هدایت شده از yaa_zahraa18
1_1628664758
2.26M
•جــای کتاب را هیچ چیزی نمیگیرد !
#پیشنهاد_دانلود
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
#معـــــــرفے_کتاب_خوب
•|💠راستی دردهایم کو ..؟!
روایتی است از زندگی #عباس_دانشگر که از زبان خود او بیان میشود نویسنده کتاب کوشیده است که از زبان دست نوشتهها و گفتار عباس بهره بگیرد و به مقصود و احوالات او نزدیک شود و پارههای به هم پیوسته خرده روایتهای مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند ....↻
و برشی از حیات او را از دوران نامزدی تا شهادت به تصویر بکشد ....
#پیشنهادی_حسیــبا🖋
#امام_زمان
#حجاب
#لحظه_ای_با_شهدا
✒️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
★ #دو_کلوم_حرف_حساب★
👤آیت الله مجتهدی تهرانی:
گاهـى انسـان بايد بنشـيند
با نفـس خود حساب كتاب كند.✨
پدر ما را اين نفس در مى آورد.😔
به نفس خود بگوييد:
تا كــــــى؟! چقــــــدر؟!
بــــــس است ديگـر!
به فكـــــــرِ خودت باش!
#امام_زمان
#حجاب
#حرف_حساب
#سخن
@hasebabu
⋇⋆✦⋆⋇⋇⋆✦⋆⋇
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#بریده_ای_از_مربای_گل_محمدی
🌺شهید محمدرضا انصاری مسئول انجمن اسلامی مدرسه آمد پیش من و گفت که روی دیوارهای دستشویی شعارهای ضد انقلابی نوشته شده و باید کاری کنیم.😠
🌺پیشنهادش این بود که با رنگ شعارها را پاک کنیم. گفتم اتفاقاً نباید با آن شعارها دست بزنیم😳. گفت چرا؟
گفتم اگر ما بیاییم و با رنگ پاشی شعارها را پاک کنیم در واقع عکس العمل ما مثل عمل خود آنهاست، مطمئناً این نوع برخورد باعث میشود که باز هم کارهایشان را تکرار کند تا ما را وادار به واکنش کنند.😥
🌺گفت بالاخره نمیشود که دست روی دست گذاشت چه باید کرد؟
گفتم اجازه بدهید من فردا برنامهای ردیف می کنم که خودشان بروند و آن شعارها را پاک کنند 😎گفت چطور؟ گفتم فردا میبینید، صبر کنید.
🌺فردا صبح برنامه صبحگاهی داشتیم زمانی که قرائت قرآن تمام شد رفتم پشت تریبون و بعد از صحبت اولیه گفتم در کشورهایی مثل انگلستان چین یا جاهای دیگر جاهایی برای بیان نظرات ابراز عقیده و آزادی بیان وجود دارد مثلاً در انگلستان هاید پارک است در چین دیوار چین هست و در جاهای دیگر هم شاید چنین فضاهایی باشد.
🌺 ما هم در دبیرستان هر چه فکر کردیم که چنین جایی را مشخص کنیم تا گروهها آنجا عقایدشان را بازگو کنند جایی پیدا نکردیم، حالا عدهای رفتهاند در توالت دیوانه نویسی کردهاند تا مثلاً ابراز عقیده کرده باشند😂😂😂😂، این را با حالت طنز و تمسخر گفتم و بچه ها شروع کردن به خندیدن.
🌺آن روز گذشت فردایش متوجه شدیم که خودشان یواشکی رفته اند دیوار نویسی های دستشویی ها را رنگ زده و پاک کرده اند.😎
🌺شهید انصاری وقتی این صحنهها را دید از خنده روده بر شده بود. گفتم آنها منتظر بودند ما رنگ کنیم و تا ما رنگ می کردیم آنها دوباره تشدید می کردند.
از آن به بعد دیگر تا پایان سال تحصیلی کسی در دستشویی ها دیوار نویسی نکرده و با آن ترفند کار تمام شد.
#مربــای_گـــل_محــــمدی 🌸
#بریده_کتاب ✂
#امام_زمان
#حجاب
★*★*★*★✒ @hasebabu
★*★*★*★*★
کـتــــــاب میخوانـــــم 📚
↩↩چـــــــــــــرا که
زندگـــے مـــــــــرا بـــــس نیست...😊
↪ @hasebabu↩
ا⊰•🕊⃟📚•⊱ا
از خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (علیهاالسلام)رعایت کنند، نه مثل حجاب های امروز،۰چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا(علیهاالسلام ) نمی دهد.
از برادرانم می خواهم که غیر از حرف آقا(ولی فقیه) حرف کسی دیگری را گوش ندهند.
جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست،الان دو جهاد در پیش داریم،اول جهاد نفس که واجب تر است؛ زیرا همه چیز لحظهی آخر معلوم می شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت.
حتی در جهاد با دشمن ها احتمال می رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید، چون برای هوای نفس رفته...
⊰•✨از وصیت نامه شهید محمدهادي ذوالفقاري✨ •⊱
📚کتاب پسرک فلافل فروش
#حجاب
#امام_زمان
#شهیدانه
#شهید_محمدهادي_ذوالفقاري
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
از صبح دارم این کلیپ رو میبینم ، شهید بیضایی نمیزاره اسیر داعشی رو که تنها گیر اوردن کتک بزنن ، بعدش صحنه های کتک زدن بسیجی ها میاد تو ذهنم ...
#امام_زمان
#حجاب
#شهیدانه
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#کتاب_تو_شهید_نمیشوی
⊰•📚جرعهای کتاب •⊱
تعداد شهدا و مجروحان به حدی زیاد بود که کف سالن ها راهی برای عبور نداشت💔 مدام مواظب بودم پایم😓 را روی شهدا نگذارم. از کنار شهیدی رد می شدم که چشمم👀 به کیسه نایلونی اش افتاد. بخار 🌫️کرده بود فکر کردم شاید من اشتباه می کنم😕 . دوباره برگشتم بالای سرش و مطمئن شدن که خطای دید 👀نداشته ام . امدادگری اهل خرمشهر نزدیک بود. صدایش زدم🗣️.
_بیا اینجا. مثل اینکه این یکی شهید نشده!هنوز زنده است! 🤭
_خیالاتی نشو. حتما اشتباه می کنی🙂. اینها همه دیشب شهید شدهاند. الان ساعت دوازده است.
_بیا خودت ببین👀. زنده است😥. بخدا نایلونش بخار کرده!
آمد زود پلاستیک را باز کرد. دیدند هنوز زنده است😍. شکمش پاره بود. فورا انتقالش⬅️دادن به اتاق عمل.
⊰•کتاب پر ماجرای✨ دختر تبریز✨•⊱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمت درج رو کتاب38/000تومانه🍃
🥰خرید از ما 30/400تومان🌱
📢 به سراسر نقاط کشور عزیزمون هم ارسال داریم😍..🚀
#امام_زمان
#حجاب
#شهیدانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_دختر_تبریز
محمودرضا آرشيوى📼 از كليپ هاى مربوط به اغتشاشات #فتنه_88 را ريخته بود روى يك فلش🔌 ممورى و با خودش آورده بود تبريز ... قرار شد محتوياتش را ببينم👀و بدون كپى كردن به او پس بدهم 😁 فلش ممورى را كه مى داد گفت 🗣: فقط بعضى هايش قابل ديدن نيست زياد🙄
گفتم : چطور ؟ گفت : صحنه هاى خشن دارد😶 گفتم : نمى بينم بيا بگير😤 گفت : چرا ؟ گفتم : قبلا خودم چند تا ديده ام؛ اعصابم از ديدن وحشى گرى شان خورد مى شود😰 گفت : وحشى گرى نديده اى☝️🏻بعد تعريف كرد : يكبار در سعادت آباد ، يك دسته از اينها را كه اغتشاش راه انداخته بودند با بچه هاى بسيج از خيابان هدايت كرديم 🚎 داخل يكى از كوچه ها، اما وقتى دنبالشان وارد كوچه شديم يكهو انگار غيب شدند🌫وسط كوچه بوديم كه ديديم از بالاى يكى از ساختمانهاى نيمه كاره، بلوك سيمانى مى آيد روى سرمان😱 رفته بودند روى طبقات آن ساختمان و بلوك پرتاب مى كردند🤭 وقتى ديدند ما ديديمشان يك عده شان آمدند پايين كه فرار كنند 🏃🏻♂يكى از بچه ها كه جلوتر از ما بود افتاد وسط اينها😨تا بقيه بچه ها بجنبند و بروند كمكش، با قمه پشتش را از بالا تا پايين شكافتند ..💔
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#_کتاب_توشهید_نمیشوی
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود🚶🏻♂️ جلودارش باشم❌ یک کلام گفتم : اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم 🙂 بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین🤨؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، محمد هم خودش میدونه☝🏻بخواد بره، من سر راهش نمیایستم ! من کنار محمدم💞
#_تنها_گریه_کن
روزی برانکاردی را در گوشه ای از سالن بیمارستان 🏥دیدم ...
جنازه ای روی آن دراز کرده و پتویی رویش کشیده بودند .
نزدیک تر رفتم تا دستش را جمع کنم کنار بدنش🚶🏻♂️
اقای دمیرچی،مسئول تعاون ارتش تهران متوجه شد و صدایم زد🗣️
سرم را به سمتش برگرداندم.گفت:((این کار را من می کنم))
از جنازه دور شدم و برگشتم سرِ کارم🩺
فردای ان روز چهار نفر سپاهی آمدند ... یکی شان چفیه ای در دست داشت .
به نظر می امد چیزی لای چفیه باشد🤨سه نفر از بچه های اتاق ترمیم آمدند کنارشان ...
تیم ترمیم،پیکرهایی را که آسیب دیده بودند ترمیم می کرد تا خانواده ها هنگام تشییع و تدفین متوجه نقص عضو یا زخم های سختِ شهدا نشوند🥺
به دوستم مریم گفتم :((فکرکنم یک خبرهایی هست😰))
رفتیم یه سمت انها . بالای سرهمان جنازه ای که من دیده بودم جمع شدند🤔
ملحفه را کنار زدند.جا خوردم. یک جنازه بدون سر💀 و درشت هیکل با با لباس سپاه روی برانکارد بود💔
لای چفیه هم سر همین پیکر بود ...
آورده بودند برای پیوند به پیکرش.همان جا از حال رفتم و بیهوش افتادم زمین.
بعد از چند دقیقه که به مدد اب قند و سیلی های دوستان به هوش آمدم،تازه فهمیدم جریان چه بوده😭
ان شهید از فرماندهان لشکر امام حسین اصفهان بود.
دوستانش تعریف میکردند:((داشت روی خاک،نقشه عملیات را برای نیروها توجیه می کرد☝🏻
خمپاره ای در دومتری اش فرود آمد و به محض انفجار،سرش را از بدن جدا کرد😓
چون قلبش هنوز سالم بود و می زد،پیکر بی سرش تا یک کیلومتری دوید! دو روز گشتیم تا سرش را پیدا کنیم.))
با شنیدن این اوصاف،حادثه کربلا را در ذهنم مجسم می کردم. تاریخ 🗓️داشت تکرار می شد ...
از ان سال ۶۱ در کربلا تا این سالِ ۶۱ در ایران،
حسین ع و پیروانش همیشه در حال جهاد برای خدا بوده اند.
این ماجرا را که برای بچه های کرمان تعریف کردم،خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند💔
بعضی ها دیگر روسری بلند سر می کردند و تعدادی هم مقنعه هایشان را کیپ کردند تا موهایشان بیرون نزند ...
#_کتاب_دختر_تبریز✨
💛شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند ❥
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
#چادر
#شهیدانه
#حجاب
#امام_زمان
☁️⃟♥️
🌿⃟♥️¦⇢🌿#کلام_شهید💌
آدم باید هیݘ بشہ تا بہ خدا برسہ..:)
توی شعرِ یہ توپ دارم قلقلیہیِخودمون،
میگہ اوݪ توپ زمین میخوره
بعد میره آسمون..
ما هم باید مثل توپ باشیم..
اوݪ باید پیش خدا زمین بخوریم تا
بتونیم بریم آسمون پیش خودش!
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️🕊
#شهیدانه
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
★بسمحق... :)🍂★ ★#پارت6★ اینقسمت #پسرکفلافلفروش _._._._._ در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل
بسمحق... :)🍂
#پارت7
اینقسمت #کاظمین
_._._._._
توی خيابان شهيدعجبگل پشت مسجد مغازهی فلافلفروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچهمدرسهای مرتب به مغازهی من میآمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خندهرو و شاد و پرانرژینشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و
فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه میآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازهی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خندهرو بود. كسی از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانوادهای مذهبی بزرگ شدهام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهجالبلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم
زمينهی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر همکلام ميشديم.
يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت
حاج حسين سازور كار ميكرد.
از زبان پیمان عزیز
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━