رمان دختر شیتا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
@zoje_beheshti
فاطمه:
بدم. امیربه محض وارد شدنش. مستقیم به پنجره اتاق من نگاه کرد. یک
لحظه قلبم کنده شد. احساس می کردم شبح منو از پشت پرده می بینه. چون
با چنان جدیتی به پنجره زل زده بود که انگارنگاهش م*س*تقیم توی قلبم
فرو می رفت. نگاهش یه جور ترس مرموز داشت برام. احساس می کردم حتی
اگه نفس بکشم و نفسم به پرده بخوره از نگاه امیر دور نمی مونه. سیاوش که به
بازوی امیر زد. بالاخره اونم نگاهشو از پنجره گرفت و راه افتاد. تازه تونستم
نفس حبس شده امو بدم بیرون. از پنجره فاصله گرفتم. حتی تصور اینکه
بخوام زیراین نگاه باشم باعث می شد قلبم تند بزنه.
انگشتمو جویدم و شروع کردم به قدم زدن. ولی من باید امشب می رفتم و به
حرفاشون گوش می دادم. نهایش این بود که بابا می فهمید. اوضا فرق
چندانی نمی کرد. فقط بیشتر زندانی می شدم.ولی برای خارج شدن از این
مخمصه چاره ای جز این نداشتم. یه جور ریسک بود ولی من می خواستم این
ریسمو بکنم!
درو با دقت باز کردم و خزیدم توی راهرو. راهرو کاملا تاریک بود. این بار
خودمو چسبوندم به دیوار و با دقت سر تا ته راهرو رو برانداز کردم و خوب
گوش دادم. به جز سر و صدایی که از پایین می اومد هیچ صدایی شنیده نمی
شد.
با چند قدم خودمو به پله رسوندم. صدای حرف زدن می اومد می تونستم
صدای بابا و سیاوشو تشخیص بدم. یکی دو پله رو پایین رفتم. حالا صداها
واضح تر شده بود. صدای سیاوشو شنیدم:
من مطمئنم یه جاسوس بین ماست!
پوخند امیر اینقدر بلند بود که منم جا خوردم:
- من از وقتی این دختره وارد ماجرا شده بهتون گفتم. ولی شما گوش نکردین!
صدای پر از تحکم بابا منو هم ترسوند:
- برای همین اون گندو بالا آوردی؟تو که مطمئن بودی یه چیزایی می دونه
پس چرا...
سیاوش پرید وسط حرف بابا و گفت:
- عظیم خان خواهش می کنم...الان ما برای چیزدیگه ای اینجاییم!
صدای نفس پر صدای بابا رو شنیدم که بعدش کتی رو صدا زد:
- کتی!
دستپاچه شدم فکر کردم لابد بابا می خواد بفرستش که منو چک کنه. از جا
پریدم و تند یکی دو پله بالا رفتم که صدای بابا رو شندیم:
- چایی بیار!
نفس راحتی کشیدم و دوباره چند پله رو برگشتم پایین و گوش تیز کردم.
صدای غریبه که لابد همون نفر سوم بود شروع کرد به حرف زدن:
- هر کی هست خوب کارشو بلده...
بابا با حرص پرید وسط حرفش:
- و هر کی هست یک نفر سومه...نه دختره!
سیاوش حرف بابا رو تائید کرد:
- آره این تقریباغیرممکنه که کار اون باشه با مراقبت های شدید ما اصلا
امکان اینکه بخواد به کسی خبر بده نداشته!
فاطمه:
صدای امیر حق به جانب و حرص درآر شنیده شد:
- امیدوارم اون روز نیادکه حرف من ثابت بشه!
سیاوش انگار رو به امیرگفت:
- دیگه این بحثو تمام کنیم. فعلا باید بریم سراغ کار خودمون.
انگار بقیه هم موافق بودن چون بابا گفت:
- این بار باید تعداد کسایی که از روز و ساعت تحویل مواد خبر دارن محدود
بشن. به قدری محدود که در صورت تکرار شدن اتفاقات اخیربتونیم طرفو
گیربندازیم.
امیر اضافه کرد:
- ولی اینجوری ممکنه طرف دست نگه داره و برای لو نرفتن خودش کاری
نکنه!
بابا دوباره گفت:
- اینو ما می دونیم ولی باید جوری وانمود کنیم که انگار یه عده دیگه هم خبر
دارن که معلوم نیست کی ان!
صدای گذاشتن فنجون ها رو شندیم و صدای بابا:
- یه سر به ساغر بزن!
دیگه نموندم و با نهایت سرعت و حداقل صدا دویدم سمت اتاق و دوباره
قفلش کردم. لعنتی چرا این همه مراقبت می کنن. صدای پای کتی که اومد
دوباره روی تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم. حرفایی که شنیده بودم
حسابی گنگ بود ولی چیزی که معلوم بود یکی توی گروهشون خائن از آب
در اومده بود و داشت گند می زد به کارشون. این فکر باعث شد لبخند بزرگی
روی لبم بیاد. ضربه آرومی که به در خورد باعث شد از جا بپرم. بازم کتی بود.
فحش دیگه ای بهش دادم و منتظر شدم بره. وقتی از رفتنش مطمئن شدم دوباره
رفتم توی فکر حرفایی که شنیده بودم. اون دختری که بابا اینا ازش حرف می
زدن کیه؟ چرا این همه براشون مهمه؟ چه جوری وارد گروهشون شده؟ یعنی
ممکنه با اونی که داره لوشون میده هم دست باشه؟ یعنی ممکنه پلیس باشه؟
این دختر هر کی هست اینا ازش خیلی می ترسن.
چرخی زدم و به دیوار خیره شدم. این دختر هر کی هست باید خیلی مهم
باشه. باید خیلی چیزا بدونه. باید هر جور شده پیداش کنم!
وقتی مطمئن شدم کتی رفت بازم از جا پریدمو از اتاق بیرون زدم. امشب یه
کاری دست خودم می دادم. دوباره همون جا سنگر گرفتم. صدای امیرمی
اومد:
- قراره یه واسطه جدید معرفی کنن!
بابا: قابل اعتماد هست؟
سیاوش: چاره ای نداریم. بعد از لو رفتن سیروس باید به این یکی اعتمادکنیم!
امیر: منم نمی شناسمش. ولی یکی از بچه ها گفته خودش مسئولیت شوقبول
می کنه!
بابا: پولش نقده؟
سیاوش: نقده نقد!
غریبه: پس باید منطقه غرب بدیم به همین!
چند لحظه سکوت شد و بعد بابا گفت:
فاطمه:
با فرهاد چکار کردین؟
صدای پوف بلند سیاوش و بعد امیربود که جواب داد:
- اگه این همه ترسو نبود تا حالا یه کاری دست خودشو ما داده بود.
- باید همین جور بترسونینش! دختر رضامند بهترین وسیله است!
- آره معلومه هنوز خاطر دختره رو خیلی می خواد که تا اسمش میاد هر کاری
می کنه!
غریبه با تردید گفت:
- ولی به نظر من وقتشه که از شرش راحت شیم. بالاخره یه روز کم می آره.
هر روز حالش از روز قبل بدتر می شه! یکی از بچه ها که ور دستش بوده
خودش الان می تونه برامون درست کنه!
سیاوش اعتراض کرد:
- چرا چرت می گی این کار خیلی حساسه. گند کاری پارسال یادتون نیست
که چند نفر کشته شدن و پلیسارو انداخت به جونمون!
بابا هم انگار حرف سیاوشو تائید کرد:
- آره بعد از اون ماجرا پلیسا حسابی کوک شدن. مخصوصا گیرافتادن حمید.
فقط خدارو شکر که رفت به درک وگرنه خودم می کشتمش.
دستمو جلوی دهنم گرفتم که جیغ نکشم. بابا با حرص ادامه داد:
- اینم نتیجه اینکه هر آشغالی رو بیارین توی این کار.
امیربود که اعتراض کرد:
ولی حمید تا قبل از اون ماجرا کارشو خوب انجام داده بود. اگه اون چندتا
سر خر جلو انبار سبز نشده بودن الان حمید زنده بود و این دختره هم عین
موش وارد گروهمون نشده بود.
سیاوش تائید کنان جواب داد:
- اصلا بدبختی ها از همون شبی شروع شد که اون چهار نفر گرفتیم!
غریبه اعتراض کرد:
- چکار می کردن؟ اون موقع شب دوتا ماشین دارن می رن تو انبار با چراغ
خاموش فقط کافی بود یکیشون به پلیس زنگ بزنه! دخل همه مون اومده بود.
صدای نگران بابا پرید وسط صحبت اونا:
- تازه اگه رضامند بو برده بود فاتحه همه مون خونده بود.
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت:
- این کار از همون اول غلط بود. بیخودی سه تا از نیروهامون و به کشتن
دادیم!
بابا با صدایی حرصی و بلندتر از حد معمول گفت:
- توقع داشتی زنده اشون بگذارم؟ اگه یکی از اون سه نفر زنده مونده باشه هر
لحظه می تونستن مارو شناسایی کنن. بهترین کار همین بود.
بعد صداش رنگ تمسخر گرفت و گفت:
- اگه جناب امیر خان اون شاهکارو خلق نمی کرد...الان دختره هم وبال
گردنمون نشده بود!
غریبه بود که اعتراض کرد:
- عظیم خان...
فاطمه:
بابا که داد زد:
- خفه شو میلاد!
وباز سکوت شد. مغزم داشت از ورود این همه اطلاعات عجیب غریب می
ترکید. حمید کی بود که کشته شده بود. اون چهار نفر؟ انبار؟ دو نفری که سر
به نیست شده بودن؟ خدایا فرهاد کی بود؟ چرا می خواستن از شرش خلاص
شن؟دختر رضامند چه رابطه ای با فرهاد داشت؟ اصلا این رضامند کی بود؟
و دوباره اون دختر کی بود؟ کجا بود؟ چرا بابا اینا این همه نگران بودن؟
بدنم می لرزید. دیگه برای امشب بس بود. دیگه اگه یک کلمه دیگه می شنیدم
حتما می مردم. شقیقه هام تیرمی کشید. صدای بابا توی سرم می چرخید.
انگار توی بلند گو حرف می زد. چون صداش توی سرم بلند تر از حد معمول
بود. داشت یه چیزی رو داد می زد...چی می گفت؟ سرمو فشار دادم...انگار
داد می زد:
- بگو...بگو....
آخی کردم و به زور به خودم تکونی دادم. پله ها رو بالا رفتم. ولی سرم داشت
منفجر می شد. خودمو به در اتاقم رسوندم. تمام تنم عرق کرده بود. چهره بابا
اخم کرده و عصبی توی ذهنم پر رنگ می شد. چشمای ترسناک امیرکه انگار
صورتمو می سوزوند. لعنتی چرا سرم این همه درد گرفت. ناخودآگاه آخ
بلندی گفتم. باید قرص می خوردم. دوباره یکی از اون سر دردهای لعنتی
سراغم اومده بود. نمی تونستم برم تو اتاقم. دوباره برگشتم سمت پله. سعی
کردم کتی رو صدا بزنم. دلم نمی خواست بابا و امیرو ببینم. همین تصاویر
ترسناکی که توی ذهنم داشتم بس بود. از سیاوش متنفر بودم. روی پله خم
شدم و سعی کردم کتی رو صدا بزنم:
- کتی!
صدام توی گلوم شکست و بجاش آخ بلندی از دهنم بیرون پرید و بعد صدام
بالا رفت و داد زدم:
- کتی!
وکنار پله روی زمین سر خوردم. توی همون حالت نیمه بیهوشی چند تا پا رو
دیدم که از پله بالا اومدن. بابا بود که جلوم زانو زد. نگران بود:
- ساغر!
اشک جاری شد. و آخ دیگه ای گفتم. ناله کردم:
- سرم!
بابا بود که داد زد:
- کتی!
گوشاموگرفتم. چقدر صداش بلند بود. از پشت اشک امیرو سیاوشو دیدمو
همون غریبه که بابا میلاد صداش زد. امیردست به جیب به من نگاه می کرد
کم کم نزدیک شد و روی من خم شد. جیغ کشیدم:
- بمن دست نزن ع*و*ض*ی. بگو به من دست نزنه!
و با وحشت به امیرنگاه کردم. بابا چرخید سمت سیاوشوگفت:
- چقدر گفتم این نیاد اینجا!
و رو به امیرگفت:
- گم شو!
ادامه دارد فردا ساعت 12:30 ظهر❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هر قسمت از رمان اگه بالا نمی اید اطلاع بدهید
نظرات و پیشنهاد و انتقاد های خود. را به ایدی زیر یفرستید
@Fatemeh6249