eitaa logo
حتی بیشتر
223 دنبال‌کننده
180 عکس
57 ویدیو
1 فایل
می گویند در روز حشر،از همه چیز می پرسند از همه ی داشته ها... و شاید از قلمی که می توانست بنویسد و بر زمین انداخته شد هم ! بی جواب ماندن برایم گران است ,می نویسم! #حتی_بیشتر @hamsayekarimeh پیام ناشناس 📝. https://harfeto.timefriend.net/17355487134513
مشاهده در ایتا
دانلود
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افطاری صحن حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها نجف اشرف @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت یازدهم پیش از ظهر بود. باصدای تق تقِ سقف خانه مان بیدار شدیم .🤷 🌦باران بود که هر لحظه داشت شدید تر می‌شد.پنجره را باز کردم.چه خبر بود ! عکس گرفتم.فیلم گرفتم.خیلی خوشم آمده بود.شاید تابحال به عمرم چنین بارانی ندیده بودم... باران نبود ، دوش آب بود... خیلی وقتم را پای پنجره سپری کردم.آدمها ، ماشین ها ، ناودان خانه ها، سگ های آبکشیده ی زیر باران را نگاه می‌کردم. کم کم ماجرا مثل فیلم ها شد... 💦از درِ آهنی حیاط خلوت و پنجره ی اتاق عقبی آب می‌ریخت... فرش را جمع کردیم. وسایل کنار در و پنجره را جمع کردیم. 🌧کم کم صدای برخورد قطره های باران به سقف آنقدر زیاد شد که صدا به صدا نمی‌رسید. باید داد می‌زدیم و حرف می‌زدیم. باران تبدیل به تگرگ شده بود... دستمان را که از پنجره بیرون می‌بردیم ، انگار بچه ای باشیم که یک پیرمرد در مشتش نقل و نبات بریزد، همانطور دانه های یخی کف دستمان قِل می‌خورد و بالا و پایین می‌پَرید... فاطمه اول از همه بیدار شد. نگاهش پراز تعجب و هیجان و ترس ، باهم بود.👀👀 دلش می‌خواست به همه ی فامیل اعلام کند که چه صحنه ی شگفت انگیزی اینجا دیده 😃 یک دفعه برق شهری هم رفت و فقط یخچال و چندتا لامپ روشن ماند !💡💡 خانه تاریک شده بود...🔦 🌫با خودم فکر می‌کردم نکند طوفان بشود و دراین مملکت غریب خانه خراب شویم... ⚡️⛈همینطور که در گیر و دار هیجان و خنده و ترس بودیم ، درزهای سقف حلبی خانه آرام آرام شعبه ای از آسمان شد و چکه چکه باران نجف را بارید روی فرش های خانه مان...☔️🐳 🥣🍽کاسه و بشقاب آوردیم و ردیف چیدیم ... نگران وسایل خانه و فرش ها بودم. دلم نمی‌خواست حالا که اینجاییم ، کثیف بشوند.می‌خواستم همانطور که مرتب تحویل گرفته ایم ، همانطور پاکیزه تحویل بدهیم. هوای اتاق سرد شد. بخاری برقی را روشن کردیم.🪔 سه تا المنت را که روشن کردیم ، فیوز پرید‌‌. چراغ ها را کم کردیم و دو تا المنت بخاری را توانستیم روشن نگه داریم. باران بند آمده بود.اما هنوز برق وطنی وصل نشده بود. سرد و تاریک...دلگیر!🌘 همسرم گفت "بااین شدت بارندگی و زمین های نجف ، همه ی مسیر گِل شده ،شب نمیتونید بیاید حرم ..." گفتم " توی این هوا و این بی برقی من تنها خونه نمیمونم." درِ راهرو را باز کردم و دیدم اصلا سقفی در کار نیست 🤦 کفشها و کالسکه خیس شده .👞👟🥾 😞در یک لحظه همه ی امیدم ناامید شد.میدانستم خشک نمیشوند اما آوردمشان کنار بخاری ... بلکه تا شب قابل استفاده شوند! فکر محروم شدن از حرم ، یک جور، فکر تنهاییِ شب در این حال و هوا یک جورِ دیگر حالم را بد می‌کرد...! یکشنبه .۶ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
recording-20230326-145532.mp3
215.2K
شنیده بودم بارون نجف واااقعا عجیبه ولی ندیده بودم....😶 این صدای تو خونس
پس از طوفان کاسه بشقاب کم آوریم برای اینکه فرشا خیس نشه🤦‍♂😄
خیلی خندیدم این پیام رو خوندم... ممنون🌱 آره درسته.نرگس تا خودش رو بتونه با داداش کوچولوش وِفق بده طول کشید... و واقعا هر لحظه اش صبوری می‌خواست! اما الحمدلله از این پیچ تاریخی رد شدیم ...الان دیگه اون دختر کوچولوی لجباز نیست 😄😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوازدهم 🌙یکشنبه شب نه حرم رفتیم و نه تنها ماندیم. 🪨 دوشنبه شب ،خیابانها هنوز خیس بود ،کمی گِلی شدیم، رفتیم حرم ! 💰💰فاطمه دیگر صاحب مال و دینار شده بود و قدم به قدم ، هوس خرید می‌کرد! ماجرای دینارها برمیگردد به جشن چادر فاطمه ! تا قبل از سفرمان به نجف ،فاطمه چادر مشکی که واقعا دوستش داشته باشد نداشت. شبِ قبل از سفر چادر را خریدیم و گفتیم نجف اولین بار سرت می‌کنی ...🥰 وقتی چادر را سر کرد ، بعنوان رونما ۱۰ دینار جایزه گرفت... و قرار شد بعنوان سورِ جشن چادرش ، یک شب ما را بستنی🍦مهمان کند و مابقی پول را هم به اختیار خودش هدیه برای خودش بخرد...🎁 از آن شب ، پولَش را توی دستش می‌گرفت و حس می‌کرد کلّ مغازه های نجف را می‌تواند بخرد...🛍 هرلحظه که خواست ، می‌تواند بستنی بخرد!🍨 سوغاتی برای بچه های فامیل بخرد و...!🪅 اگر هم ممانعت میکردیم ، چشم هایش را گِرد می‌کرد و می‌گفت : دارم میگم با پولِ خودم !!!👀 👀 🧁القصه ، آن شب فاطمه می‌خواست هرجور که شده، به ما بستنی بدهد! به درخواست خودش، خانواده ی آقای صائغ که در این سفرهمراه ما بودند و برای فاطمه عمو و خاله محسوب می‌شدند، دعوت کرد!🤌 نفری یک کاسه بستنی رنگارنگ خوردیم و از بانی تشکر کردیم و نفس راحت کشیدیم که بالاخره چند دینار از اموال فاطمه خانم خرج شد ... 🙏😁 جالب اینکه حتی در بستنی فروشی ها هم یا قرآن پخش می‌شد یا دعای افتتاح ✨ این تنها بستنی اسکوپی رنگارنگی بود که در این سفر خوردم 🍨🍧 دوشنبه . ۷ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سیزدهم ☀️🌙روزها و شب هایمان شبیه به هم ، اما منحصر به فرد شده بود. ✨شب ها ، توی حرم ، غیراز خانواده ی طلاب ، بعضی دوستانم را می‌دیدم و باهم صحبت می‌کردیم و دل خوش می‌کردیم !گاهی حتی منتظر بهانه ای بودم که یک ایرانیِ خوش صحبت ببینم و درباره ی ماشین اسباب بازی ِ بچه اش هم که شده هم کلام شویم و از غربت دربیایم ! 🔥بعضی رفقا باهمت بودند و جزء خوانی حرم را شرکت می‌کردند! دقیقا روبروی ایوان طلا مراسم برگزار می‌شد . جلوی جایگاه، چمن مصنوعی بزرگی برای قرائت کنندگان پهن می‌شد و قاریان با عبای سفید قرآن تلاوت می‌کردند.در انتها بعضی شرکت کنندگان به قید قرعه ، مهمان مضیف امیرالمومنین می‌شدند !🍃 آن جا ، عاشقانی دیدم که از ایران آمده بودند و یک ماهِ تمام در موکب ها و حسینیه ها...نه به راحتی !! به زحمت زندگی می‌‌کردند تا به اندازه ی یک سال ، بوی آغوش امیرالمومنین را در سینه شان نگه دارند !♥️ و یک سال بی تاب و منتظر بمانند تا سال بعد دوباره این عهد را تجدید کنند ! 🌖ماه رمضان به نیمه نزدیک بود. کلاس شبهای طلاب رو به اتمام و همگی در حال عزیمت به کربلا بودند، تا نیمه ی دوم ماه مبارک را آنجا سپری کنند. 😢یکی یکی رفتند و دیگر شب که می‌شد ، هرچه چشم می‌چرخاندیم ، کسی نبود که از دیدنش چشم هایمان برق بزند ! 📲بیست گیگ اینترنت سیم کارت عراقی مان بخاطر کارتون دیدنِ بچه ها بدون آن که بفهمیم تمام شد و دیگر هیچ راه ارتباطی با دوستان عراقی و خانواده هایمان نداشتیم. 💳اصلا همین که از کسی بپرسیم چطوری اینترنت بگیریم و شارژ کنیم ، به یک ماجرای پیچیده تبدیل شد !! 🏢کربلا جایی نداشتیم و رمضان در حال تمام شدن بود. یعنی یکی دوتا شب جمعه ی چندساعته سهم ما ازکربلای این یک ماه باشد و تمام ؟؟؟ 🤲به همه التماس دعا می‌گفتم ! یاامیرالمومنین ! ما را حسرت به دل راهیِ قم نکنید.... چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar