حسام خبر فاجعه را باور نکرد 😔این فاجعه فوق تصور و تحمل بود ...یاد روزی افتاد که همراه جمعیت عظیم برای بیعت به دیدن سید صدر رفته بود🚶🏻♂️ و به چهره سید و هاله نور اطرافش نگاه میکرد💫 و از خودش می پرسید :چطور آن مردمی که حسین را دیدند👀 ، توانستند او را بکشند؟ 😓 آیا تاریخ واقعا تکرار میشود؟ و حاکمی روی کار میآید که نقش یزید را ایفا میکند💔 و فقط سید صدر مقابلش می ایستد؟ و بعد از آن هم فقط خواهرش🧕🏻 بنت الهدی کنار او می ماند؟ آیا این ملت تسلیم، سزاوارند کسی مثل سید صدر قربانی شود ⁉️ای کاش میتوانست احمد را ببیند، اما او ناپدید شده و حسام نمیدانست چطور با او تماس📞 بگیرد و فقط خدا می دانست چه بر سرش آمده ..!💔 ناگهان یاد رویای کودکی اش افتاد ... شبی که خواب دید هزاران گل در دل تاریکی زوزه می کشند ....🌌
❣️کتاب زیباي اسطوره های عشق❣️
----------------------------------
🚀ارسال نیم بها به سراسر کشور🚀
☘️هدیه کتاب : 45/000 تومان☘️
💣20 ٪ تخفیف ویژه36/000تومان💣
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
کانالمون در ایتا🍃⤵️
https://eitaa.com/hasebabu
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیای کتاب📚حسیبا
💥پک چهارتایی کتب پرفروش💥
{آرزوهای دست ساز}
{چخ چخی ها}
{شروه ای برای حبیب}
{همه چیز درباره نهال}
قیمت این پک جذاااب و ویژه :↓
فقط 143/000تومانه🌿+ 20 تومان هزینه ارسال🌿(163000تومان)
امــــــــا این پک تخفیف ویژه داره☝🏻❣️
🚫تخفیف استثنایی فقــــط120/000تومان🚫
و اینکه ارسالـــشم رایگانه🚀
⚡فقط واریزی های امروز⚡
@hasebabu
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#بریده_کتاب
#اینجا_سوریه_است
ساره مشغول بازی شد. سعده هم لبه بالکن نشست. با کنجکاوی داشت پایین را نگاه میکرد. به سعده گفتم: «بیا پیش من روی صندلی بنشین.» همان موقع بمباران شروع شد. یکی از بمبها به طبقه اول خانهمان اصابت کرد. یکآن پاهای سعده و دستهای من مجروح شدند. ساره هم همانموقع سر جایش افتاد. سر و تمام بدنش پر ترکش شده بود و عین فواره ازش خون میرفت. ساعت چهار بعدازظهر بود. ساره قد کوتاهی داشت و ریزه بود. آن روز هم لباس سبزی تنش کرده بود. دو ساعت قبل از آن، عمه ساره با موبایلش از او عکس گرفته بود؛ در طبقه دوم، یعنی در همان محل زخمیشدنش.
با همان دستهای ترکشخوردهام، ساره را بلند کردم و همراه سعده با پاهای خونین به خیابان رفتم. سعده گریه میکرد. او هم زخمی شده و مچ پایش ترکش خورده بود، اما میتوانست حرکت کند. نمیدانستم باید چهکار کنم. به خیابان که رسیدیم، جوانها به کمکمان آمدند. ساره را به یکی از جوانهای همسایهمان دادم تا به بیمارستان الزهرا ببرد. از دستهایم خون میرفت. یکی دیگر از همسایهها وقتی وضعیت مرا دید، گفت: «بیایید به بیمارستان ببرمتان.» با سعده سوار موتور حسن شدیم و به طرف بیمارستان الزهرا رفتیم.
تقریبا ساعت نه شب بود که جنازه ساره را به خانه آوردند. همان شب هم بعد از غسل برای دفن به آرامگاه بردند. توی خانه وقتی چشمم به صورتش افتاد، بغلش کردم و او را بوسیدم. یکی از همسایهها گفت: «ناراحت نباش، الان ایندختر پرندهای در بهشت است.»توی بیمارستان، همه به من میگفتند ساره را دارند عمل میکنند. سعده خیلی ترسیده بود. همهاش گریه میکرد و .....
ـــــــــــــــ
قیمت کتاب 130/000ت
خـــرید از مــــــا117/000تومان
@hasebabu
زندگـے حاج حسین آکنده از عطر کربلا بوده . . همسرشون این عطر رو با ظرافت لاۍ صفحات کتاب گذاشتن تا ما و شما هم بےنصیب نباشیم از این ؏شق پربرکت ♥️.
تیکھ کتاب .
- میدونید اینا کے اَن ؟! منتظر بودیم که بگوید تک تیراندازهاۍ جیشالُحر یا یک گروه مسلح دیگر هستند اما به جاۍ این اسم ها گفت : اینا باقی مونده هاۍ لشکر عمر سعد و شمرن ، امروز قناصه دستشون گرفتن و میخوان خودشون رو برسونن به حرم حتے اسم گردان تک تیراندازشون رو هم گذاشتن گردان حرمله !
- این تکفیری هارو دشمنای اسلام و انقلاب براۍ این درست کردن تا دوتا کار اساسے رو انجام بدن و یه هدف خیلی مهم براۍ خودشون برسن ، اولین کار این بود که چھره اسلام رو توۍ دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جھان اسلام توۍ یه درگیری داخلے بود تا بتونن امنیت خودشون علی الخصوص صھیونسیت هارو تامین کنن .
-نویسندھ ❲ حمید حسام ❳!
در روز هاۍ پایانـے سال 1394 بود که تصویر شھیدۍ خوش سیما در فضاۍ مجازے توجه همه را جلب کرد ، شھیدۍ که خیلے زود آوازهاش در ایران و جھان پیچید و نکتهاۍ که درمورد این شھید مورد توجه قرار گرفت ثروت و ماشین گران قیمت او بود که او را به شھید BMW سوار معروف کرد و این پاسخے شد براے آنھایے که فکر میکردند شھدا براے پول رفتند .
احمد از اوایل جوانے ؏شق و علاقہۍ بےاندازه ای به امام رئوف ، قرة عین المونین ، غریب الغربا امام رضا (؏) داشت و همیشه به دوستانش میگفت من را [ غریب طوس ] صدا کنید و این عشق و ارادت باعث شده بود تا نام جھادۍ خود را غریب طوسانتخاب کند . . .
-نویسندھ ❲ مھدے گودرزے ❳!
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#پارت19 پسرکفلافلفروش اینقسمت #بازار _._._._._._. هادی بعد از دورانی كه در فلافلفروشی كار ميكرد،
بسمحق..🍂
#پارت20
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#ماشین
_._._._._._
شخصيت هادی برای من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسی را خسته نميكرد.
در ايامی كه با هم در مسجد موسی ابن جعفر(ع) فعاليت داشتيم، بهترين روزهای زندگی ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتی كار بسيج تمام شد هادی گفت: بچهها حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.
هادی گفت: من ميرم ماشين بابام رو میارم. بعد با هم بريم زيارت شاهعبدالعظيم (ع)
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادی رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضی از بچهها كه هادی را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوی مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جای سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعنی لامپهای ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلی خنديدند. هر كسی ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچهها چند چراغقوه آورده بودند. ما در طی مسير از نور چراغقوه استفاده ميكرديم.
وقتی هم ميخواستيم راهنما بزنيم،چراغقوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم.
خلاصه اينكه آن شب خيلی خنديديم. زيارت عجيبی شد و اين خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود.
بعضی بچهها شوخی ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم برای شب عروسی، ماشين هادی را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادی آن پيكان استيشن را كه برای كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
ادامهدارد...
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━