فاطمه:
بدم. امیربه محض وارد شدنش. مستقیم به پنجره اتاق من نگاه کرد. یک
لحظه قلبم کنده شد. احساس می کردم شبح منو از پشت پرده می بینه. چون
با چنان جدیتی به پنجره زل زده بود که انگارنگاهش م*س*تقیم توی قلبم
فرو می رفت. نگاهش یه جور ترس مرموز داشت برام. احساس می کردم حتی
اگه نفس بکشم و نفسم به پرده بخوره از نگاه امیر دور نمی مونه. سیاوش که به
بازوی امیر زد. بالاخره اونم نگاهشو از پنجره گرفت و راه افتاد. تازه تونستم
نفس حبس شده امو بدم بیرون. از پنجره فاصله گرفتم. حتی تصور اینکه
بخوام زیراین نگاه باشم باعث می شد قلبم تند بزنه.
انگشتمو جویدم و شروع کردم به قدم زدن. ولی من باید امشب می رفتم و به
حرفاشون گوش می دادم. نهایش این بود که بابا می فهمید. اوضا فرق
چندانی نمی کرد. فقط بیشتر زندانی می شدم.ولی برای خارج شدن از این
مخمصه چاره ای جز این نداشتم. یه جور ریسک بود ولی من می خواستم این
ریسمو بکنم!
درو با دقت باز کردم و خزیدم توی راهرو. راهرو کاملا تاریک بود. این بار
خودمو چسبوندم به دیوار و با دقت سر تا ته راهرو رو برانداز کردم و خوب
گوش دادم. به جز سر و صدایی که از پایین می اومد هیچ صدایی شنیده نمی
شد.
با چند قدم خودمو به پله رسوندم. صدای حرف زدن می اومد می تونستم
صدای بابا و سیاوشو تشخیص بدم. یکی دو پله رو پایین رفتم. حالا صداها
واضح تر شده بود. صدای سیاوشو شنیدم:
من مطمئنم یه جاسوس بین ماست!
پوخند امیر اینقدر بلند بود که منم جا خوردم:
- من از وقتی این دختره وارد ماجرا شده بهتون گفتم. ولی شما گوش نکردین!
صدای پر از تحکم بابا منو هم ترسوند:
- برای همین اون گندو بالا آوردی؟تو که مطمئن بودی یه چیزایی می دونه
پس چرا...
سیاوش پرید وسط حرف بابا و گفت:
- عظیم خان خواهش می کنم...الان ما برای چیزدیگه ای اینجاییم!
صدای نفس پر صدای بابا رو شنیدم که بعدش کتی رو صدا زد:
- کتی!
دستپاچه شدم فکر کردم لابد بابا می خواد بفرستش که منو چک کنه. از جا
پریدم و تند یکی دو پله بالا رفتم که صدای بابا رو شندیم:
- چایی بیار!
نفس راحتی کشیدم و دوباره چند پله رو برگشتم پایین و گوش تیز کردم.
صدای غریبه که لابد همون نفر سوم بود شروع کرد به حرف زدن:
- هر کی هست خوب کارشو بلده...
بابا با حرص پرید وسط حرفش:
- و هر کی هست یک نفر سومه...نه دختره!
سیاوش حرف بابا رو تائید کرد:
- آره این تقریباغیرممکنه که کار اون باشه با مراقبت های شدید ما اصلا
امکان اینکه بخواد به کسی خبر بده نداشته!
فاطمه:
صدای امیر حق به جانب و حرص درآر شنیده شد:
- امیدوارم اون روز نیادکه حرف من ثابت بشه!
سیاوش انگار رو به امیرگفت:
- دیگه این بحثو تمام کنیم. فعلا باید بریم سراغ کار خودمون.
انگار بقیه هم موافق بودن چون بابا گفت:
- این بار باید تعداد کسایی که از روز و ساعت تحویل مواد خبر دارن محدود
بشن. به قدری محدود که در صورت تکرار شدن اتفاقات اخیربتونیم طرفو
گیربندازیم.
امیر اضافه کرد:
- ولی اینجوری ممکنه طرف دست نگه داره و برای لو نرفتن خودش کاری
نکنه!
بابا دوباره گفت:
- اینو ما می دونیم ولی باید جوری وانمود کنیم که انگار یه عده دیگه هم خبر
دارن که معلوم نیست کی ان!
صدای گذاشتن فنجون ها رو شندیم و صدای بابا:
- یه سر به ساغر بزن!
دیگه نموندم و با نهایت سرعت و حداقل صدا دویدم سمت اتاق و دوباره
قفلش کردم. لعنتی چرا این همه مراقبت می کنن. صدای پای کتی که اومد
دوباره روی تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم. حرفایی که شنیده بودم
حسابی گنگ بود ولی چیزی که معلوم بود یکی توی گروهشون خائن از آب
در اومده بود و داشت گند می زد به کارشون. این فکر باعث شد لبخند بزرگی
روی لبم بیاد. ضربه آرومی که به در خورد باعث شد از جا بپرم. بازم کتی بود.
فحش دیگه ای بهش دادم و منتظر شدم بره. وقتی از رفتنش مطمئن شدم دوباره
رفتم توی فکر حرفایی که شنیده بودم. اون دختری که بابا اینا ازش حرف می
زدن کیه؟ چرا این همه براشون مهمه؟ چه جوری وارد گروهشون شده؟ یعنی
ممکنه با اونی که داره لوشون میده هم دست باشه؟ یعنی ممکنه پلیس باشه؟
این دختر هر کی هست اینا ازش خیلی می ترسن.
چرخی زدم و به دیوار خیره شدم. این دختر هر کی هست باید خیلی مهم
باشه. باید خیلی چیزا بدونه. باید هر جور شده پیداش کنم!
وقتی مطمئن شدم کتی رفت بازم از جا پریدمو از اتاق بیرون زدم. امشب یه
کاری دست خودم می دادم. دوباره همون جا سنگر گرفتم. صدای امیرمی
اومد:
- قراره یه واسطه جدید معرفی کنن!
بابا: قابل اعتماد هست؟
سیاوش: چاره ای نداریم. بعد از لو رفتن سیروس باید به این یکی اعتمادکنیم!
امیر: منم نمی شناسمش. ولی یکی از بچه ها گفته خودش مسئولیت شوقبول
می کنه!
بابا: پولش نقده؟
سیاوش: نقده نقد!
غریبه: پس باید منطقه غرب بدیم به همین!
چند لحظه سکوت شد و بعد بابا گفت:
فاطمه:
با فرهاد چکار کردین؟
صدای پوف بلند سیاوش و بعد امیربود که جواب داد:
- اگه این همه ترسو نبود تا حالا یه کاری دست خودشو ما داده بود.
- باید همین جور بترسونینش! دختر رضامند بهترین وسیله است!
- آره معلومه هنوز خاطر دختره رو خیلی می خواد که تا اسمش میاد هر کاری
می کنه!
غریبه با تردید گفت:
- ولی به نظر من وقتشه که از شرش راحت شیم. بالاخره یه روز کم می آره.
هر روز حالش از روز قبل بدتر می شه! یکی از بچه ها که ور دستش بوده
خودش الان می تونه برامون درست کنه!
سیاوش اعتراض کرد:
- چرا چرت می گی این کار خیلی حساسه. گند کاری پارسال یادتون نیست
که چند نفر کشته شدن و پلیسارو انداخت به جونمون!
بابا هم انگار حرف سیاوشو تائید کرد:
- آره بعد از اون ماجرا پلیسا حسابی کوک شدن. مخصوصا گیرافتادن حمید.
فقط خدارو شکر که رفت به درک وگرنه خودم می کشتمش.
دستمو جلوی دهنم گرفتم که جیغ نکشم. بابا با حرص ادامه داد:
- اینم نتیجه اینکه هر آشغالی رو بیارین توی این کار.
امیربود که اعتراض کرد:
ولی حمید تا قبل از اون ماجرا کارشو خوب انجام داده بود. اگه اون چندتا
سر خر جلو انبار سبز نشده بودن الان حمید زنده بود و این دختره هم عین
موش وارد گروهمون نشده بود.
سیاوش تائید کنان جواب داد:
- اصلا بدبختی ها از همون شبی شروع شد که اون چهار نفر گرفتیم!
غریبه اعتراض کرد:
- چکار می کردن؟ اون موقع شب دوتا ماشین دارن می رن تو انبار با چراغ
خاموش فقط کافی بود یکیشون به پلیس زنگ بزنه! دخل همه مون اومده بود.
صدای نگران بابا پرید وسط صحبت اونا:
- تازه اگه رضامند بو برده بود فاتحه همه مون خونده بود.
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت:
- این کار از همون اول غلط بود. بیخودی سه تا از نیروهامون و به کشتن
دادیم!
بابا با صدایی حرصی و بلندتر از حد معمول گفت:
- توقع داشتی زنده اشون بگذارم؟ اگه یکی از اون سه نفر زنده مونده باشه هر
لحظه می تونستن مارو شناسایی کنن. بهترین کار همین بود.
بعد صداش رنگ تمسخر گرفت و گفت:
- اگه جناب امیر خان اون شاهکارو خلق نمی کرد...الان دختره هم وبال
گردنمون نشده بود!
غریبه بود که اعتراض کرد:
- عظیم خان...
فاطمه:
بابا که داد زد:
- خفه شو میلاد!
وباز سکوت شد. مغزم داشت از ورود این همه اطلاعات عجیب غریب می
ترکید. حمید کی بود که کشته شده بود. اون چهار نفر؟ انبار؟ دو نفری که سر
به نیست شده بودن؟ خدایا فرهاد کی بود؟ چرا می خواستن از شرش خلاص
شن؟دختر رضامند چه رابطه ای با فرهاد داشت؟ اصلا این رضامند کی بود؟
و دوباره اون دختر کی بود؟ کجا بود؟ چرا بابا اینا این همه نگران بودن؟
بدنم می لرزید. دیگه برای امشب بس بود. دیگه اگه یک کلمه دیگه می شنیدم
حتما می مردم. شقیقه هام تیرمی کشید. صدای بابا توی سرم می چرخید.
انگار توی بلند گو حرف می زد. چون صداش توی سرم بلند تر از حد معمول
بود. داشت یه چیزی رو داد می زد...چی می گفت؟ سرمو فشار دادم...انگار
داد می زد:
- بگو...بگو....
آخی کردم و به زور به خودم تکونی دادم. پله ها رو بالا رفتم. ولی سرم داشت
منفجر می شد. خودمو به در اتاقم رسوندم. تمام تنم عرق کرده بود. چهره بابا
اخم کرده و عصبی توی ذهنم پر رنگ می شد. چشمای ترسناک امیرکه انگار
صورتمو می سوزوند. لعنتی چرا سرم این همه درد گرفت. ناخودآگاه آخ
بلندی گفتم. باید قرص می خوردم. دوباره یکی از اون سر دردهای لعنتی
سراغم اومده بود. نمی تونستم برم تو اتاقم. دوباره برگشتم سمت پله. سعی
کردم کتی رو صدا بزنم. دلم نمی خواست بابا و امیرو ببینم. همین تصاویر
ترسناکی که توی ذهنم داشتم بس بود. از سیاوش متنفر بودم. روی پله خم
شدم و سعی کردم کتی رو صدا بزنم:
- کتی!
