#بریده_ای_ازکتاب📚
#آفتاب_در_حجاب
((جبرئیل آمد و درحالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را برای تو از آسمان آورد. ای زینت پدر! ای درخت زیبای معطّر! پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصّه و گریه چیست؟! جبرئیل عرضه داشت: «همه عمر در اندوه این دختر میگریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.»))
ــــــــــــــ
قیمت کتاب 65000تومان🦋
قیمت با تخفیف 60000🎁
@hasebabu
با خود اندیشید بار بستن برای رفتن، مثل کشیدن کمان است؛ هرچه کمان بیشتر کشیده شود، تیرِ رهاشده از چلّه به مقصد دورتری پرواز میکند. مرتضی هرچه توان داشت را در چلّهٔ کمان گذاشت و آن را عقب کشید؛ آنچنان که گویی هیچگاه نمیخواهد به مبدأ برگردد. او آمادهٔ جهیدن بود و اما جان او، گویا کمی پیشتر، همانوقت که سیدصدرالدین کاشف با او سخن گفته بود، جهیده بود، رهیده بود و جایی در انتظار او نشسته بود
#نخل_و_نارنج🌴🍊
#بریده_ای_ازکتاب ✂️
ـــــــــــــــــــــــــ
@Yaa_zahraa18📲
@hasebabu
مینوس زبانش را در دهان چرخاند و گفت: نمی دانم چه بگویم. صدای کوبیده شدن در آمد. دحیه گفت: کیست؟
صدا گفت: ارباب! برایتان نوشیدنی آورده ام.
دحیه گفت: داخل بیا، در باز است.
صدا به نظر مینوس آشنا آمد، در این چند روز زن های زیادی را با النا اشتباه گرفته بود و وقتی مجبورشان کرده بود، روبند خود را بالا بزنند، فهمیده بود اشتباه بدی کرده است. اکنون نیز ترسید به اشتباه صدای النا به گوشش آمده باشد.
النا با روبند وارد حجره شد. مجمعه ای در دستش بود با دو پیاله نوشیدنی. مینوس و النا چشم در چشم هم دوختند. دست النا لرزید و مجمعه کج شد و پیاله ها بر زمین افتاد. دحیه با تعجب به آنها نگاه کرد. النا به طرف در رفت تا بگریزد. مینوس سریع برخاست و او را گرفت، گفت: النا! تویی؟
مینوس روبند زن را بالا زد و سیلی محکمی به صورتش کوباند و او را روی زمین انداخت.»))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#النا
#رمان_عاشقونه♡
@hasebabu
#بریده_ای_ازکتاب 📚
خودمان شهدا را غسل میدادیم. دورتادور محلی که شهدا را غسل میدادیم چادر یا پتو میگرفتیم با سطل آب میریختیم و غسلشان میدادیم جنازه مهوش را که غسل میدادیم زنجیر گردنبندش پیچیده بود دور گردنش تمام بدنش طوری سوخته بود که انگار چیزی داغ چسبانده بودند به بدنش. غسل و کفن شهدا که تمام میشد میگذاشتیمشان توی تابوت. تابوتها را از چوب و شاخه و برگ درخت چنار درست کرده بودند از درخت میکندند و پهنشان می کردند روی زمین چوبهاشان را طوری به هم میبستند که شکل تابوت میشد. مقداری هم علف میریختند روی آنها و میشد تابوت. جنازهها را خودم میگذاشتم روی تابوت بعدش میدادیم دست مردم. شبانه میبردند امامزاده علی صالح دفنشان میکردند که یک کیلومتری ایلام بود.
ــــــــــــــــــــــ
قیمت کتاب 120/000تومان🌱
قیمت با تخفیف 108000🎁
@hasebabu
#بریده_ای_ازکتاب
آقاجان... من اگر آنکسی نیستم که مورد پسند شما باشم اما تو همانی که باید! تو امام رئوف و مهربان منی! تو صاحب کرامتی، تو آقایی، آقا... آقا علی بنموسی الرضا! همانی که مرا واداشته به اینکه ورد زبانم این باشد: تمام زندگیام فدایت آقا! بِأبی اَنتَ و اُمّی وَ نَفسی و أهلی وَ مالی...»
ــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــ
نام اثر :امام رئوف
نویسنده :نرجس شکوریان فرد
قالب کتاب :دل نوشته ادبی
تعداد صفحه :۹۲ صفحه
قیمت کتاب: 16000تومان🎁
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@hasebabu
(از جنگ که برگردی، زندگیت تقسیم می شه به دو بخش. قبل از جنگ و بعد از جنگ. این که قبل از جنگ کی بودی و چی بودی و چطوری فکر می کردی اصلاً مهم نیست. بعد از جنگ توی خونه از چیزی نمی ترسی اینم یه مشکله.
آدم ها باهات همدل نمی شن، فکر می کنن تو سنگی، سردی. کم کم از جمع ها دور می شی. وقتی دور بشی تازه می فهمی ترسیدن برای زندگی اجتماعی چقدر لازمه و...»
ــــــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب 📚
#اثریا
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
#بریده_ای_ازکتاب
صبح روز پنجم قبل از طلوع آفتاب نمازم را خواندم با همسفر شهیدم🥀 آخرین وداع را انجام دادم و دوباره به راه افتادم🚶♂. حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که بوتهای با برگهای سبز🌱 توجهام را جلب کرد. به طرف آن رفتم یک بوته کوچک خار بود🌵 که در کنار ساقهها و قبل از تیغههای تیز و بلندش چیزی شبیه به برگ سبز وجود داشت. میدانستم که اگر این خار بوته سبز را به دهان بگیرم ممکن است باعث زخمی شدن دهانم شود😣، ولی به قدری گرسنه و مخصوصاً تشنه بودم😰 که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با کمک فکهایم ساقهای از این بوته را کندم. آن را با زبان به داخل دهانم کشیدم تیغ ها، تمام دهان، لب و زبانم را زخم کردند🥺 و خون از آنها جاری شد با سختی یک ساقه دیگر را هم خوردم تیغ ها واقعاً آزارم میدادند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمت 115000تومان🌱
قیمت با تخفیف 105/000🎁
@hasebabu
ــــــــــــــــــــ #بریده_ای_ازکتاب✂️ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانی میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقط چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود.... ــ
ــــــــــــــــــ
@hasebabu
مینوس سرش را پایین انداخت و به حصیر نگاه کرد. نمی دانست چگونه بگوید که دختر عمویش، همان جا که قرار بر ازدواجش داشت، از خانه اش گریخته است و نمی داند کجا و با چه کسی رفته است. دحیه گفت: اگر مایلی و تصور می کنی کاری از دست من برمی آید بگو.
مینوس زبانش را در دهان چرخاند و گفت: نمی دانم چه بگویم. صدای کوبیده شدن در آمد. دحیه گفت: کیست؟
صدا گفت: ارباب! برایتان نوشیدنی آورده ام.
دحیه گفت: داخل بیا، در باز است.
صدا به نظر مینوس آشنا آمد، در این چند روز زن های زیادی را با النا اشتباه گرفته بود و وقتی مجبورشان کرده بود، روبند خود را بالا بزنند، فهمیده بود اشتباه بدی کرده است. اکنون نیز ترسید به اشتباه صدای النا به گوشش آمده باشد.
النا با روبند وارد حجره شد. مجمعه ای در دستش بود با دو پیاله نوشیدنی. مینوس و النا چشم در چشم هم دوختند. دست النا لرزید و مجمعه کج شد و پیاله ها بر زمین افتاد. دحیه با تعجب به آنها نگاه کرد. النا به طرف در رفت تا بگریزد. مینوس سریع برخاست و او را گرفت، گفت: النا! تویی؟
مینوس روبند زن را بالا زد و سیلی محکمی به صورتش کوباند و او را روی زمین انداخت.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#رمان_النا📚
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
🥀حســــرت آن روزها.. 🥺
هر روز به نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمیخوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش: «آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خنده پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟»...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#قصهیِدلبری 💞
#رمان_عاشقونه_شهدایی💝
@hasebabu
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #بریده_ای_ازکتاب📚 ـــــــــــــــــــــ
به خوابم آمد و گفت: من به خواسته ی خودم که شهادت بود، رسیدم.
وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان، همسر شهید حاج محمد شالیکار، هماهنگ می کنم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم. انگار نه خواب بودم و نه بیدار. آمد و گفت: کتاب رو بده ببینم چه کار کردی!
جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت و با لحن تلخی پرسید: از حضرت زینب چی نوشتی؟
نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم!
گفت: از مصیبت حضرت زینب(ع) بنویس... .
از خواب برخاستم. ناخودآگاه می گریستم و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر..
ــــــــــــــــــــــــــــ
قیمت کتاب 100/000تومان🌱
قیمت با تخفیف 90/000🎁
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
~اندردلمن ـدرونوبـیرون همهاوـست . . . ♥️~ 📔•| ڪتاب #دمِـعشق;دمشق روایٺهایےاززندگےشهداۍ تیپ
#بریده_ای_ازکتاب 📚
از خواب که پریدم تمام صورتم خیس عرق بود و همان موقع حسین شهید شده بود.باید حرم حضرت زینب علیها السلام را با چشم های خودم می دیدم تا غربتی را که حسین از آن می گفت, بیشتر درک می کردم. بچه هایم جلوی گنبد بی بی ایستاده بودند و صدای حسین می پیچید توی گوشم . « زهرا ! خرابه شام که می گن اینجاست,غربت اینجا دلت رو به درد می یاره.» اشکم جاری شد و به خودم بالیدم که مانع رفتنش نشدم و حسینم شد شهید مدافع حرم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
✂️برشی از کتاب (( #سایه_روشن))
مرگ بر دیکتاتور درود بر رضا شاه؛ این شعار یکی از شعارهایی بود که در سال ۱۴۰۱ بارها توسط برخی از دانش آموزان و دانشجویان به گوش رسید و نشان دهنده آن بود که نسل جدید نه شناختی از حاکمان پهلوی دارد و نه شناختی از رهبران جمهوری اسلامی به همین جهت نگارش کتاب «سایه روشن» که ۲۵ تفاوت از رهبران ۱۰۰ ساله ایران است، انجام شد. البته فهرست تفاوتها بسیار بیش از این مقدار است که شاید در فرصتهای بعد ادامه آن نگاشته شود. این کتاب علی رغم میل باطنی و یا خجالتی وصف ناشدنی نگاشته شده که انسان را ذره ای با درد امیرالمومنین(ع) آشنا میکند که می فرمود:
«الدَّهْرُ انْزَلَنِی ثُمَّ انْزَلَنِی، ثم انْزَلَنِی حَتَّى یُقال معاویة وَ عَلى!؟: روزگار، مرتبه مرا پایین آورد، پایین آورد، پایین آورد به حدی که می گفتند: معاویه و على.»
#بریده_ای_ازکتاب
#ارسالی_اعضا ♡
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🟢قیمت کتاب 90/000
🔴قیمت با تخفیف 85/000
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_ازکتاب 📚
#بیوتن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
((اگر تیر دیگری داری بفرست، اگر بلای دیگری هم داری نازل کن، البلاء للولاء. . . دوست دارم مثل ابا عبد الله بمیرم. . . با نحر رگ گردن. . . بالقطع الوتین. . . بیوتن نمیخواهم دل بکنم از دنیا))
ــــــــــــــــــــــــ
🟢قیمت کتاب 225/000ت
🔴قیمت با تخفیف 205/000
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
با خود اندیشید بار بستن برای رفتن، مثل کشیدن کمان است؛ هرچه کمان بیشتر کشیده شود، تیرِ رهاشده از چلّه به مقصد دورتری پرواز میکند. مرتضی هرچه توان داشت را در چلّهٔ کمان گذاشت و آن را عقب کشید؛ آنچنان که گویی هیچگاه نمیخواهد به مبدأ برگردد. او آمادهٔ جهیدن بود و اما جان او، گویا کمی پیشتر، همانوقت که سیدصدرالدین کاشف با او سخن گفته بود، جهیده بود، رهیده بود و جایی در انتظار او نشسته بود
#نخل_و_نارنج🌴🍊
#بریده_ای_ازکتاب ✂️
ـــــــــــــــــــــــــ
@Yaa_zahraa18📲
@hasebabu
#بریده_ای_ازکتاب
هیچگاه شوهرتان را مسخره نکنید. متأسفانه امروز مشاهده میشود که برخی از زنان جوان به دنبال ضعفهای شوهران خود میگردند تاآنها را مسخره کنند! این تمسخر ممکن است دلایل مختلفی داشته باشد که یکی از این موارد، انتقام و مقابله است. در واقع برخی زنان به سبب ناراحتی و دلخوریای که از شوهرشان دارند، با این کار به دنبال جبران و نوعی انتقامگیری هستند. این رویکرد و این نوع رفتار در زندگی خانوادگی بسیار آسیبزاست. عالم بزرگواری در خاطراتش نقل میکند: «من وقتی طلبه بودم، صبحها که بلند میشدم، صدقه میدادم و نیت من این بود تا عیبی از استادم در حضور من هویدا نشود». در واقع زن و مرد نیز باید گاهی در زندگی صدقه بدهند تا طرف مقابلآنها اشتباه نکند و جایگاهش خدشهدار نشود. بنابراین، هیچگاه نباید به دنبال یافتن عیبهای همسر و مسخره کردن او باشید تا زندگی استحکام لازم را داشته باشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🟢قیمت کتاب 45/000
🔴قیمت با تخفیف 40/000
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
مینوس سرش را پایین انداخت و به حصیر نگاه کرد. نمی دانست چگونه بگوید که دختر عمویش، همان جا که قرار بر ازدواجش داشت، از خانه اش گریخته است و نمی داند کجا و با چه کسی رفته است. دحیه گفت: اگر مایلی و تصور می کنی کاری از دست من برمی آید بگو.
مینوس زبانش را در دهان چرخاند و گفت: نمی دانم چه بگویم. صدای کوبیده شدن در آمد. دحیه گفت: کیست؟
صدا گفت: ارباب! برایتان نوشیدنی آورده ام.
دحیه گفت: داخل بیا، در باز است.
صدا به نظر مینوس آشنا آمد، در این چند روز زن های زیادی را با النا اشتباه گرفته بود و وقتی مجبورشان کرده بود، روبند خود را بالا بزنند، فهمیده بود اشتباه بدی کرده است. اکنون نیز ترسید به اشتباه صدای النا به گوشش آمده باشد.
النا با روبند وارد حجره شد. مجمعه ای در دستش بود با دو پیاله نوشیدنی. مینوس و النا چشم در چشم هم دوختند. دست النا لرزید و مجمعه کج شد و پیاله ها بر زمین افتاد. دحیه با تعجب به آنها نگاه کرد. النا به طرف در رفت تا بگریزد. مینوس سریع برخاست و او را گرفت، گفت: النا! تویی؟
مینوس روبند زن را بالا زد و سیلی محکمی به صورتش کوباند و او را روی زمین انداخت.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#رمان_النا📚
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
مینوس سرش را پایین انداخت و به حصیر نگاه کرد. نمی دانست چگونه بگوید که دختر عمویش، همان جا که قرار بر ازدواجش داشت، از خانه اش گریخته است و نمی داند کجا و با چه کسی رفته است. دحیه گفت: اگر مایلی و تصور می کنی کاری از دست من برمی آید بگو.
مینوس زبانش را در دهان چرخاند و گفت: نمی دانم چه بگویم. صدای کوبیده شدن در آمد. دحیه گفت: کیست؟
صدا گفت: ارباب! برایتان نوشیدنی آورده ام.
دحیه گفت: داخل بیا، در باز است.
صدا به نظر مینوس آشنا آمد، در این چند روز زن های زیادی را با النا اشتباه گرفته بود و وقتی مجبورشان کرده بود، روبند خود را بالا بزنند، فهمیده بود اشتباه بدی کرده است. اکنون نیز ترسید به اشتباه صدای النا به گوشش آمده باشد.
النا با روبند وارد حجره شد. مجمعه ای در دستش بود با دو پیاله نوشیدنی. مینوس و النا چشم در چشم هم دوختند. دست النا لرزید و مجمعه کج شد و پیاله ها بر زمین افتاد. دحیه با تعجب به آنها نگاه کرد. النا به طرف در رفت تا بگریزد. مینوس سریع برخاست و او را گرفت، گفت: النا! تویی؟
مینوس روبند زن را بالا زد و سیلی محکمی به صورتش کوباند و او را روی زمین انداخت.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#رمان_النا📚
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
مینوس سرش را پایین انداخت و به حصیر نگاه کرد. نمی دانست چگونه بگوید که دختر عمویش، همان جا که قرار بر ازدواجش داشت، از خانه اش گریخته است و نمی داند کجا و با چه کسی رفته است. دحیه گفت: اگر مایلی و تصور می کنی کاری از دست من برمی آید بگو.
مینوس زبانش را در دهان چرخاند و گفت: نمی دانم چه بگویم. صدای کوبیده شدن در آمد. دحیه گفت: کیست؟
صدا گفت: ارباب! برایتان نوشیدنی آورده ام.
دحیه گفت: داخل بیا، در باز است.
صدا به نظر مینوس آشنا آمد، در این چند روز زن های زیادی را با النا اشتباه گرفته بود و وقتی مجبورشان کرده بود، روبند خود را بالا بزنند، فهمیده بود اشتباه بدی کرده است. اکنون نیز ترسید به اشتباه صدای النا به گوشش آمده باشد.
النا با روبند وارد حجره شد. مجمعه ای در دستش بود با دو پیاله نوشیدنی. مینوس و النا چشم در چشم هم دوختند. دست النا لرزید و مجمعه کج شد و پیاله ها بر زمین افتاد. دحیه با تعجب به آنها نگاه کرد. النا به طرف در رفت تا بگریزد. مینوس سریع برخاست و او را گرفت، گفت: النا! تویی؟
مینوس روبند زن را بالا زد و سیلی محکمی به صورتش کوباند و او را روی زمین انداخت.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#رمان_النا📚
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
مینوس سرش را پایین انداخت و به حصیر نگاه کرد. نمی دانست چگونه بگوید که دختر عمویش، همان جا که قرار بر ازدواجش داشت، از خانه اش گریخته است و نمی داند کجا و با چه کسی رفته است. دحیه گفت: اگر مایلی و تصور می کنی کاری از دست من برمی آید بگو.
مینوس زبانش را در دهان چرخاند و گفت: نمی دانم چه بگویم. صدای کوبیده شدن در آمد. دحیه گفت: کیست؟
صدا گفت: ارباب! برایتان نوشیدنی آورده ام.
دحیه گفت: داخل بیا، در باز است.
صدا به نظر مینوس آشنا آمد، در این چند روز زن های زیادی را با النا اشتباه گرفته بود و وقتی مجبورشان کرده بود، روبند خود را بالا بزنند، فهمیده بود اشتباه بدی کرده است. اکنون نیز ترسید به اشتباه صدای النا به گوشش آمده باشد.
النا با روبند وارد حجره شد. مجمعه ای در دستش بود با دو پیاله نوشیدنی. مینوس و النا چشم در چشم هم دوختند. دست النا لرزید و مجمعه کج شد و پیاله ها بر زمین افتاد. دحیه با تعجب به آنها نگاه کرد. النا به طرف در رفت تا بگریزد. مینوس سریع برخاست و او را گرفت، گفت: النا! تویی؟
مینوس روبند زن را بالا زد و سیلی محکمی به صورتش کوباند و او را روی زمین انداخت.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#رمان_النا📚
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
مینوس سرش را پایین انداخت و به حصیر نگاه کرد. نمی دانست چگونه بگوید که دختر عمویش، همان جا که قرار بر ازدواجش داشت، از خانه اش گریخته است و نمی داند کجا و با چه کسی رفته است. دحیه گفت: اگر مایلی و تصور می کنی کاری از دست من برمی آید بگو.
مینوس زبانش را در دهان چرخاند و گفت: نمی دانم چه بگویم. صدای کوبیده شدن در آمد. دحیه گفت: کیست؟
صدا گفت: ارباب! برایتان نوشیدنی آورده ام.
دحیه گفت: داخل بیا، در باز است.
صدا به نظر مینوس آشنا آمد، در این چند روز زن های زیادی را با النا اشتباه گرفته بود و وقتی مجبورشان کرده بود، روبند خود را بالا بزنند، فهمیده بود اشتباه بدی کرده است. اکنون نیز ترسید به اشتباه صدای النا به گوشش آمده باشد.
النا با روبند وارد حجره شد. مجمعه ای در دستش بود با دو پیاله نوشیدنی. مینوس و النا چشم در چشم هم دوختند. دست النا لرزید و مجمعه کج شد و پیاله ها بر زمین افتاد. دحیه با تعجب به آنها نگاه کرد. النا به طرف در رفت تا بگریزد. مینوس سریع برخاست و او را گرفت، گفت: النا! تویی؟
مینوس روبند زن را بالا زد و سیلی محکمی به صورتش کوباند و او را روی زمین انداخت.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#رمان_النا📚
@yaa_zahraa18📲
@hasebabu📚
🥀حســــرت آن روزها.. 🥺
هر روز به نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمیخوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش: «آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خنده پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟»...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#قصهیِدلبری 💞
#رمان_عاشقونه_شهدایی💝
@hasebabu
ــــــــــــــــــــ #بریده_ای_ازکتاب✂️ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانی میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقط چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود.... ــ
ــــــــــــــــــ
@hasebabu
🥀حســــرت آن روزها.. 🥺
هر روز به نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمیخوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش: «آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خنده پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟»...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_ازکتاب
#قصهیِدلبری 💞
#رمان_عاشقونه_شهدایی💝
@hasebabu
ــــــــــــــــــــ #بریده_ای_ازکتاب✂️ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانی میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقط چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود.... ــ
ــــــــــــــــــ
@hasebabu