دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#کتاب_عقیق 📚زندگی داستانی فرمانده دلاور لشگر 14 امام حسین علیه السلام اصفهان، شهید حسین خرازی است که
حسین جملهٔ آخر را بلندتر گفت تا بقیه بشنوند. کمی تأمل کرد و ادامه داد: «قرار است تیپ امامحسین در این عملیات محک بخورد. میخواهم در دل این رملها، در این تنهایی شب، در خلوت با خدا، اول از همه خودمان در حضور بیبی زهرا محک بخوریم. بخوان ردانی، بخوان که دلم خیلی گرفته، خیلی. تا سپیده یکساعت وقت داریم. دلم هوای دعای کمیل کرده؛ از آن دعاهایی که خودت میدانی.»
ــــــــــــــــــــــــــــ
#عقیق
#بریده_ای_از_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من فقط میخوام وقتی دخترم میره بیرون نگران نباشم که نکنه برنگرده... اونم هرکی بوده و عضو هرجا بوده یکی باید جلوشو بگیره... میفهمی؟ گلولههای داغ اشک بیاجازه از چشمهای حانیه بیرون زدند. با صدایی که لای هقهق گریه هنوز عصبانی بود گفت: _ دوستهای بابای من... رفتن و جلوشون وایسادن... اگه حمایت دولتهای شما از اونا نبود... تا حالا ریشهشونم خشکونده بودن...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#شبیه📚
★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بعد از 99 روز! آرزویش بود بیسر باشد مثل اربابش. پیشانیاش یک تکه یخ بود.
دست کشیدم توی موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید و می گفت: «نکش! میدونی که بابت هر تار اینها پونصدهزار تومن پول دادم؟! » یک سال هم نشد. امیرحسین را گذاشتم روی سینه اش.😭
تازه هشت ماهش شده بود.
🥀 یک بار از مراسم تشییع پیکر یکی از رفقایش برگشته بود. گفت که بچۀ سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوت، ولی تو این کار را نکن. بگذارش روی سینه ام.
وقتی گذاشتمش، چنگ انداخت توی ریش های بلند بابایش.
ــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#عمارحلب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا واقعاً نشسته بودم بالای سرش، توی معراج😭.
مشمع را بازتر کردم. یاد کفن و پلاک و تسبیحی افتادم که توی خواستگاری به من هدیه داده بود. مال تفحص بود.
توی غربت، خبر شهادتش را شنیدم. زنگ زد که با پدر و مادرم بیا توی منطقه تا باهم برگردیم. یک ماه توی ولایت غریبی چشمم به در سفید شد. هی امروز فردا می کرد. آخرم خودش نیامد و به قول خودش «خبرش آمد.»💔
ــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#عمارحلب
#قصــــــــه_دلبری
#محمدحسین_محمدخانی
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
هدایت شده از دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
ــــــــــــــــــ
در اینجا از تمام کسانی که به گردن بندهٔ حقیر حقی دارند، می خواهم حلالم کنند؛ چون اگر یکی را در این دنیا حلال کنند، مطمئن باشند که شخص دیگری هست که در آن دنیا حلالشان کند.. ✓♡
#عهدکمیل
#بریده_ای_از_کتاب....
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
هدایت شده از دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
شهیدکاظمیگفته بود: «الآن ردپایی از شهادت نیس. موقعی تقاضای شهادت میکنن که به قول آقا دروازه بود یا به قول ما اتوبان بود. ولی الآن چی شده؟ الآن دیگه شهادت یه معبر تنگه؛ باید از این معبر عبور کرد که سختیهای زیادی داره.»
نظر شخصی خودمه که هرکسی الآن در راه خدا شهید بشه، کار سختی انجام داده. در زمان دفاع مقدس، محیط مهیا بود، همه جوره هم مهیا بود. اون شهدا هم اجر خودشونو دارن.👌 الآن که محیطش مهیا نیس، تو این اجتماعی که پر از گناهه، خودمو میگم، که آنقد مرتکب گناه میشم، اگه بتونم خودسازی کنم، اونوقته که خدا شاید شهادتو به من بده
ــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#عهدکمیل 📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_از_کتاب....
#حــــــریر
روبنده را بالا میزنی و با دیدن همسرت، گل از گلت میشکفد اما خبر داری ممد بغدادی نزدیک دروازههای سرآبله قم است و آمده ناموست را ببرد؟
کاش وقتی از کوه پرت میشدی تا درد غارت ناموس را تحمل نکنی.
اما نمیشود.
باید بفهمی استبداد رضاخانی فقط دزد ناموس تو نیست، دزد چیزهای بزرگتر و مهمتر است. اما چیست که از حریر در این دنیا برایت مهمتر باشد؟
خوب فکر کن. از پسش برمیآیی؟
@hasebabu
فرمودهاند که در آخرالزمان این دعای فرج را که دعای تثبیت در دین است، بخوانیم: «یا اللهُ، یا رَحْمَنُ، یا رَحیمُ، یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ، ثَبِّتْ قَلْبی عَلی دینِک» (ای خدا، ای رحمتگستر، ای مهربان، ای زیروروکنندۀ دلها، دل مرا بر دینت ثابت و استوار گردان)؛ یعنی آن مرتبهای از ایمان را که به من منت نهادی، حفظ کن، نه اینکه مسلمان باشد و به همان باقی باشد؛ چون این معنای تثبیت در دین نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــ
#رحمت_واسعه📚
#بریده_ای_از_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قلب حاج علی لرزید. به یاد روزهایی افتاد که به جبهه می رفت و نرگس خانم و اکبر تا راه آهن بدرقه اش می کردند. اشک در چشم هایش حلقه زد. بغضش را خورد و سر امیرعلی را بوسید. بوی اکبر توی ریه هایش رفت. خودش را جمع کرد و نفس عمیقی کشید. گریه های کودکی اکبر جلوی چشمشش آمد. سیما جای نرگس خانم ایستاده بود و زمان, امیر علی را به جای اکبر توی دست هایش گذاشته بود. یاد تمام لحظه هایی افتاد که دور از زن و بچه در جبهه ها و کنار هم رزمانش جنگیده بود و آن روز و در آن سن و سال, اکبرش را برای جهاد به جبهه دیگری می فرستاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#پرواز_از_مدار37درجه📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی.❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#دخترشینا 📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فرمودهاند که در آخرالزمان این دعای فرج را که دعای تثبیت در دین است، بخوانیم: «یا اللهُ، یا رَحْمَنُ، یا رَحیمُ، یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ، ثَبِّتْ قَلْبی عَلی دینِک» (ای خدا، ای رحمتگستر، ای مهربان، ای زیروروکنندۀ دلها، دل مرا بر دینت ثابت و استوار گردان)؛ یعنی آن مرتبهای از ایمان را که به من منت نهادی، حفظ کن، نه اینکه مسلمان باشد و به همان باقی باشد؛ چون این معنای تثبیت در دین نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــ
#رحمت_واسعه📚
#بریده_ای_از_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
در حدیث آمده است مردی به خدمت رسول خدا(ص) رفت و گفت: من زنی دارم که وقتی میخواهم از خانه بیرون بروم، مرا بدرقه میکند و هنگام آمدنم به خانه با روی گشاده به استقبالم میآید. رسول خدا(ص) فرمودند: خدا در روی زمین کارگزارانی دارد و همسر شما از کارگزاران خداست و به سبب رفتارهایش نصف ثواب یک شهید را در نامهٔ اعمالش مینویسد.
ــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#هنر_زن_بودن📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
روی برگهای نوشتم: «هو الشــــــهید» آرام و باوسواس. انگار میخواستم یک اثر هنری فاخر خلق کنم. دوباره تکرار کردم. در دلم به محمدحسین گفتم: «دیدی آخر شهید شدی؟ دیدی به آرزوت رسیدی؟😭»
این بار «ش» را کشیدم. خودکار جلوتر نمیرفت. شب قدر امسال بود یا سال قبلش؟ نمیدانم. گفت: «این شبا پروندهها رو بازبینی میکنن. دعا کردم گوشهٔ پروندهم بنویسن: هوالشهید.»😭
ـــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#آرام_جان 📚
#شهید_جمهور #رئیسی
#شهیدان_خدمت 🥀
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#تقاص📗 کتاب تقاص شامل بیست و چهار حکایت زیبا از تجربههای افراد مسلمان و غیرمسلمان، و همچنین برخی م
🔔
#بریده_ای_از_کتاب....
هر بار به صورت عمدی گناهی میکردم اتفاقی ناگوار در زندگیام میافتاد. مثلاً به من زمانی را نشان دادند که به یک نفر تهمتی زدم. فردای آن روز شرایط کاری من پیچیده شد و مدت کوتاهی بعد، بیکار شدم. کسی آنجا به من توضیحی نمیداد، اما خودم متوجه شدم که بیکار شدنم با تهمتی که به آن شخص زدم ارتباط داشت. یا هر بار که دروغ میگفتم بلافاصله اتفاق ناگواری در زندگی من رخ میداد.
_____
ــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_از_کتاب....
#مطلع_عشق❤️
📌همدیگر را بهشتی کنید!
💢خیلی از زنها هستند که شوهرانشان را بهشتی میکنند. خیلی از مردها هم هستند که زنهایشان را بهشتی میکنند.
عکس آن هم هست. اگر زن و شوهر این کانون خانوادگی را قدر بدانند و برای آن اهمیّت قائل باشند، زندگی، امن و آسوده خواهد شد و کمال بشری برای زن و شوهر در سایهی ازدواج خوب ممکن خواهد شد.
____
ــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
فرمودهاند که در آخرالزمان این دعای فرج را که دعای تثبیت در دین است، بخوانیم: «یا اللهُ، یا رَحْمَنُ، یا رَحیمُ، یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ، ثَبِّتْ قَلْبی عَلی دینِک» (ای خدا، ای رحمتگستر، ای مهربان، ای زیروروکنندۀ دلها، دل مرا بر دینت ثابت و استوار گردان)؛ یعنی آن مرتبهای از ایمان را که به من منت نهادی، حفظ کن، نه اینکه مسلمان باشد و به همان باقی باشد؛ چون این معنای تثبیت در دین نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــ
#رحمت_واسعه📚
#بریده_ای_از_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.. نگذار این دل وامانده برتو فرمان براند! دیگر به اینجا نیا و سراغی از او نگیر تا از یادش ببری! فرق او با دیگر ماهرویان دمشق آن است که بر دلت چنگ زده. تو مثل ماهی به تور افتاده ای! باید این تور را پاره کنی و آن چنگ را از دلت برداری تا رها شوی....!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب✂️
#مرا_با_خودت_ببر 📚
قیمت کتاب80/000تومان🦋
قیمت با تخفیف 75/000تومان🎁
@hasebabu
#بریده_ای_از_کتاب... ✂️
#مـــن_زنـــده_ام🍃
نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از مردهها و زندهها گرفتم. از رود کارون و خاک زمین و برگهای درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدیم. همه ی گلهای باغ از تو خاطره داشتند و همه تو را صدا میزدند حتی مترسک باغ حیاط که لباسهای تو را میپوشید از فراق تو مُرد. به خدا میسپارمت تا همیشه زنده باشی.
ـــــــــــــــــــــــــــــ📚ــــــــــــــــــــ
@hasebabu
فرمودهاند که در آخرالزمان این دعای فرج را که دعای تثبیت در دین است، بخوانیم: «یا اللهُ، یا رَحْمَنُ، یا رَحیمُ، یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ، ثَبِّتْ قَلْبی عَلی دینِک» (ای خدا، ای رحمتگستر، ای مهربان، ای زیروروکنندۀ دلها، دل مرا بر دینت ثابت و استوار گردان)؛ یعنی آن مرتبهای از ایمان را که به من منت نهادی، حفظ کن، نه اینکه مسلمان باشد و به همان باقی باشد؛ چون این معنای تثبیت در دین نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــ
#رحمت_واسعه📚
#بریده_ای_از_کتاب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_از_کتاب
#دلتنگ_نباش💔
زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت: «آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.» این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود: «عشــــقِ من دلتنگ نباش!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــ
🟢قیمت کتاب۱۶۰/۰۰۰تومان
🔴قیمت با تخفیف ۱۵۰/۰۰۰تومان
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــ
در اینجا از تمام کسانی که به گردن بندهٔ حقیر حقی دارند، می خواهم حلالم کنند؛ چون اگر یکی را در این دنیا حلال کنند، مطمئن باشند که شخص دیگری هست که در آن دنیا حلالشان کند.. ✓♡
#عهدکمیل
#بریده_ای_از_کتاب....
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
شهیدکاظمیگفته بود: «الآن ردپایی از شهادت نیس. موقعی تقاضای شهادت میکنن که به قول آقا دروازه بود یا به قول ما اتوبان بود. ولی الآن چی شده؟ الآن دیگه شهادت یه معبر تنگه؛ باید از این معبر عبور کرد که سختیهای زیادی داره.»
نظر شخصی خودمه که هرکسی الآن در راه خدا شهید بشه، کار سختی انجام داده. در زمان دفاع مقدس، محیط مهیا بود، همه جوره هم مهیا بود. اون شهدا هم اجر خودشونو دارن.👌 الآن که محیطش مهیا نیس، تو این اجتماعی که پر از گناهه، خودمو میگم، که آنقد مرتکب گناه میشم، اگه بتونم خودسازی کنم، اونوقته که خدا شاید شهادتو به من بده
ــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#عهدکمیل 📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
«چایت را من شیرین میکنم»
_چرا نماز میخونی؟🤔
لبخند زد و دانههای گلی تسبیح را، با انگشتانش به
بازی گرفت.
_شما چرا غذا میخورین؟☺️
سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم.😏
_ واسه این که گرسنه نمونم... نمیرم.☹️
آرام لبخند زد و گفت:
_منم نماز میخونم واسه این که روحم گرسنه نمونه
نمیره.🙂
جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچوقت نماز نخواندم یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب میدانستم و آن اینکه سالهاست روحم از هر مردهای مرده تر است.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#ارسالی_اعضا ♡✓
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
|••چایت را من شیرین میکنم.
نمیدانم چند ساعت گذشت و من از بودن کنار جسم بی جان حسام محروم ماندم اما وقتی چشم گشودم تاریکی شب دیدم و سکوت، روی تختی که حسام لقمه میساخت و چای هایش را
به طعم خدا شیرین می.کرد چشم چرخاندم. حسام گوشه ی اتاق زیر نور ماه الله اکبرگویان اقامه ی نماز میبست زیر پنجره روی سجاده و تسبیح به دست اتاق پر بود از بودنش از خنده هایش از عاشقانه هایش. ... حالا من بودم و دیوارهایی که دیگر باید حسرت به دل قهقهه هایش میشدیم ...
ــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بعد از 99 روز! آرزویش بود بیسر باشد مثل اربابش. پیشانیاش یک تکه یخ بود.
دست کشیدم توی موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید و می گفت: «نکش! میدونی که بابت هر تار اینها پونصدهزار تومن پول دادم؟! » یک سال هم نشد. امیرحسین را گذاشتم روی سینه اش.😭
تازه هشت ماهش شده بود.
🥀 یک بار از مراسم تشییع پیکر یکی از رفقایش برگشته بود. گفت که بچۀ سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوت، ولی تو این کار را نکن. بگذارش روی سینه ام.
وقتی گذاشتمش، چنگ انداخت توی ریش های بلند بابایش.
ــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#عمارحلب
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•