یه تیکه کتاب بخونیم: 📚
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لرزۀ سرما به جان نیروها افتاده بود؛ اما او نمیلرزید. خودم هم از آنها بودم که از سرما میلرزیدم، اما حاجمحمد را که دیدم انگار روی آتش ایستاده بود. به روی خودش نمیآورد. حتی به من گفت: «مفید! اصلا نگران نباش؛ ما پای قولی که دادیم ایستادهایم. به هیچ وجه به فرماندهی نه نگید. ما میتونیم.» نمیتوانستم لرزشم را کنترل کنم. سرما به عمق بدنمان نفوذ کرده بود. بیاختیار شده بودیم. نمیشد دندانهایی را که از لرزه به هم میخوردند کنترل کرد. هشت ساعت زیر باران و در آن سرما زمان کمی نیست. یاد والفجر8، یاد غواصهای شب عملیات افتاده بودم. اسلحه دستم بود. خواستم ببینم میتوانم ماشه را بکشم و شلیک کنم، دیدم نمیشود! سبابهام حرکت نمیکرد. همهچیز یخ زده بود! اشارهها هم یخ زده بودند! تا اینکه دستور آمد به موقعیت شب برگردیدو....
ـــــــــــــــــــــــــ
#خداحافظ_دنیا 📚
#فاطمیه 🥀
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_از_کتاب.... 📚
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هفت ماهه بود که بیمار شد. یک بیماری سخت. از شدّت تب، نفسش بند می آمد. صورتش کبود می شد و دستش یخ می کرد. دو ماه تمام شب و روز، حالش بد و بدتر می شد. او را در یکی از بیمارستان های ساری بستری کردیم. کار ما در این مدت شده بود توسّل به خدا و اهل بیت (ع). تا این که در آن شرایط سخت بیماری که درمان ها جواب نمی داد و امیدها کم رنگ شده بود، حالش آرام آرام خوب شد. برای ما مثل روز روشن بود که فقط لطف و عنایت خدا، پسرم را از این بیماری مهلک نجات داد. نور امیدی که در آن ناامیدی تابید و دل ما را روشن کرد، از ناحیهٔ فضل الهی بود و لا غیر. دست های سردش از محبت خدا گرم شد. انگار دست های کوچک او را خدا با نور کرامتش گرم می کرد. دوباره رنگ شادابی به صورت نوزادم برگشت و گونه هایش گل انداخت. آرام شد. دیگر گریه نمی کرد، دیگر صدایش از فرط بی حالی، حالت خفگی نداشت. هرچه بزرگ تر می شد، مثل بچه های دیگر شلوغ تر و پرسروصداتر می شد. اصلا یکجا بند نمی شد.و....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#خداحافظ_دنیا
#فاطمیه
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بهترین کتاب اون کتابیه کہ انسان رو بہ تفکر واداره و اِلّا بہ درد پاره کردن هم نمے خوره🧠⚡️.
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#واریزی🌱
#خوزستان/بهبهان🌴
ــــــــــــــــــــــ
#نامزدگلوله_ها📗
#شبیه_مریم📘
#عزرائیل📕
#لیگ_کتاب
ممنونم بابت اعتمادتون❤️
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب باشیم دلمون جایی نره... 🫀
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#به_شرط_عاشقی📚
در کتاب به شرط عاشقی، داستان زندگی و رشادت و شهادت شهید مدافع حرم #سعید_سیاح_طاهری را به روایت همسرش میخوانید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#عاشقانه_شهدایی ❤️
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
عاشقانھِ ای دیگر از شھید مدافع حرم :)
کتاب ِبه شرط عاشقـے خاطرات زوج جوان ،
پرشور و عاشق را در خود گنجانده ♥️.
––––– .⊰ 𖧷 ⊱. ––––
بعد از رفتنش ، زندگی در جریان بود ، اما من خوب نبودم . نمیتوانم خوب باشم . وقتی تماس گرفت با شنیدن صدایش آرامش گرفتم . رفتم تو حیاط تا صدایش را واضح تر بشنوم .
گفت : سلام خوبی ، راحت رسیدی؟ من ساعت دو دیشب رسیدم . به صورت رمزی پرسیدم : همون جای قبلی هستی؟ گفت: آره. با خودم گفتم: ای وای این بارم رفته حلب ، همون جایی که ترکش خمپاره تو سرش خورده بود . یکباره دلم گرفت و به شدت دلتنگش شدم . نفسی عمیق کشیدم . هوای سرد و درختهای خرمالوی توی حیاط بیبرگ و ساکت چون من سکوت کرده بودند . به آسمان سیاه شب نگاه کردم . انگار همهچیز مرا زیر نظر داشت : ستارهها، آسمان و حتی درختهای خرمالوۍ منزل بابا🚪🤎.
⸤ بھِ قلم ؛ رضیہ غیبشـے ⸣
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_کتاب📚
#به_شرط_عاشقی❤️
همه در اتاقی که با نور فانوسی روشن بود، کنار هم غمزده نشسته و منتظر بودیم. وضعیت سختی بود، اما کنار هم بودن به ما یادآوری میکرد که هنوز زندهایم. هوای بیرون بوی نم سفت سوخته میداد و پر از دوده بود و آرامش، این کلمۀ قشنگ — که چند ماه قبل، نه چند روز قبل، در نگاهمان، در حرفهایمان، در زندگیمان بود — دیگر نبود.
ــــــــــــــــــــــ
🟢قیمت کتاب 72/000
🟡قیمت با تخفیف 68000
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
°•بسمربالزهرا(س)•°
چادرت را بتکان.. روزیِ ما را برسان... 🖤🥺
📌قصد داریم به مدد شهدا در سالروز شهادت حضرت مادر (س) ۲۵ و ۲۶ آذر ماه در قم موکب به پا کنیم
شما عزیزان میتونید #بهعشقحضرتزهرا💚
در حد توانتون کمک کنید و در موکب شریک بشید
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
6280231453989963
سعیده زارع
★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
سوالی داشتین در خدمتم