینی که خشک و فرسوده شده منتظر باران است. لب‎هاش خشکِ خشک است و فقط باران سیرابش می‎کند. لرزان قدم می‎گذارد به دنیای بیرون. این میان فقط او نیست. دانه‎های دیگر هم سربرمی‎آورند در این دنیای جدید... دنیای سبز. برگ‎های سوزنی، دایره‎ای و قلب معکوسی... همه‎طور برگی هست، بهار همه جا را گرفته سبز کرده و به زندگی می‎خواندشان. غلغله‎ای درمی‎گیرد در میان دشت. درخت‎ها سبز شده‎اند، آوای پرنده‎ها پیچیده در دشت. آن قدر این سرسبزی همه‎گیر شده که کم‎کم حیوانات هم سرمی‎رسند. زندگی را می‎یابند این‎جا و گاهی انسان‎هایی که می‎خرامند در مرغزار و دیگرانی هم خبر می‎شوند. می‎آیند همه. درختان ثمر می‎دهند: میوه‎های زرد و سرخ و رسیده: نهایت خواسته شدن: گندم‎ها سنگین‎شده و خوشه‎ها توی باد تکان‎تکان می‎خورد. دیگر می‎پندارند که دشت مال آن‎هاست و هرچه بخواهند می‎توانند از آن بردارند، در آن بچرند و بخزند و بخرند اما دیری نمی‎پاید که دشت از نفس می‎افتد. اول باد سرد می‎آید. رنگ برگ‎ها و درخت‎ها دگرگون می‎شود. دشت زرد می‎شود و بعد توفان می‎آید. توفان همه‎چیز را می‎ریزاند. می‎برد و می‎پراکند در هوا. دیگر کسی به دشت سرنمی‎زند. دیگر کسی فکر نمی‎کند که دشت مال اوست. دشت سرد و خاموش می‎شود و برف پیری روی آن می‎نشیند.
آدما فقط وقتی تو رو باسواد و فهميده ميدونن كه دقيقا همون چيزايی كه بهش اعتقاد دارن رو از زبونِ تو بشنوَن. نه اینکه «زاویه نگاه متفاوت» رو‌ دوست نداشته باشن و دنبال حرفای تکراری باشن، نه. اتفاقا دلشون میخواد که از یه زاویهٔ دیگه نگاه کنی و ترجیحا جمله‌بندی و واژه‌های فاخر هم استفاده کنی، اما در آخر باید به همون نتیجه‌ای برسی که اونها رسیدن. رشتالیست لیا وطندوست
یاسین حجازی.mp3
12.91M
بیانیهٔ هیئتِ داوریِ قطعاتِ ادبی در چهارمین دورهٔ جشنوارهٔ «واژه»: تا کِی ترکیبِ «گلِ نرگس» در شُشِ متن‌هایمان؟ چقدر تکرارِ استعارهٔ «گلِ یاس» برای حضرتِ زهرا؟ بس نیست تشبیهِ غیبت به چاه و این همه «یوسفِ زهرا» که در نوشته‌هامان؟ کلیشهٔ دلگیریِ غروبِ جمعه تا چند؟…◻️ اختتامیهٔ جشنوارهٔ «واژه» عصرِ نیمهٔ شعبان، ۲۷ اسفندِ ۱۴۰۰، در مشهد برگزار شد. ◻️
حرکت در مه
. ازتان می‌خواهم وقتی باهاتان حرف می‌زنم روی‌تان را برنگردانید و قبول کنید که باهاتان حرف بزنم‌. حقیقت من جایی غیر این‌جا سراغ ندارم و اگر راهم ندهید باید بپرسم پس چه کسی من را راه بدهد اگر قبولم نکنید پس کی من را قبول کند؟ اعتراف می‌کنم با همهٔ وجود ایستاده‌ام جلوتان و فکر می‌کنم چه کسی جز شما لایق‌تر است برای بذل و بخشش یا مثلاً نمی‌دانم‌ها اگر وقت مردنم نزدیک شده و آن طور که بایست کاری نکرده‌ام آمده‌ام که اعتراف کنم، یعنی می‌پذیریدم؟ یعنی نه‌تنها کاری نکرده‌ام بلکه خیلی هم بد کردم به خودم و حالم واویلاست حالا. اما خب بعید هم می‌دانم من را نبخشید، چون همیشهٔ همیشه ازتان خوبی دیده‌ام و بعدش؟ بعدش هم باهام خوبی می‌کنید؟ چه قدر اشتباه‌کاری‌ها را پوشانده‌اید و به کسی نگفتید و بعد حتماً بیش‌تر محتاج آن هستم، اگر می‌شود معذرت‌خواهی‌ام را قبول کنید که کلی نیازمندش شده‌ام. خودم را می‌سپارم دست‌تان و اصلاً به خیالم نمی‌زند که بخواهید ردم کنید یا ذلیل چون راحت می‌توانستید راهم ندهید و جلوی همه آبروی نداشته‌ام را ببرید. می‌شود بیش‌تر خودتان را بهم نشان بدهید، خب حالا اختیار با خودتان است ولی اگر بخواهی اشتباه‌هایم را پیش چشمم بیاوری من هم دست به دامن بزرگی و مهربانی‌ات می‌شوم یا اگر قبولم نکنی بازهم به همه می‌گویم که دوست‌تان دارم، آیا به شما می‌آید که من را به خواسته‌ام نرسانید؟ همان خواسته‌ی تمام عمرم. البته می‌دانم تقصیر خودم بوده، روزهایی که بایست، بیدار نشدم خودم را به خواب زدم و حالا فرصت‌ها رفته مثل ابر و کاری نمی‌توانم بکنم و دیگر توان و قدرتی ندارم که دست بردارم از خودم مگر این‌که شما بخواهید با نیروی محبت نجاتم دهید. حالا بنگرید اگر می‌شود مثل قبول‌شده‌ها بهم نگاه کنید ببینید چه قدر امیدوارم، شما هم دورم کنید از ناامیدی. یک قلب عاشق بهم بدهید و یک زبان صادق. می‌خواهم کاملاً از همه چیز بریده شوم و چشمم روشن شود به دیدارتان. پس من را مثل آن‌ها بکنید، خواسته‌ام را برآورید، یا مثل آن‌ها که باهاشان تنهایی عاشقانه حرف می‌زنی شیدای‌شان می‌کنی و می‌روند برات هر کاری می‌کنند... Photo by @moises_levy_street
حرکت در مه
درخت بخشنده روزی روزگاری درختی بود و او پسر کوچولویی را دوست می‎داشت و پسرک با درخت بزرگ می‎شد، با برگ‎های جمع‎شدۀ درخت برای خودش تاج درست می‎کرد، از شاخه‌هایش آویزان می‌شد و پسرک خوش‎حال بود. پسرک بزرگ شد و از درخت خواست که مقداری پول به او بدهد. درخت گفت: من پولی ندارم. البته سیب دارم، ولی کمی از سیب‎هام را می‎توانی ببری بفروشی. پسرک گفت: من پول بیش‎تری می‎خواهم؟ درخت گفت: نه من پول بیش‎تری ندارم... و پسرک غمگین بود و تا مدت‎ها بازنگشت. و درخت غمگین بود. تا این‎که روزی پسرک بازگشت: درخت از خوش‎حالی به خودش لرزید و گفت: بیا پسر، از تنه‎ام بالا بیا و با شاخه‎هایم تاب بخور و خوش‎حال باش. پسرک گفت: من گرفتارم که نمی‎توانم از درخت‎ها بالا بروم، من یک خانه می‎خواهم تا مرا گرم نگه دارد، من زن و بچه دارم، می‎توانی چوب‎هات را به من بدهی تا خانه‎ای با آن بسازم؟ درخت فکری کرد و گفت: «نه ... نمی‎توانم، شاخه‎ها و تنه‎ام جزوی از من هستند، باید آن را حفظ کنم و این بعدها برایت به‌تر است. پسرک غمگین شد. خسته بود. گفت: پس من زیر سایه‎ات دراز می‎کشم. و اشک از چشم‎هاش جاری شد و زیر سایۀ درخت خواب رفت... درخت برای پسر لالایی خواند و قصه گفت. درخت با پسرک خواب حرف می‎زد: «عزیزم، پسرکم، من تو را دوست دارم اما اگر می‎توانی با من آرام بگیر... من به آسمان‎ها و زمین وصلم... جانت را آرام می‎کنم... این طور دیگر ... » و درخت اشک ریخته بود و اشک‎های درخت روی صورت پسرک چکیده بود و همۀ این‎ها را پسرک شنیده بود و او هم گریه کرد و اشک ریخت. پسرک موقع رفتن درخت را در آغوش گرفت و آرامشی از جان درخت دوید توی جان پسرک و پسرک آرام شد و درخت خوش‎حال بود. پسرک بزرگ‎تر شده بود و بار دیگر آمد درخت را بوسید و در آغوش گرفت. درخت گفت: «می‎دانم که مشکلی برایت پیش آمده... قایقی می‎خواهی که با آن به شهرهای دیگر بروی و با آن تجارت کنی... » پسرک گفت: «آری... آری...» و پسرک آرام شد... و رفت. تا مدت‎ها از او خبری نبود، چشم درخت به جاده خشک شد اما پسرک نیامد. یک روز سرد عده‎ای آمدند و پسرک را پای درخت خاک کردند. درخت ریشه‌هاش را کج کرد سمت پسرک. درخت و پسرک درهم می‌آمیختند. و هردو خوش‌حال بودند.
