‹حوالیاو♡³¹³›
اے عشق ، ستاد انتخاباتت کو..!؟ #غریبعالم... #استورے .•🌿|@yabna_yas|
↻ツ
همه شھر به چاه افتادند ...
مددی یوسف زهراے همه 🌿🙏
💠قسمت نهم: چشم های کور من👀
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ...
اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و
درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته
باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و
حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا
نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی
چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که
رسید؛ سریع پیاده شد ...
خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ...
خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش
نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که
کی ... اون رو با پدرش دیده ..
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از
شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه
...
مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه
متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ...
بعضی هاشون حتی چکمه هم
نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از
خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم
و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی
اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو
گذاشت روی گوش هام ...
- کالهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین
بار ... از عمق وجودم ...
به خاطر تمام مشکالت اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم
هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ...
هیچ کس نمی دونست
... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
°•j๑ïท🌱•°↯
➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
💠قسمت دهم: احسان💢
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا
سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می
رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ..
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه
بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم
و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش
من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال
و کلاه نداره؟ ...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ...
حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
°•j๑ïท🌱•°↯
➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
#اندکیتفڪر💭
هرگاهخواستےگناهکنے
یکـلحظہبایسـت
بھنفستبگو:
اگھیکباردیگھ
وسوسمکنے
شکایتتروبھامامزمانمیکنم💔
حـالااگـرتوانستےحُـرمـتآقاروبشکنے
برو #گناهکن
4_6021453460757546682.mp3
9.39M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
💐کوثر ایران اومد
💐خواهر سلطان اومد
🎤 #محمود_کریمی
🎤 #محمدرضا_طاهری
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🌷گلچین بهترین #مولودی های روز