کمی برایتان از مشهد بگویم...
#مشهد۱
🌱شب بود ساعت از حدود 11 گذشته بود، هرچه کنار ضریح نشستم و تلاش کردم دل را متوجه محضر مبارک امام رضا علیه السلام کنم و قدری اشک بگیرم، نمیشد که نمیشد
🌱انگار گناه بزرگی مرتکب شده بودم، خیلی به فکر فرو رفتم، تلاش کردم از گناهانم یکی یکی توبه و استغفار کنم، شاید بند دلم پاره شود، دلشکستگی ایجاد شود و اشک جاری شود
آخر تا کی قساوت قلب، تا کی ادبار قلب...
🌱در به در به دنبال قطرهای اشک، تپههای بیابان دلم را میدویدم، اما نه، همه سراب بود، دریغ از قطرهای آب...
🌱شاید یک ساعت یا بیشتر به این حال گذشت، دیدم فایدهای ندارد، شکم هم وقت گیر آورده بود و قار و قور میکرد، انگار مَرکَب روحم یُنجه میخواست، بلند شدم، عقب عقب از محضر مبارک امام رضا علیه السلام خارج شدم، از پلههای رواق حضرت معصومه سلام الله علیها بالا آمدم و به سمت باب الرضا رفتم، دست چپ تقریبا کنار امانت داری یک ساندویچ فروشی بود، آمدم وارد شوم، که شخصی جلویم را گرفت...
#ادامه_دارد...
کمی برایتان از مشهد بگویم...
#مشهد۲
🌱یک نوجوان شاید حدود ۱۵_۱۶ ساله بود، ماسک سیاهی بر چهره داشت، جلویم را گرفت و گفت گرسنهام، یک ساندویچ برایم میخری؟ ایستادم، نگاهی به چهرهاش انداختم، به حالت حق به جانبی که انگار روی پیشانیام حک شده «انه حمار» گفتم: «به تو نمیآید گرسنه باشی» و ادامه دادم: با افرادی مثل تو زیاد برخورد کردهام، یکی میگوید میخواهم بروم فلان شهر کرایه ندارم و هزارتا قسم میدهد به امام رضا و حضرت زهرا و... یکی میگوید گرسنهام، یکی میگوید شیر خشک برای بچهام میخواهم و از این حرفها
(توی پرانتز بگویم که در مسیر هشتبندی تا بندرعباس با شوهر خالهام سر همین موضوع صحبت میکردیم)
🌱با حالت یأس و نامیدی نگاهی به من کرد و گفت: نه من واقعاً گرسنهام😔 خواهرم هم توی پارک نشسته و...
🌱گفتم باشد من یک ساندویچ برایت میگیرم(البته آرام گفتم فکر میکنم نشنید، کلا تن صدای من پایین است)
🌱رفتم داخل و دو ساندویچ مرغ سفارش دادم با یک نوشابه(حتی نپرسیدم چی دوست دارد😐 خدای مرا هدایت کناد)، دقایقی گذشت و روی صندلی نشسته بودم، از داخل نوجوان را نگاه میکردم، گوشهای ایستاده بود و منتظر شخص دیگری که شاید دلش نرم باشد و برایش غذایی تهیه کند...
#ادامه_دارد
کمی برایتان از مشهد بگویم...
#مشهد۳
🌱صدایی بلند شد:
دو تا مرغ برای کی بود؟
دو تا ساندویچ کاغذ پیچ شده روی میز تحویل گذاشته شده بود و مرد جوانی پشت میز به دنبال صاحب ساندویچها...
گفتم: برای من است. رفتم و سینی را و یک نوشابه از یخچال برداشتم و روی میزِ غذا گذاشتم.
🌱هنوز همان گوشه، کنار دیوارِ ایرانیتیِ کانکسِ اقلامِ فرهنگیِ حرم ایستاده بود، رفتم کنارش و صدایش زدم، گفتم بیا با هم شام بخوریم...
🌱گل از گلش شکفت گفت برویم...
