محمد ولی برای اولین بار، حرف مرا رد کرد😕 جواب داد : مامان جان🙄! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم☝️🏻چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و میتونین برین جبهه🤔؟ خدا بهاندازهٔ وظیفهٔ هرکسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال میکنه🍃 شما که خانومی اگه وظیفهت بهاندازهٔ دوختن یه درز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی⛔️؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم ... وقتی هرکسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره ... یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه🙂کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه🍱 و خط مقدم⚔ نداره ! قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه☺️
#_کتاب_تنها_گریه_کن
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحــــق...:)🍂 #پارت2 پسرکفلافلفروش _._._._._ كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيا
بسمحق... :)🍂
#پارت3
پسرکفلافلفروش
اینقسمت #روزگارجوانی★
_._._._ ._
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟
زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت.
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از
من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم.
تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد.
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود.
بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم.
با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه
خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده
بود!
خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محلهی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم.
حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم
تأثير مثبتی ايجاد شود.
از زبان پدر شهید
ادامه دارد....
#پسرک_فلافل_فروش📚
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
نثار روح مطهـــــــر تمام شهدا بخصوص شهداے مدافع حــــرم صلوات🍃
بچه که بود برای شنا🏊🏻♂️ و آب بازی به موتور آب کنار روستا🏜️ می رفت ...
بارها پدر دنبالش کرد و دعواش کرد تا نرود😡 اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود😄
وسط عملیات والفجر 8 یکی از قایق ها 🚣🏻♂️کج شد و چند نفر افتادند توی آب😨 پرید توی آب و یکی یکی رساندشان به لبه قایق🚤
آمده بود سبزوار و ماجرا را برای پدر تعریف کرد🗣️ گفت : دیدی بابا،الکی مارو دعوا می کردی😌اگه اون وقت شنا یاد نمی گرفتم، کی می خواست این طفل معصوم هارو نجات بده😉؟
--------------------------------
🌻کتاب سرت را به خدا بسپار گزیده خاطرات شهید محمدرضا داورزنی🌻
---------------------------------
💫قیمتکتاب30٫000تومان
اما با #20درصد تخفیف فقط:24٫000💫
زنگ در خانه مارا زدند🛎️جواد بود ...
آن زمان خانه مان بلوار ادیب بود و جلوی درش یک باغچه شمشاد☘️
پای همین شمشاد ها نشستیم🧎🏻♂️گفت:«بابا، به این حیونی ها یکم اب بده😅 این ها دارن تلف میشن.تو خودت اب نمیخوری؟ این ها هم آب می خوان!»
شلنگ آوردم و گفتم :«خدا بد نده.چی شده سر ظهر آمده ی🤨؟ »یک کم آب ریخت روی دست و پایش و گفت:«روح الله من دارم میرم🙂 »
کجا می ری؟
می رم عراق.
چه خبره😨؟
میخوام برم جنگ.
به تو چه به من چه🫤! یه کشور غریبه به ما چه ربطی داره؟هشت سال این ها مارا تکه پاره کردن. حالا ما بریم اونجا😡؟
اگه ما نریم اون ها می ان ...
__________________________
🌻کتاب کشکول میرزا جواد اقا روایتی از زندگی شهید جواد کوهساری🌻
__________________________
💫قیمت کتاب:38٫000
اما با #_20درصد تخفیف
فقط:30٫400💫
راحٖـیل:):
خانمم شاکی شده بود و میگفت : هر روز بسیج🙄! هرروز کشت! هر روز آموزش!
یک روز گفت«تکلیف من را معلوم کن. مدام گشت بسیج، آموزش، اردو، رزمایش! تاکی می خواهی این طوری باشی🫤؟ دیگر باید انتخاب کنی؛یا من یا بسیج☝🏻»
در همان حالت عصبانیت😡، من هم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:«بسیج را عشق است😁✌🏻»
بنده خدا عصبانی شد و گفت:تو خیلی کله شَق هستی😬 »خلاصه کوتاه آمد ...😄
___________________________________
🌻کتاب زیبای ابوعلی کجاستزندگی نامه خودگفته شهید مرتضی عطایی معروف به ابوعلی🌻
__________________________________
💫قیمت کتاب:27٫000💫
آرام آرام روی قبرهای وسط حیاط قدم می زدم🚶🏾♂ و با گوشه چشم👀تاریخ نوشته شده بر آنها را می خواندم🗣 بعضی جوان، بعضی میانسال، بعضی پیر، راستی مردن درد داشت🤔؟ ناگهان یک جفت کفش سرمه ای رنگ با عطری تلخ و آشنا مقابل چشمانم سبز شد👟
سرم را بالا آوردم ... صدای کوبیده شدن قلبم را با گوش هایم شنیدم😰چند روز از آخرین دیدنش می گذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟ اما این غریبه، با شلوار کتاب مشکی و پیراهن مردانه سرمه ای رنگش، زیادی دلنشین به کامِ احساسم آمد♥️بازهم موهای کوتاه و ته ریشی به سیاهی زغال ...
#_چایترا_من_شیرین_میکنم
مهدی ده سال مفقود بود. 🌿چهار پنج روز قبل از اینکه پیکرش پیدا شود خواب ✨دیدم رفته ام مسجد. نزدیک ورودی مسجد فردی به من گفت 🗣️مهدی هم اینجاست. رفتم 🚶♂️و دیدم خواب✨ است و چیزی رویش انداخته اند. می خواستم رو اندازش را کنار بزنم و بیدارش کنم اما گفتم بگذار بخوابد. چند روز بعد گفتند که شهدای🍃 فاو را آورده اند. بعد از ده سال مقداری استخوان از مهدی تحویلم دادند. ✨🌿
______________________________
کتاب اقای کتاب📚✨
شصت سال کتابفروشی مروری بر زندگی و زمانه حاج علی یزدانخواه🍃
_____________________________
ارسال به سراسر کشور ✨
قیمت کتاب=45٫000تومان✨
اما با #20درصد تخفیف 💣
فقط 36٫000تومان🌿
~🕊
#روایت_عشق^'💜'
●من مُطمئن هسٺم چشمۍکہ بہ
نگاه حرام عآدٺ کُند، خیلۍ چیزها
را ازدسٺمیدهَـد .. ✋🏼🍃
#شھیدهادۍذولفقارۍ🌸
بسمحق... :)🍂
#پارت4
پسرک فلافل فروش
اینقسمت #روزگارجوانی
_._._._._
فرزند اولم مهدي بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما
دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال 1367
محمدهادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهی ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسهی
شهيد سعيدی در ميدان آيتاهل سعيدی رفت.
هادی دورهی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم وخادمی
مسجد را تحويل دادم.
هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههی محرم در
محلهی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامههای هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت
ميكشيد.
بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچههای هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيلهی ورزشی تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد.
به ميلهای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه الغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد.
از زبان پدر شهید
ادامه دارد....
#پسرک_فلافل_فروش📚
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
یکی از میت ها لاک زده💅 بود🫠تا آمدیم همه ناخن هایش را پاک کنیم، سروصدای خانواده بلند شد🫤 می گفتند:«چرا این قدر طولش می دین؟ سریع تر😠! »
به این حرف ها کاری نداشتیم. با پنبه و استون🧪، خیلی با حوصله، لاک💅 هارا ذره ذره پاک کردیم. حتی من نیم خیز شدم و لاک💅 های لای خط ناخنش را تمیز🧼 کردم با این حال، نه غر زدیم نه خسته شدیم😊 سرمان توی لاک خودمان بود! ✨
#_کتاب هفت خانِ شستن
آن زمان هنوز داعش ⛓️🔪خیلی مطرح نبود ... آقا سید توی گوشی اش 📲چندتا فیلم و عکس از وحشی گری🧟♂️ های مسلحین داشت : عکس کودکی که سرش را بریده بودند🪚 یا عکس مسلحین که توی سر چند دختر بچه میزدند🥺 یا فیلمی از خانمی🧕🏻 که «یاعلی!یاعلی! »می گفت و آنها سرش را بریدند و چند فیلم دیگر ..💔 آنها را به حسن آقا نشان داد و گفت : لبین همچین آدمایی انجا هستند☝🏻
تو نمیتوانی با اینها در بیوفتی ...
این فیلم هارا که دید، دیگر اتش گرفت و گفت : حالا هرطور شده باید برم😡پیاده یا سواره ... شمارا به خدا هرکاری میتونید بکنید😰
#_کتاب فراری ها