#داستان
#یک_فنجان_عشق
#قسمت_اول
به سمت اتوبوسای کاروان رفتم و پامو گذاشتم رو پله اتوبوس و رفتم بالا.یه سرک کشیدم تواتوبوس و....
اوه اوه!!!!
اینجا که همه برادران محترم بسیجی هستن!
همشون تا متوجه من شدن سرشونو انداختن پایین....
یکی از پشت سرم گفت:
_خانم اشتباه اومدین.اتوبوس خواهرا اون سمته...
زیرلبی تشکر کردم.
تا خواستم سوار اتوبوس خودمون شم یکی از خواهرا گفت:
_کجا خانومم؟
_مگه این اتوبوس خواهرا نیست؟
_هست اما شرط رفتن به شلمچه، گذاشتن چادر هست.
دو دستی زدم تو سرم و گفتم:
_پس چرا کسی به من نگفت؟ حالا چیکار کنم؟
_برید سریعا یه چادر پیدا کنید.یه ربع دیگه حرکته.
کوله ام رو محکم چسبیدم و دویدم سمت سالن.
حیرون و سرگردون وسط سالن مونده بودم که چادر از کجا بیارم؟
#آخه_خدا_نوکرتم_اینم_شانسه_من_دارم؟
رفتم نمازخونه شاید اونجا چادر مشکی باشه.
اما نبود!
کم کم داشت گریه ام می گرفت که....
باز هم دیدمش....
نظرش سمت من جلب شد و سریع نگاهشو دزدید....
آره!
خودشه!
اون میتونه کمکم کنه....
موضوع رو باهر سختی ای که بود باهاش در میون گذاشتم....
گفت خواهرشم داره میاد با کاروان ما....
و گفت که اون چادر اضافه داره....
دنبالش رفتم که بریم سوار اتوبوس و چادرو بگیریماز خواهرش اما....
نه....
این امکان نداره....
اتوبوس رفته بود....
#ادامه_دارد....
کانال :حسن لاری
https://ble.ir/hasanlarii بله
https://t.me/hasanlarii تلگرام
https://eitaa.com/hasanlari ایتا
#یک_فنجان_عشق
#قسمت دوم
نه.... امکان نداره.... باورم نمیشد....
زانوهام خم شد و نشستم رو زمین و زل زدم به آسفالت داغ خیابان...
برای اولین بار به این فکر فرو رفتم...
یعنی من انقدر آدم بدی هستم که شهدا نمیپذیرنم؟!
باز هم همون رو دیدم که با تعجب به جای خالی اتوبوس ها نگاه میکرد...
فرمانده بسیج دانشگاه رو هم جا گذاشتن!
بابا ایول اینا دیگه کی هستن!!!
داشتم نگاهش میکردم که داشت با موبایلش صحبت میکرد.
_ خدا خیرت بده مومن! فرماندتونم جا گذاشتی؟!
نه نه نیازی نیست.
برید ما با ماشین پشت سرتون میایم...
و بعد به دو سه نفری که جامونده بودن گفت که ما باماشین میریم....
_ خانوم جلالی؟
سرمو آوردم بالا.
یکی از همون جا مونده ها بود...
_ بله؟
_ آقای صبوری گفتن که شما هم بیاید با ما.
فقط یه چادر از نمازخونه بردارید و سر کنید.
و بعد سریع رفت.
#می_طلبید_مرا!
باورم نمیشد!
تا از این یکی جا نموندم سریع پاشدمو از نمازخونه یه چادر سفید برداشتم و سرم کردم.
توآینه به خودم نگاه کردم.
چقدر بهم میومد!
اومدم بیرون که باز هم دیدمش...
یه لحظه مکث کرد و زل زد بهم...
اما سریع بع خودش اومد و زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله.
و سریع رفت.
وااااا!!!! این چش شد؟
سوار یه جیپ شدیم و راه افتادیم.
من عقب نشسته بودم و ساکم رو هم گذاشته بودم بین خودم و خودش.
البته خودش خواسته بود.....
وگرنه برای من چندان هم مهم نبود....
چن ساعتی بود که در راه بودیم...
هیچ حرفی رد و بدل نمیشد...
و فقط صدای مداح از ضبط صوت، سکوت رو میشکست....
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم به مسجد.
راننده گفت:
_سید اینجا بمونیم برا نماز؟
پس او #سید بود.....
# ادامه_دارد.....
کانال : حسن لاری
https://ble.ir/hasanlarii بله
https://t.me/hasanlarii تلگرام
https://eitaa.com/hasanlari