صدام توی گلوم شکست و بجاش آخ بلندی از دهنم بیرون پرید و بعد صدام
بالا رفت و داد زدم:
- کتی!
وکنار پله روی زمین سر خوردم. توی همون حالت نیمه بیهوشی چند تا پا رو
دیدم که از پله بالا اومدن. بابا بود که جلوم زانو زد. نگران بود:
- ساغر!
اشک جاری شد. و آخ دیگه ای گفتم. ناله کردم:
- سرم!
بابا بود که داد زد:
- کتی!
گوشاموگرفتم. چقدر صداش بلند بود. از پشت اشک امیرو سیاوشو دیدمو
همون غریبه که بابا میلاد صداش زد. امیردست به جیب به من نگاه می کرد
کم کم نزدیک شد و روی من خم شد. جیغ کشیدم:
- بمن دست نزن ع*و*ض*ی. بگو به من دست نزنه!
و با وحشت به امیرنگاه کردم. بابا چرخید سمت سیاوشوگفت:
- چقدر گفتم این نیاد اینجا!
و رو به امیرگفت:
- گم شو!
ادامه دارد فردا ساعت 12:30 ظهر❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هر قسمت از رمان اگه بالا نمی اید اطلاع بدهید
نظرات و پیشنهاد و انتقاد های خود. را به ایدی زیر یفرستید
@Fatemeh6249
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاهم
امیر اخمی کرد و از پله پایین دوید. سیاوش هم نگاه متعجبی به من کرد و
پشت سرش رفت. کتی با قرص و یک لیوان آب رسید. بابا بهش تشر زد:
- کمکش کن! مگه قرصاشو. نخورده بود؟
- چرا آقا...ولی این چند روز هر بار با شما بحث کردن اینجوری شدن!
بابا هم کمک کرد و قرص و توی دهنم انداخت و رو به کتی گفت:
- ببرش تو اتاقش. کنارش بمون!
کتی چشمی گفت و منو به سمت اتاق برد. بابا باید می اومد و کنارم می موند
ولی رفت پایین. روی تخت که دراز کشیدم صدای جر و بحث از حیاط می
اومد. کتی نگاهی به پنجره و نگاهی به من انداخت و گفت:
- بخواب!
ناله کردم:
- ایناکی ان؟
کتی لبخند زد و چشمام کم کم روی هم افتاد. خواب می دیدم. خواب امیرکه
داد می زد و پیراهنشو در می آورد. من گریه می کردم و جیغ می زدم به من
دست نزن! تا صبح ده بار از خواب پریدمو هر بار خواب رفتم همین خوابو
دیدم. آخرین بار که از خواب پریدم دیگه ترسیدم بخوابم. نمی خواستم قیافه
ترسناک و لباس درآوردن امیروببینم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. کتی
روی زمین خوابیده بود و یه ملافه روش بود. نمی دونستم اینا رو پای چی
بگذارم دلسوزی یا چاپلوسی واسه آقا.
دلم ضعف می رفت. از دیروز صبح که صبحانه خورده بودم هیچی از گلوم
پایین نرفته بود. از روی کتی رد شدم و در اتاق باز کردم. با باز شدن در سر
جاش نشست.
- کجا خانم؟
عین سگ نگهبان می مونه! حال نداشتم باهاش جر و بحث کنم. سر درد
دیشب و بعد هم اون همه کابوسی که دیده بودم به اضافه نخوردن غذا
جونی برام نگذاشته بود. بی حال از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
- گشنمه!
کتی مثل موشک از جا پرید و گفت:
- بمونین براتون غذا می آرم!
سری تکون دادم و برگشتم توی اتاق فکر کردم به این که این همه پله رو برم
پایین و بیام بالا باعث شد برگردم توی اتاقم. کتی که از کنارم رد شد پرسیدم ک
- بابا خوابه؟
- نه خانم! دیشب با مهموناشون رفتن. هنوز برنگشتن!
روی تخت نشستم و به پنجره خیره شدم. معلومه بس که تو این مدت اینجوری شدم خسته شده. نمی تونه که کارو زندیگشو بگذاره کنار و به من برسه!
پوزخندی زدم.
- بله کار به اون مهمی!
خزیدم عقب و به دیوار تکیه دادم و زانوهامو ب*غ*ل کردم. می دونم سر درد دیشب از فشار حرفایی بود که شنیده بودم. باید همه چیزو تو ذهنم مرتب می
کردم. بابا و بقیه کسایی که دیشب اینجا بودم تو کار پخش موادن. یکی از
فاطمه:
واسطه هاشون لو رفته و اونا دنبال یه آدم جدیدن! یه اتفاقی مدت ها قبل افتاده
که اونا سه تا از نیروهاشون رو از دست دادن. یکشون به اسم حمید گیرافتاده
و الان مرده.
اونا چهار نفرو گرفتن که شاهد کاری بودن...یه انبار...انباری که نباید اونجا
می بودن. و اون دختری که ازش حرف می زنن جز اون چهار نفر بوده! خدایا
ممکنه سه نفر دیگه کشته شده باشن؟ بابا گفت اگه یکی شون زنده مونده
باشه؟
- خدایا من دارم کجا زندگی می کنم.
زانوهامومحکم به هم فشردم و بقیه اطلاعات مرتب کردم. فرهاد کسیه که
براشون مواد درست می کنه! مگه مواد مخدر و از افغانستان نمی آرن؟ پس
چطوری این فرهاد می تونه مواد درست کنه؟ نکنه قرص اکس درست می
کنن؟
سرموفشردم. نباید دوباره سر درد می شدم. نباید. این فرهاد هر کی هست به
زور با بابا اینا همکاری می کنه. شاید از طریق اون دختره و فرهاد بتونم بفهمم
اینجا چه خبره. ولی برای همه این کارا باید راهی به بیرون از خونه پیداکنم.
جایی که از محافظای بابا خبری نباشه!
ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت میزتحریر. یعنی می تونم روی آرس
حساب کنم؟
از روی تخت سر خوردم و چهار دست و پا رفتم سمت میزتحریرو خزیدم
زیرشو توی تاریکو روشن اتاق به شماره ای که آرس داده بود دست کشیدم
چرا باید بهش اعتماد می کردم. اگه می رفت و بابا رو لو می داد باید چکار می
کردم. اونوقت کی باورش می شد که من هیچی نمی دونستم. قبل از اومدن
کتی از زیرمیز بیرون اومدم و روی تخت نشستم.
ولی مسئله خیلی مهم این بود که چطور باید با آرس تماس بگیرم؟ بابا برام
گوشی نمی خرید می گفت گوشی خودش باعث مشکل میشه. شماره تلفن و حرف زدن با این و اون باعث دردسر میشه. همیشه با محافظ که بیرون می
رفتم اونا با بابا در تماس بودن. دوباره روی تخت نشستم و نگاهی به پنجره
انداختم. برای اولین بار احساس کردم واقعا زندانی بابا هستم نه دخترش.
کتی با سینی غذا اومد توی اتاق. با دقت بهش نگاه کردم. چرا کتی این همه به
بابا وفادار بود. مطمئنم از کاراش خبر داشت. ولی چرا بهش کمک می کرد.
اصلا به قیافه اش نمی خورد آدم بدی باشه. سینی رو گذاشت روی تخت
کنارم. یه صبحونه مفصل کامل بود.
- دو روزه غذای درست و حسابی نخوردم. این بد شدن حالتون مال اینم
هست!
چیزی نگفتم و سینی رو کشیدم جلوم:
- دستت درد نکنه می تونی بری؟
- نه آقا گفتن کنارتون بمونم!
یه خورده از چاییمو هورت کشیدم و گفتم:
- گفته شب پیشم باشی نه که کل روز بچسبی به من. حالم خوبه پاشو برو رد
کارت!
فاطمه:
کتی پا به پا شد و بالاخره رفت. صبحانه رو کامل خوردم و سینی رو بردم.
پایین. برای اینکه نشون ندم چقدر فکر مشغوله رفتم توی حیاط و اونجا واسه
خودم چرخیدم. گاهی کتی رو می دیدم که از پشت شیشه منو نگاه می کرد.
خدایا یعنی این مدت خواب بودم و این چیزا رو نمی دیدم. یا واقعا برام مهم
نبود. اینکه بابام توی یک کارخونه مواد لبنی کار می کنه این همه می توانست
به من آرامش بده که حالا از وقتی فهمیدم تو کار مواده اینجوری اذیت بشم!
اصلا تو کارخونه مواد لبنی کار می کنه یا اینم دروغ گفته. اصلا چه احتیاجی
به کار دیگه است؟ یکی دو ساعتی توی حیاط چرخیدم و بالاخره خسته شدم
و رفتم تو. هنوز از بابا خبری نبود. برای تماس گرفتن با آرس باید یه تلفن
بیرون از خونه گیرمی آوردم. و برای این کار باید می رفتم بیرون.
بی حوصله از کتی پرسیدم:
- بابا کی میاد؟
- من دقیق نمی دونم خانم!
نتونستم نیش نزنم.
- تو که همه چیومی دونی! چرا دروغ می گی!
اخم کرد:
- دروغ نمی گم خانم خبر ندارم.
- می خوام برم بیرون!
- نمی شه تا آقا نیاد و اجازه نده نمی شه!
- یعنی چی؟
خانم همیشه همین جور بوده. آقا باید در جریان رفت و آمد شما باشن!
حرصی گفتم:
- خوب شاید تا شبم نیامد!
- باید صبر کنید خانم!
پوفی کردم و برگشتم تو اتاقم. از سگم بدتره دختره ع*و*ض*ی. روی تخت
نشستم و به شدت احساس بدبختی کردم. جرات نمی کردم سمت کامپیوتر
برم. می ترسیدم با روشدن کردنش آرس چیزی بگه که لو بره رفتم تو اتاق بابا.
برای همین ترجیح می دادم فعلا از آرس دوری کنم.
نه تنها اون روز بابا نیامد که تا یک هفته هم پیداش نشد. البته بابا زیاد پیش
می اومد که بره سفر کاری. اون موقع فکر می کردم واقعا سفر کاری می ره.
ولی الان می دونستم که این سفرای کاری معنی دیگه ای می ده!
