eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
641 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقــــــــــا🍃💚 🌸🌸یه خبر ویژه خدمت حسیبایی های عزیز😍😍🌸🌸 از امشب😊 پارت های کتاب📘 🌹﴿پسرک فلافل فروش﴾🌹😍 در کانال حسیبا قرار میگیرد 🥳🥳
بسم‌حق..:)🍂 پسرک‌فلافل‌فروش این قسمت _._._._._ اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم . شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دونفر از بچهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند. سراغ آنهارا گرفتم بعداز تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم . سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند . سید را ازقبل میشناختم . مسئول فرهنگی مسجدبود و بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار می دیدم. آنهاچهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آنرا به من تحویل دادند بعد درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم . دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود بعد روکرد به من و گفت : شرمنده ! ببخشید میتونم مطلبی رو بگم ؟ گفتم بفرمایید. هادی باهمان چهره ی باحیا و دوست داشتنی گفت : قبل ازما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند اما ، هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید ! شاید دلیلش این بوده که میخواستندخودشان را درکنار شهید مطرح کنند . بعد سکوت کرد. همین طورکه با تعجب نگاهش میکردم... همین طور که با تعجب نگاهش میکردم ادامه داد... خواستم بگویم همینطور که این شهید عاشق گمنامی بوده شماهم سعی کنید که.... حرفش را تا اخر خواندم از این دقت نظراوخیلی خوشم آمد. این برخورد اول سرآغاز اشنایی من و هادی ذوالفقاری شد . بعد از آن بارها از او برای برگزاری یادواره شهدا خصوصا شهید ابراهیم هادی کمک گرفتیم. اوجوانی فعال ، کاری ، پرتلاش اما بدون ادعا بود. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود. ایده های خوبی در کارفرهنگی داشت اما دوست داشت گمنام باشد دلش نمیخواست مطرح شود. مدتی با چاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری میکرد . پوسترها و برچسب های شهدارا چاپ میکردزیر بیشتر این پوسترها به توصیه ی او نوشته بودند : جبهه ی فرهنگی علیه تهاجم فرهنگی-گمنام رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتی سيد علی مصطفوی‌را به من داد. سال بعد همه‌ی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود. او همه‌ی كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضی نيستم اسمی از من به ميان آيد.... ادامه‌دارد... 📚 ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
هرکاری می‌تونی بکن، که گناه نکنی! وقتایی که موقعیت گناه پیش میاد... دقیقا قافله کربـلای حسین ِ زمان روبروت و یه دره عمیق خطرناک پشت سرت! اگه به گناه بله بگی، به هل من معینِ مهدیِ فاطمه(س) نه گفتی! +مهدی جان💔! من سرم گرم گناه است سرم داد بزن سینه‌ات سخت به تنـگ آمده فریاد بزن شبتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 راستی دردهایم کو؟ چرا من بی خیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟🥺 نکند خوابم؟ چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟🍃
یک شب از برادرم سوال کردم چطور اینقدر تغییر کردی🤔؟ گفت: کتابی هست به نام معراج السعاده🕊️. واقعاً اگر کسی می خواهد به معراج برسد یا به سعادت برسد باید هر شب یک صفحه از این کتاب را بخواند.🍃 بعد کتاب خودش را آورد و از روی کتاب برای ما می خواند و می گفت به این توصیه ها عمل کنید تا به سعادت برسید.☝🏻 مثلاً یک شب می گفت: سعی کنید سکوت 🤫شما بیشتر از حرف زدن باشد. هر حرفی می خواهید بزنید🗣️ فکر کنید که آیا ضرورت دارد یا نه؟!🤷🏻‍♂️ بی دلیل حرف نزنید که خیلی از صحبت های ما به گناه و دروغ و ... ختم می شود.❌ ★ برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ـــــــــــــــــــــ کتاب معراج السعاده📘
کسی که نگران زندگی وعاقبت به خیریش باشه حتما نمازشو میخونه…👌🏻 حتی اگه گناه هم کردی بازم نمازتو بخون. نمازتــــو تــــــرک نکـــن.⚠️ حتی اگه حوصله نداشتی، بازم بخون هرکاره هستی ؛نمازتو بخون ✨ نماز نخوندن خط قرمزت باشه… همین نماز یه روز نجاتت میده😇 یه جاهایی  بهت کمک میکنه که خودتم نمیونی از کجا بودخودتم تعجب می کنی🍃 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🕊•⊱ سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسم‌حق..:)🍂 #پارت‌1 پسرک‌فلافل‌فروش این قسمت #گمنامی _._._._._ اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری
بسم‌حــــق...:)🍂 پسرک‌فلافل‌فروش _._._._._ كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهی حوزه‌ی علميه شد.... تابستان سال 1391 در نجف، گوشه‌ی حرم حضرت علی 7 او را ديدم،يك دشداشه‌ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه‌ی ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكنی؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای‌من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود:هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست...! برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا {س} ريخت. اما خيلی درباره‌ی او فكر كردم. هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاری زياد شنيده‌ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد.... ادامه دارد... 📚 ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
🍃 حاج‌حسین‌یکتا🕊 هـرچقـدر به‌ بالای‌ِ قله‌ی‌ِ ظهـور‌ نزدیک می‌شیم،هَـواکـم‌میشه! دیگـه‌به‌شُـــشِ‌هرکسی‌نمی‌‌سـازه!! بـی‌هـوامی‌خرَن‌رفقــا بـی‌هـوا می‌بَرَن بـی‌هـوا‌میـاد... خیلـی‌حواستـون‌روجمـع‌کنید؛ میـزان،میـزانِ‌هوای‌ِنفسـه...
آیت اللّٰھ شاه آبادے : اگر برای نماز شب بیدار شدید وآمادگۍ روحۍ نداشتید؛ بیدار بمانید، بنشینید؛ حتی چاے بخورید! انسان بر اثر همین بیدارے، آمادگی براے عبادت را پیدا می کند...🌱 🙂
📛🔱 تیر سه شعبه 🔱 📛 ✍تیر سه شعبه یعنی چه؟ تیر سه شعبه یعنی همین گناهانی که ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم ⭕️یک شعبه اش این است که خودمان گناه کرده ایم ⭕️یک شعبه اش این است که دیگران را به گناه انداختیم ⭕️یک شعبه هم قلب (عج) است که نشانه گرفتیم رفیق بیا مراقب قلب عزیز زهرا س باشیم شبتون بخیــر 💚 التماس دعا🍃
جوان اینگونه قصه خود را شروع می کند ؛ زندگی ام پر از گناه و معصیت و مستی بود،به مردم ظلم می کردم،حق مردم را می خوردم،ربا می خوردم،ضعیفان را کتک می زدم ! هرظلمی را انجام می دادم،گناهی نمانده بود که انجام نداده باشم. مردم مرا به سبب گناهانم حاشا می کردند روز از روزها تمایل به ازدواج پیدا کردم، دوست داشتم دختری داشته باشم ، ازدواج کردم و خداوند به من دختری داد که اسمش را فاطمه گذاشتم. به شدت او را دوست داشتم و احساس می کردم با تولد او زندگی ام از گناه دور شده است،به سبب وجود او بسیاری از گناهان از من دور شده بودند فاطمه در دوسالگی مرا در حال نوشیدن شراب دید.