8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افطاری
صحن حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها
نجف اشرف
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت یازدهم
پیش از ظهر بود.
باصدای تق تقِ سقف خانه مان بیدار شدیم .🤷
🌦باران بود که هر لحظه داشت شدید تر میشد.پنجره را باز کردم.چه خبر بود !
عکس گرفتم.فیلم گرفتم.خیلی خوشم آمده بود.شاید تابحال به عمرم چنین بارانی ندیده بودم...
باران نبود ، دوش آب بود...
خیلی وقتم را پای پنجره سپری کردم.آدمها ، ماشین ها ، ناودان خانه ها، سگ های آبکشیده ی زیر باران را نگاه میکردم.
کم کم ماجرا مثل فیلم ها شد...
💦از درِ آهنی حیاط خلوت و پنجره ی اتاق عقبی آب میریخت...
فرش را جمع کردیم.
وسایل کنار در و پنجره را جمع کردیم.
🌧کم کم صدای برخورد قطره های باران به سقف آنقدر زیاد شد که صدا به صدا نمیرسید. باید داد میزدیم و حرف میزدیم.
باران تبدیل به تگرگ شده بود...
دستمان را که از پنجره بیرون میبردیم ، انگار بچه ای باشیم که یک پیرمرد در مشتش نقل و نبات بریزد، همانطور دانه های یخی کف دستمان قِل میخورد و بالا و پایین میپَرید...
فاطمه اول از همه بیدار شد.
نگاهش پراز تعجب و هیجان و ترس ، باهم بود.👀👀
دلش میخواست به همه ی فامیل اعلام کند که چه صحنه ی شگفت انگیزی اینجا دیده 😃
یک دفعه برق شهری هم رفت و فقط یخچال و چندتا لامپ روشن ماند !💡💡
خانه تاریک شده بود...🔦
🌫با خودم فکر میکردم نکند طوفان بشود و دراین مملکت غریب خانه خراب شویم...
⚡️⛈همینطور که در گیر و دار هیجان و خنده و ترس بودیم ، درزهای سقف حلبی خانه آرام آرام شعبه ای از آسمان شد و چکه چکه باران نجف را بارید روی فرش های خانه مان...☔️🐳
🥣🍽کاسه و بشقاب آوردیم و ردیف چیدیم ...
نگران وسایل خانه و فرش ها بودم. دلم نمیخواست حالا که اینجاییم ، کثیف بشوند.میخواستم همانطور که مرتب تحویل گرفته ایم ، همانطور پاکیزه تحویل بدهیم.
هوای اتاق سرد شد.
بخاری برقی را روشن کردیم.🪔
سه تا المنت را که روشن کردیم ، فیوز پرید.
چراغ ها را کم کردیم و دو تا المنت بخاری را توانستیم روشن نگه داریم.
باران بند آمده بود.اما هنوز برق وطنی وصل نشده بود.
سرد و تاریک...دلگیر!🌘
همسرم گفت "بااین شدت بارندگی و زمین های نجف ، همه ی مسیر گِل شده ،شب نمیتونید بیاید حرم ..."
گفتم " توی این هوا و این بی برقی من تنها خونه نمیمونم."
درِ راهرو را باز کردم و دیدم اصلا سقفی در کار نیست 🤦 کفشها و کالسکه خیس شده .👞👟🥾
😞در یک لحظه همه ی امیدم ناامید شد.میدانستم خشک نمیشوند اما آوردمشان کنار بخاری ... بلکه تا شب قابل استفاده شوند!
فکر محروم شدن از حرم ، یک جور،
فکر تنهاییِ شب در این حال و هوا یک جورِ دیگر حالم را بد میکرد...!
یکشنبه .۶ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
recording-20230326-145532.mp3
215.2K
شنیده بودم بارون نجف واااقعا عجیبه ولی ندیده بودم....😶
این صدای تو خونس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون نجف ...رویای منه🌧🌧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم تگرگ کوچه مون
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت دوازدهم
🌙یکشنبه شب نه حرم رفتیم و نه تنها ماندیم.
🪨 دوشنبه شب ،خیابانها هنوز خیس بود ،کمی گِلی شدیم، رفتیم حرم !
💰💰فاطمه دیگر صاحب مال و دینار شده بود و قدم به قدم ، هوس خرید میکرد!
ماجرای دینارها برمیگردد به جشن چادر فاطمه !
تا قبل از سفرمان به نجف ،فاطمه چادر مشکی که واقعا دوستش داشته باشد نداشت.
شبِ قبل از سفر چادر را خریدیم و گفتیم نجف اولین بار سرت میکنی ...🥰
وقتی چادر را سر کرد ، بعنوان رونما ۱۰ دینار جایزه گرفت... و قرار شد بعنوان سورِ جشن چادرش ، یک شب ما را بستنی🍦مهمان کند و مابقی پول را هم به اختیار خودش هدیه برای خودش بخرد...🎁
از آن شب ، پولَش را توی دستش میگرفت و حس میکرد کلّ مغازه های نجف را میتواند بخرد...🛍
هرلحظه که خواست ، میتواند بستنی بخرد!🍨
سوغاتی برای بچه های فامیل بخرد و...!🪅
اگر هم ممانعت میکردیم ، چشم هایش را گِرد میکرد و میگفت : دارم میگم با پولِ خودم !!!👀 👀
🧁القصه ، آن شب فاطمه میخواست هرجور که شده، به ما بستنی بدهد! به درخواست خودش، خانواده ی آقای صائغ که در این سفرهمراه ما بودند و برای فاطمه عمو و خاله محسوب میشدند، دعوت کرد!🤌
نفری یک کاسه بستنی رنگارنگ خوردیم و از بانی تشکر کردیم و نفس راحت کشیدیم که بالاخره چند دینار از اموال فاطمه خانم خرج شد ... 🙏😁
جالب اینکه حتی در بستنی فروشی ها هم یا قرآن پخش میشد یا دعای افتتاح ✨
این تنها بستنی اسکوپی رنگارنگی بود که در این سفر خوردم 🍨🍧
دوشنبه . ۷ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت سیزدهم
☀️🌙روزها و شب هایمان شبیه به هم ، اما منحصر به فرد شده بود.
✨شب ها ، توی حرم ، غیراز خانواده ی طلاب ، بعضی دوستانم را میدیدم و باهم صحبت میکردیم و دل خوش میکردیم !گاهی حتی منتظر بهانه ای بودم که یک ایرانیِ خوش صحبت ببینم و درباره ی ماشین اسباب بازی ِ بچه اش هم که شده هم کلام شویم و از غربت دربیایم !
🔥بعضی رفقا باهمت بودند و جزء خوانی حرم را شرکت میکردند!
دقیقا روبروی ایوان طلا مراسم برگزار میشد .
جلوی جایگاه، چمن مصنوعی بزرگی برای قرائت کنندگان پهن میشد و قاریان با عبای سفید قرآن تلاوت میکردند.در انتها بعضی شرکت کنندگان به قید قرعه ، مهمان مضیف امیرالمومنین میشدند !🍃
آن جا ، عاشقانی دیدم که از ایران آمده بودند و یک ماهِ تمام در موکب ها و حسینیه ها...نه به راحتی !! به زحمت زندگی میکردند تا به اندازه ی یک سال ، بوی آغوش امیرالمومنین را در سینه شان نگه دارند !♥️ و یک سال بی تاب و منتظر بمانند تا سال بعد دوباره این عهد را تجدید کنند !
🌖ماه رمضان به نیمه نزدیک بود.
کلاس شبهای طلاب رو به اتمام و همگی در حال عزیمت به کربلا بودند، تا نیمه ی دوم ماه مبارک را آنجا سپری کنند.
😢یکی یکی رفتند و دیگر شب که میشد ، هرچه چشم میچرخاندیم ، کسی نبود که از دیدنش چشم هایمان برق بزند !
📲بیست گیگ اینترنت سیم کارت عراقی مان بخاطر کارتون دیدنِ بچه ها بدون آن که بفهمیم تمام شد و دیگر هیچ راه ارتباطی با دوستان عراقی و خانواده هایمان نداشتیم.
💳اصلا همین که از کسی بپرسیم چطوری اینترنت بگیریم و شارژ کنیم ، به یک ماجرای پیچیده تبدیل شد !!
🏢کربلا جایی نداشتیم و رمضان در حال تمام شدن بود.
یعنی یکی دوتا شب جمعه ی چندساعته سهم ما ازکربلای این یک ماه باشد و تمام ؟؟؟
🤲به همه التماس دعا میگفتم !
یاامیرالمومنین ! ما را حسرت به دل راهیِ قم نکنید....
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar