eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💚رمان منو به یادت بیار❤️💚
💐💐💐💐
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم. -خب؟؟؟ -خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟ -اصلا. -وقتی شوک بر انگیزه. -که چی؟ -هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه. -خندید و گفت: -بشین. نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم: -هوای خوبیه نه؟؟؟ -نه. -نه؟؟؟؟؟ -نه یعنی آره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خدایا... -فاطمه زهرا؟ -بله؟ -بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام. -چه رفتاری. دستش را روی صورتش کشیدو گفت: -وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه. خندیدم و گفتم: -ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟ -همین که...همین که...بهت...بهت گفتم... -بگو دیگه!!! -همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم. اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم: -برام مهم نیست. -ولی برای من مهمه. نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم: -چرا باید برات مهم باشه؟؟؟ -چون...چون... -چون چی؟؟!!! -چون اونموقع نمیدونستم کی هستی. -منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟ -یعنی... -بگو دیگه... لبخندی زدو گفت: -این دورو ورا پشمک داره؟؟ -پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟ -إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد. -آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره. -پشمک دوست داری اصلا؟ نیش خندی زدم و گفتم: -خیلی... -پس پاشو بریم بخریم. از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک... محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین. -چشم... دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت: -اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت... محمدرضا خندیدو گفت: -ممنونم. بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک. محمدرضا خندید و گفت: -این پشمک ها چه جالبن: -آره خیلی... -خب بگو... -از زندگیت؟ -نه از خودت. -جدی؟ -آره مگه چیه؟؟؟ -تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط. -حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟ خندیدم و گفتم: -خیلیم عالی. -خب بگو؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -تو بپرس منم میگم. -خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا... -در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم. -چه عالی. -مگه میدونی حوزه چیه؟ -مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه. -عجیبه. -چی؟ -هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی. -چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم. خندیدم و گفتم: ۷-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی. -یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب... خندیدم و گفتم: -چه جذاب!! دوتایی زدیم زیر خنده... محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟ -چرا میپرسی؟ -دوست دارم بدونم. -راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده. -چرا امروز نرفتی؟ -امروز که جمعست. -مگه چیه؟؟؟ خندیدم و گفتم: -خب جمعه ها تعطیله. -چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟ -آره...پشمکت تموم شده. -إ آره... -این برا من زیاده.بیا... همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن. من_تعارف کردما. پشمک را سمتم گرفت و گفت: -بیا نخواستیم. خندیدم و گفتم: -شوخی کردم... ❤️❣ روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه. اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم. درباره ی خودم و درباره ی خودش... ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب... هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ صبح ساعه شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن. سمت آشپزخانه رفتم مادرم هم مثل همیشه بیدار بودو برایم صبحانه درست میکرد... لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان قشنگم. -به به سلام دختر خوبم صبحت بخیر. -صبح شمام بخیر. -خوشحالیا؟ خندیدم و گفتم: -خوشحال که هستم ولی هنوزم خوشحال خوشحال نیستم... -چرا‌؟؟؟ -بخاطر همین قضیه هایی که بهش مشکوکم. -یعنی چی. لقمه ای داخل دهانم گذاشتم و گفتم: -نمیدونم... -دکتر تو آخر با این کارات یا منو میکشی یا خودتو. چای توی گلوم پرید و گفتم: -مامان چی میگی این چه حرفیه. -خب درست برو بگو پسر مشکلت چیه؟؟؟؟ -زمان خودش همه چیز رو معلوم میکنه. مادرم نفس عمیقی کشیدو گفت: -از دست تو... -مامان؟ -بله؟؟ -من بعد حوزه میرم یه جایی. -کجا؟؟؟ -میرم یه جایی کار دارم زود برمیگردم. -نمیگی کجا؟؟؟ -باید یه چیزی برام مشخص بشه، امشب که اومدم خونه همه چیزو برات تعریف میکنم. -هعی...باشه عزیزم. از جایم بلند شدم بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و بعد هم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💐💐💐💐
💚❤️ رمان منو به یاد بیار❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم... ناگهان چشمم بهش خورد. از دور صدایش زدم: -حنانه... اما گویی نشنید... -حنانــــــــــــــــــــــــــه... دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم: -حنانــــــــه... ناگهان برگشت. -إ سلام فاطمه زهرا! -سلام.بیا اینجا ببینم. سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت: -چطوری. -مرسی.حنانه؟؟ -چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی. -یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟ -خب؟؟؟؟ -رفتارش عوض شده!!! -یعنی چی؟؟ -یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه. -چطوری شده نمیفهمم... -ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه. حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود. -چرا اینطوری نگاه میکنی. -تو دیوونه ای. -وا چرا؟؟؟ -بیا بریم سر کلاس. همینطور که راه میرفتیم ادامه داد: -این رفتارا عادیه. -نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه. -نمیدونم والا... -تازه... -چی؟؟؟ -اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم. -خب؟؟؟ -یکی قبل من اونجا بوده. پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد: -واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟ -نمیدونم کی بوده... حنانه نگران گفت: -نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!! -نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید... -مگه کسی کلیدو داره؟؟؟ -نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه. محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم. -خب؟؟؟ -وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود. -خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟ -گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه. حنانه با چشم هایم گرد شده گفت: -برسونه؟؟؟؟ -آره. -مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟ -همین دیگه یه سوتی دیگه... -یعنی چی... -خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه... -پس...یعنی یادشه؟ -مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!! -خب بقیشو بگو. -آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود. -خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود. -نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود... -وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری... -نمیدونم...دارم گیج میشم... -میخوای چیکار کنی؟؟؟ -صبر... -دیوونه شدی؟؟؟ -نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه. حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت: -منو در جریان کارات قرار بده. همان لحظه استاد سرکلاس آمد... تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم. به محمدرضا به گذشته به حال به آینده... نمیدونم هدفش از این کارا چیه ... دکتر گفته فراموشی گرفته... قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید... نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود... ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود... سر در نمیارم... سر در نمیارم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ کلاس تموم شده بود. سریع وسایل هایم را جمع کردم و بیرون رفتم. حنانه پشت سرم می دوید... -چقد تند میری وایساااا.... -ببخشید حنانه باید برم جایی. -کجا؟؟؟ -بعدا برات توضیح میدم. خداحافظ. -ای بابا خب وایسا باهم بریم. -دیرم شده خداحافظ. از حوزه بیرون رفتم. سوار تاکسی شدم و تا خانه رفتم. یک سره استرس داشتم. -آقا میشه یکن تند تر برین خیلی عجله دارم. -بله حتما. سرعت ماشین بالا رفت. اما ترسیدم. -ببخشید آقا اگر میشه آروم برید. -خانم خودتون گفتین سرعتمو زیاد کنم. -شرمنده.من از سرعت بالا میترسم حواسم نبود. -ای بابا. -آقا سر اتوبان پیاده میشم. چند دقیقه ی بعد سر اتوبان نزدیک کوچه مان پیاده شدم. قدم هایم یکی پس از دیگری پشت هم برمیداشتم. به سمت در می دویدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم. پله هارا یکی پشت یکی پشت سر هم گذاشتم. جلوی در رسیدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم. به محض اینکه در باز شد چهره ای را روبه رویم دیدم. بلند جیغ کشیدم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti