eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
759 ویدیو
5 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋« دعا کن من شهید بشم. » کاملاً جدی بودی. مادر نگفت که دعا نمی‌کند. حتی نگفت دعا می کند. فقط گفته بود: « محمدرضا، نیتت رو خالص کن. » شک ندارم که راست می گفتی: « به خدا نیتم خالص شده. والله قسم دیگه یه ذره نا خالصی توی وجودم نیست. » 🦋یعنی خودش هم به حرف خودش باور داشت آن لحظه که گفت بود: « مطمئن باش این دفعه شهید می شی. » همین جمله کافی بود تا صدای قهقهه ات از پشت تلفن بلند شود. خوشحال شدی اما راضی نشدی. گفته بودی: « یه چیز دیگه بگم؟ » 🦋-دیگه خودت رو این قدر لوس نکن. -یه چیز دیگه هم می خوام. -بگو. -دعا کن اگه شهید شدم، بدنم سر نداشته باشه. اصلاً پیش خودت فکر کردی که چه حرف دردناکی زدی؟ دلت به حال مامان فاطمه نسوخت؟ آنجا نبودی که ببینی قلبش از جا کنده شد و رنگ از صورتش پرید و تنش به لرزه در آمد. 🦋خودش را ندیدی، صدای نفس لرزانش را که شنیدی؟ دست و پایش می لرزید و صدایش بی رمق بود. «این دعا رو نمی کنم. از من نخواه. من دلم نمی آد.» 🦋راستی اصلاً تکلیفت با خودت روشن بود؟ همان روز که به مادر گفته بودی برای شهادتت دعا کند، به مهدیه گفته بودی:《 مامان را راضی کن برام بره خواستگاری، ما داریم بر می گردیم. 》 ــــــــــــــــــــــــ هدیه ی کتاب 90/000ت
🦋« دعا کن من شهید بشم. » کاملاً جدی بودی. مادر نگفت که دعا نمی‌کند. حتی نگفت دعا می کند. فقط گفته بود: « محمدرضا، نیتت رو خالص کن. » شک ندارم که راست می گفتی: « به خدا نیتم خالص شده. والله قسم دیگه یه ذره نا خالصی توی وجودم نیست. » 🦋یعنی خودش هم به حرف خودش باور داشت آن لحظه که گفت بود: « مطمئن باش این دفعه شهید می شی. » همین جمله کافی بود تا صدای قهقهه ات از پشت تلفن بلند شود. خوشحال شدی اما راضی نشدی. گفته بودی: « یه چیز دیگه بگم؟ » 🦋-دیگه خودت رو این قدر لوس نکن. -یه چیز دیگه هم می خوام. -بگو. -دعا کن اگه شهید شدم، بدنم سر نداشته باشه. اصلاً پیش خودت فکر کردی که چه حرف دردناکی زدی؟ دلت به حال مامان فاطمه نسوخت؟ آنجا نبودی که ببینی قلبش از جا کنده شد و رنگ از صورتش پرید و تنش به لرزه در آمد. 🦋خودش را ندیدی، صدای نفس لرزانش را که شنیدی؟ دست و پایش می لرزید و صدایش بی رمق بود. «این دعا رو نمی کنم. از من نخواه. من دلم نمی آد.» 🦋راستی اصلاً تکلیفت با خودت روشن بود؟ همان روز که به مادر گفته بودی برای شهادتت دعا کند، به مهدیه گفته بودی:《 مامان را راضی کن برام بره خواستگاری، ما داریم بر می گردیم. 》 ــــــــــــــــــــــــ هدیه ی کتاب 90/000ت