#یک_فنجان_عشق
#قسمت دوم
نه.... امکان نداره.... باورم نمیشد....
زانوهام خم شد و نشستم رو زمین و زل زدم به آسفالت داغ خیابان...
برای اولین بار به این فکر فرو رفتم...
یعنی من انقدر آدم بدی هستم که شهدا نمیپذیرنم؟!
باز هم همون رو دیدم که با تعجب به جای خالی اتوبوس ها نگاه میکرد...
فرمانده بسیج دانشگاه رو هم جا گذاشتن!
بابا ایول اینا دیگه کی هستن!!!
داشتم نگاهش میکردم که داشت با موبایلش صحبت میکرد.
_ خدا خیرت بده مومن! فرماندتونم جا گذاشتی؟!
نه نه نیازی نیست.
برید ما با ماشین پشت سرتون میایم...
و بعد به دو سه نفری که جامونده بودن گفت که ما باماشین میریم....
_ خانوم جلالی؟
سرمو آوردم بالا.
یکی از همون جا مونده ها بود...
_ بله؟
_ آقای صبوری گفتن که شما هم بیاید با ما.
فقط یه چادر از نمازخونه بردارید و سر کنید.
و بعد سریع رفت.
#می_طلبید_مرا!
باورم نمیشد!
تا از این یکی جا نموندم سریع پاشدمو از نمازخونه یه چادر سفید برداشتم و سرم کردم.
توآینه به خودم نگاه کردم.
چقدر بهم میومد!
اومدم بیرون که باز هم دیدمش...
یه لحظه مکث کرد و زل زد بهم...
اما سریع بع خودش اومد و زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله.
و سریع رفت.
وااااا!!!! این چش شد؟
سوار یه جیپ شدیم و راه افتادیم.
من عقب نشسته بودم و ساکم رو هم گذاشته بودم بین خودم و خودش.
البته خودش خواسته بود.....
وگرنه برای من چندان هم مهم نبود....
چن ساعتی بود که در راه بودیم...
هیچ حرفی رد و بدل نمیشد...
و فقط صدای مداح از ضبط صوت، سکوت رو میشکست....
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم به مسجد.
راننده گفت:
_سید اینجا بمونیم برا نماز؟
پس او #سید بود.....
# ادامه_دارد.....
کانال : حسن لاری
https://ble.ir/hasanlarii بله
https://t.me/hasanlarii تلگرام
https://eitaa.com/hasanlari