✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_اول
روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره ڪوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم.
_چقدر ڪم پشت!
لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می ڪشند!
پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم.
_ تولدت مبارڪ من!
نمی دانم چند سالہ شده ام؟
_ بیست و پنج؟...
نه!ڪمتر...! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفی میکند!
ڪلافه می شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم!
_ اصن چه فرقی می ڪند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینہ خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم می ریزم و بہ گردنم عطر می زنم.
_ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
ڪشوی میز را باز می کنم و بہ تماشا می ایستم.
_ حالا حتمن باید آرایش هم کنم؟!....
شانه بالا میندارم و ماتیڪ صورتی ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمی روی لبهایم می ڪشم!
_ چه بی روح!
دوباره لبخند می زنم! ماتیڪ را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، با شڪم روی زمین خوابیده و درحالی ڪه شعر می خواند ، مثل همیشه خودش رادبا لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیڪ زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: تو کی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟
دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها!
سرڪج میکند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم
_ قربونت بره مامان!
@zoje_beheshti
دوباره سمت دفترش رو می ڪند و شعر خواندن را ادامہ می دهد. ازجا بلند می شوم و روی مبل درست بالا سرش می شینم. یڪی از دستانم را زیر چانہ ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهی موهای حسنا را نوازش میڪنم. بہ ساعت دیواری نگاه می ڪنم. ڪمی بہ ظهر مانده! سرم را بہ پشتی مبل تڪیه می دهم و چشمانم را می بندم!
_ باید دست از این ڪارا بردارم! مثلاً قول دادم!
در دلم باخودم ڪلنجار و آخر سر از جا بلند می شوم و سمت اتاقِ " یحیی " می روم! پشت در لحظہ ای مڪث می کنم و بعد چند تقہ بہ در می زنم! جوابی نمی شنوم اما در را باز می کنم و داخل می روم! بوی عطر خنک و دل پذیر همیشگی بہ مشامم می رسد. نفس عمیقی میڪشم و حس خوب را با ریہ هایم می بلعم. در را پشت سرم می بندم و به سمت ڪمدش می روم. در آینہ ی قدی ڪه روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میکنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر بہ صورتم می خورد! درست میان پیراهن های یحیی و بعد از ڪت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلی و بلوز آبی رنگم را آویزان کرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز می کنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در کمد رامی بندم.مقابل آینه لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب می کنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین می افتد ، خم می شوم و دستم را روی فرش می کشم تا پیدایش کنم. صورتم را روی فرش می گذارم و زیر ڪمد را نگاه میکنم.سنگ سرمه ای رنگش درتاریکی برق میزند! دست دراز میکنم تا آن رابر دارم که دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح می خورد!می ترسم و دستم را عقب می ڪشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه می ڪنم. صدای حسنا از پشت در می آید :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیکا میڪنی؟؟!
عرق پشت لبم را پاک میکنم و باملایمت جواب میدهم: هیچی! الان میام عزیزم!
مڪثی می کنم و ادامہ می دهم: ڪار داری حسنا؟
با صدای نازک و دلنشینش می گوید: حسین بیدار شده ! فڪ ڪنم گشنشه!
هوفی می ڪنم و دستم را زیر ڪمد می برم.همان چیز را باواحیتاط بیرون می ڪشم.
یک دفتر دویست برگ که باروزنامه جلد شده! متعجب به تیترهای روی روزنامه خیره و فڪرم درگیر چند سوال می شود!
_ این برای کیہ؟
ڪی افتاده اینجا؟!
شانه بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز می ڪنم.
_ دست خط یحیی!
خط اول را از زیر نگاهم عبور می دهم.همان لحظہ صدای گریہ ی حسین بلند می شود!
.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿:
دفتر را مے بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم.
_ ممنون عزیزم ڪه داداشـیو بغل ڪردی!
حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمڪ ڪنم ماما! ... بعد هم پایین دامنم را می ڪشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی !😍
لبهایم را غنچہ و بافاصلہ برایش بوس می فرستم! حسین بہ پیراهنم چنگ می زند و پاهای ڪوچڪش را در هوا تڪان می دهد...
*******
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و بہ اتاق نشیمن بر می گردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن بہ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر بہ صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچہ ی ڪوچڪ حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را بہ پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم.
یڪ بیت شعر ڪه مشخص است با خودڪار بیڪ نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافڪارم غرق می شوم!
_ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشتہ!؟....اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونہ! نکنہ....نباید بخونمش! یا شاید... باید حتماً بخونمش!؟
نفس عمیقی می ڪشم و صفحہ ی اول را باز می ڪنم و بانگاه ڪلمہ بہ ڪلمہ را دقیق می خوانم:
.
.
.
فصل اول: #تـو_نوشـــت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بے #عشــق چیزے نیست بہ جز تــڪرارِ یڪ تــڪرار...
.
گاهے باید براے گل زندگے ات بنویسی!
گل من!
تجربہ ی ڪوتاه نفس ڪشیدن ڪنار تو گرچہ بہ اجبار بود...
اما چقدر من این توفیق اجـبارے را دوست داشتم!
یڪ دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط بہ خط و ڪلمہ بہ ڪلمہ فقط از #تــو بنویسم...
اما....
میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی!
بنویس گلم!....
.
خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتر را می بندم و با یڪ بغض خفیف سمت خانہ بر میگـــردم.
.
❣❤️ ❣❤️❣
دفتر را بہ سیہه ام مے چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟...حسنا مامانی؟
قبل از ورود من بہ اتاقش، یکدفعہ مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم! .... یہ چیز ڪوچولو میخوام!
_ چی چی؟
_ یکی از اون خودڪار خوشگل رنگی هات! از اونا که قایمش ڪردی...
سرش را بہ نشانهی فڪر ڪردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی ڪه بابا برام خریده؟
دلم خالی می شود!
_ اره گل نازم!
_ واسہ چی میخوای؟...توهم میخوای نقاشے بکشی؟
لبخند می زنم
_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!...
_ اون چیزا خیلی زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخه ...
حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم:
چی شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخه...یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن! اگرم بشن... برات میخرم!
_ نه! بہ بابا یحیی بگو اون بخره!
پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه !
ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چند دقیقه بعد با یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی از اون چیزاهم بخره؟
_ ازڪدوما؟
_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بسته خودڪار را از دستش میگیرم و پیشانے اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و در را می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سر انگشت موهای طلایی اش را لمس می ڪنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم. یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بســــم الله میگویم. شاید با مرور زندگی ام دق کنم... اما.. مگر میشود ہه خواستہ ات " نہ " گفت؟!
بہ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم... بہ نـام او... بہ یـاد او... براے او....
.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_دوم
بہ خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم... بہ نام او... بہ یاد او... براے او....
فصل اول: #زندگے_نوشـــت
.
پنجره ے ماشین را پایین می دهم و با یڪ دم عمیق بوے خاڪ باران خورده را بہ ریہ هایم می ڪشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم. بہ سمت راننده رو می ڪنم و چشمڪ ریزی می زنم. آیسان درحالیڪه با یڪ دست فرمون را نگہ داشتہ و با دست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخند ڪجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خستہ نمی شی از این قایم موشڪ بازے؟
نفسم را پر صدا بیرون و جواب می دهم: اوف! خستہ واسہ یہ دیقشہ! همش باید بپا باشم ڪه بابام منو نبینہ!
پڪ عمیقی ہه سیگار می زند و زیر چشمی بہ لب هایم نگاه می کند
_ بپا با لباے جیگـــری نری خونہ!
بی اراده دستم را روی لبهایم می ڪشم و بعد بہ دستم نگاه می ڪنم....
_ هہ! تا ڪی باید بترسم و آرایش کنم؟!
_ تا وختی ڪه مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطہ باباجونت باشی!
_ آیسان تو درڪ نمیڪنی چقدر زندگے من با تو فرق داره! من صدبار گفتم ڪه دوس دارم آزاد باشم! دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم! آقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد...
_ خب چرا می ترسی؟تو ڪه با حرفات آمادشون کردی! یهو بدون چادر برو خونه...بزار حاج رضا ببینه دستہ گلشو!
کلمہی دستہ گل را غلیظ می گوید و پڪ بعدی را بہ ســیگار می زند.
از ڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون می آورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میکنم. موهای رها در بادم را بہ زیر روسری ام هل می دهم و با ڪلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا بمن میندازد و پغی زیر خنده می زند. عصـبی اخم می کنم و میگویم: ڪوفت! برو بہ اون دوست پسر ڪذاییت بخند!
_ بہ اون ڪه میخندم ! ولی الان دوس دارم بہ قیافہی ضایع تو بخندم.. حــاج خانوم!
_ مــرض!
ریز می خندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی ڪه انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگہ میدارد. سر ڪج و با دست بہ پیاده رو اشاره می ڪند و می گوید: بفرما! بپر پایین ڪه دیرم شده!
گوشہ چشمی برایش نازڪ می کنم و جواب می دهم: خب حالا! بزار اون پسرهی میمون یڪم بیشتر منتظر باشہ!
_ میمون ہه هس! ولی گنا داره !
در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. سر خم می کنم و از ڪادر پنجره بہ صورت برنزه اش زل می زنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد: چتہ مث بز واسادی؟ برو دیگہ!
با تردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀
پوزخندے می زند و جوابی نمے دهد! " یعنی خری اگہ با چادر برے! " ترس و اضطراب بہ دلم می افتد. با سر بہ پشت ماشین اشاره مے کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مے ڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. ڪیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته بہ پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چے بت گفتم!
دستم را بہ نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا ڪنده و در عرض چند ثانیہ ای در نگاه من بہ اندازهیه یڪ نقطہ می شود! با قدمهای بلند بہ سمت خانہ حرڪت می ڪنم! نمیدانم باید بہ چہ چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی کہ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چہ حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بے نهایت حساب می بردم! همیشہ برایم سوال بود ڪه چرا یڪ تڪه سیاهی باید تبدیل بہ ارزش شود؟! با حرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی بہ سرم می زند ڪه فرار کنم! نفس عمیقی می ڪشم و بہ چادرم ڪه در دستم مچالہ شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور ڪه موسیقی مورد علاقہ ام را زمزمہ می ڪنم ، بہ ســختی رو می گیرم! پشت در خانہ کہ می رسم، لحظہ ای مڪث می کنم و بہ فڪر فرو می روم. صدای آیسان درگوشم می پیچد..
_ تو ڪه آمادشون ڪردی! ....
بے اراده لبخند موزیانہ ای می زنم و چادرم را کمے عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و بہ لبهایم می زنم.
دوباره صدای آیسان در ذهنم قهقهہ می زند
"_ بزار حاج رضا دستہ گلش رو ببینہ! "
روسرے ام را ڪمی عقب می دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید را در قفل میندازم و در را باز می ڪنم. نسیم ملایم بہ صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و بہ ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتاً بزرگمان می رسم. در را باز می ڪنم، ڪتونی هایم را گوشہ ای ڪنار جا ڪفشی پرت میڪنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم بہ دنبال پدر یا مادرم می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بہ آشپزخانه می روم ، در یخچال را باز می ڪنم و بہ تماشای قفسہ های پر از میوه و ترشے و .....می ایستم. دست دراز می کنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
❣❤️❣
در یخچال را می بندم و بہ سمت میز بر می گردم ڪه با دیدن مادرم شوڪه می شوم و دستم را روی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد: تا الان کجا بودی؟
ڪلافه بہ سقف نگاه می کنم و جواب می دهم: اولن علیک سلام مادرمن! دومن سرِ زمین ! داشتم شخم می زدم!
*
چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگه اینجا پادگانہ اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسہ بری آسہ بیای! گربہ شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے بہ سیب میزنم و با دهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربه ڪجاست؟!
_ چقـــدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایی می زنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلی می شیند و میگوید: محیا آخہ چرا لج میکنی دختر؟ تو کلاست ظهر تموم میشہ...اما الان ساعت پنج عصره!
بدون توجہ گاز دیگری بہ سیبم می زنم و برای آنڪه مادرم متوجہ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میکنم. مادرم همچنان حرف می زند :
_ میدونی اگر حاجی بفهمہ ڪه دیر میای چیڪار میکنہ؟!....خب آخه عزیز من تا ڪی لجبازی؟! باور ڪن ما فقط...
حرفش را نیمہ قطع می ڪند و با بهت بہ لبهایم خیره می شود... موفق شدم!
نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده می شود. دهانش را باز می کند تا چیزی بگویدڪکه از جایم بلند می شوم و میگویم: آره آره میدونم! رژ زدم! ولی خیلی ڪمرنگ!...چہ ایرادی داره؟
ناباورانه نگاهم می ڪند. آخرین گاز را بہ سیبم می زنم و دانہ ها و چوب ڪوچڪش را در ظرف شویی میندازم. از اشپزخونه بیرون و سمت راه پلہ می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا!؟.. ینی.. با چادر... تو چادر سرتہ و آرایش می کنی؟!
سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم!
بعدهم بہ سرعت از پلہ ها بالا می روم...! .
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی ڪوچڪم را کہ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می ڪنم و از پلہ ها پایین می روم. صداے صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانہ می آید. پاورچــین پاورچــین پلہ های آخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفے راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرڪز می کنم...
مادرم سعے می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را بہ حاج رضا تحمیل ڪند!
_" ببین آقارضا! بنظرم یڪم رابطہ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشہ؟!..."
و در مقابل پدرم ســڪوتی آزار دهنده میڪند!
پوزخندی می زنم و بہ سمت در خروجی می روم. " مامان می خواد با فڪرهای قدیمی و نقشہ های کهنہ باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشہ!
دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم.
" میخواد برام بپا بزاره!..."
لبخند ڪجی می زنم...
" البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...."
سری تڪان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم کہ صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد!
_ محیا بابا!؟؟ ڪجا میری با این عجلہ؟! ... بیا بشین صبحانت رو بخور!
سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:
_ گشنم نیست بابا!
_ خب بیا یہ لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنہ شدی بخور!
_ وقت ندارم! باید زود برسم ڪلاس!
_ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت ڪلاس!
با ڪلافگی هوفی می ڪنم و چادرم را در مشتم می فشارم!
زیر لب زمزمہ می کنم: عجب گیری ڪردما!
چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشہ چشم بزارید ڪتونیم رو درارم!
_ باشہ بابا! عجلہ نڪن!
تلفن همراهم را از ڪیفم بیرون می آورم و بہ سحر پیام می دهم: " من یڪم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!"
ڪتونی هایم را در می آورم و گوشہ ای پرت می ڪنم! قرار بود بہ بهانہ ی ڪلاس خطاطے ، باکسحر و مهسا و آیسان بہ گردش برویم! ڪیفم را روی مبل میندارم و سلانہ سلانہ سمت آشــپزخانہ می روم. پدرم دستهایش را تڪیهی بدن عضلانے اش ڪرده و پشت میز نشستہ! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استڪان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪی می گذارد.
.
❤️❣❤️❣❤️❣
مادرم نگاه مهربان و نگرانش را بہ چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می ڪنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی بہ چشمانم میندازد و بہ صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی " بشین"! روی صندلی می شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تا ڪجا پیش رفہه؟!
یڪ لحظہ قلبم می ایستد! این چہ سوالی است ڪه می پرسد؟! تقریباً سہ هفتہ ای می شود ڪه ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام با دوستانم بہ گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی بہ نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را بہ نشانہ ی تفڪر جمع می کنم...
_ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟!
_ نه نه! ینی... خب راستش... حس می کنم تقریباً داره تڪراری می شه!
نگاهش را از روی چای تلخش بہ صورتم می ڪشاند
_ چرا؟!
_ خب...
مکثی می کنم و ادامه می دهم
_ راستش بابا... من فڪ می کنم تا همین حد کافیہ! من علاقه ای ندارم ادامہش بدم!
ابروهایش در هم می رود.
_ پس بہ چی علاقہ داری؟!
_ اممم... ینی خب...من الان خطم خیلی خوب شده...ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست ڪلاس برم...
_ جواب من این نبودا!
_ فعلا بہ هیچی علاقه ندارم...میخوام یہ مدت استراحت کنم..
_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیڪار باشه؟
_ خب... اسمش بیڪاری نیست!
یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا می گیرد و بہ مادرم می دهد. عادتـش است! همیشہ عشقش را در لقمہ های صبحانہ بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟!
_ استراحت!... خب... ببین بابا رضا...من...دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه! بعدشم بحث کنکور و... حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم ڪه ماجرای مهم زندگیہ!
عمیق ہه چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود...
_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟!
دهانم را پر میکنم از یڪ " نہ " بزرگ ڪه یڪدفعہ یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور ڪه انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می ڪنم و بعدش اســتراحت!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/10206
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_سوم
و بعد انگشتم را در دهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم روی دستم مے زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو !؟
باپررویی جواب مے دهم: صدبار دیگھ!
قری به گردنش مے دهد و نگاهش را از من مےگیرد. شانھ بالا میندازم و از اشپزخانھ بیرون مےروم. پدرم ڪتش را از روی سنگ اپن بر میدارد و مے گوید : صبحانتم نخوردی. برو ڪتونیت رو بپوش...منم باید بھ ڪارم برسم!
چشمی می گویم و بھ سمت در می روم.
" ڪے میفهمن من بزرگ شدم؟"
🌸🍃🌸🍃🌸
پدرم جلوی در آموزشگاهم پارڪ و بالبخند خداحافظے مےڪند.پیاده مے شوم و ارام مے گویم: ممنون ڪھ رسوندید.
سری تڪان مے دهد ودور مے شود. وارد اموزشگاه مے شوم و درراه پله منتظر مے مانم. میخواهم مطمئن شوم ڪھ ڪاملا دور شده و مرا دیگر نمے بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون مے آورم و بھ سحر زنگ مے زنم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازڪ و زنگ دارش درگوشم مے پیچد..
_ جون؟
_ سلام سحری ! ڪجایے؟
_ علیڪ! میچرخم واسه خودم.حاجے ولت ڪرد؟
_ اره بابا! میشھ بیای دنبالم؟
_ عاره. ڪجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. ڪے میرسی؟
_ ده مین دیگھ اونجام.
_ باش.
_ فلا گلم.
تماس قطع مے شود و من با بے حوصلگی روی پلھ می شینم و دستم را زیر چانھ مے زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشھ خودم انتخاب مے ڪردم ڪھ چھ ڪلاسے بروم.پوزخندی مے زنم و زیرلب مے گویم: البتھ تو چهارچوب میل بابا.
بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم مے ڪند.حس میڪنم گذشت دورانے ڪھ باڪمربند دختران را مجبور مےڪردند ڪھ درخانھ بمانند.زندگی من نیاز به تحولے بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممڪن است.لبخندی مے زنم و مے ایستم. ازاموزشگاه بیرون مے روم و ڪنار خیابان منتظر مے مانم. اصلن ڪھ گفتھ ڪھ باید حتمن بھ ڪلاس هایےطبق میل پدرم بروم؟! خطاطے و نقاشے و معرق ڪاری ...اینها هیچ وقت طبق خواستھ های اولیه ی من نبوده.بھ غیر اززبان که دراخر بھ سختی توانستم مدرڪم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر مےڪنم و به ڪتونے هایم زل مے زنم.
گاز بزرگے بھ برش پیتزایم مے زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا مے دهم.
سحر ریسھ مے رود و نوشابھ اش را سر مےڪشد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ.
بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید.
مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن.
_ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟
آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟
سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے.
سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم.
مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید.
ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ!
برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند
_ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار....
پایھ ای؟
باتردید نگاهش مےڪنم
_ گیتار؟
_ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار.
گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم!
ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی.
سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے.
ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟
ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟!
نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم.
رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد.
ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
شالم را پشت گوشم مے دهم و دستم را براے سمند زرد رنگ دراز مے ڪنم : مستقیم!!
ماشین چندمتر جلوتر مے ایستد و من باقدمهاے بلند سمتش مے روم.درش را باز مے ڪنم و عقب ڪنار یڪ سرباز مے نشینم. در را مے بندم و پنجره را پایین مے دهم. گرماے نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش مے دهد. سرجایم ڪمے جابه جا مے شوم و بھ پشتی صندلے ڪاملا تڪیھ مے دهم. نگاهم به چهره ے سرباز مے افتد. از گونھ هاے سرخ و پوست گندمے اش مے توان فهمید ڪھ اهل روستاست. پسرڪ خودش را جمع مے ڪند تا مبادا بازو یا ڪتفش بھ من بخورد. بے اراده از این حرڪت خوشم مے آید. نمیدانم براے ڪارش چھ دلیلے را تجسم ڪنم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بے اراده این ڪار را ڪرده!"
نگاهم را سمت خیابان مے گردانم. اگر از ڪار پسرڪ خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار مے ڪنم؟
چند لحظھ مڪث مے ڪنم و خودم جواب مے دهم: خب معلومھ. این برخورد ڪلا باپوشش فرق داره.آدم میتونھ چادر نپوشھ ولے بھ مرد غریبھ هم نزدیڪ نشھ.بیخیال اصلا.
شانھ بالا مےاندازم و بازبان لبهایم را تر مےڪنم. طعم توت فرنگے رژ لبم در دهانم احساس خوشایندے را بھ مزاجم مے دهد. امروز اولین جلسه ے آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ے پدرم استرس و اضطراب بھ جانم مے افتد. زیپ ڪوچڪ ڪیفم راباز میڪنم و یڪ آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون مے آورم و در دهانم مے گذارم. خنڪے طعم نعنا در فضاے دهانم مےپیچد و استرسم را ڪمتر مے ڪند. بعداز پنج دقیقھ باصداے آرام، راننده را مخاطب قرار مے دهم ڪه: همین جا پیاده مےشم. و اسکناس پنح تومنے را دستش مےدهم. ازماشین پیاده مےشوم و به اطرافم نگاه مےڪنم.
_ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یھ...یھ..تابلو...امم...
چانھ ام را مےخارانم و چشمانم را تنگ میڪنم
_ خداروشڪر ڪورم شدم!
دست به ڪمر وسط پیاده رو مے ایستم و دقیق تر نگاه مےکنم
_ الهے بمیرے با این آدرس دادنت!
به پشت سرم نگاه مےڪنم. مردے ڪه روے شانه اش ڪیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان مے رود، سمتش مے روم و صدایش مے زنم: ببخشید آقا!
صورتش را به سمت من بر مے گرداند و مے ایستد، لبخند نیمه اے مے زنم و مے پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار ڪجاس؟
به ڪیفش اشاره مےڪنم و ادامه مے دهم: بخاطر ڪیفتون گفتم، شاید بدونید!
لبخند ڪجے مےزند و جواب مے دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم!
تشڪر میڪنم و باهم از خیابان عبور مےڪنیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/10206
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/10216
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_چهارم
عینڪ پلیس روے چهره ے هفت و استخوانے اش خیلے جذاب است.پیراهن مردانھ ے سورمھ اے و شلوار ڪتان مشڪے اش خبر از خوش سلیقھ بودنش مے دهد.
زیر چشمے نگاه و باهر قدمش حرڪت مےڪنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب هاے شلوارش فرو برده.بھ ساعت صفحه گرد و براقش خیره مے شوم، صدایے درذهنم مے پیچد: ینے میشھ هم ڪلاسیم باشه؟
به خودم مےآیم و لب پایینم را مے گزم
_ اے خاڪ تو سر ندید پدیدت! بدبخت!
درخیابان غربے چهارراه مے پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یڪ ساختمان بزرگ مے ایستد. بدون آنڪھ نگاهم ڪند مےگوید: بفرمایید اینجاست.
_ ممنون!
داخل مے روم و به پشت سرم نگاه میڪنم
_ ینے اون اینجا نمیاد؟
مهسا یڪ تڪه شڪلات تلخ دردهانش مے گذارد و ڪمے هم به من تعارف مے ڪند. لبخند مے زنم
_ نه ممنون! تلخ دوست ندارم!
همھ منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقھ به در مے خورد و همان مردے ڪھ درخیابان مرا راهنمایے ڪرد ، وارد ڪلاس می شود. بدون عینڪ دودے یڪ چهره ے معمولے دارد. باسر بھ همه سلام مے ڪند و روے صندلے اش مےنشیند. یاد فڪر ڪودڪانه ام درخیابان مےافتم.
_ همڪلاسے؟هه.استادمونن!
گیتارش را از داخل ڪیفش بیرون مے آورد و خودش را معرفے مےڪند
_ رستمے هستم.استاد فعلے شما.البته میتونید محمد هم صدام ڪنید، مثل اینڪھ قراره درهفته سھ جلسه در خدمتتون باشم.
نگاهے ڪلے به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلے هم ازلحاظ سنے باشما اختلاف ندارم.
حرفش ڪه تمام مے شود. یڪے یڪے اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت مے ڪند. به من ڪھ مے رسد لبخند عمیق و معنے دارے مے زند و میپرسد: و اسم شما؟
ازنگاه مستقیم و نافذش فرار مے ڪنم، به زمین خیره مے شوم و جواب مے دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمھ.
یڪ تا از ابروهاے مشڪے و خوش فرمش را بالا مے دهد و میگوید: و ڪوچیڪ ترین عضو این ڪلاس.خیلی خوبھ.
نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمھ گرم مے گیرد و براے همه نیشش را باز مے ڪند.
میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقاے رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتے چند نفر آخر ڪلاس براے خداحافظے به او دست دادند! ڪمے احساس خفگے مے ڪردم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته دلم مےلرزید، اما من مثل اسبے سرڪش با وجدان و لڪه هاے سفید و امید دلم به راحتے مے جنگیدم. احساس خوب ڪلاس تنها زمانے بود ڪھ رستمے گیتار مے زد و هم زمان شعر مے خواند! ناخن انگشت ڪوچش بلند بود و این حالم راحسابے بد مے ڪرد! گیتارم را هر بار به مهسا مے دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطے به خانھ مے رفتم. یڪ چادرملے خریدم و به جاے چادر ساده و سنتی سر ڪردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومے نداشت. بندهاے رنگے خریدم و به ڪتونے ام مےبستم. به ناخن هاے بلندم برق ناخن مے زدم و ساعت هاے بزرگ به مچ دستم مے بستم. مادرم هر بار بادیدن یڪ چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبے مے شد و سوال هاے پے در پے اش را برایم ردیف مے ڪرد. اما من باحماقت محض پیش مے رفتم و روے خواسته ام پافشارے مے ڪردم. زمان ڪمڪ ڪرد تا جرئت پیدا ڪنم ڪه با آرایش ڪامل ولے نسبتا ملایم به خانه بروم و این براے خانواده ے من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبے پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوے آزادے گرفت و تا شڪستن بعضے مرزها پیش رفتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون مے ڪشد. روزهایے ڪھ هر بار با یادآوریشان عذاب مے ڪشم. دفتر را مے بندم و زیر بالشتم مے گذارم. از روی تخت پایین مے آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون مے آورم و تنگ درآغوشم مے فشارم. گریه اش قطع مے شود و چشمان روشنش را باز مے ڪند، ڪمرنگ لبخند مے زنم و لبهایم راروے پیشانے سفیدش مے گذارم. آرام به چپ و راست تڪانش مے دهم . صورت ڪوچڪش را به سینه ام فشار مے دهم و چشمان اشک آلودم را مے بندم. پسرعسلے من در همسایگے تپش هاے قلبم دوباره به خواب مے رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یڪ دل سیر نگاهش می ڪنم. روے تخت مے نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون مے آورم و بازش مے ڪنم، حسین را ڪنار خودم مے خوابانم و به فڪر فرو مے روم. مے خواهم ویدیوے زندگے ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. مے خواهم از لحظه ے ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازے هایم را ندارم. باید زودتر از خنده هاے تو تعریف ڪنم.
❀✿
تنها یڪ هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگے ذهنے براے درس خواندن روزها را پشت سر مے گذاشتم. من و مهسا درڪلاس گیتار دو دوست جدید به نامهاے پریا و پرستو ڪه دوقلو بودند، پیدا ڪردیم. یڪ خواهر ڪوچڪ تر از خودشان به نام پریسا داشتند ڪه دانشجوے دانشگاه تهران بود. چهره هاے بانمڪشان هر چشمے را جذب مے ڪرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتے درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرڪاتش خوشم مے آمد. ازهم صحبتے با او لذت مے بردم. چند بارے هنرجوها را به ڪافے شاپ دعوت ڪرده بود و من در این جمع احساس راحتے مے ڪردم. یڪ ترم بھ سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یڪ موزیڪ ساده را پیدا ڪردم. به تشویق رستمے چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیڪ را تمام ڪردم، ومن در آرزوے یافتن خودم، خودم را گم ڪردم.
❀✿
ناخن هاے بلندم را روے سیم هاے گیتارحرڪت مے دهم و لبخندے از سر رضایت مے زنم.
آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون مے دهد و درعالم خودش سیر مے ڪند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه مے ڪنم:
اے گل رویایے
اے مظهر زیبایے
تو عروس شهر افسانه هایے...
پرستو ریز مے خندد و سرو گردنش را با صداے ضعیف من تڪان مے دهد. سحر با یڪ سینے شربت و شیرینے وارد اتاق مے شود و باغیض به آیسان مے توپد: بوے گند
گرفت اتاقم! جم ڪن بساطتو!
آیسان گوشه چشمے نازڪ مے ڪند و جواب مے دهد: اووو...ول ڪن بابا، بیا توام بڪش!
سحر سینے را روے میز دراورش مے گذارد و ڪنار من روے زمین مے نشیند. مهسا روے تخت دراز ڪشیده و ژورنال هاے سحر را تماشا مے ڪند. پریا یڪ لیوان شربت برمیدارد و مے پرسد: خب ڪے راه بیفتیم؟
پرستو از جا بلند مے شود و جواب میدهد: فڪ ڪنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه!
آیسان تایید مے ڪند و یڪ حلقه ے دودے دیگر مے سازد. همگی به منزل پدرے سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار بھ خانھ ے استاد برویم. درجلسه ے آخر ڪلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنے امروز بھ منزلش براے صرف عصرانه دعوت ڪرد. بعد از خوردن شیرینے و نوشیدن شربت همگے حاضر شدیم. من یڪ مانتوے بلند ڪھ در قسمت بالاتنه سفید و ازڪمر به پایین قهوه اے سوختً است مے پوشم. ساپورت مشڪے، ڪفش هاے چرم و یڪ روسرے ڪرم و بلند ترڪیب زیبایے را ایجاد مے ڪند.مقابل آینه ے میز دراور مے ایستم و به لب هایم ماتیڪ ڪمرنگے مے زنم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@zoje_beheshti
#رمان
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/10183
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/10193
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/10206
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/10216
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/10232
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