eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
658 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_1640875464815706090146.mp3
3.63M
«الله اکبر از این دستای خسته» 🥀 🎤 📜 🖤 🎶 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨ خوشبختی، یعنی همین چیزهایی که داری، فقط باید زاویه دیدت رو عوض کنی ... 📌خدایا شکرت بابت همه ی داشته ها و نداشته هام🥰 سلام رفقای جان روزتون بخیر و نیکی❤️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 📌خداحافظ دنیا روایت زندگی شهید مدافع حرم محمد شالیکار شالیکار در شهرستان فریدونکنار متولد شد. از همرزمان شهید حسین بصیر و علی اصغر بصیر در دوران دفاع مقدس و جانباز بالای 50 درصد بود که از ناحیه سر دچار جانبازی در جنگ تحمیلی شد. وی یکی از نیروهای داوطلب مدافع حرم پس از مجروحیت در درگیری با تروریست های داعش در حلب سوریه، به یکی از بیمارستان های دمشق منتقل شد و سرانجام در تاریخ 24 آذر ماه پس از مجاهدت های بسیار و تحمل سختی ها به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🦋از جمله آثار این نویسنده میتوان به عهد کمیل، شهید عزیز، دیده بان 25، از ام الرصاص تا خان طومان و… اشاره کرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✓قیمت 100/000ت ♡قیمت با تخفیف 95/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
یه تیکه کتاب بخونیم: 📚 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لرزۀ سرما به جان نیروها افتاده بود؛ اما او نمی‌لرزید. خودم هم از آن‌ها بودم که از سرما می‌لرزیدم، اما حاج‌محمد را که دیدم انگار روی آتش ایستاده بود. به روی خودش نمی‌آورد. حتی به من گفت: «مفید! اصلا نگران نباش؛ ما پای قولی که دادیم ایستاده‌ایم. به هیچ وجه به فرماندهی نه نگید. ما می‌تونیم.» نمی‌توانستم لرزشم را کنترل کنم. سرما به عمق بدنمان نفوذ کرده بود. بی‌اختیار شده بودیم. نمی‌شد دندان‌هایی را که از لرزه به هم می‌خوردند کنترل کرد. هشت ساعت زیر باران و در آن سرما زمان کمی نیست. یاد والفجر8، یاد غواص‌های شب عملیات افتاده بودم. اسلحه دستم بود. خواستم ببینم می‌توانم ماشه را بکشم و شلیک کنم، دیدم نمی‌شود! سبابه‌ام حرکت نمی‌کرد. همه‌چیز یخ زده بود! اشاره‌ها هم یخ زده بودند! تا اینکه دستور آمد به موقعیت شب برگردیدو.... ـــــــــــــــــــــــــ 📚 🥀 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
.... 📚 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هفت ماهه بود که بیمار شد. یک بیماری سخت. از شدّت تب، نفسش بند می آمد. صورتش کبود می شد و دستش یخ می کرد. دو ماه تمام شب و روز، حالش بد و بدتر می شد. او را در یکی از بیمارستان های ساری بستری کردیم. کار ما در این مدت شده بود توسّل به خدا و اهل بیت (ع). تا این که در آن شرایط سخت بیماری که درمان ها جواب نمی داد و امیدها کم رنگ شده بود، حالش آرام آرام خوب شد. برای ما مثل روز روشن بود که فقط لطف و عنایت خدا، پسرم را از این بیماری مهلک نجات داد. نور امیدی که در آن ناامیدی تابید و دل ما را روشن کرد، از ناحیهٔ فضل الهی بود و لا غیر. دست های سردش از محبت خدا گرم شد. انگار دست های کوچک او را خدا با نور کرامتش گرم می کرد. دوباره رنگ شادابی به صورت نوزادم برگشت و گونه هایش گل انداخت. آرام شد. دیگر گریه نمی کرد، دیگر صدایش از فرط بی حالی، حالت خفگی نداشت. هرچه بزرگ تر می شد، مثل بچه های دیگر شلوغ تر و پرسروصداتر می شد. اصلا یکجا بند نمی شد.و.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بهترین کتاب اون کتابیه کہ انسان رو بہ تفکر واداره و اِلّا بہ درد پاره کردن هم نمے خوره🧠⚡️. ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🌱 /بهبهان🌴 ــــــــــــــــــــــ 📗 📘 📕 ممنونم بابت اعتمادتون❤️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب باشیم دلمون جایی نره... 🫀 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 در کتاب به شرط عاشقی، داستان زندگی و رشادت و شهادت شهید مدافع حرم را به روایت همسرش می‌خوانید. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
عاشقانھِ ای دیگر از شھید مدافع حرم :) کتاب ِبه شرط عاشقـے خاطرات زوج جوان ، پرشور و عاشق را در خود گنجانده ♥️. ––––– .⊰ 𖧷 ⊱. –––– بعد از رفتنش ، زندگی در جریان بود ، اما من خوب نبودم . نمی‌توانم خوب باشم . وقتی تماس گرفت با شنیدن صدایش آرامش گرفتم . رفتم تو حیاط تا صدایش را واضح تر بشنوم . گفت : سلام خوبی ، راحت رسیدی؟ من ساعت دو دیشب رسیدم . به صورت رمزی پرسیدم : همون جای قبلی هستی؟ گفت: آره. با خودم گفتم: ای وای این بارم رفته حلب ، همون جایی که ترکش خمپاره تو سرش خورده بود . یکباره دلم گرفت و به شدت دلتنگش شدم . نفسی عمیق کشیدم . هوای سرد و درخت‌های خرمالوی توی حیاط بی‌برگ و ساکت چون من سکوت کرده بودند . به آسمان سیاه شب نگاه کردم . انگار همه‌چیز مرا زیر نظر داشت : ستاره‌ها، آسمان و حتی درخت‌های خرمالوۍ منزل بابا🚪🤎. ⸤ بھِ قلم ؛ رضیہ غیبشـے ⸣ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•