🔒🔒🔒
🔒🔒
🔒
⚒ مُحصّلِ بزرگسال ⚒
«سكّاكى» مردى فلزكار و صنعتگر بود.
توانست با مهارت و دقت بسيار ظريف قفلى ظريف بسازد كه لايق تقديم به پادشاه باشد.
انتظار همه گونه تشويق و تحسين از هنر خود داشت. با هزاران اميد و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد.
در ابتدا همان طورى كه انتظار مىرفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثهاى پيش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را به كلى عوض كرد.
در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعت بود و سكاكى هم سرگرم خيالات خويش، خبر دادند عالمى (اديب يا فقيهى) وارد مىشود.
همينكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذيرايى و گفتگوى با او شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را يكباره از ياد برد.
مشاهده اين منظره تحولى عميق در روح سكاكى به وجود آورد.
دانست كه از اين كار تشويق و تقديرى كه مىبايست نمىشود و آنهمه اميدها و آرزوها بىموقع است.
ولى روح بلند پرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام بگيرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كارى را بكند كه ديگران كردند و از همان راه برود كه ديگران رفتند.
بايد به دنبال درس و كتاب برود و اميدها و آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند براى يك عاقل مرد كه دوره جوانى را طى كرده، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن كار آسانى نيست، ولى چارهاى نيست، ماهى را هر وقت از آب بگيرند تازه است.
از همه بدتر اينكه وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هيچ گونه ذوق و استعدادى نسبت به اين كار نديد. شايد هم اشتغال چندين ساله او به كارهاى فنى و صنعتى ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود.
ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هيچ كدام نتوانست او را از تصميمى كه گرفته بود باز دارد.
با جديت فراوان مشغول كار شد، تا اينكه اتفاقى افتاد:
آموزگارى كه به او فقه شافعى مىآموخت، اين مسأله را به او تعليم كرد: «عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دبّاغى پاك مىشود.».
سكاكى اين جمله را دهها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآيد، ولى همينكه خواست درس را پس بدهد اينطور بيان كرد: «عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغى پاك مىشود.».
خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه اين مرد بزرگسال كه پيرانه سر هوس درس خواندن كرده به جايى نمىرسد.
سكاكى ديگر نتوانست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود.
از قضا به دامنه كوهى رسيد، متوجه شد كه از بلنديى قطره قطره آب روى صخرهاى مىچكد و در اثر ريزش مداوم، صخره را سوراخ كرده است.
لحظهاى انديشيد و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غيرمستعد باشد از اين سنگ سختتر نيست.
ممكن نيست مداومت و پشتكار بىاثر بماند. برگشت و آن قدر فعاليت و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت يكى از دانشمندان كم نظير ادبيات گشت.
📒 مجموعه آثاراستاد، ج18، ص: 325
#داستان
#پشتکار
#سکاکی
#شهید_مطهری_ره
https://t.me/mansoori60
https://eitaa.com/hasamansoori