و او نیز می خواست چنین کند در حالیکه دوسال بیشتر نداشت ! روزگارم‌چنین گذشت و ایمانم بیشتر می شد وتا بزرگتر میشد محبت من به او بیشتر و ایمانم زیادتر میشد و احساس می کردم که خداوند را نزدیکتر از گذشته به خود می بینم ، گناهان یکی پس از دیگری از من دور می شدند. تا زمانیکه فاطمه سه سالگی را تمام کرد.و مُرد ! بله فاطمه.مُرد! چه مصیبتی بود ! ازآنچه در ابتدا بودم بدتر شدم. از شدت غم و غصه صبری نزدم نمانده بود، از آن صبری که مؤمنان بر مصیبتها دارند چیزی در من نبود تا مرا بر آن قوی کند ! شیطان بامن بازی می کرد ! ومن بدتر می شدم ! تا روزی که شیطانم به من گفت: امروز آنقدر شراب بنوش آنقدر بنوش که هیچ‌کس به آن اندازه ننوشیده باشد! پس عزمم را جزم نموده و نوشیدم و سیاهی شب همه جا را فراگرفت و من نوشیدم‌ونوشیدم و مرا خواب در بر گرفت. انواع خواب را دیدم تا جاییکه خواب دیدم قیامت فرا رسیده است و خورشید سیاه شد و دریاها تبدیل به آتش شدند. زمین را زلزله ای رخ داد ...ومردم جمع شدند برای روز قیامت دسته دسته می آمدند ومن میانشان بودم که منادی ندا داد که فلان پسر فلان بیاید تا در مقابل جبار بایستد و پاسخ دهد. پس آن نفر را دیدم که صورتش از شدت ترس به سیاهی گرایید. وقتی اسم من آمد هر کسی در اطراف من بود فرار کردند و مخفی شدند انگار که کسی در محشر غیر ازمن آنجا نبود ! سپس ماری قوی هیکل را دیدم که به طرف من می آمد ! پس به سرعت پا به فرار گذاشتم و مار به دنبالم می آمد. پیرمردی ناتوان را در جایی یافتم داد زدم : آااااه..پیرمرد کمک کن ، مرا از دست این مار نجات بده ! به من گفت : پسرم من ضعیفم و نمی توانم تو را نجات دهم ، اما از این طرف برو بلکه نجات یابی. به آن طرف که او گفته بود دویدم و مار همچنان دنبالم بود،و مقابلم آتش جهنم را دیدم . به او گفتم: از مار فرار کنم تا به آتش سقوط کنم ؟ و مار داشت به من نزدیکتر میشد ، پیرمرد را قسم دادم که نجاتم دهد . به حالم گریه کردو گفت :من ضعیفم همچنانکه می بینی کاری برایت از دستم بر نمی آید ، اما به طرف آن کوه برو که کودکانی کم سن و سال آنجا هستند. به آن طرف دویدم و می شنیدم که کودکان همه می گفتند : فاطمه..ای فاطمه پدرت را دریاب ، کمکش کن. فهمیدم که آن دخترم است پس خوشحال شدم که آنجا مرا از آن موقعیت هولناک نجات می دهد. با دست راستش دست مرا گرفت و با دست چپش مار را از من دور کرد و من مانند مرده ای شده بودم از شدت ترس رمقی در من نمانده بود ، سپس در اتاقم که مانند دنیا شده بود نشستم و و فاطمه به من گفت :ای پدرم (این آیه را تلاوت کرد)..الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله..«آیا برای کسانی که ایمان آورده اند وقت آن نرسیده است که دلهایشان برای ذکر خدا وآنچه از حق نازل شده است خاشع گردد»؟ گفتم :دخترم این مار چه بود ؟ گفت : این عمل زشت و بد تو بود ، تو بزرگش کرده ای وپرورشش داده ای تا جاییکه می خواست تو را بخورد،آیا می دانی که اعمالت به شکل مجسمه ای در می آیند در روز قیامت و بسویت باز می گردند؟ گفتم: وآن پیرمرد ضعیف که بود؟ گفت : وآن پیرمرد ضعیف اعمال خوبت بودند که ضعیفش کرده بودی وتوانایی نجات تورا از عذاب نداشت و به حالت گریه می کرد چون نمی توانست برایت کاری انجام دهد. واگر من نمرده بودم در کودکی ، هیچ کس نبود به تو کمک کند ! مردجوان گفت:از خواب بیدار شدم و داد میزدم الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله. پس بلند شدم و غسل کردم،وبرای نماز صبح توبه کنان از خانه خارج شدم و بسوی مسجد رفتم،پس داخل مسجد شدم و از امام جماعت شنیدم که دقیقا این آیه را می خواند الم یأن للذین آمنوا ان تخشت قلوبهم لذکر الله. این سرگذشت مالک بن دینار بود از امام تابعین و او مشهور بود که در طول شب گریه می کرد و می گفت:خدایا تو تنها کسی هستی که می دانی چه کسی اهل جهنم و چه کسی اهل بهشت است ، پس من اهل کدام یک هستم؟ خدایا مرا از ساکنان بهشت قرار بده و از اهل دوزخ مگردان. و مالک بن دینار توبه کرد و مشهور بود که هر روز نزد دروازه مسجد می ایستاد که ای گناهکار توبه کن و به سوی مولایت الله جل جلاله بشتاب ای بنده غافل به سوی پروردگارت باز گرد. 📚 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•__________________________• ✨کتاب [برپا]✨ 👨🏻‍🏫 روایت زندگے اصغربمانـے،معݪم،هنرمنـد و مربـۍ پرورشے دهہ ۶۰👨🏻‍🏫 ﴿کتابی مختص دانش آموزا و معلم ها😉﴾ ---------------------------------- 🚀ارسال نیم بها به سراسر کشور🚀 ☘️هدیه کتاب 55000تومان☘️ ❌🥰با تخفیف 20% فقد44/000تومان🥰❌ ـــــــــــــــــــــــــــــــ دنیاے کتاب حسیبــــــا در واتساپ🍃⤵️ https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87 ــــــــــــــــــــــــــــ کانالمون در ایتا🍃⤵️ https://eitaa.com/hasebabu ـــــــــــــــــــ پیج اینستاگراممون🥰⤵️ https://www.instagram.com/p/CfXIUZDLgo4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
پنجشنبه بود که تلفنی📞 با جواد صحبت کردم🗣️. یکشنبه هم امد😭، همان طور که قول داده بود✨؛ اما نه با پای خودش، روی دست مردم💔. انگار برای جواد سخت بود که بدون محسن در این دنیا بماند🙂 ان قدر که این دو برادر باهم ایاق بودند😢. به هم ردیف هایش🗣️ گفته بود:«هرکس دنبال من می اد🚶🏻‍♂️، غسل شهادت کنه☝🏼. من دیشب خواب داداشم رو دیدم👀. گفت برات لباس اوردم👕،فرداشب می ای پیش خودم🥰. »...... ------------------------------------------ ✨💚کتاب عزیز خانوم طرحی از یک زندگی به روایت کبری حسن زاده حلاج مادر شهیدان:محسن، جواد، علی اصغر و محمد رضا بارفروش💚✨ _________________________ ✌🏻ارسال به سراسر کشور🌱 ❌قیمت کتاب این جذاب فقد:22000تومان🥰❌ ـــــــــــــــــــــــــــــــ دنیاے کتاب حسیبــــــا در واتساپ🍃⤵️ https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87 ــــــــــــــــــــــــــــ کانالمون در ایتا🍃⤵️ https://eitaa.com/hasebabu ـــــــــــــــــــ پیج اینستاگراممون🥰⤵️ https://www.instagram.com/p/CfXIUZDLgo4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
حسین که آمد ... آن‌قدر شاد و سرحال😍 شدم که یادم رفت مرغ روی گاز دارد می‌سوزد . بوی مرغ سوخته خانه را برداشت 😶‍🌫سفره را انداختم اما مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمی‌شد 🥘 برنج هم شفته و خمیر شده بود . خجالت کشیدم 😓 حسین گفت : به به چه غذایی ... و چنان اشتهایی برای خوردن نشان داد🥰 که من هم دستم به قاشق رفت ؛ دیدم اصلا خوردنی نیست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک‌دفعه در خود فرو رفت ... انگار می‌خواست حرفی را به زبان بیاورد🗣نگاه مختصری به من کرد و گفت : مامان، من یه آرزویی دارم 😅... دعا می‌کنین برآورده بشه🙃؟ التماس دعایش، هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود😓خندان پرسیدم : دختر من چه آرزویی داره😄 ؟از پنجرۀ آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد👀 «مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره‌ش رو به کعبه🕋 باز بشه ...
مبارکتون باشه 🥰🍃 🌱