شاید دوست نداشت با درخواستی که کرده بود، چهرهاش را به من نشان بدهد، اما بنده خدا در عمل انجام شده قرار گرفته بود و ماسکش را برداشت(متأسفانه من هم بی دقتی کردم و جنبه حفظ کرامت انسانی اش را دقت نکردم که ممکن است خدشه دار شود) به هرحال آمد سر میز و با هم شروع به خوردن کردیم، سس گوجه باز کردم، اما او باز نکرد، سس بازه شده خودم را تعارف کردم، تشکر کرد و مال خودش را باز کرد، داشت با ولع لقمه لقمه از ساندویچ و مرغ های ریش ریش شدهٔ آبپز شدهٔ سرخ شده را به دندان میکشید... به من نگاه نمیکرد، به بیرون نگاه میکرد، صورتش را به بیرون گرفته بود، روی میز فقط یک نوشابه بود، گفتم نوشابه را برای تو گرفتم، من نوشابه نمیخورم. نگاهی به من کرد و گفت: «خدا خیرت بده»
مدتی بود عزم خود را جزم کرده بودم که کنارش بگذارم...
🌱شام را زودتر از این نوجوان تمام کردم و از آنجا خارج شدم تا او راحت غذایش را بخورد، هنگام بیرون رفتن دستم را بر شانهاش گذاشتم و فشردم و با یک یا علی از او خداحافظی کردم، او هم به نشانه تشکر، نگاهی به من کرد و لبخند شیرینی زد و باز گفت: «خدا خیرت بده»
💥از ساندویچی خارج شدم، در مسیر ورود به حرم جرقهای در ذهنم ایجاد شد، اهاااان یافتم...
#ادامه_دارد
کمی برایتان از مشهد بگویم...
#مشهد۴
🌱این جمله گویا آشنا بود.
فکر نمیکنم تو گرسنه باشی، امثال تو را زیاد دیدهام...
🌱شاید شما هم خیلی به این فکر کردید که خب خواهرش چه، چرا برای او نگرفتی و...
🌱یادم هست زمان کودکی روضه حضرت عباس را که میشنیدم، توی دلم میگفتم کاش با خودشان شمشیر برده بودند، کاش میجنگیدند، کاش صحنه عوض میشد، کاش ایشان شهید نمیشد و زنان و کودکان اسیر نمیشدند...
فکر میکنم اینجا هم از همان نوع حسرتهاست، که ته دلم میماند، اما خب دیگر گذشت و من چیز دیگری یافتم، هدف خدا از این اتفاق چیز دیگری بود...
🌱در کنار رودخانه افکارم نشستم و قلابی به درون رودخانه انداختم، به آن نوجوان فکر میکردم، به جملهای که در اولین برخورد به او گفته بودم، دیدم قلاب دارد کشیده میشود، گویا طعمه بزگی بود، یک لحظه درون صحن در جایم ایستادم تا بتوانم این طعمه را از آب بیرون بکشم
🌱تلنگر عجیبی بود، شاید اگر ساعتها و روزها و هفتهها و ماهها میگذشت، این چنین که با گوشت و پوست لمسش کردم، نمیتوانستم درکش کنم.
🌱حال این طعمه چه بود؟
لحظهای به این فکر کردم که اگر من میدانستم این آقا پسر راست میگوید، آن جمله را به او نمیگفتم، حتماً بیشتر هم به او کمک میکردم، علم به صداقتش در تغییر رفتار من نسبت به او مؤثر بود. «صداقت در درخواست»
آیا من در درخواستهای خودم از امام رضا علیه السلام صادق بودم؟! اگر از ایشان عزم و اراده قوی طلب کردم، برای نشان دادن صداقت در درخواستم، به تمرین عزم روی آوردم، برای هر خواستهٔ معنوی و مادی که داشتم آیا صرفا دعا کردم یا نه، در عمل هم صادقانه برای رسیدن به آن تلاش کردم؟
نداشتن حال مناجات و نبود اشک چشم از نبودن صداقت در درخواست بود. یادم میآید که وقتی موضوعی برایم اضطرار شده بود، حقیقتا آن را میخواستم، آنگونه که آن روز دعا کردم و خواستم، هیچگاه از خدا نخواسته بودم، در همان حال دعا و دلشکستگی و... دعایم مستجاب شد و آرامش در دلم وارد شد و آن موضوع حل شد. اکنون یافتم که باید صداقت خودم را ثابت کنم. خدا میخواست این را به من بفهمانند و این نوجوان وسیله بود...
🌱در همان حال این جمله آیت الله جاودان در ذهنم آمد که «اگر کسی بخواهد با نفس خود بجنگد، خداوند متعال پس از امتحان صداقت او در این مسیر، یقیناً او را یاری میفرماید»
🌱بگذارید سؤال جوابی که از ایشان شده را هم برایتان بگذارم...
