eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بی تو هرگز رمانی کاملا مذهبی👆👆👆
💐💐💐💐
❤️💙رمان سه سوت❤️💙
فاطمه: امیر اخمی کرد و از پله پایین دوید. سیاوش هم نگاه متعجبی به من کرد و پشت سرش رفت. کتی با قرص و یک لیوان آب رسید. بابا بهش تشر زد: - کمکش کن! مگه قرصاشو. نخورده بود؟ - چرا آقا...ولی این چند روز هر بار با شما بحث کردن اینجوری شدن! بابا هم کمک کرد و قرص و توی دهنم انداخت و رو به کتی گفت: - ببرش تو اتاقش. کنارش بمون! کتی چشمی گفت و منو به سمت اتاق برد. بابا باید می اومد و کنارم می موند ولی رفت پایین. روی تخت که دراز کشیدم صدای جر و بحث از حیاط می اومد. کتی نگاهی به پنجره و نگاهی به من انداخت و گفت: - بخواب! ناله کردم: - ایناکی ان؟ کتی لبخند زد و چشمام کم کم روی هم افتاد. خواب می دیدم. خواب امیرکه داد می زد و پیراهنشو در می آورد. من گریه می کردم و جیغ می زدم به من دست نزن! تا صبح ده بار از خواب پریدمو هر بار خواب رفتم همین خوابو دیدم. آخرین بار که از خواب پریدم دیگه ترسیدم بخوابم. نمی خواستم قیافه ترسناک و لباس درآوردن امیروببینم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. کتی روی زمین خوابیده بود و یه ملافه روش بود. نمی دونستم اینا رو پای چی بگذارم دلسوزی یا چاپلوسی واسه آقا. دلم ضعف می رفت. از دیروز صبح که صبحانه خورده بودم هیچی از گلوم پایین نرفته بود. از روی کتی رد شدم و در اتاق باز کردم. با باز شدن در سر جاش نشست. - کجا خانم؟ عین سگ نگهبان می مونه! حال نداشتم باهاش جر و بحث کنم. سر درد دیشب و بعد هم اون همه کابوسی که دیده بودم به اضافه نخوردن غذا جونی برام نگذاشته بود. بی حال از اتاق بیرون رفتم و گفتم: - گشنمه! کتی مثل موشک از جا پرید و گفت: - بمونین براتون غذا می آرم! سری تکون دادم و برگشتم توی اتاق فکر کردم به این که این همه پله رو برم پایین و بیام بالا باعث شد برگردم توی اتاقم. کتی که از کنارم رد شد پرسیدم ک - بابا خوابه؟ - نه خانم! دیشب با مهموناشون رفتن. هنوز برنگشتن! روی تخت نشستم و به پنجره خیره شدم. معلومه بس که تو این مدت اینجوری شدم خسته شده. نمی تونه که کارو زندیگشو بگذاره کنار و به من برسه! پوزخندی زدم. - بله کار به اون مهمی! خزیدم عقب و به دیوار تکیه دادم و زانوهامو ب*غ*ل کردم. می دونم سر درد دیشب از فشار حرفایی بود که شنیده بودم. باید همه چیزو تو ذهنم مرتب می کردم. بابا و بقیه کسایی که دیشب اینجا بودم تو کار پخش موادن. یکی از
فاطمه: واسطه هاشون لو رفته و اونا دنبال یه آدم جدیدن! یه اتفاقی مدت ها قبل افتاده که اونا سه تا از نیروهاشون رو از دست دادن. یکشون به اسم حمید گیرافتاده و الان مرده. اونا چهار نفرو گرفتن که شاهد کاری بودن...یه انبار...انباری که نباید اونجا می بودن. و اون دختری که ازش حرف می زنن جز اون چهار نفر بوده! خدایا ممکنه سه نفر دیگه کشته شده باشن؟ بابا گفت اگه یکی شون زنده مونده باشه؟ - خدایا من دارم کجا زندگی می کنم. زانوهامومحکم به هم فشردم و بقیه اطلاعات مرتب کردم. فرهاد کسیه که براشون مواد درست می کنه! مگه مواد مخدر و از افغانستان نمی آرن؟ پس چطوری این فرهاد می تونه مواد درست کنه؟ نکنه قرص اکس درست می کنن؟ سرموفشردم. نباید دوباره سر درد می شدم. نباید. این فرهاد هر کی هست به زور با بابا اینا همکاری می کنه. شاید از طریق اون دختره و فرهاد بتونم بفهمم اینجا چه خبره. ولی برای همه این کارا باید راهی به بیرون از خونه پیداکنم. جایی که از محافظای بابا خبری نباشه! ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت میزتحریر. یعنی می تونم روی آرس حساب کنم؟ از روی تخت سر خوردم و چهار دست و پا رفتم سمت میزتحریرو خزیدم زیرشو توی تاریکو روشن اتاق به شماره ای که آرس داده بود دست کشیدم چرا باید بهش اعتماد می کردم. اگه می رفت و بابا رو لو می داد باید چکار می کردم. اونوقت کی باورش می شد که من هیچی نمی دونستم. قبل از اومدن کتی از زیرمیز بیرون اومدم و روی تخت نشستم. ولی مسئله خیلی مهم این بود که چطور باید با آرس تماس بگیرم؟ بابا برام گوشی نمی خرید می گفت گوشی خودش باعث مشکل میشه. شماره تلفن و حرف زدن با این و اون باعث دردسر میشه. همیشه با محافظ که بیرون می رفتم اونا با بابا در تماس بودن. دوباره روی تخت نشستم و نگاهی به پنجره انداختم. برای اولین بار احساس کردم واقعا زندانی بابا هستم نه دخترش. کتی با سینی غذا اومد توی اتاق. با دقت بهش نگاه کردم. چرا کتی این همه به بابا وفادار بود. مطمئنم از کاراش خبر داشت. ولی چرا بهش کمک می کرد. اصلا به قیافه اش نمی خورد آدم بدی باشه. سینی رو گذاشت روی تخت کنارم. یه صبحونه مفصل کامل بود. - دو روزه غذای درست و حسابی نخوردم. این بد شدن حالتون مال اینم هست! چیزی نگفتم و سینی رو کشیدم جلوم: - دستت درد نکنه می تونی بری؟ - نه آقا گفتن کنارتون بمونم! یه خورده از چاییمو هورت کشیدم و گفتم: - گفته شب پیشم باشی نه که کل روز بچسبی به من. حالم خوبه پاشو برو رد کارت!
فاطمه: کتی پا به پا شد و بالاخره رفت. صبحانه رو کامل خوردم و سینی رو بردم. پایین. برای اینکه نشون ندم چقدر فکر مشغوله رفتم توی حیاط و اونجا واسه خودم چرخیدم. گاهی کتی رو می دیدم که از پشت شیشه منو نگاه می کرد. خدایا یعنی این مدت خواب بودم و این چیزا رو نمی دیدم. یا واقعا برام مهم نبود. اینکه بابام توی یک کارخونه مواد لبنی کار می کنه این همه می توانست به من آرامش بده که حالا از وقتی فهمیدم تو کار مواده اینجوری اذیت بشم! اصلا تو کارخونه مواد لبنی کار می کنه یا اینم دروغ گفته. اصلا چه احتیاجی به کار دیگه است؟ یکی دو ساعتی توی حیاط چرخیدم و بالاخره خسته شدم و رفتم تو. هنوز از بابا خبری نبود. برای تماس گرفتن با آرس باید یه تلفن بیرون از خونه گیرمی آوردم. و برای این کار باید می رفتم بیرون. بی حوصله از کتی پرسیدم: - بابا کی میاد؟ - من دقیق نمی دونم خانم! نتونستم نیش نزنم. - تو که همه چیومی دونی! چرا دروغ می گی! اخم کرد: - دروغ نمی گم خانم خبر ندارم. - می خوام برم بیرون! - نمی شه تا آقا نیاد و اجازه نده نمی شه! - یعنی چی؟ خانم همیشه همین جور بوده. آقا باید در جریان رفت و آمد شما باشن! حرصی گفتم: - خوب شاید تا شبم نیامد! - باید صبر کنید خانم! پوفی کردم و برگشتم تو اتاقم. از سگم بدتره دختره ع*و*ض*ی. روی تخت نشستم و به شدت احساس بدبختی کردم. جرات نمی کردم سمت کامپیوتر برم. می ترسیدم با روشدن کردنش آرس چیزی بگه که لو بره رفتم تو اتاق بابا. برای همین ترجیح می دادم فعلا از آرس دوری کنم. نه تنها اون روز بابا نیامد که تا یک هفته هم پیداش نشد. البته بابا زیاد پیش می اومد که بره سفر کاری. اون موقع فکر می کردم واقعا سفر کاری می ره. ولی الان می دونستم که این سفرای کاری معنی دیگه ای می ده! یک هفته زجر کشیدمو هزار جور نقشه کشیدم. هر هزار تا هم هزار جور اشکال داشتن و به درد جرز دیوارم نمی خوردن. اینقدر رفتم زیر میزم و به شماره آرس زل زدم که رسما داشتم خل می شدم. دیگه همه جا شماره آرسو می دیدم. روی دیوارمی نوشتمش. با انگشت روی ملافه شماره شو می گرفتم و توی ذهنم به بوق های آزاد گوش می دادم. علاوه بر این نوع خل شدن به مدد حرفایی که شنیده بودم توی این یک هفته کابوسای شبانه هم به برنامه زندگیم اضافه شده بود. نمی دونم این امیرلعنتی چی از جون من می خواست که شبا دست از سرم بر نمی داشت. مدام هم همون تصویربود. حرفایی که می زد و یادم نمی موند. اصلا گاهی نمی فهمیدم چی می گه. فقط اون لحظه که لباسشو در می آورد و می اومد سمتم از خواب می پریدم.
فاطمه: بالاخره بعد از یک هفته سر و کله بابا پیدا شد. خسته بود و حال حرف زدن نداشت. به محض اومدنش خواستم بهش غر بزنم که یک هفته کجا رفته بوده ولی با یک : - الان نه ساغر... منو دک کرد. یعنی مرده این توجهش بودم. با اون حال منو ول کرده و بعد از یک هفته اومده و می گه الان نه ساغر. با حرص برگشتم تو اتاقم و منتظر شدم تا حضرت آقا استراحت کنن و بالاخره شب اجازه دادن برم دست بوسشون! تمام این یک هفته حرص خورده بودم و منتظر اومدنش شده بودم. وقتی رفتم پایین لپ تاپش جلوش بود و مشغول بود. جلوش ایستادمو بهش زل زدم. عینک مطالعه اشو زده بود و مشغول کارش بود. خیلی جدی گفتم: - نباید به فکر من می بودین؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: - کی گفته نبودم؟ پوزخند صدا داری زدم. - خانم مودب من از کتی حالتو می پرسیدم. - دیگه بدتر. چرا با خودم حرف نمی زدین؟ - می خواستم استراحت کنی. این مدت فشار روی ذهنت زیاد بود. توی دو روز دوباره از اون حمله ها بهت دست داده. پوفی کردم. وقتش بود. گفتم: خسته شدم می خوام برم بیرون! بابا سرشو از روی لپ تاپش برداشت و اخم کرده گفت: - کجا؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - چه می دونم یه جایی. پوسیدم توی خونه! بابا دوباره نگاهشو انداخت روی لپ تاپش و گفت: - به بچه ها می گم بیان ببرنت! دلم می خواست جیغ بکشم. لبمو جویدم تا حرف بی جایی نزنم. با حرص گفتم: - من می خوام تنها برم. دلم نمی خواد دو تا نره غول پشت سرم راه بیافتن. بابا نفس عمیقی کشید و گفت: - نمی شه! الان دیگه می دونی چرا؟ دست به سینه گفتم: - یعنی بچه های بقیه همکاراتون هم همین قدر تحت کنترلن؟ باباعصبی عینکشو از روی چشمش برداشت و زل زدم توی چشمامو گفت: - ساغر این روزا به شدت اعصاب خردکن شدی! تمام عمرت همین جور زندگی کردی حالا دو روزه دلت نمی خواد دوتا نره غول همراهت بیان؟ - ولی هیچ وقتم این همه احساس زندانی بودن بهم دست نداده بود. بابا دوباره عینکشو زد و گفت: - اون بخاطر اینه که فهمیدی شغل من چیه! وگر نه هنوزم برات مهم نیست که یکی دو نفر همراهت باشن!
