هدایت شده از ایرانپور
آن مرد آمد
هنوز بساط سیاهی شب از آسمان جمع نشده بود و رگههایی از تاریکی در گذرها به چشم میخورد. صبح زود بود و خیابانها از نم باران سحر گذشته پر طراوت.
فاطمه بیقرار و نگران چشمهایش را به درب آهنی بزرگ رو به رویش دوخته بود. هزاران بار حروف قرمز و پر درد اتاق عمل از زیر نگاهش سر خورده و دلش را به لرزش درآورده بود. دانههای فیروزهای تسبیحش مدام در دستش در چرخش بودند. نگاهش را به چشمهای امین دوخت:
_ امین، خیلی بیقرارم. خدا کنه عمل زینب خوب تموم شه.
امین که خودش از فاطمه برای دخترشان زینب بیتابتر بود آرام چشمهایش را روی هم گذاشت تا خیال ناآرام همسرش را قرار بدهد:
_ خوب میشه عزیزم. چیزی نیست فردا زینب سرحال و قبراق تو خونه است.
تیکتاک ساعت بزرگی که از سقف اتاق انتظار آویزان بود چنان چکشی روی آرامش لحظات فاطمه میکوبید.
نگاه بارانی فاطمه روی قرآن کوچک میان دستش قفل شد. قرآنی که یادگار پدرش بود. بیاختیار دلش برای پدرش پر کشید. صدای پر بغضش لابهلای سکوت راهرو پیچید:
_ امین کاش بابام اینجا بود. اگه بود حتماً میتونست آرومم کنه.
امین دستی میان موهای آشفتهاش کرد:
_ فاطمه جان، تو مگه قبول نداری که روح پدر شهیدت همیشه همراهته، ازش کمک بخواه!
فاطمه سیل اشکهایش را با پشت دست مهار کرد:
_ چرا قبول دارم ولی الان اگه کنارم بود حتماً حضورش برام یه تکیه گاه بود.
بغض سنگینی سد راه حرف زدن امین شد و دیگر هیچ نگفت.
صدای قدمهایی محکم و کوتاه هیاهوی سکوت تلخ انتظار را شکست. تصویری در قاب نگاه پر از موج فاطمه نقش بست. بیاختیار روی پا ایستاد تصویر پدر لحظه به لحظه و قدم به قدم به او نزدیکتر میشد. امین رد نگاه فاطمه را دنبال کرد. لبخندی عمیق تا ته قلبش ته نشین شد. قدمی به جلو برداشت و دستش را پیش برد:
_ سلام حاج قاسم، چرا زحمت کشیدید؟
سردار دست امین را محکم فشرد و با قدمی بلند خودش را به فاطمه رساند. فاطمه بغضش را فرو خورد و سلامی از گلویش خارج شد:
_ سلام حاجی، خوش اومدید.
صدای گرم سردار آبی بر آتش نگرانیهای فاطمه شد:
_ سلام دخترم، زینب چطوره؟ عملش تموم نشده؟
_ نه هنوز. شما چرا زحمت افتادید؟ حتماً کارهای واجب تری از عیادت زینب داشتید.
چشمهای سردار به نمی مانند نم سحرگاه آسمان نشست:
_ چه کاری واجبتر از پر کردن جای پدر بزرگ زینب؟
فاطمه ادامه داد:
_ حاجآقا، من راضی نیستم کارای دنیای جهاد شما به خاطر ما لنگ بمونه.
لبخندی شیرین از گوشهٔ چشمان سردار جوانه زد و روی لبانش شکوفه کرد:
_ پدر شهید تو جای من توی صحنه حاضره. من اومدم که شما تنها نباشید.
شیرینی خوش پدر داشتن تا عمق جان فاطمه ریشه دواند و نگاه بارانیش در نگاه مهربان آن مرد گره خورد.
ن. ایرانپور.
همدان.
دربارهی ارزش افزوده
وقتی مواد خامی مثلاً گوجه را میدهیم به کارخانهٔ ربسازی، محصول به دست آمده گوجه نیست، که تغییر کرده و ارزش بالاتری نسبت به مواد اولیه دارد.
هر خدمات یا محصولی که تولید میشود برای تولید آن مراحل مختلفی طی میشود مثلا برای تولید یک مانتو در یک گارگاه مانتو دوزی اول پارچه مانتو توسط تولید کننده پارچه تولید میشود ، نخ برای دوخت مانتو توسط تولید کننده دیگر تهیه میشود ، دگمه و سایر ملزومات یک مانتو هم توسط تولید کننده های دیگر فراهم شده و در نهایت صاحب کارگاه مانتو دوزی انها را خریداری و مانتو دوخته میشود و بعد مانتو به مغازه دار و درنهایت به خریدار عرضه میشود .
قیمت مانتو در هریک از مراحل بالا افزایش می باید که این افزایش قیمت در واقع به خاطر کاری است که در مراحل مختلف روی مانتو انجام گرفته است . این ارزش اضافی آمده روی مانتو را در مراحل مختلف تولید به بیان ساده ارزش افزوده می گویند.
خاطره قوتش به مستند بودن آن است و داستان نباید شکل خاطره باشد و بالعکس. برای اینکه خاطرات یا مفاهیم که مواد اولیه هستند را تبدیل به داستان بکنیم باید ارزش افزوده داشته باشد.
مثلاً کشفی، نگاه تازهای، نثر شیرینی، جلوهای تازه از شخصیت... و هرکدام از عناصر داستان این ارزش افزوده میتواند جلوگی کند و دلیل خاطره بودن خیلی از کارهای ما همین نداشتن ارزش افزوده است.
خاطره را خام و بدون هیچ زیباییای تحویل مخاطب میدهم درحالیکه اعتبار مستند بودن آن را گرفتهایم، یعنی از شکل خاطره هم افتاده است.
در جایی نادر ابراهیمی گفته است:
من داستان مینویسم، تاریخ نمینویسم.
تاریخهای بسیاری قبلاز من نوشته شده است و همزمان با من و بعداز من نیز نوشته میشود و خواهد شد؛ اما داستان فقط یک بار نوشته میشود؛ فقط یک بار.
آنها که واقعیت را میخواهند و نه حقیقت را و طالب واقعیاتِ تاریخی هستند نه حقایقی انسانی میتوانند بیدغدغۀ خاطر، به بهترین تاریخها مراجعه کنند...
پرواضح است که ارزش افزدهها با هم فرق دارد مثل مارکهای مختلف رب، مثل مانتوهای مختلف.
در چه چیزهایی میتوان ارزش افزوده داشت، فرستهٔ بعد را ببینید:
عوامل کشش در داستان از نظر محمدرضا سرشار که در کتاب الفبای قصهنویسی جلد دوم آمده است:
(که البته به نظرم بسیار جامع است، با این که استاد به آن زیاد نپرداخته)
- نثر و تصاویر شاعرانه
- عوامل روانشناسانه
- طنز
- درگیری و کشمکش
- حادثههای متعدد و پر هیجان
- بعدش چی شد؟
- چرا یا چگونه چنین شد؟
- بکر بودن و تازگی فضا
- عمق، تازگی و احتمالا چندلایگی مضمون
- صمیمیت و شیرینی حوادث
در ادامه استاد سرشار نوشته است که هر یک به تنهایی و یا دو یا چند عامل از این عوامل با هم، میتوانند باعث ایجاد کشش در یک داستان شوند. که هر چه این عاملها بهجاتر، بهتر و قویتر در داستان مورد استفاده قرار گرفته باشند، اثر از جذابیتی بیشتر برخوردار خواهد بود.
فیلم خوبی بود.
کمی طولانیاش کرده بود. از وسطهای ماجرا میتوانست شروع کند و عنوانش را بهتر میتوانست انتخاب کند.
این ماجرا واقعی است را میتوانست آخر بگذارد بهعنوان ضربهٔ نهایی.
دیگر اینکه آن سکانس آخر را هم طولانی کرده بود.
اما بازهم دست مریزاد.
#داستان
عشق کرگدن
#شل_سیلور_استاین
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست...
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو رو بردارد .
کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من می گویند پوست کلفت ...
دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه ، به پوست.
کرگدن گفت : من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم .
دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند .
کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .
دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری .
کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب کلفت دارم .
دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی بجای اینکه لگدش کنی بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی .
کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود .
کرگدن گفت : اینها که میگی یعنی چی؟
دم جنبانک گفت : یعنی .... بزار روی پوست کلفت و قشنگت بنشینم ..... بگذار...
کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید .
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتت را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت .
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چی خوشش می آید !
*کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟
دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت میکنی اما دوست داشتن از این مهمتر است *
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .
روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟
دم جنبانک گفت : نه کافی نیست .
کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ...... اما سیر نشد .
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !
کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند !
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟
دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکند .
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند .
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ...
🍀☘
توی داستان مجازید هر کلهمعلقی که خواستید بزنید منتها باید منطق داستانیش را جور کنید!
14001021 kaveh -Mp3Cutter.mp3
17.98M
گفتوگوی جناب کاوه فولادی نسب با پدرام ابراهیمی دربارهی موضوعات:
آیا نوشتن آموختنی است؟
نقش کلاسهای نویسندگی؟
آیا ما استعداد نوشتن داریم؟
آیا همه باید نویسنده شوند؟
خلاقیت چیست؟ قانونها و قواعد ادبی ازکجا آمده و چهقدر میتوانیم خلاقیت به کار بزنیم؟
حرکت در مه
در یکی از روزهای زمستان، توی کانالِ تلگرامی «خبر فوری اصفهان» خواندم که نزدیک کوه صفۀ اصفهان معجزه شده است. من هم بیاختیار شالوکلاه کردم و آماده شدم که خودم را بگذارم کوه صفه. هوا آلوده بود و ماشینها همچنان به آلودگی میافزودند. نزدیکِ کوه که شدم دیدم درست میگویند. پایین کوه جمعیت بود و مردم با هر نوع لباسی و زنها با هر جور حجابی داشتند بالا میرفتند تا خودشان را به بالای کوه برسانند. باورش سخت بود برایم. اما تا آن را با چشمانم ندیدم باور نکردم که معجزه شده است. آنطور که پیدا بود نزدیک محل معجزه گلزار شهدا بود. جای سوزنانداز نبود و برای همین هم مجبور شدم از یکی از راههای فرعی بروم بالا. نفسم درنمیآمد و تا رسیدم بالا در میان خیل جمعیت معجزهای که ازش حرف میزدند را دیدم. یک شتر بود، خیال میکنم شبیه ناقۀ صالح که میگفتند از دل کوه بیرون آمده و مردم باید احترامش را نگاه میداشتند و برایش سهم معینی از آب و غذا فراهم میکردند. مردم سرازپا نمیشناختند و مدام با گوشیهاشان سلفی میگرفتند. روزهای بعد خبر آوردند که ناقه را آوردهاند میدان امام. این کارشان باعث شد، بیشتر جمعیت بشود و مردم به میدان امام میرفتند. آنقدر اطراف میدان ترافیک شده بود که پلیس راهور طرح زوج و فرد را در اطراف میدان امام اجرا کرد. هوا تنگ شده بود و نفس همه در سینهها میگرفت. آلودگی تا کمترین حد ممکن پایین آمده بود و دودها مثل مه جلوی دید را گرفته بود. رادیو از مردم خواهش کرد که طرح زوج و فرد را از جلوی «درب منازل» آغاز کنند اما کسی گوشش بدهکار این حرفها نبود. مردم خوشحال بودند که معجزهای شاید از هزاران سال پیش به اصفهان آمده و همه میخواستند ببینندش. هشت روز بیشتر از آمدن معجزه نگذشته بود که کانال تلگرامی اخبار فوری اصفهان اعلام کرد، ناقه بهدلیل آلودگی هوا تلف شده است. باورش برای همه سخت بود اما شده بود. مردم باید دوباره برمیگشتند به همان زندگی بدونِ دلخوشی و بدون معجزه. من هم بسیار ناراحت بودم، ناقه بهاندازۀ یک زنده ماندن هم هوای سالم نداشته بود. از آن روز بهبعد ظهور معجزه برای مردم به یک افسانه و قصه بدل شد. سالهای سال بعد وقتی در یکی از روستاهای اطراف اصفهان شتری را رها و یله دیدم و از یکی از محلیها پرسیدم این مال کیست؟ جواب داد که این شتر معجزه است و ما برایش سهم معینی از آب و غذا فراهم میکنیم و کاری بهش نداریم. فقط گاهی از دور برای دیدنش توی دشتها راهی میشویم و خوب سیرش میکنیم و ایشان باعث برکت در منطقۀ ما شده است.
هدایت شده از آ ع ر م
وبینارهای رایگان آموزش داستاننویسی:
6 بهمن، ساعت 20، سید محسن امامیان، کشف نویسنده درون،
7 بهمن، ساعت 20، سید احمد مدقق، ایده داستانت رو بساز،
8 بهمن، ساعت 20، علی آرمین، داستان نوجوان امروز.
💡ثبت نام در وبینار:
https://formaloo.com/hamdastan
💡ارتباط با ادمین:
@ham_dastan
💡عضویت در کانال:
https://eitaa.com/joinchat/202113078C15b419bca4
▫️▫️سی و چند سال نُه سالگی
هر آدمی یک سری سؤال دارد که از همان بچّگی، دانسته یا ندانسته مدام از خودش میپرسد. گاهی اوقات حواس خودش را پرت میکند تا فراموششان کند، گاهی اوقات سرش بند کارهای دیگری میشود و گاهی هم اصلاً یادش میرود که سؤالی داشته. امّا همینکه فرصتی پیش میآید، دوباره آن سؤالها برمیگردند؛ با سروشکلی متفاوت، وسط قصهای تازه. آنوقت اگر کمی هوش به خرج بدهد و حواسش باشد میبیند که فقط قصهاش تازه است و سؤالها هماناند که قبلاً بودند. نهایتاً کمی روشنتر یا شاید هم کمی مبهمتر شدهاند. حالا که سیوچندساله شدهام، دیگر شکّی از این بابت ندارم. پیشترها هم به ذهنم میرسید که این سؤالها آشنا هستند. اما به خودم میگفتم نه، خیلی چیزها تغییر کرده و قرار نیست آدم 20 سال بعد هم همان سؤالهایی را بپرسد که توی نُه سالگی میپرسیده. امّا کمی بعد که سروکلهشان را چند جای دیگر هم دیدم، شکّم بهیقین تبدیل شد. میدیدم گردوخاکشان را که بتکانی، رنگ و لعابشان را که کنار بزنی، آن زیر دوباره همان سؤالها هستند؛ همان سؤالهایی که زیرِ آفتابِ حیاط خانه بچگیهات، روی موکتِ قرمزی که از مهمانی شب گذشته رها شده بود گوشه حیاط از خودت میپرسیدی: «چطور میشود هیچکس نمیرد؟ چطور میشود آدم دستش را بگذارد توی دستهای خدا و حل بشود توی آبیِ آسمان؟ آن بالا توی آسمانها چه خبر است؟ چطور میشود همهچیز را در مورد جهان فهمید؟ چطور میشود پخش شد توی همه فضا و همهجا را در یکلحظه دید؟ چطور میشود همه آدمهای کره زمین را نجات داد؟ چطور میشود همه دیکتاتورها را کشت و همه خوشیهای زمین را تقسیم کرد بین تکتک آدمها؟ آخرش چه میشود؟ ما آدمها از کجا سر درمیآوریم؟ آن دنیا هم میتوانم با پدر و مادر و خواهر و برادرهایم باشم یا نه؟ میتوانم آنقدر که دلم میخواهد خوب باشم؟ من آدمِ خوبی هستم؟» و اینجور چیزها. حالا که به سؤالاتم و به جستجوهایم توی همه این سالها نگاه میکنم، غمِ نان و خواندهها و شنیدههایم را که کنار میزنم، ریشههای فرورفته در سیوچند سال واقعیتِ زندگیام را میتکانم، میبینم ته تهش، عمرم را صرف این کردهام که با بودنم و با زندگی کردنم از همین چیزها سر در بیاورم. وقتی به خودم نگاه میکنم هنوز هم مثلِ همان روزها دارم دستوپا میزنم میانِ یک هیچ و یک بینهایت و از خودم میپرسم چطور میشود بینِ هیچ بودنِ موجودی که انگار نیست توی این جهان و این آگاهی غریبِ پر از فکر و خیالش، جایی برای سکونت پیدا کرد و گم نشد. هنوز هم از خودم میپرسم چطور میشود نمرد امّا برای همیشه آرام گرفت.
این جور وقتها احساس میکنم پسرکی نُه ساله دراز کشیده توی سرم و دارد به سیوچندسالگیهایش فکر میکند و آرزو میکند ای کاش آن موقع به جوابِ سؤالهایش رسیده باشد.
#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee▫️▫️
#repost @kaveh_fouladinasab
__
.
ابویجان، امروز صبح -همین ساعتها- باید بهت زنگ میزدم تولدت را تبریک میگفتم. شب میآمدم دیدنت و یک جای خوبی لابهلای حرفها -جوری که همه بشنوند- میگفتم: «ابویجان حواست از تقویم پرت نشه. روحت آره، جوونه هنوز. اما جسم…» و تو میگفتی: «فضولی موقوف.» سکوت میکردم، اما بیخیال نمیشدم. چون آدم ولنکنی هستم و این را از خودت ارث بردهام. موقع فوت کردن شمعها، باز بند میکردم که: «واقعبین و دقیق باش حضرت. ببین هفت کدوموره، چهار کدومور.» و لبخند شیطنتآمیزی تحویلت میدادم. تو هم به مهر سری تکان میدادی و میگفتی: «عجب گیری کردهیما.» و من؟ میگفتم: «چیزی که عوض داره، گله نداره.» بعد بغلت میکردم و میبوسیدمت؛ صورت استخوانیات را… و بغض میکردم که کاش مثل چند سال پیش سبیلت هنوز سیاه بود. مویت که سفید شد، برای من پیر نشدی. دلم وقتی ریخت، که سبیلت سفید شد. یادت هست؟ یکبار گفتم: «رنگ کن.» گفتی: «دستبردار نیستی تو؟» گفتم: «خودت چی فکر میکنی؟» گفتی: «نه.» گفتم: «به نظرت به کی رفتهم؟ تو یا مامان؟» گفتی: «در این زمینهی خاص، بدیش اینه که هردو.» گفتم: «بهش میگن رزونانس. بیا تسلیم شو و رنگ کن سبیلا رو.» گفتی: «مرد حسابی، خودت میگی به من و مامانت رفتهی. نسخهی اصلی ماییم، اونوقت من بیام تسلیم تو بشم؟» راست میگفتی. تو اصل بودی و من فرع. تو درخت بودی و من شاخه. تو کوه بودی و من صخره. تو دریا بودی و من قطره… آخ که چقدر فعل ماضی بهت نمیآید ابویجان. خیال میکنم هستی و مثل روز هفتادسالگیات در آن ژیلهی زرشکی میخندی و من کیف میکنم از کیفت. راستی، بگو ببینم حضرت آقای همهچیزدان، امروز به کجا زنگ بزنم صدایت را بشنوم؟ خبر نداری… هنوز زندهای برای من. مدام پیش نگاهی؛ مدام پیش نگاه. فقط… فقط… فقط کمی بیمعرفت شدهای. نمیگذاری بغلت کنم صورت استخوانیات را ببوسم. اما آدم ولنکنیام من. و میدانی دیگر؛ تنها نیمی از عمرم را در جهان محسوسات زندگی میکنم. نیم دیگرش وقفِ خیال است. آنجا گیرت میآورم؛ همین امشب. و نمیگذارم حواست از جای هفت و چهار روی کیک پرت شود. سبیلت… سبیلت را هم سیاه میکنم. دندانهایت که مرتب است و ردیف. کاری هم برای چروکهای روی پیشانی و دور چشمها باید بکنم. اصلاً بیخیال؛ جای چهار و هفتِ روی کیک را هم عوض میکنم دلت خوش شود، بخندی و بگویی: «عجب گیری دادهی به سن من باباجان…» و من از باباجان گفتنت آرام بگیرم و دلم برای خندهی مهربانت برود و زیر لب زمزمه کنم: «بیمار خندههای توام؛ بیشتر بخند.»
May 11