#ادامه_دارد
منِ ما شوِ جواد
#بخش_اول
#من_ما_شو۱
🌱ساعت یک و نیم نصف شب بود، درب حجره باز شد، تاریک بود اما هم او مرا شناخت، هم من او را🤷♂، مهدی بود، سراغ گلاب آمده بود، نمیدانم برای چه🤷♂😐، آخر برادرِ من ساعت یک و نیم شب! گلاب میخواهی چکار ای وَی!! اصلا مهم نیست بگذریم...
🌱داشتم کارهای هنرجوهای خط نسخ را تصحیح میکردم، گاهی برای دقت در تصحیح، نیاز داشتم به جزوه استاد شوقی رجوع کنم، تا تصحیحم دقیقتر باشد، و به همین بهانه ایتا را باز میکردم، گاهی هم موجِ مجازیِ ایتا مرا چند دقیقهای با خود میبرد، در این موجها بودم که دیدم «برپا» آمد. استاد مهدیان برپا داده بود. حال باید توضیح دهم برپا چیست و کیست؟!🥸 «برپا» گویا همان معنای «قیام لله» است اما در قالبِ یک رسانه متنی! اسمِ کانالِ ایتایِ استاد مهدیان. استاد در برپایِ خویش یاداشتی نوشته بودند، یادداشت انتخاباتیِ تند و تیز و گیرایی بود، سریع هم پخش شد و ویو خورد و...
در اندیشه بودم و تحلیلها را در ذهن خود نشخوار میکردم، که اینبار به جای موج، سونامی آمد و مرا با خود برد😐🏊♂
🌱بگذارید چند روزی به عقب بازگردم...
صبح بود، فکر میکنم امتحان شفاهی هم داشتم آن روز، دنبال جواد میگشتم، چند روز قبل دیده بودمش، با احمد و علیرضا، تکیه به دیوارهٔ باغچههای درونِ حیاطِ مدرسه داده بودند، باغچهها جوری معماری شده بودند که مثل نیمکت هم جای نشستن داشت و هم جای تکیه دادن، گویا برای مباحثات و گفتگوها طراحی شده بودند. با رفقا سلام علیکی کردم، به جواد هم گفتم: بعداً کارت دارم. عجله داشتم! و نمیشد فعلاً هم کلام شویم. دو سه روزی گذشت، صبح پنجشنبه وسط همان حیاط گیرش آوردم، چند قدمی با هم راه رفتیم، حال و احوالی گرفتم و گفتم: چه خبر؟ در کدام مرحلهای؟ میدانستم در به در به دنبال نیمه گمشدهاش میگردد، و نیمه گمشدهاش هم در به در به دنبال جوادِ ما نشسته است، آخر نمیشد که هِیَ هم بگردد، چون دخترها در کُنج خانه پدریشان مینشینند تا ما به دنبالشان بگردیم، آخر خوش انصافها، کنج خانه پدرتان ما چگونه بیابیمتان، حداقل یک جایی بنشینید که بتوانیم پیدایتان کنیم ای نیمههای گم شده.اش.ام. ... آری میدانستم «مَنَ»ش به دنبال «ما» شدن بود، گفتم: «مَنَت» را یافتی؟؟؟ نگاهی از روی کنجکاوی به من انداخت و گفت:چطور؟
گفتم: «من»ی برای «ما» شدنت پیدا کردهام، نمیخواهی «ما» شوی گفت: چرا! دارم «ما» میشوم، یعنی یک «من» برای «ما» شدن یافتهام که با «منِ» منْ، «ما» میشود!
🌱گفتم ببین، منْ یک «من» برایت یافتهام که دانشجو روانشناسی است، پدرش فلان، خودش بهمان، سنش هم به تو میخورد و...
گفت نه😐 فعلاً 70 درصد پیش رفتهام و گویا دیگر «من»ی وجود ندارد و «ما» شدهایم... گفتم: مرا بگو که برای «مَنَت»، «منم» را زیر پا لِه کردم و جویای آمار آن کنج خانه نشسته شدم....
🌱با این حال خوشحال از «مائیت» جواد و ناراحت از «منیت» آن «من» که باید «ما» میشد و نشد، از وی جدا گشتم...
#ادامه_دارد
@Hasanbahraminejadkhat