eitaa logo
حجت الاسلام دکتر حسن منصوری
315 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
24 ویدیو
10 فایل
این کانال جهت تبلیغ معارف اسلامی ایجاد شده است ارتباط با مدیر. https://eitaa.com/mansoori98
مشاهده در ایتا
دانلود
🔒🔒🔒 🔒🔒 🔒 ⚒ مُحصّلِ بزرگسال ⚒ «سكّاكى» مردى فلزكار و صنعتگر بود. توانست با مهارت و دقت بسيار ظريف قفلى ظريف بسازد كه لايق تقديم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشويق و تحسين از هنر خود داشت. با هزاران اميد و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد. در ابتدا همان طورى كه انتظار مى‏رفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثه‏اى پيش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را به كلى عوض كرد. در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعت بود و سكاكى هم سرگرم خيالات خويش، خبر دادند عالمى (اديب يا فقيهى) وارد مى‏شود. همينكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذيرايى و گفتگوى با او شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را يكباره از ياد برد. مشاهده اين منظره تحولى عميق در روح سكاكى به وجود آورد. دانست كه از اين كار تشويق و تقديرى كه مى‏بايست نمى‏شود و آنهمه اميدها و آرزوها بى‏موقع است. ولى روح بلند پرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام بگيرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كارى را بكند كه ديگران كردند و از همان راه برود كه ديگران رفتند. بايد به دنبال درس و كتاب برود و اميدها و آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند براى يك عاقل مرد كه دوره جوانى را طى كرده، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن كار آسانى نيست، ولى چاره‏اى نيست، ماهى را هر وقت از آب بگيرند تازه است. از همه بدتر اينكه وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هيچ گونه ذوق و استعدادى نسبت به اين كار نديد. شايد هم اشتغال چندين ساله او به كارهاى فنى و صنعتى ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود. ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هيچ كدام نتوانست او را از تصميمى كه گرفته بود باز دارد. با جديت فراوان مشغول كار شد، تا اينكه اتفاقى افتاد: آموزگارى كه به او فقه شافعى مى‏آموخت، اين مسأله را به او تعليم كرد: «عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دبّاغى پاك مى‏شود.». سكاكى اين جمله را دهها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآيد، ولى همينكه خواست درس را پس بدهد اين‏طور بيان كرد: «عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغى پاك مى‏شود.». خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه اين مرد بزرگسال كه پيرانه سر هوس درس خواندن كرده به جايى نمى‏رسد. سكاكى ديگر نتوانست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه كوهى رسيد، متوجه شد كه از بلنديى قطره قطره آب روى صخره‏اى مى‏چكد و در اثر ريزش مداوم، صخره را سوراخ كرده است. لحظه‏اى انديشيد و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غيرمستعد باشد از اين سنگ سخت‏تر نيست. ممكن نيست مداومت و پشتكار بى‏اثر بماند. برگشت و آن قدر فعاليت و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت يكى از دانشمندان كم نظير ادبيات گشت‏. ‏ 📒 مجموعه ‏آثاراستاد، ج‏18، ص: 325 https://t.me/mansoori60 https://eitaa.com/hasamansoori