💡نور 🔦سوال👇 🔋ابتدای نوشتن رمان چگونه است؟ 💡جواب 👈والا .... ابتداش یادگیری حروف الفباست. 🔦سوال👇 🔋چطور نویسنده شویم؟ 💡جواب👈 با نوشتن 🔦سوال👇 🔋عناصر داستان چیست؟ چطوری بر ترس نوشتن فائق آییم؟ 💡جواب👇 سایت مدرسه نویسندگی نکات تئوری خوبی دارد. همچنین سایتهای نویسندگی دیگر. ولی همه آن مطالب به اضافه تمام کتابهای آموزش نویسندگی و تمام کارگاه های آموزشی فقط چند درصد کمک کننده هستند. اصل نویسندگی خواندن رمان و خواندن رمان و خواندن رمان و همزمان نوشتن است. نوشتن چه چیزی؟ دیگه مهم نیست چیه. مثلا ابتدا تمرین های همین کلاسها و جزوه ها و دوره ها را با دقت بنویسید. کم‌کم پیرنگ نویسی رو یاد بگیرید و پیرنگ رمانی که قرار بنویسید بسط بدید تا به یک کار خوب برسید. رمان نویسی یک تفاوت مهم با مثلا رشته های ورزشی داره. آن هم این است که هرچه سن بالاتر باشد سیستم ذهنی برای نوشتن و تحلیل رفتار آدم ها بهتر عمل می‌کند و لایه ای تر و پیچیده تر می‌‌شود. یعنی اگر کار درام می‌نویسید و مثلا روابط آدم ها در رمان مهم است هرچه سن بالاتر باشد معمولا کار بهتری نوشته می‌شود البته استثنا هم دارد. مثلا نوجوانی که از ابتدا خیلی مسائل را با فرمول درست تحلیل می‌کند. ولی در ورزش از یک سنی به بعد بدن کشش لازم را ندارد. ولی سن بالاتر از نوجوانی و جوانی عنصر خیلی مهمی در نویسندگی است. حتی توی فهم رمان. مثلا رمانی رو امسال می‌خوانید و نمی فهمید یعنی چه. ولی ده سال بعد که بخوانید شاید جزو بهترین کتابهای عمرتان بشود. همین قصه و رمان در نوشتن داستان و رمان اهمیت دارد. نوشتن رمان از فهم رمان می‌گذرد. یعنی تا مدتها باید داستان و رمان و داستانک بخوانید و فهم کنید‌. باید داستان بخوانید و کتاب را ببندید و تحلیل کنید برای خودتان. خلاصه اش کنید. قهرمان و شخصیت اصلی و فرعی را مشخص کنید. ضد قهرمانش را مشخص کنید. گره و گره گشایی را. و.... همزمان هم بخوانید و هر تجربیاتی که به دست می‌آورید توی کارهای کوتاه و بلند خودتان اعمال کنید. نوشتن فرآیند دنباله دار است. یعنی ممکن است چند کتاب بخوانید، چند دوره شرکت کنید، و هیچ اتفاقی نیفتد از سال دوم تازه کم‌کم قلم و ذهن هماهنگ شود و بتوانید بنویسید...یقینا دوره ها و کتابهای قبلی مقدمه ای بوده تا آخرین کتاب و دوره آموزشی شما را به مرحله جوش برساند. و بخار نوشتن از شما بلند شود‌. مثل سماوری که یک ساعت شعله کم زیرش روشن بوده و دقیقه آخر شما کمی زیرش را زیاد می‌کنید. یقینا بیست لیتر آب نیاز به یک ساعت روشن بودن گاز و باز بودن فلکه دارد. پس این مداومت باید وجود داشته باشد. ناامیدی سم است. حتی نویسنده ای که چند کتاب چاپ شده هم دارد ممکن است ناامید شود و نوشتن یک کار جدید و جذاب سخت باشد برایش‌. راهش این است که خودتان را بشناسید. ایدئولوژی داشته باشید‌. فهم از جهان پیدا کنید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیای است. درست است من یک نگاه کردم یک دختری را گول زدم، او را به کشیدم او را ضایع کردم و بعد رهایش کردم مثل ته انداختمش و رفتم. ولی این آتش هزارتا خرمن را زده است. [تنها] ته سیگار نبوده. این ی که از جای خودش درآمد و از جایگاه خودش بیرون رفت و شد هزارتا مرد دیگر را می‌کند. و هر مردی که ضایع می‌شود هزارها مورد دیگر را ضایع می‌کند. این روابط را اگر در نظر بگیری یک عمل با روابطش [فقط] یک عمل نیست! بحث هفتادسال نیست، بیخود نیست که «وَمَن أَحياها فَكَأَنَّما أَحيَا النّاسَ جَميعًا» و «مَن قَتَلَ نَفسًا ... فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعًا» تو عملت با روابطت باید بشوند. این نکته‌ی دقیقی است. تو وقتی که اعمالت را با روابط محاسبه نکنی با نیّاتت محاسبه نکنی، خب خواه ناخواه از خدا طلبکار هستی. می‌گویی مگر من چه کار کردم؟ چطور هرچه بلا داری، سر من ریختی؟ این است؟ ➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰ #۱۴۰۱