فاطمه: نخیر اینجوری نمی شد. بابا عمرا نمی ذاشت تنها برم. این نقشه همین الان منتفی بود. باید می رفتم سراغ نقشه بعدی. باید یه جوری غیر. مستقیم به آرس حالی می کردم که کجا بیاد. قید تماس تلفنی رو باید می زدم. برگشتم توی اتاقم و به کامپیوترم خیره شدم. یک هفته از روزی که آرس شماره شو داده بود می گذشت. هیچ وقت پیش نیامده بود این همه ازش بی خبر باشم. چاره ای نبود باید از راه چت بهش حالی می کردم. باید بهش می فهموندم که می خوام کجا برم. روی صندلی نشستم و با تردید کامپیوتر و روشن کردم. می ترسیدم حتی آن بشم. اگه آرس پیامی گذاشته باشه و الان به محض آن شدن رو صفحه ظاهر شن کارم تمومه. با هزار جور فکر و تردید چراغ خاموش آن شدم. با باز شدن پیام های آرس قلبم یک لحظه ایستاد. با ترس دونه دونه رو خوندم. - دختر تنها! - غیب شدی چرا؟ - مردی به امید خدا؟ - واقعا دوستم این همه بی معرفت؟ چند وقته خبری از ما نگرفتی ها! - باشه نیا! با تمام شدن پیاما. نفس راحتی کشیدم. خنده ام گرفته بود. پیاماش مثل شعر شده بود. نه مثل اینکه حواسش بود و گند نزده بود. آرس آن بود. دستام شروع کرد به لرزیدن. قبل از اینکه آرس بفهمه من اومدم و چیزی بگه که خراب کاری کنه مشغول نوشتن شدم. - حالم خوش نبود زیاد. یه هفته اس مثل روح سرگردان دارم توی اتاقم می چرخم. الانم پشت میزم نشستم و در خدمت شما هستم! و پیام و فرستادم! بعد از فرستادن پیام چراغمو روشن کردم. آرس بلافاصله جواب داد: - خیلی خری! چند ثانیه به پیامش زل زدم و بعد با چشمای گرد شده نوشتم: - دست شما درد نکنه! - آخه من به تو چی بگم!؟ نمی دونم چرا احساس می کردم واقعا عصبیه! نمی دونستم چی بگم! یعنی توقع داشت چکار کنم. - چی شده؟ - چی شده؟ نمی دونی؟ده روزه خبری ازت نیست. قبلا سر و تهتو می زدن اینجا بودی. حالا یهو می ری ده روز نمی آی. یعنی در حد یه دوست خاک بر سرم ارزش نداشتم یه خبر از خودت بدی!؟ اوهو یکی بیاد اینوبگیره. جای اینکه من طلب کار باشم. ایشون دست پیش گرفته! - آرس خیلی پرویی! - من پروام؟ منی که ده روزه دلم هزار راه رفته؟
فاطمه: ته دلم یه جوری شد. از پشت همین کلمات هم دل خوریش رو می تونستم حس کنم. دلم براش سوخت ولی به خودمم حق می دادم ناراحت شم ازش با اون حرفا! - آرس! گوش کن! - بفرما! - من حالم خوب نبود! این یه هفته شبا خواب نداشتم. همش کابوس می دیدم! - کابوس؟ چه کابوسی! خوب این سئوالی نبود که بخوام جوابشو به آرس بدم. نه تا زمانی که مطمئن نشده بودم. - کابوس دیگه! بگذریم. - آها. بگذریم! - می دونی دلم چی می خواد؟ - ها چی؟ - یه کلاه بافتنی سبز دارم. تا حالا نپوشیدمش. چند وقت پیش که رفته بودم بیرون خریدمش. دلم می خواد یه روز برم بیرون و بپوشمش! امیدوار بودم خنگ نباشه و بگیره چی می گم! - بعد از ده روز اومدی بگی دلت می خواد کلاه سبز بپوشی؟ - مسخره نکن آرس! من که موبایل ندارم به کسی زنگ بزنم. دوست هم ندارم...خوب بیرون رفتن تنها دل خوشی منه! زیرلب غر زدم: - بفهم دیگه! نمی تونم بهت زنگ بزنم! چند لحظه مکث شد و بعد نوشت: - حالا چرا سبز؟ رنگ دیگه ای نبود؟ انگار مغرش راه افتاده بود و فهمیده بود یه خبری هست. - مسخره نکن. خوب اون روز به نظرم قشنگ اومد خریدمش! - خوب کاری نداره. همین الان پاشو بگذارش سرت برو نزدیک ترین پارک به خونه اتون! - نه پارک دلم نمی خواد برم! - خوب کجا. مرکز خرید؟ - اوم شاید؟ - شاید که نشد حرف. وقتی می گی پارک نه اگه مرکز خریدم نمی خوای بری باید با قاطعیت بگی نه! خوب مثل اینکه گرفته بود جریان چیه! این یعنی خیلی هم خنگ نبود و می شد بهش یه امیدی بست. - خوب راستش خیلی وقته نرفتم خرید. ولی دلم یه قهوه درست و درمونم می خواد. - خوب این همه کافی شاپ. کلاه سبزتو می ذاری سرت و می ری یکی از این خداتا کافی شاپ که تو شهر هست. - خوب آره. ولی من می خوام با یه تیردو نشون بزنم. - یعنی هم بری خرید هم کافی شاپ؟
فاطمه: اینم میشه گفت! - خوب!؟ سعی کردم مراکز خریدی که می شناختم بیارم تو ذهنم. نباید اسم می گفتم. باید یه مشخصه می دادم که بفهمه بدون اینکه اسم شو بگم. یا اسم خیابونو بگم. فکر کردم. آرس نوشت: - کجا رفتی؟ - خوب دارم فکر می کنم کجا قهوه های خوبی داره! - باور کن من که فرق قهوه رو با قهوه تشخیص نمی دم. هر چی تلخ باشه می خورم می گم به به! - نخیر...من اینجوری نیستم. باید قهوه اش خاص باشه! - خوب پس بی خودی وقتتو برای خوردن قهوه تو مراکز خرید هدر نده. اونجاها قهوه هاشون خوب نیست. همین جور که می نوشتم تمام مراکز خرید و تو ذهنم بالا پایین می کردم. و نگاهم به صفحه کلید بود که یه چیزی تو ذهنم جرقه زد. - من ه جا رو پیدا کردم. - این چیه نوشتی؟ - صبر کن! - چکار می کنی! - حرف دی کیبوردم گیرداره. - چشه! دکمه دی گیرداره! - بابا فهمیدم. می گم چشه! - دی! - مسخره کردی منو! - هان ببخشید داشتم با این ور می رفتم درست نخوندم چی نوشتی. هیچی یه وقتایی گیرمی کنه. الان خوب شددد. بگذار یه خورده دی بنویسم ببینم باز گیر نمی کنه! D D D - - نه درست شد. - خوب کجا رو پیداکردی؟ - یه مرکز خرید که قهوه داره و می تونم خرید کنم. - خسته نباشی! :D - - نگفتی!؟ - چو؟ - مرکز خرید! - اه باز ان گر کرد! - چی می گی بابا! چند لحظه صبر کردم و دوباره تایپ کردم. - دوباره دکمه دی گیرکرده بود. انگار خراب شده. من فعلا می رم. توی همین هفته می رم همون مرکز خرید و یه قهوه توپم می خورم با کلاه سبز تازه! ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