یک هفته زجر کشیدمو هزار جور نقشه کشیدم. هر هزار تا هم هزار جور
اشکال داشتن و به درد جرز دیوارم نمی خوردن. اینقدر رفتم زیر میزم و به
شماره آرس زل زدم که رسما داشتم خل می شدم. دیگه همه جا شماره آرسو
می دیدم. روی دیوارمی نوشتمش. با انگشت روی ملافه شماره شو می گرفتم
و توی ذهنم به بوق های آزاد گوش می دادم. علاوه بر این نوع خل شدن به مدد حرفایی که شنیده بودم توی این یک هفته کابوسای شبانه هم به برنامه
زندگیم اضافه شده بود. نمی دونم این امیرلعنتی چی از جون من می خواست
که شبا دست از سرم بر نمی داشت. مدام هم همون تصویربود. حرفایی که
می زد و یادم نمی موند. اصلا گاهی نمی فهمیدم چی می گه. فقط اون لحظه
که لباسشو در می آورد و می اومد سمتم از خواب می پریدم.
فاطمه:
بالاخره بعد از یک هفته سر و کله بابا پیدا شد. خسته بود و حال حرف زدن
نداشت. به محض اومدنش خواستم بهش غر بزنم که یک هفته کجا رفته بوده
ولی با یک :
- الان نه ساغر...
منو دک کرد. یعنی مرده این توجهش بودم. با اون حال منو ول کرده و بعد از
یک هفته اومده و می گه الان نه ساغر. با حرص برگشتم تو اتاقم و منتظر شدم
تا حضرت آقا استراحت کنن و بالاخره شب اجازه دادن برم دست
بوسشون! تمام این یک هفته حرص خورده بودم و منتظر اومدنش شده
بودم. وقتی رفتم پایین لپ تاپش جلوش بود و مشغول بود. جلوش ایستادمو
بهش زل زدم. عینک مطالعه اشو زده بود و مشغول کارش بود. خیلی جدی
گفتم:
- نباید به فکر من می بودین؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
- کی گفته نبودم؟
پوزخند صدا داری زدم.
- خانم مودب من از کتی حالتو می پرسیدم.
- دیگه بدتر. چرا با خودم حرف نمی زدین؟
- می خواستم استراحت کنی. این مدت فشار روی ذهنت زیاد بود. توی دو
روز دوباره از اون حمله ها بهت دست داده.
پوفی کردم. وقتش بود. گفتم:
خسته شدم می خوام برم بیرون!
بابا سرشو از روی لپ تاپش برداشت و اخم کرده گفت:
- کجا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- چه می دونم یه جایی. پوسیدم توی خونه!
بابا دوباره نگاهشو انداخت روی لپ تاپش و گفت:
- به بچه ها می گم بیان ببرنت!
دلم می خواست جیغ بکشم. لبمو جویدم تا حرف بی جایی نزنم. با حرص
گفتم:
- من می خوام تنها برم. دلم نمی خواد دو تا نره غول پشت سرم راه بیافتن.
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمی شه! الان دیگه می دونی چرا؟
دست به سینه گفتم:
- یعنی بچه های بقیه همکاراتون هم همین قدر تحت کنترلن؟
باباعصبی عینکشو از روی چشمش برداشت و زل زدم توی چشمامو گفت:
- ساغر این روزا به شدت اعصاب خردکن شدی! تمام عمرت همین جور
زندگی کردی حالا دو روزه دلت نمی خواد دوتا نره غول همراهت بیان؟
- ولی هیچ وقتم این همه احساس زندانی بودن بهم دست نداده بود.
بابا دوباره عینکشو زد و گفت:
- اون بخاطر اینه که فهمیدی شغل من چیه! وگر نه هنوزم برات مهم نیست که
یکی دو نفر همراهت باشن!
فاطمه:
نخیر اینجوری نمی شد. بابا عمرا نمی ذاشت تنها برم. این نقشه همین الان
منتفی بود. باید می رفتم سراغ نقشه بعدی. باید یه جوری غیر. مستقیم به
آرس حالی می کردم که کجا بیاد. قید تماس تلفنی رو باید می زدم.
برگشتم توی اتاقم و به کامپیوترم خیره شدم. یک هفته از روزی که آرس شماره
شو داده بود می گذشت. هیچ وقت پیش نیامده بود این همه ازش بی خبر
باشم. چاره ای نبود باید از راه چت بهش حالی می کردم. باید بهش می
فهموندم که می خوام کجا برم.
روی صندلی نشستم و با تردید کامپیوتر و روشن کردم. می ترسیدم حتی آن
بشم. اگه آرس پیامی گذاشته باشه و الان به محض آن شدن رو صفحه ظاهر شن کارم تمومه. با هزار جور فکر و تردید چراغ خاموش آن شدم. با باز شدن
پیام های آرس قلبم یک لحظه ایستاد. با ترس دونه دونه رو خوندم.
- دختر تنها!
- غیب شدی چرا؟
- مردی به امید خدا؟
- واقعا دوستم این همه بی معرفت؟ چند وقته خبری از ما نگرفتی ها!
- باشه نیا!
با تمام شدن پیاما. نفس راحتی کشیدم. خنده ام گرفته بود. پیاماش مثل شعر
شده بود.
نه مثل اینکه حواسش بود و گند نزده بود. آرس آن بود. دستام شروع کرد به
لرزیدن. قبل از اینکه آرس بفهمه من اومدم و چیزی بگه که خراب کاری کنه
مشغول نوشتن شدم.
- حالم خوش نبود زیاد. یه هفته اس مثل روح سرگردان دارم توی اتاقم می
چرخم. الانم پشت میزم نشستم و در خدمت شما هستم!
و پیام و فرستادم!
بعد از فرستادن پیام چراغمو روشن کردم. آرس بلافاصله جواب داد:
- خیلی خری!
چند ثانیه به پیامش زل زدم و بعد با چشمای گرد شده نوشتم:
- دست شما درد نکنه!
- آخه من به تو چی بگم!؟
نمی دونم چرا احساس می کردم واقعا عصبیه! نمی دونستم چی بگم! یعنی
توقع داشت چکار کنم.
- چی شده؟
- چی شده؟ نمی دونی؟ده روزه خبری ازت نیست. قبلا سر و تهتو می زدن
اینجا بودی. حالا یهو می ری ده روز نمی آی. یعنی در حد یه دوست خاک بر
سرم ارزش نداشتم یه خبر از خودت بدی!؟
اوهو یکی بیاد اینوبگیره. جای اینکه من طلب کار باشم. ایشون دست پیش
گرفته!
- آرس خیلی پرویی!
- من پروام؟ منی که ده روزه دلم هزار راه رفته؟
فاطمه:
ته دلم یه جوری شد. از پشت همین کلمات هم دل خوریش رو می تونستم
حس کنم. دلم براش سوخت ولی به خودمم حق می دادم ناراحت شم ازش با
اون حرفا!
- آرس! گوش کن!
- بفرما!
- من حالم خوب نبود! این یه هفته شبا خواب نداشتم. همش کابوس می دیدم!
- کابوس؟ چه کابوسی!
خوب این سئوالی نبود که بخوام جوابشو به آرس بدم. نه تا زمانی که مطمئن
نشده بودم.
- کابوس دیگه! بگذریم.
- آها. بگذریم!
- می دونی دلم چی می خواد؟
- ها چی؟
- یه کلاه بافتنی سبز دارم. تا حالا نپوشیدمش. چند وقت پیش که رفته بودم
بیرون خریدمش. دلم می خواد یه روز برم بیرون و بپوشمش!
امیدوار بودم خنگ نباشه و بگیره چی می گم!
- بعد از ده روز اومدی بگی دلت می خواد کلاه سبز بپوشی؟
- مسخره نکن آرس! من که موبایل ندارم به کسی زنگ بزنم. دوست هم
ندارم...خوب بیرون رفتن تنها دل خوشی منه!
زیرلب غر زدم:
- بفهم دیگه! نمی تونم بهت زنگ بزنم!
چند لحظه مکث شد و بعد نوشت:
- حالا چرا سبز؟ رنگ دیگه ای نبود؟
انگار مغرش راه افتاده بود و فهمیده بود یه خبری هست.
- مسخره نکن. خوب اون روز به نظرم قشنگ اومد خریدمش!
- خوب کاری نداره. همین الان پاشو بگذارش سرت برو نزدیک ترین پارک به
خونه اتون!
- نه پارک دلم نمی خواد برم!
- خوب کجا. مرکز خرید؟
- اوم شاید؟
- شاید که نشد حرف. وقتی می گی پارک نه اگه مرکز خریدم نمی خوای بری
باید با قاطعیت بگی نه!
خوب مثل اینکه گرفته بود جریان چیه! این یعنی خیلی هم خنگ نبود و می
شد بهش یه امیدی بست.
- خوب راستش خیلی وقته نرفتم خرید. ولی دلم یه قهوه درست و درمونم می
خواد.
- خوب این همه کافی شاپ. کلاه سبزتو می ذاری سرت و می ری یکی از
این خداتا کافی شاپ که تو شهر هست.
- خوب آره. ولی من می خوام با یه تیردو نشون بزنم.
- یعنی هم بری خرید هم کافی شاپ؟
فاطمه:
اینم میشه گفت!
- خوب!؟
سعی کردم مراکز خریدی که می شناختم بیارم تو ذهنم. نباید اسم می گفتم.
باید یه مشخصه می دادم که بفهمه بدون اینکه اسم شو بگم. یا اسم خیابونو
بگم. فکر کردم. آرس نوشت:
- کجا رفتی؟
- خوب دارم فکر می کنم کجا قهوه های خوبی داره!
- باور کن من که فرق قهوه رو با قهوه تشخیص نمی دم. هر چی تلخ باشه می
خورم می گم به به!
- نخیر...من اینجوری نیستم. باید قهوه اش خاص باشه!
- خوب پس بی خودی وقتتو برای خوردن قهوه تو مراکز خرید هدر نده.
اونجاها قهوه هاشون خوب نیست.
همین جور که می نوشتم تمام مراکز خرید و تو ذهنم بالا پایین می کردم. و
نگاهم به صفحه کلید بود که یه چیزی تو ذهنم جرقه زد.
- من ه جا رو پیدا کردم.
- این چیه نوشتی؟
- صبر کن!
- چکار می کنی!
- حرف دی کیبوردم گیرداره.
- چشه!
دکمه دی گیرداره!
- بابا فهمیدم. می گم چشه!
- دی!
- مسخره کردی منو!
- هان ببخشید داشتم با این ور می رفتم درست نخوندم چی نوشتی. هیچی یه
وقتایی گیرمی کنه. الان خوب شددد. بگذار یه خورده دی بنویسم ببینم باز گیر
نمی کنه!
D D D -
- نه درست شد.
- خوب کجا رو پیداکردی؟
- یه مرکز خرید که قهوه داره و می تونم خرید کنم.
- خسته نباشی!
:D -
- نگفتی!؟
- چو؟
- مرکز خرید!
- اه باز ان گر کرد!
- چی می گی بابا!
چند لحظه صبر کردم و دوباره تایپ کردم.
- دوباره دکمه دی گیرکرده بود. انگار خراب شده. من فعلا می رم. توی همین
هفته می رم همون مرکز خرید و یه قهوه توپم می خورم با کلاه سبز تازه!
ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاهم امیر اخمی کرد و از پله پایین دوید. سیاوش هم نگاه متعجبی به من کر
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_یکم
خوب بگو کجاست! قهوه هاش خوب باشه ما هم مشتری شیم!
- بگذار برم این دکمه دی رو بکنم ببینم زیرش چیزی گیرکرده در بیارم.
- صبر کن!
- فعلا!
وفوری آف شدم. دیگه بیشتراز این دی دی می کردم ممکن بود لو بره. اسم مرکز خرید دی بود. یه کافی شاپ فکسنی هم داشت که خدایی قهوه های ِ
مزخرفی داشت. خدا رو شکر محافظایی که بابا همراهم می کرد اصلا گروه
خونشون به قهوه نمی خورد. فوقش چایی جوشیده قند پهلو. خود بابا هم اصلا اهل رفتن به اینجور جاها نبود و وقتشم نداشت. اونم کجا وسط مرکز خرید دی!
کلاه سبزمو گذاشتم سرم. مال کی بود نمی دونم. اصلا هم نو نبود. ولی
ضایعم نبود. و البته به شدت تابلو بود. انگار که یه دسته کاهو گذاشتم رو سرم.
- این همه کلاه چرا گفتم سبز آخه!
اهی گفتم و بیرون نگاه کردم. ماشین بابا بیرون پارک بود. جمال و منصور
دوتا از نیروهای بابا بودن که اغلب با من می اومدن بیرون. یکی شون راننده بود
و اون یکی هم عین کش دنبالم می اومد. ولی خدایی شانس محافظم نداشتم.
دو تا گره گوری رو بابا دنبال من راه انداخته بود. خدا رو شکر دوست و رفیقی نداشتم که اگه یه بار تو خیابون منو با اینا می دیدن خجالت بکشم!
بابا داشت طبق معمول یه چیزایی بهشون می گفت. من بی حوصله رفتم ودر
عقبو باز کردم و خودمو پرت کردم رو صندلی. هیچ تصوری نداشتم که امروز
قراره چه غلطی بکنم. اومدیم و آرس منو پیدا نمی کرد یا ده نفر دیگه با کلاه
سبز می اومدن تو اون کافی شاپ! پوفی کردم و سعی کردم بی خیال بشم. آینه امو در آوردم و خودمو توی آینه نگاه کردم و کلاه مو مرتب کردم. جمال و
منصور عین پت و مت وایستاده بودن جلو بابا و هی کله تکون می دادن.
نگاهمو ازشون گرفتم.
- بسه دیگه بابا! اه!
انگاربابا فهمید حوصله ام سر رفته چون اون دوتا رو ول کرد و اونام اومدن و
سوار شدن.
- سلام خانم.
- سلام خانم!
دلم می خواست بهشون بگم مرگ و خانم. انگار که بچه مدرسه ای هستن به
معلمشون سلام می کنن. فقط سر تکون دادم. یعنی حاضر بودم قسم بخورم
اندازه نخود مغز ندارن. فقط هیکل گنده کردن. عین ماشین هر چی بابا می
گفت اینا انجام می دادن. یعنی آدم اینقدر بی اراده؟ هر چی به محل مرکز
خرید نزدیکتر شدیم استرسم بیشترمی شد. آهنگی هم که توی ماشین
داشت پخش می شد رو مخم بود:
گفته بودم اگه برگردی دوباره غم میره از دل و تاریکی میمیره
بعد از اون بی تو نشستن ها یه روزی دستای سردمو دست تو میگیره
اومدی اما دیدم دسته تو سرده گفتی اون روزها دیگه برنمیگرده
اینا چیه این بشرا گوش می دن! می خواستم یکی بزنم تو سر جمال و بگم این
یارو رو خفه کن! کم استرس داشتم این آهنگ مزخرفم داشت می رفت رو
فاطمه:
اعصابم! کلاهی هم که سرم بود باعث شده بود احساس کنم مغزم داره تبخیر
می شه برای همین با حرص کلاهو از سرم کشیدم. اینجاکه قرار نبود آرس منو
ببینه. می رم همون جلو کافی شاپ کالهو سرم می کنم. بالاخره رسیدیم و
قبل از اینکه منصور بخواد پیاده شه و درو باز کنه خودمو پرت کردم بیرون.
چون بیشتراز این حوصله داد زدن های خواننده رو نداشتم.
منصور پشت سرم پیاده شد و گفت:
- خانم صبر کنین!
دستی تکون دادم و گفتم:
- برو بابا!
بعد قدم تند کردم و از پله بالا رفتم. فکر کردم جاش گذاشتم ولی عین جن بو
داده پشت سرم سبز شد. اهی گفتم و راهمو کج کردم به سمت یکی از مغازه
ها. داشتم کفشا رو نگاه می کردم که یه خانم بهم تنه زد و آروم عذرخواهی
کرد. برگشتم و یه نگاه بهش انداختم که نیم چرخی زد ورفت. سراغ فروشگاه
بعدی وسط پاساژ عینک آفتابی زده بود.
منصور پشت سرم بود و نگاهش رو در و دیوارمی چرخید. باید زودتر یه
فکری می کردم. کافی شاپ طبقه بالا بود.
- خوب خانم عقل کل. گیرم که آرسم دیدی! بعد می خوای جلو چشم این
یارو باهاش گپ بزنی!
گیج می زدم. ولی بالاخره که نمی تونستم اینجاوایسم. باید یه کاری می کردم.
معطل کردن بی خودی باعث می شد فقط وقتو از دست بدم. نهایتش این می
شد که نمی تونستم ببینمش! سری برای تائید خودم تکون دادم و راه افتادم
سمت پله برقی. منصورم نگاهش به اطراف بود و دنبالم می اومد. خنده خبیثی
رو لبم اومد. منصور از پله برقی می ترسید. پله معمولی هم یه خورده اونور
تر بود. شاید این بهترین فرصت بود که گمش کنم. نرسیده به پله برقی همون
خانمه مثل فشنگ از کنار من رد شد. کلا
مشکل داشت طرف. پوفی کردم و به
راهم ادامه دادم. طرف با اون عینک گنده اش خودشو تابلو کرده بود. منصور با
دیدن پله برقی گفت:
- خانم...از اونجا نه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من حال ندارم از پله بیام. تو از اینجا نیا!
و قبل از اینکه به من برسه. روی پله بودم و بالا می رفتم. یه خورده پایین پله
این پا و اون پا شد و بالاخره دوید سمت پله سنگی که اون طرف راهرو بود.
ذوق کردم و خودم همزمان با پله برقی چند پله ای بالا رفتم. همین جور که
بالا می رفتم. دیوار شیشه ای کافی شاپ که دودی رنگ بود رو می دیدم. وقتی
وارد طبقه دومم شدم نفسی گرفتم و سعی کردم خودمو آروم کنم. هنوز خبری
از منصور نبود. به سمت کافی شاپ قدم تند کردم. نگاهمو چرخوندم روی
افرادی که اونجا بودم. هیچ تصوری از آرس نداشتم. قد بلند بود؟ کوتاه؟ چاق
لاغر؟
- قرار نیست که من دنبال اون بگردم. اون باید منو پیداکنه!
فاطمه:
نگاهی به سمت پله انداختم. منصور هنوز نیامده بود. کلاه مو بیرون کشیدمو
قبل از اینکه بگذارمش روی سرم. یکی دستمو گرفت و منو کشید توی یکی از
مغازه ها. لای دو سه تا رگال مانتو گم شدم. دستش روی دهنم بود و مجبورم
کرد بشینم. مغازه شلوغ بود و صدای چونه زدن دو سه تا مشتری رو می شنیدم.
قلبم توی دهنم می زد. من که هنوز کلاهمو نپوشیده بودم. پس آرس چطوری
منو شناخت. بالاخره خودمو پیداکردم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. برای
یه لحظه گیج شدم. این که همون زنه بود. بهش می خورد چهل و پنج سال
داشته باشه. سرتاپا مشکی پوشیده بود. حتی دستکش هاش مشکی بود. با
همون حالت گیجی و بهت زده نگاهش کردم. ذهنم نمی تونست بین آرس و
زنی که می دیدم ارتباطی برقرار کنه. یعنی تمام مدت آرس منو سر کار گذاشته بود؟ یعنی دروغ گفته بود؟ اخمی کردم و مشتمو بالا بردم و کوبیدم به بازوش:
- چرا لعنتی چرا به من دروغ گفتی؟ چرا با من بازی کردی؟
بغضم گرفته بود. این لعنتی حق نداشت منو بازی بده. چونه ام می لرزید. زن
دستشو روی دهنم گذاشت و از بین مانتو های توی ویترین نگاهی به بیرون
انداخت و بعد زل زد توی چشمای منو گفت:
- تو کی هستی؟
بازگیج شدم. چی داشت می گفت این دیگه! اومده منو گرفته کشونده اینجا
می گه من کی ام؟ بازومو با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- خودت لعنتیت کی هستی؟ چرا خودتو یه
یه پسر جوون جا زدی؟ چرا می خواستی منو از خونه بکشی بیرون!
زن نگاه پر از ترسی بیرون انداخت و گفت:
- یه دقیقه ساکت باش! نمی خوای که کسی بفهمه ما اینجاییم. به نفع هردو
مونه که آروم باشی! او یارو قلچماغه داره دنبالت می گرده. خیلی هم عصبیه!
لبموگزیدمو نگاهمو از بین لباسا دوختم به راهرو پر رفت و آمد. منصورو می
دیدم که داره با اضطراب می ره و بر می گرده. پشتمو کردم به ویترین و به زن
نگاه کردم و گفتم:
- حرف بزن. مگه منو نکشوندی اینجاکه حرف بزنی پس چرا ساکتی؟
زن کاملا به سمت من چرخید و یکی از مانتو ها رو از روی رگال برداشت و
دست منو گرفتم و کشید سمت یکی از اتاقای پرو. بعد در اتاق پرو باز کرد و
منو هول داد تو. فروشنده یه خورده با تعجب نگاهمون کرد. زن آروم گفت:
- سایزت چنده؟
- چهل فکر کنم!
بدون اینکه چیزدیگه ای بگه به سایزمانتو تو دستش نگاه کرد و برگشت و رو
به فروشنده گفت:
- سایز چهل اینومی آرین؟
فروشنده سری تکون داد و به سمت یکی از رگال رفت و با یه مانتو برگشت.
زن مانتو رو داد دستم و منو هول داد تو. خودشم تا نصفه اومد تو و در و نیم
بسته گذاشت. حالم بد بود. از اینکه آرس ذهنی من این زن بود حالم به هم
می خورد. اخم کردم و آروم گفتم:
- این مسخره بازی های چیه. به من بگو کی هستی؟
نگاه زن غمگین شد و گفت: