کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاهم امیر اخمی کرد و از پله پایین دوید. سیاوش هم نگاه متعجبی به من کر
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_یکم
خوب بگو کجاست! قهوه هاش خوب باشه ما هم مشتری شیم!
- بگذار برم این دکمه دی رو بکنم ببینم زیرش چیزی گیرکرده در بیارم.
- صبر کن!
- فعلا!
وفوری آف شدم. دیگه بیشتراز این دی دی می کردم ممکن بود لو بره. اسم مرکز خرید دی بود. یه کافی شاپ فکسنی هم داشت که خدایی قهوه های ِ
مزخرفی داشت. خدا رو شکر محافظایی که بابا همراهم می کرد اصلا گروه
خونشون به قهوه نمی خورد. فوقش چایی جوشیده قند پهلو. خود بابا هم اصلا اهل رفتن به اینجور جاها نبود و وقتشم نداشت. اونم کجا وسط مرکز خرید دی!
کلاه سبزمو گذاشتم سرم. مال کی بود نمی دونم. اصلا هم نو نبود. ولی
ضایعم نبود. و البته به شدت تابلو بود. انگار که یه دسته کاهو گذاشتم رو سرم.
- این همه کلاه چرا گفتم سبز آخه!
اهی گفتم و بیرون نگاه کردم. ماشین بابا بیرون پارک بود. جمال و منصور
دوتا از نیروهای بابا بودن که اغلب با من می اومدن بیرون. یکی شون راننده بود
و اون یکی هم عین کش دنبالم می اومد. ولی خدایی شانس محافظم نداشتم.
دو تا گره گوری رو بابا دنبال من راه انداخته بود. خدا رو شکر دوست و رفیقی نداشتم که اگه یه بار تو خیابون منو با اینا می دیدن خجالت بکشم!
بابا داشت طبق معمول یه چیزایی بهشون می گفت. من بی حوصله رفتم ودر
عقبو باز کردم و خودمو پرت کردم رو صندلی. هیچ تصوری نداشتم که امروز
قراره چه غلطی بکنم. اومدیم و آرس منو پیدا نمی کرد یا ده نفر دیگه با کلاه
سبز می اومدن تو اون کافی شاپ! پوفی کردم و سعی کردم بی خیال بشم. آینه امو در آوردم و خودمو توی آینه نگاه کردم و کلاه مو مرتب کردم. جمال و
منصور عین پت و مت وایستاده بودن جلو بابا و هی کله تکون می دادن.
نگاهمو ازشون گرفتم.
- بسه دیگه بابا! اه!
انگاربابا فهمید حوصله ام سر رفته چون اون دوتا رو ول کرد و اونام اومدن و
سوار شدن.
- سلام خانم.
- سلام خانم!
دلم می خواست بهشون بگم مرگ و خانم. انگار که بچه مدرسه ای هستن به
معلمشون سلام می کنن. فقط سر تکون دادم. یعنی حاضر بودم قسم بخورم
اندازه نخود مغز ندارن. فقط هیکل گنده کردن. عین ماشین هر چی بابا می
گفت اینا انجام می دادن. یعنی آدم اینقدر بی اراده؟ هر چی به محل مرکز
خرید نزدیکتر شدیم استرسم بیشترمی شد. آهنگی هم که توی ماشین
داشت پخش می شد رو مخم بود:
گفته بودم اگه برگردی دوباره غم میره از دل و تاریکی میمیره
بعد از اون بی تو نشستن ها یه روزی دستای سردمو دست تو میگیره
اومدی اما دیدم دسته تو سرده گفتی اون روزها دیگه برنمیگرده
اینا چیه این بشرا گوش می دن! می خواستم یکی بزنم تو سر جمال و بگم این
یارو رو خفه کن! کم استرس داشتم این آهنگ مزخرفم داشت می رفت رو
فاطمه:
اعصابم! کلاهی هم که سرم بود باعث شده بود احساس کنم مغزم داره تبخیر
می شه برای همین با حرص کلاهو از سرم کشیدم. اینجاکه قرار نبود آرس منو
ببینه. می رم همون جلو کافی شاپ کالهو سرم می کنم. بالاخره رسیدیم و
قبل از اینکه منصور بخواد پیاده شه و درو باز کنه خودمو پرت کردم بیرون.
چون بیشتراز این حوصله داد زدن های خواننده رو نداشتم.
منصور پشت سرم پیاده شد و گفت:
- خانم صبر کنین!
دستی تکون دادم و گفتم:
- برو بابا!
بعد قدم تند کردم و از پله بالا رفتم. فکر کردم جاش گذاشتم ولی عین جن بو
داده پشت سرم سبز شد. اهی گفتم و راهمو کج کردم به سمت یکی از مغازه
ها. داشتم کفشا رو نگاه می کردم که یه خانم بهم تنه زد و آروم عذرخواهی
کرد. برگشتم و یه نگاه بهش انداختم که نیم چرخی زد ورفت. سراغ فروشگاه
بعدی وسط پاساژ عینک آفتابی زده بود.
منصور پشت سرم بود و نگاهش رو در و دیوارمی چرخید. باید زودتر یه
فکری می کردم. کافی شاپ طبقه بالا بود.
- خوب خانم عقل کل. گیرم که آرسم دیدی! بعد می خوای جلو چشم این
یارو باهاش گپ بزنی!
گیج می زدم. ولی بالاخره که نمی تونستم اینجاوایسم. باید یه کاری می کردم.
معطل کردن بی خودی باعث می شد فقط وقتو از دست بدم. نهایتش این می
شد که نمی تونستم ببینمش! سری برای تائید خودم تکون دادم و راه افتادم
سمت پله برقی. منصورم نگاهش به اطراف بود و دنبالم می اومد. خنده خبیثی
رو لبم اومد. منصور از پله برقی می ترسید. پله معمولی هم یه خورده اونور
تر بود. شاید این بهترین فرصت بود که گمش کنم. نرسیده به پله برقی همون
خانمه مثل فشنگ از کنار من رد شد. کلا
مشکل داشت طرف. پوفی کردم و به
راهم ادامه دادم. طرف با اون عینک گنده اش خودشو تابلو کرده بود. منصور با
دیدن پله برقی گفت:
- خانم...از اونجا نه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من حال ندارم از پله بیام. تو از اینجا نیا!
و قبل از اینکه به من برسه. روی پله بودم و بالا می رفتم. یه خورده پایین پله
این پا و اون پا شد و بالاخره دوید سمت پله سنگی که اون طرف راهرو بود.
ذوق کردم و خودم همزمان با پله برقی چند پله ای بالا رفتم. همین جور که
بالا می رفتم. دیوار شیشه ای کافی شاپ که دودی رنگ بود رو می دیدم. وقتی
وارد طبقه دومم شدم نفسی گرفتم و سعی کردم خودمو آروم کنم. هنوز خبری
از منصور نبود. به سمت کافی شاپ قدم تند کردم. نگاهمو چرخوندم روی
افرادی که اونجا بودم. هیچ تصوری از آرس نداشتم. قد بلند بود؟ کوتاه؟ چاق
لاغر؟
- قرار نیست که من دنبال اون بگردم. اون باید منو پیداکنه!
فاطمه:
نگاهی به سمت پله انداختم. منصور هنوز نیامده بود. کلاه مو بیرون کشیدمو
قبل از اینکه بگذارمش روی سرم. یکی دستمو گرفت و منو کشید توی یکی از
مغازه ها. لای دو سه تا رگال مانتو گم شدم. دستش روی دهنم بود و مجبورم
کرد بشینم. مغازه شلوغ بود و صدای چونه زدن دو سه تا مشتری رو می شنیدم.
قلبم توی دهنم می زد. من که هنوز کلاهمو نپوشیده بودم. پس آرس چطوری
منو شناخت. بالاخره خودمو پیداکردم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. برای
یه لحظه گیج شدم. این که همون زنه بود. بهش می خورد چهل و پنج سال
داشته باشه. سرتاپا مشکی پوشیده بود. حتی دستکش هاش مشکی بود. با
همون حالت گیجی و بهت زده نگاهش کردم. ذهنم نمی تونست بین آرس و
زنی که می دیدم ارتباطی برقرار کنه. یعنی تمام مدت آرس منو سر کار گذاشته بود؟ یعنی دروغ گفته بود؟ اخمی کردم و مشتمو بالا بردم و کوبیدم به بازوش:
- چرا لعنتی چرا به من دروغ گفتی؟ چرا با من بازی کردی؟
بغضم گرفته بود. این لعنتی حق نداشت منو بازی بده. چونه ام می لرزید. زن
دستشو روی دهنم گذاشت و از بین مانتو های توی ویترین نگاهی به بیرون
انداخت و بعد زل زد توی چشمای منو گفت:
- تو کی هستی؟
بازگیج شدم. چی داشت می گفت این دیگه! اومده منو گرفته کشونده اینجا
می گه من کی ام؟ بازومو با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- خودت لعنتیت کی هستی؟ چرا خودتو یه
یه پسر جوون جا زدی؟ چرا می خواستی منو از خونه بکشی بیرون!
زن نگاه پر از ترسی بیرون انداخت و گفت:
- یه دقیقه ساکت باش! نمی خوای که کسی بفهمه ما اینجاییم. به نفع هردو
مونه که آروم باشی! او یارو قلچماغه داره دنبالت می گرده. خیلی هم عصبیه!
لبموگزیدمو نگاهمو از بین لباسا دوختم به راهرو پر رفت و آمد. منصورو می
دیدم که داره با اضطراب می ره و بر می گرده. پشتمو کردم به ویترین و به زن
نگاه کردم و گفتم:
- حرف بزن. مگه منو نکشوندی اینجاکه حرف بزنی پس چرا ساکتی؟
زن کاملا به سمت من چرخید و یکی از مانتو ها رو از روی رگال برداشت و
دست منو گرفتم و کشید سمت یکی از اتاقای پرو. بعد در اتاق پرو باز کرد و
منو هول داد تو. فروشنده یه خورده با تعجب نگاهمون کرد. زن آروم گفت:
- سایزت چنده؟
- چهل فکر کنم!
بدون اینکه چیزدیگه ای بگه به سایزمانتو تو دستش نگاه کرد و برگشت و رو
به فروشنده گفت:
- سایز چهل اینومی آرین؟
فروشنده سری تکون داد و به سمت یکی از رگال رفت و با یه مانتو برگشت.
زن مانتو رو داد دستم و منو هول داد تو. خودشم تا نصفه اومد تو و در و نیم
بسته گذاشت. حالم بد بود. از اینکه آرس ذهنی من این زن بود حالم به هم
می خورد. اخم کردم و آروم گفتم:
- این مسخره بازی های چیه. به من بگو کی هستی؟
نگاه زن غمگین شد و گفت:
فاطمه:
من زن عظیم بودم.
بهت زده و لال شده به زنی که باید مادر من می بود نگاه کردم. لب هام به هم
خورد و بعد از یک دنیا زور زدن گفتم:
- یعنی تو مامان...
نگاه زن غم زده تر شد و آروم زمزمه کرد:
- ساغر...
سرتاپا شونگاه کردم. این زنی که هیچ تصویری ازش نداشتم مادر من بود و
حال بعد از این همه سال با یه آیدی قلابی اومده بود منو ببینه؟
هیچ حسی بهش نداشتم. از بس که توی این مدت بابا ازش بد گفته بود بیشتر
ازش بدم می اومد تا آرزو داشته باشم ببینمش! ولی از وقتی شغل بابا رو
فهمیده بودم بهش حق می دادم که مارو ترک کنه!
مانتو رو توی دستم چلوندم و گفتم:
- بعد از این همه مدت اومدی اینجا که چی بشه؟ با یه آی دی قلابی و این
پلیس بازی ها اومدی اینجا که چیو ثابت کنی! که هنوز به یاد منو بابا هستی؟
زن اشکشو گرفت و با قیافه ای متعجب گفت:
- من نمی فهمم چی می گی! من آی دی نمی دونم چیه....در ضمن تو....
پریدم وسط حرفش و یقه اشو گرفتم و کشیدمش جلو و گفتم:
- یعنی چی نمی دونی آی دی چیه؟مگه تو آرس نیستی؟
زن مچ دستمو که روی یقه اش بود گرفت و گفت:
- آرس؟ نه این دیگه کیه؟
با بهت یقه اشو ول کردم و گفتم:
- پس از کجا منو می شناسی از کجا می دونستی می ام اینجا!؟ چرا منو
کشوندی اینجا!؟
زن که دید من ترسیدم دست روی شونه هام گذاشت و گفت:
- آروم باش دختر آروم...الان همه چیزو بهت می گم!
بعد مانتو رو از دستم بیرون کشید و سرشو از اتاق پرو بیرون برد و رو به
فروشنده گفت:
- از همین مدل دو رنگ روشنشو بیارین لطفا!
و وقتی مانتوها رو گرفت دوباره درو نیم بسته کرد و ادامه داد:
- یک ساله که عظیمو ول کردم و رفتم. از وقتی فهمیدم افتاده تو چه کاری
سعی کردم جلوشو بگیرم. دو ساله که فهمیدم. یک سال به هر دری زدم تا
دست از کاراش برداره ولی اون تبدیل به یه آدم دیگه ای شده بود. انگار دیوونه
شده بود. ازش می ترسیدم. واقعا غیرقابل تحمل شده بود. نمی شناختمش و ازش متنفر شده بودم. قبول کرد طلاقم بده. ولی تهدیدم کرد اگر کوچکترین
اتفاقی بیافته می اد سراغم. تا همین دو ماه پیش گه گاه می فهمیدم یکی
مواظبمه انگار منتظر بودن دست از پا خطا کنم تا بیان سراغم. تا اینکه بالاخره
دست از سرم برداشتن.
بهت زده به حرفای زن گوش می دادم. حرفا با اون چیزی که بابا گفته بود نمی
خوند. بابا گفت مامان وقتی بچه بودم مارو ول کرده ولی این زن می گه...
- ولی بابا گفت...گفت وقتی بچه بودم ولمون کردی...
زن نگاه متعجبی به من کرد و گفت:
فاطمه:
چرا به عظیم می گی بابا؟
اخم کردم:
- یعنی چی؟ چون خلاف کاره نمی تونم بگم بابام نیست.
زن بهم تشر زد:
- دختر تو کی هستی؟
منم با حرص بهش جواب دادم:
- تو خودت کی هستی؟ چرا این همه دروغ به هم می بافی و تحویل من می
دی!
زن سعی کرد آروم باشه:
- ببین دختر جون من زن عظیم. یک کلمه هم بهت دروغ نگفتم. اون عظیم
ع*و*ض*ی هر چی تو کله ات کرده دروغ محضه. از وقتی که عظیم دست از
سرم برداشته مواظب خونه بودم. تصمیم داشتم دم و دستگاهشو به هم بزنم.
چند وقتی هست که می بینمت. نمی فهمیدم تو خونه عظیم چکار داری. اول
فکرکردم از گروهشی ولی هر چی جلوتر رفت دیدم نه تو کاره ای نیستی فقط
نمی فهمیدم چرا عظیم اینقدر ازت محافظت می کنه. بعد یادم اومد آخرین
روزهایی که داشتم از اون خونه بیرون می اومدم حرف یه دختر بود...
گیج پریدم تو حرفش و گفتم:
- این چرت و پرتا چیه می گی؟من کی ام؟ من ساغرم دخترت... دخترت؟
منو نمی شناسی....؟
دوباره بغض کردم. زن با بهت به من نگاه کرد و بعد با لکنت گفت:
تو....تو گفتی کی هستی؟
اشکم داشت در می اومد. خوب معلومه وقتی کوچیک بودم ولم کرده بایدم
الان نشناسم.
- من ساغرم....دخترت...دختر عظیم...
زن با چشمای وق زده گفت:
- این غیرممکنه...غیرممکنه دختر تو دیوونه شدی؟عظیم چه بلایی سرت
آورده!؟ چطور این چیزا رو تو مغزت کرده.
سعی کردم جیغ نکشم...این زن دیووانه بود. می خواست انکار کنه که من
دخترشم. می خواست منو اذیت کنه! هولش دادم:
- می دونم آرسی! تو خود لعنتی شدی. چی از جونم می خوای این چرت و پرتا
چیه به من می گی بگذار برم بیرون.
زن دوباره جلوی دهنمو گرفت و با وحشت به چشمام خیره شد.
- ششش! گوش بده! آروم باش!
چشمام از این باز تر نمی شد. هزار جور فکر به ذهنم رسید. این زن لعنتی
خود آرسه. نکنه پلیس باشه. نکنه برام دام گذاشتن. نکنه فکر کردن منم تو باند
بابا نقشی دارم. قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می شد. زن که حال خراب
منو دید آروم گفت:
- گوش کن...ماجرای این آی دی که می گی چیه؟
و دستشو آروم برداشت و روی بازوم گذاشت و با نگاهش بهم فهموند که حرف
بزنم.
صدام می لرزید:
فاطمه:
با یکی قرار داشتم!
- کی؟
با حرص گفتم:
- آرس!
- چی می دونه؟
گیج سر تکون دادم:
- بهش گفتم بابا چکاره است....گفتم نمی خوام با بابا زندگی کنم. گفت
کمکم می کنه!
زن ساکت شد و فکر کرد:
- همینه! هیچ آدم عادی خودشو درگیر همچین مسئله خطرناکی نمی کنه!
احتمالش زیاده که طرف پلیس باشه!
یعنی از این بهت زده تر نمی شدم. آرس؟ پلیس؟زن شونه امو گرفت و گفت:
- اگه الان گیر پلیس بیافتی ممکنه هیچ وقت نتونی بیگناهی خودتو
ثابت کنی!
دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم:
- یعنی آرس پلیسه؟
- احتمالش زیاده!
- حال چکار کنم؟
- تو رو دیده؟
- نه!
تو چی؟
- نه!
- پس چطوری قرار بود همو پیداکنین!
- قرار بود کلاه سبز بپوشم و برم کافی شاپ!
- خوبه. از اینجاکه زدی بیرون یه راست می ری پایین و می رسی سوار ماشین
می شی!
گیج گیج بودم. زن نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- چکار می تونم برات بکنم الان نه مطمئنم گیر پلیس بیافتی به نفعته و نه
بمونی خونه عظیم!
سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم. اگه آرس پلیس باشه شاید بتونه بهم کمک کنه.
شاید هم نباشه. اگه نباشه خیلی بهتره. ولی باید هر جور شده باهاش تماس
بگیرم. ولی بهتره نفهمه من می دونم پلیسه. نگاه مرددی به زن کردم و دستشو
گرفتم:
- برام مادری نکردی. ولی حالا بیا و برام مادری کن. یه موبایل بهم بده!
زن بدون مکث گوشیشو از جیبش بیرون کشید و گذاشت کف دستم. بعد منو
از اتاق پرو بیرون کشید. عینک بزرگ آفتابیشو به چشمش زد و موبایلواز دستم
گرفت و گذاشت تو جیبم.
- من برای دخترم مادری کردم. ولی پدرش براش پدری نکرد و برای راضی
کردن خودش داره از دیگران انتقام می گیره!
مانتوها گذاشت روی پیشخون. بازومو گرفت و کشید سمت در و کنار
گوشم گفت:
فاطمه:
نمی دونم عظیم چه بلایی سرت آورده. ولی دختر...تو ساغر نیستی....ساغر
من مرده!
و هولم داد سمت بیرون و خودش هم وسط جمعیت گم شد. ذهنم نمیتونست کلمه هایی که زن گفته بود. هضم کنه.
- من ساغر نیستم؟ ساغر مرده؟
گیج چرخیدم و اطرافمو نگاه کردم. دنبال زن می گشتم و مدام به خودم می
گفتم:
- ساغر نیستم؟پس کی ام؟
نگاهم چرخید بین جمعیت. زن رفته بود و من احساس کردم گم شده ام. با
وحشت نگاهم توی جمعیت چرخید. درست نزدیک کافی شاپ یه مغازه کم
عرض کوچیک بود که جلوش یک نفر ایستاده بود. با یه کاپیشون کهنه و یک
کلاه مشکی. با بهت به من زل زده بود. شقیه ام تیرکشید. یه صدا توی سرم
چرخید:
- آخه خدا این همه آدم توی این شهره عدل باید مستاجر مادر جون.....
تصویرمرد با اون موهای قهوه ای روشن. یه لحظه روشن شد و دوباره تاریک
شد.یه قاب عکس...این مرد...خدایا. دستم رفت سمت سرم.
- وای...
سعی کردم دوباره نگاهش کنم. با دهن باز به من زل زده بود. ترسیدم. این
تصوری لعنتی آشنا این همهمه توی سرم. چشمامو به هم فشردم. آرس پلیسه!
این مرد آرسه؟ باید برم...نمی تونم بابا رو لو بدم. دویدم سمت پله. برنگشتم
عقب.باید می رفتم. باید می رفتم خونه و دیگه هیچ وقت فکر دور زدن بابا به
ذهنم خطور نمی کرد. از پله که پایین اومدم. یکی بازومو گرفت. منصور بود
که با اخم های توی هم به من خیره شده بود.
- نباید تنها می رفتین!
بازموکشیدم:
- می خوام برم خونه! سرم درد می کنه!
نگاهی به بالای پله برقی کردم. مرد اونجا بود وداشت با عجله پایین می اومد.
قدم تند کردم سمت ماشین. توی سرم صدای باد می اومد. کلی صدا با هم
قاطی شده بود. یک عالمه تصویر. درو که باز کردم با وحشت به سمت
جمعیت چرخیدم. مرد هنوز دنبالم می اومد. در و که به هم کوبیدم گفتم:
- بریم خونه!
منصور سوار شد و با اخم یه چیزایی زیرلب غر زد. مرد از بین جمعیت بیرون
اومد. چرا دنبالم می اومد. مگه نمی دونست اوضاع من چه جوریه چرا این
کارو می کرد. شقیقه هام تیرکشید. مرد چند قدم با ماشین فاصله داشت.
نگاهی به جمال انداختم که ماشینو روشن کرد و با ترس به مرد آشنا خیره شدم
و آروم به نشونه نه سر تکون دادم. امیدوارم که بفهمه. انگار فهمید و جلوتر
نیامد. بهت توی صورتش رو نمی تونستم درک کنم. و حالا که از نزدیک می
دیدمش انگار یک خاطره کهنه بود. لب زد. یه چیزی گفت. دور بود و صداشو
نشنیدم ولی انگار یکی توی سرم داد زد:
- سرمه!
ادامه دارد فردا ساعت 12:30 دقیقه ظهر❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_یکم خوب بگو کجاست! قهوه هاش خوب باشه ما هم مشتری شیم! - بگذار بر
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_دوم
خودموکشتم تا اون دوتا نفهمن دارم می میرم از سر درد. توی سرم پر از صدا
و تصویر شده بود و انگار یکی مدام توی سرم فلش می زد. دلم می خواست
از شدت درد جیغ بکشم. همه دنیام قاطی شده بود. احساس آدمی رو داشتم
که از یه جایی خیلی دور توی هوا ولش کردن و داره سقوط می کنه و سقوط
می کنه و به زمین نمی خوره که راحت شه. خم شمو سرمو گذاشتم روی زانوهام و زانوهامو ب*غ*ل کردم و دندونامو
روی هم فشار دادم تا از درد داد نکشم. سوال بود که توی ذهنم می اومد و می
رفت. ولی الان اینقدر سرم درد می کرد که نه سوالا رو می فهمیدمو نه دنبال
جواب بودم. فقط می خواستم برسم خونه و توی تختم بخوابم. می دونستم
ممکنه دوباره حالم بد بشه. ولی این بار دیگه نه. می خواستم مقاومت کنم.
باید می فهمیدم اینجا چه خبره.
وقتی جمال ماشین رو نگه داشت فوری پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه. پله
ها جلوم تاب می خورد. در ورودی انگار ازم دور تر می شد. نباید حالم بد می
شد. بد شدن حالم می تونست همه رو متوجه کنه. توی اون وضعیت یاد
موبایلی که زن بهم داده بود افتادم. اگه حالم بد می شد و کسی می خواست
لباسمو عوض کنه حتما می فهمیدن. موبایلو در آوردمو و کردم توی یقه ام.
من هنوز کلی کار داشتم.
خودموکه به در رسوندم نفس عمیقی کشیدم. چند بار پشت هم. انگار بهتر
بودم. همینه دختر...آروم باش...نباید وا بدی. باید بفهمی توی این خونه لعنتی
چه خبره. باید بفهمی تو کسی هستی و اینجا چکار می کنی. درو باز کردم که
موجی از درد به سرم هجوم آورد. فقط اخم کردم وبه سمت پله پا تند کردم.
صدای کتی رو شنیدم:
- چه زود برگشتین!
- حوصله ام سر رفت!
و از پله خودمو بالا کشیدم. اگه این بار از درد می مردم هم قرص نمی خوردم.
خودمو توی اتاق پرت کردم و درو پشت سرم بستم. موبایلو بیرون کشیدمو
زیرمیز تحریر بین دیوار و میز جاش دادم. دونه های عرقی که از درد و فشاری
که به خودم میاوردم روی پیشونیم راه افتاده بود حس می کردم. مانتومو از تنم
کشیدم و روی تخت دراز کشیدم. به خودم غر زدم:
- حالم خوبه! خوبم! خوبم!
در باز شد و کتی اومد تو. دستمو گذاشتم روی چشمام و بیشتر صورتموبا این
کار پوشوندم:
- چیه؟
- حالتون خوبه؟
- آره!
- خرید نکردین؟
چرخیدم سمت دیوار و گفتم:
- نه. خرید نداشتم. می خواستم برم بیرون ولی چه فایده تنها عین بچه ها
یتیما با تو تا نره غول مگه به آدم خوش می گذره!
و ساکت شدم. مردم تا این جمله رو بدون لرزیدن صدام بگم.
- چیزی بیارم بخورین؟
فاطمه:
نه! هر وقت خواستم صدات می کنم!
درکه بسته شد. ملافه رو روی خودم کشیدم و چشمامو به هم فشردم. صدای
زن توی سرم اوج گرفت:
- تو ساغر نیستی...ساغر من مرده!
سرمو توی متکا فشردم و ناله کردم:
- پس اگه ساغر نیستم کی ام؟ عظیم بابای من نیست؟من توی این خونه
چکار می کنم؟ چرا عظیم بهم می گه من دخترشم؟
درد توی سرم پیچید و دوباره انگار یکی صدام زد:
- سرمه!
این اسم چیه که میاد توی سرم. اون مرد که با دیدنش این اسم برام زنده شد
کی بود؟ ممکنه که اسمم سرمه باشه. ممکنه آخ لعنت به من! معلومه که
ممکنه! وقتی زن عظیم می گه ساغر- دخترش – مرده یعنی ممکنه! چرا عظیم
باید بگه من دخترشم اونم ساغر. همینه! تمام این یک سال دروغ بهم تحویل
دادن.
رفتم عقب. برگشتم به یک سال پیش. روزی که توی همین اتاق گیج چشم باز
کردم. بابا...بابا نه...عظیم رو یادمه....و سطاوش...هر دو نگران بودن. با بهت
نگاهشون کردم. نمی فهمیدم کجام؟ نمی دونستم چی شده! به عظیم نگاه
کردم و گفتم:
- من کجام؟ شما کی هستین؟
و نگاه بهت زده اون دوتا. و بعدش...بعدش چی شد؟ کتی اومد. قصه ها شروع شد. بهم گفتن من ساغرم عظیم گفت بابامه! گفت تصادف کردم و
حافظه امو از دست دادم. از خودش و خاطراتش با من گفت. آلبوم عکس های
بچه ای رو آورد که سه چهار ساله بود. می گفت این منم. همه چیزبرام تاریک
بود. دلیل مسخره ای برای ترک کردن مادر من. بعد از اینکه پرسیدم مامان
کجاست و چرا عکسی از اون ندارم. و چرا عکسی از نوجوانی خودم نیست و
دلیل مسخره تر عظیم،که حالا واقعا باورم نمی شه که اون موقع قبولش کردم.
نمی خواستم عکسی داشته باشم چون بینی ام بزرگ بود. می خواستم عمل
کنم. درست یک ماه بعد از عمل تصادف کردم و چند ماه توی کما بودم.
سرموفشردم.
- خدایا چقدر احمق بودم. چرا تمام حرفاشونو باور کردم. چرا؟
ولی باید چکار می کردم. از کجا باید می دونستم که دارن بهم دروغ می گن.
بابا...عظیم بهم محبت می کرد. سیاوش بهم سر می زد. کتی دورم می
چرخید و خانم خانم می گفت. برام از شیطنت های بچگی می گفت. توی
اون حالت منگی و گیجی دلیلی برای باور نکردن حرفاشون نداشتم. و
اعتراض که چرا بعد از این همه مدت چیزی یادم نمی آد، و جواب اونا می
گفتن مهم نیست دکتر گفته ممکنه هر آن حافظه ام برگرده. ولی الان یک سال
می گذشت و هنوز چیزی یادم نیامده بود.
روی تحت نشستم. زانوهامو ب*غ*ل کردم.
- یکسال پیش چی به سرم اومده که حافظه امو از دست دادم؟ نکنه منم توی
باند اینا بودم؟ نکنه منم مواد می فروختم!
فاطمه:
خدایا تحمل این یکی برام سخت بود. حاضر بودم بمیرم ولی جز این گروه
نباشم. حرفایی که اون شب از عظیم و بقیه شنیده بودم. امیر....اون
کابوسا...خدایا ممکنه امیر بلایی سرم اورده باشه؟ از این فکر چونه ام
لرزید. اونا اون شب داشتن درباره یه دختر حرف می زدن. اون دختر....لعنت
به من اون دختر خود منم. تحت کنترلم...جایی نمی رم. با هیچ کس ارتباط
ندارم. با اینکه نقش دختر عظیمو بهم دادن ولی در اصل هیچ آزادی ندارم.
موبایل ندارم و تمام مکالماتم کنترل میشه!
سرمو چند بار به دیوارکوبیدم که باعث شد درد برگرده:
- احمق...احمق...دختره احمق کور بودی؟هیچی نمی فهمیدی؟
نگاه امیرکه برام این همه ترسناک بود مطمئنم به گذشته ربط داره به قبلانی که
یادم نیست. باید راهی پیدا می کردم. راهی به بیرون. برای پیداکردن خودم.
اون مرد...اون مرد توی پاساژ کی بود؟ اون منو می شناخت. شک ندارم. کلاه
سبزی سر من نبود. شاید آرس باشه! شاید هم نباشه! ولی از کجا باید می
فهمید که من همون ساغری هستم که با آرس قرار دارم. اون مرد هر کی هست
می دونه من کی ام. این یعنی از گذاشته من خبر داره. خدایا یک ساله که من
اینجام. اگه ساغر نباشم. اگه سرمه باشم...خانواده ام کجان؟ دنبالم نگشتن؟
نگرانم نشدن؟
حالا برای فهمیدن حقیقت یک راه بیشترنداشتم. باید به کسی بیرون از این
خونه اعتماد می کردم. باید از یکی کمک می گرفتم تا اون مرد پیدا کنه
نگاهم رفت سمت میزتحریر. چاره نداشتم. باید به آرس اعتماد می کردم.
حتی اگه پلیس باشه.
اول باید آروم می شدم. باید فکرمو متمرکز می کردم. سر دردم بهتر شده بود.
پس می تونستم باهاش مقابله کنم. بعد از این سر درد ها معموال چیزای
عجیبی می اومد توی ذهنم. سر دردهایی که توی یک سال گذشته خیلی کم
بودن شاید به تعداد انگشت های یک دست ولی الان...هر روز دارن زیادتر
می شن. چیزایی به ذهنم می اومد که نمی فهیدم چی ان و به چی ربط دارن.
یه دختر که گاهی احساس می کردم خودمم ولی اون حامله بود پس نمی تونست من باشم....صدای حرف زدن یک پسر که تصویری ازش نداشتم فقط
صداش بود..... یه حلقه بسکتبال که توپ قرمزش توی می افته...یه دختر که
زیاد می دیدمش...تصویری ازش توی ذهنم نیست فقط یک جفت چشم سبز
و صدای خنده هاش... یه پلاک...با یک کلمه روش...اصل...
اینا همه می تونه به گذشته من ربط داشته باشه. این تصاویر بعد از دیدن امیر
روز به روز دارن بیشترمی شن. اون امیرلعنتی به گذشته من ربط داره. خدایا
اگه اون زن راست گفته باشه و عظیم پدرم نباشه....با توجه به شغلی که
داره....یعنی ممکنه جونم در خطر باشه! باید حواسمو جمع کنم. باید با دقت
جلو برم. باید خودمو پیدا کنم. باید خودمو نجات بدم.خودمو... دختری
که.... قبلا اسمش سرمه بوده!
مثلا چند ساعت خوابیده بودم ولی انگار نخوابیده بودم از بس کابوس
دیدم. خواب هایی که الان هیچی ازشون یادم نبود. بی حال از روی تخت بلند
شدم. ضعف کرده بودم. از ظهر چیزی نخورده بودم. با این حال و روز هیچ
فاطمه:
غلطی نمی تونستم بکنم. باید یه تکونی به خودم می دادم. اینجوری زود وا می
دم. رفتم سمت پله و آروم رفتم پایین. بابا....یا نمی دونم عظیم روی کاناپه
نشسته بود و نگاهش به تلویزیون بود. واقعا نمی دونستم باید باهاش چه
جوری رفتار کنم. تمام اون حرفا حتی اگه فرض بگیرم دروغ باشن رو ذهن من
تاثیر گذاشته بود. نمی تونستم مثل دیروزو یک سال قبل واقعا به چشم پدرم به
عظیم نگاه کنم. حالا که فکر می کنم می بینم تمام این مدت یه حسی به
عظیم داشتم. یه جور انگار باهاش راحت نبودم. همیشه احساس غریبی می
کردم. این حس می تونه ربطی به این داشته باشه که عظیم پدرم نیست.
سعی کردم از کنارش بی تفاوت بگذرم. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
به شدت احساس گیجی می کردم و اصلا نمی تونستم فعلا با احساساتم کنار
بیام. راه افتادم سمت آشپزخونه که صداشو شنیدم:
- خوبی دخترم؟
تمام تنم از شنیدن اسمش لرزید. بازومو با یه دست گرفت. نیم چرخی زدم و
بدون نگاه کردن بهش شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- مثل همیشه!
و دوباره به راهم ادامه دادم و فوری خودمو توی آشپزخونه انداختم. روحی با
دیدن من از جا پرید:
- وای خانم ترسیدم.
نگاه پر تردیدی به روحی انداختم. یعنی اونم از همه چیز خبر داشت؟ یعنی
اونم می دونست بابا چکاره است و مثل کتی باهاش هم دست بود. نشستم
پشت میز نشستم و گفتم:
- یه چیزی بیار بخورم.
ودستمو زدم زیر چونه ام و به میز خیره شدم. تازه داشت عمق فاجعه برام
معلوم می شد. انگار بین یه گروه خلاف کار زندانی شده بودم. لرزیدم و فکر
کردم:
- یعنی می تونم از اینجا برم؟ یعنی راهی به بیرون پیدا می کنم؟
صدای کتی باعث شد از جا بپرم:
- خانم؟
با حرص برگشتم و گفتم:
- مرگ و خانم.
نمی دونم چرا ولی نفرت شدیدی نسبت به این زن پیداکرده بودم که نمی
دونستم به چه دلیل اینقدر برای بابا دم تکون می ده. از جوابم خودمم جا
خوردم. ولی خودمو نباختم و گفتم:
- چرا عین جن پشت سرم من ظاهر می شی!
کتی با چشمای گرد شده نگاهم کرد و بعد گفت:
- می خواستم بگم چیزی می خواستین می گفتین می آوردم اتاقتون!
عصبی از جا بلند شدم. دست خودم نبود. انگار دیوونه شده بودم. داد زدم:
- یعنی حق ندارم از اتاقم بیام بیرون. بابا دیوونه ام کردین. تا تکون می خوردم
باید به ده نفر جواب پس بدم. اهه!
فاطمه:
و با حرص از آشپزخونه بیرون دویدمو به سمت اتاقم رفتم. کارم احمقانه بود
می دونستم. ولی در اون لحظه هیچی دست خودم نبود. بابا یا همون عظیم با
اخم های توی هم وسط سالن ایستاده بود. ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه
من از پله بالا دویده بودم و درو محکم به هم کوبیده بودم. پشت سرم درو قفل
کردم و خزیدم زیرمیز تحریرم.
- خدایاغلط کردم. عظیم بابام باشه...هر شغلی می خواد داشته باشده. من
نمی تونم...نمی تونم هیچ غلظی بکنم.
سرموگذاشتم روی زانوهامو و اشکام ناخوداگاه جاری شد. وسط گریه نمی دونم چرا تصویر اون مرد توی پاساژ اومد جلوی چشمم. من این مردو قبلا
دیده بودم. نمی دونم کی بود و چرا از دیدنم تعجب کرد ولی مطمئنم این مردو
دیده بودم. یه جای دیگه یه جور دیگه انگار. اشکم گرفتم دستمو چپوندم
بین میزو دیوار و گوشی که زن عظیم بهم داده بود بیرون کشیدم.
- شاید اون زن اصلا دروغ گفته باشه. شاید از دشمنای عظیم باشه و می خواد
از من سو استفاده کنه.
از اینکه گوشی رو ازش گرفته بودم پشیمون شدم. شاید همین یه وسیله
جاسوسی باشه. لبمو گزیدم.
- احمق نباش دختر! اگه اون زن راستشو هم نگفته باشه اینجا هم کسی به تو
راستشو نمیگه.
دستمو بردم سمت صفحه و گوشی رو روشن کردم. بهت زده به عکس روی
صفحه گوشی خیره شدم. این دختر! خدایا پس دروغی در کار نبود. خود
خودش بود. همون که روی لپ تاپ عظیم دیده بودم. پس ساغر واقعا مرده؟
ولی چرا؟ دو سه تا پیام آمده بود.
- حالت خوبه؟ من مهرانه هستم زن عظیم. می تونی با این شماره با من در
تماس باشی!
- یه خبر از خودت بهم بده. دیدم که توی پاساژ یکی دنبالت بود.
- می شناختیش؟آرسی که گفتی همین بود؟
یه جواب کوتاه فرستادم:
- خوبم.
چند تا از پیام های قبلی رو خوندم. بیشترش تبلیغاتی بود و پیام درست و
درمونی توش نبود. همه رو پاک کردم. بعد رفتم سراغ عکس های گوشی. توی
گالری عکس ها هم پر بود از عکس های ساغر و مادرش مهرانه. کنجکاوی
هم به بقیه احساساتم اضافه شد. چی به سر ساغر اومده بود؟ یعنی مریض
بوده؟ یا تصادفی چیزی کرده؟ کی مرده؟ عکس های مهرانه نشون می داد که
مال خیلی وقت پیش نیستن شاید دو سه سال پیش!
رفتم جلوتر. عکس از عظیم بود موقع سوار شدن ماشین. داشت با یکی دو نفر
حرف می زد. سیاوشو امیر جلوی خونه عظیم. عظیم و چند نفر دیگه که نمی
شناختم کی بودن جلوی یه خونه بزرگ. جلوی یه ساختمون بزرگ شاید
کارخونه. عکس از فاصله زیادی بود. ولی بازم عظیم معلوم بود. پس مهرانه
افتاده دنبال عظیم. پس راست می گفت که دنبالش بوده.
گوشی رو که روی ویبره بود کاملا سایلنت کردم. نمی خواستم هیچ صدای
اضافه ای از دور و بر اتاقم به گوش برسه. می دونستم که کتی تا صبح چند
فاطمه:
باری میاد بالای سرم. سرمو بالا بردم و به شماره آرس نگاه کردم. صفحه پیامو
باز کردم و شماره شو وارد کردم. بعد زل زدم به صفحه و مردد شدم. نمی دونستم چی بنویسم یا چی بگم! همین جور که به صفحه موبایل خیره شده
بودم. یکی در زد که به شدت از جا پریدم. گوشی از دستم افتاد و موقع
برداشتنش هول شدم و پیام خالی فرستاده شدد. لعنتی گفتم و گوشی رو
خاموش کردم و دوباره بین میزو دیوار چپوندمش. صدای عظیم بود:
- ساغر دخترم!
از زیرمیز چهار دست و پا بیرون اومدم و روی تخت نشستم. هول شده بودم
و نفس نفس می زدم.
- دخترم باز کن ببینم چت شده؟
از این محبت الکیش مشمئز شدم.
- ساغر جان!
دستامو روی گوشام گذاشتم و نزدیک بود داد بزنم.
- به من نگو ساغر!
که در آخرین لحظه لبم گاز گرفتم و جلوی داد زدنمو گرفتم. بلند شدم و
رفتم پشت در. دهن باز کردم ولی چونه ام لرزید و باعث شد دوباره دهنمو
ببندم. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- می خوام تنها باشم!
مکث شد و بعد صدای عظیم اومد:
- چی شده دخترم؟ کسی ناراحتت کرده؟
به در تکیه دادم و گفتم:
- نه!...فقط....
نمی دونستم چی بگم. عظیم زد به درو گفت:
- باز کن ببینم.
مجبور بودم درو باز کنم. کلید و چرخوندم و در و باز کردم و فوری چرخیدمو
رفتم سمت پنجره. نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم. می ترسیدم
خودمو لو بدم. عظیم اومد تو. صدای بسته شدن در اتاق که اومد خودمو
ب*غ*ل کردم. نباید می ترسیدم. عظیم هنوز چیزی نمی دونه. پس هنوز
خطری تهدیدم نمی کنه. باید نقش بازی کنم. باید مثل سابق باشم.
- خوب دخترم نمی خوای بگی چی شده؟
رومو برنگردوندم و به حیاط نگاه کردم. اولین چیزی که به دهنم اومد و گفتم:
- چرا مامان ما رو ول کرد!؟
صدای نفس عمیق عظیمو شنیدم. بازوهامو بیشترفشردم.
- چرا این همه من باید تنها باشم. امروز که رفته بودم بیرون. احساس کردم با
این مردم و این زندگی غریبه ام!
حضورشوکنار خودم احساس کردم. تنم رعشه آرومی گرفته بود. دستشو که
روی شونه ام گذاشت. دلم هوری ریخت.
- آروم باش....دختر....آروم....کاریت نداره.
- این حرفا چیه می زنی؟این چند روز چت شده؟
نیم نگاهی بهش انداختم و برای اینکه ازش دور بشم رفتم و روی صندلی میز
کامپیوترم نشستم و گفتم:
فاطمه:
چه توقعی از من دارین؟ تمام خاطرات من بر می گرده به یک سدال
گذشته...هیچ دوستی ندارم. با هیچ کس رفت و آمد ندارم و مامان هم که....
عظیم عصبی شد:
- اسم اونو نیار!
ولی من کوتاه نیامدم:
- چه شکلی بود؟ هیچ وقت عکسی ازش به من نشون ندادی!
صدای عصبیش یه خورده بلند شد:
- گفتم اسم اونو نیار!
دیگه شک نداشتم که من ساغر نیستم ولی انگار بازم می خواستم مطمئن شم.
- چرا نیارم. مامانمه. می خوام بدونم چه شکلی بوده؟ اصلا چرا هیچ عکسی
ازش بهم نشون نمی دی؟من حتی نمی دونم اسمش چی بوده؟ بالاخره
مامانم که بوده؟
- ساغر بس کن! اون زن روفراموش کن. اون لعنتی رو فراموش کن! می فهمی؟
دیگه هم اسمشو نیار.
ولی من با لجاجت گفتم:
- می خوام ببینمش. می خوام بدونم چه شکلیه!
ونمی دونم این حرف چرتو برای چی زدم.
- یه زن هر شب می یاد تو خوابم گریه می کنه و می گه دخترم برگرد پیشم!
عظیم بهت زده نگاهم کرد و با لکنت گفت:
- چی...چی گفتی؟
عصبی شده بود. معلوم بود کمی ترسیده. داد زد:
- گفتم چی گفتی؟
منم داد زدم:
- همین که شنیدی؟اون زن کیه چرا می گه برگرد پیشم! راستشو بگو بهم دروغ
گفتی؟اون مارو ترک نکرده نه؟ تو منو از اون دزدیدی؟
این حرف انگار سوپاپ عظیمو پروند چون با دو قدم بلند به سمت من اومد و
قبل از اینکه به خودم بیام یه کشیده خوابوند تو گوشم! برق از سرم پرید. پرت شدم عقب. ولی انگار پرت شدم به یه جای دیگه! یه اتاق بود. نیمه تاریک.
یکی رو به روم ایستاده بود. عظیم نبود! امیر....امیربود...خم شده بود روم.
صورتم می سوخت. داد زد:
- اسمشو بگو...اسم اون لعنتی رو بگو...
دستم درد می کرد. سرم درد می کرد. لبام می لرزید. امیر جلوتر اومد. صداشو
بلند تر کرد:
- اسمشو نمی گی نه؟
سر تکون دادم. خندید. عقب رفت و با یه حرکت پیراهنشودر آورد.
- که نمی گی؟
وحشت کردم. اومد جلو دستشو دراز کرد:
- اسمش؟
جیغ کشیدم:
- به من دست نزن!
یکی تکونم می داد:
فاطمه:
ساغر...ساغر...دخترم...
دوباره پرت شدم به اتاق. عظیم رو به روم زانو زده بود. نگران بود. دستم روی
صورتم بود و بهت زده نگاهش می کردم. اون تصویر اون تصویر. فکرم پی
تصویری بود که دیده بودم و عظیم همچنان صدام می زد.
- ببخشید... دست خودم نبود...ساغر حالت خوبه؟
دستشو آورد جلو که آروم زمزمه کردم:
- به من دست نزن!
اخم کم رنگی روی صورتش نشست.
- ساغر...
همون جور نشسته عقب خزیدم و بهش نگاه کردم. این مرد پدر من نبود و من
هم ساغر نبودم. با این حرکت من، عظیم بلند شد و دوباره همون حالت جدی
و سردش و گرفت و گفت:
- تقصیر خودت بود.
برگشت و به سمت در رفت.
- من مقصر نیستم. اون منو ترک کرد...
صداش آروم شد شبیه زمزمه. انگار که با خودش بود تا با من:
- هر دوشون...
و در پشت سرش بسته شد. دیگه یک درصد هم شک نداشتم که همه چیز
درسته. صورتم می سوخت. دوباره و ده باره تصویری که جلوی چشمم اومده
بود رو مرورکردم. امیر یه اسم از من می خواست. ولی اسم کی؟ سرمو بین
دستام گرفتم. باید یادم بیاد. یادم بیاد!
بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. روی پله کتی رو صدا زدم و گفتم برام شام بیاره.
برگشتم توی اتاقم. هنوز از یادآوری اون تصویر بدنم می لرزید.
- ممکنه اون ع*و*ض*ی...
سرمو تمون دادم.
- نه الان به این چیزا فکر نمی کنم. الان فقط باید نقشه بکشم. باید یه راهی
پیداکنم که از این خونه برم. قبل از اینکه عظیم و اون امیر ع*و*ض*ی بفهمن
من از کارشون سر در آوردم.
کتی با سینی غذا اومد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- سینی رو بذار و برو. تا صبح هم دور و بر اتاق من پیدات نشه. می خوام تنها
باشم!
کتی فقط نگاهم کرد و بعد هم رفت. پشت سرش در اتاقو قفل کردم. با بی
میلی غذا خوردم. اینجوری پیش می رفتم قبل از اینکه بلایی سرم ب یاد از
گرسنگی تلف می شدم. وقتی غذامو خوردم انگار کم کم مغزم هم به کار
افتاد. موبایلو برداشتم و زیرمیز سنگر گرفتم. از دو نفر می تونستم کمک
بگیرم. هم مهرانه و هم آرس. ولی اگه از مهرانه کمک می گرفتم ممکن بود
جون اونم به خطر بیافته. با توجه به اینکه تازه از شر عظیم راحت شده بهتره
فعلا کاری به کار اون نداشته باشم. موبایلو روشن کردم و منتظر شدم. به
محض روشن شدن یه پیام اومد:
- دختر تنها؟
ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_سوم
ابروهام بالا پرید. از کجا فهمید که منم؟ من که فقط یه اس خالی فرستاده
بودم. موبایلو به لب بردم و فکر کردم. یعنی آرس پلیس بود؟ ولی پلیسم که
بود چطوری می تونه فهمیده باشه که این اس از طرف منه؟ شاید مهرانه برای
پلیس کار می کنه؟ شایدم بهم دروغ گفته و خودش آرس بوده؟
دوباره همه چیز توی مغزم به هم ریخت. به هر حال هر چی که بود باید بهش
اعتماد می کردم. اگه آرس همون مهرانه بود چاره ای نداشتم. تنها امیدم به
بیرون فقط همین شماره بود. نوشتم:
- باید به من کمک کنی! من چیزای زیادی فهمیدم. دیگه نمی تونم توی این
خونه بمونم!
و چشمامو بستم و خدا رو صدا زدم و پیامو فرستادم. به ثانیه نکشیده جواب
اومد.
- امروز توی پاساژ اون مردی که دنبالت اومد چی تنش بود؟
- خوب انگار اونم می خواست مطمئن شه من خودمم!
- یه کاپشن کهنه مشکی رنگ با یه کلاه مشکی!
بلافاصله گوشی زنگ خورد. با وحشت رد دادم و نوشتم:
- الان نه! دوازده و نیم زنگ بزن.
جواب اومد:
- تو سرمه ای؟
لب گزیدم و اشک توی چشمام جمع شد. نوشتم:
- نمی دونم...هیچی یادم نمی آد.
پیاموکه فرستادم گوشی رو خاموش کردم. لبام می لرزید و دلم می خواست
بلند بلند گریه کنم. آرس کی بود؟ همون مرد توی پاساژ ؟ منو، من قبلی رو از
کجا می شناخت؟ چطوری تونسته بود بیاد سراغ من؟ آی دی منو از کجا آورده
بود؟ به این چیزا فکر می کردم و اشکم آروم آروم می ریخت روی صورتم.
حال عیجیبی داشتم یه جور سرگردونی و در عین حال یه جور اضطراب
مخلوط به هیجان. که کسی هست بیرون از اینجا که خود خود منو می شناسه!
اشکامو با دست گرفتم. نگاهی به گوشی خاموش کردم. بهتر بود تا دوازده و
نیم خاموش می موند. باید تا می تونستم این موبایلو برای خودم نگه می
داشتم. موبایلو توی مخفیگاهش چپوندم و از زیرمیز بیرون خزیدم. صورتمو
تمیز کردم و سینی غذامو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. بهتر بود که تا می
تونستم بهونه دست کتی برای سر زدن نمی دادم.
باید با اطمینان کافی تماس برقرار می کردم از همین الان استرس داشتم.
ولی انگار ته دلم امید داشتم که بتونم خلاص شم. سینی رو بردم توی
آشپزخونه و برای خودم یه لیوان شیر ریختم. کتی توی آشپزخونه می پلکید.
نمی دونم چرا احساس می کردم نگاهش مشکوکه! یه جوری بود که منو می ترسوند. تا حالا دقت نکرده بودم که اینقدر منو زیرنظر داره. به نگاه فضولش
اخم کردم و گفتم:
- چیه؟
لبخندی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود و گفت:
- من بیشتر از بابات می شناسمت!
فاطمه:
باباتو با لحن خاصی گفت. انگار که می خواست مچ بگیره. لیوان شیرمو
برداشتم و با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- که چی؟
پوزخندش جمع نشد. بجاش گفت:
- شبا تو خواب خیلی حرف می زنی! می دونستی؟
یه لحظه قلبم ریخت. ولی خودمو نباختم و بهش گفتم:
- نه! ولی الان فهمیدم!
بعدم یه نگاه جدی بهش انداختم و با پوزخندی مثل خودش گفتم:
- حد خودتو بدون! می دونی که توی این خونه چکاره ای؟
اصلا ناراحت نشد. فقط سری تکون داد و با اون لبخند حرص درآرش گفت:
- بله می دونم!
رومو برگردونم و راه افتادم سمت پله. نگرانی پشت نگرانی. نکنه تو این مدت
یه چیزایی تو خواب گفته باشم که خودمو لو داده باشم. برگشتم و از روی شونه به در آشپزخونه نگاه کردم. نیم رخشو می دیدم که به میز زل زده بود. نه شایدم
یه دستی زده بود. این روزا زیادی گرد و خاک می کردم. اونا دختری رو می
شناسن که یک سال عین گوسفند زندگی کرده بود. هر جا گفته بودن رفته بود،
کار خواسته بودن کرده بود و صداشم در نیامده بود. معلوم بود که با این کارای
من، ممکنه مشکوک بشن. با اخم از پله بالا رفتم.
برای همینه که این کتی غ*و*ض*ی همش دور و بر منه. حتما عظیم بهش
گفته مرتب مواظب من باشه و منو بپاد که نکنه یه وقت چیزی یادم بیاد و کار
دستشون بدم.
رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و روی تخت نشستم. از فکر اینکه ممکنه تو
خواب حرفی زده باشم اینقدر استرس گرفته بودم که نزدیک بود بالا بیارم.
لیوان شیرو دست نخورده گذاشتم روی میزو به ساعت نگاه کردم. چیزی به
یازده نمونده بود. خبری از عظیم نبود یا تو اتاقش بود یا اینکه باز رفته بود پی
گند کاریاش. روی تخت چمباتمه زدم. و نگاهمو از ساعت گرفتم. تا دوازده و
نیم بشه من مرده بودم. سعی کردم توی این فاصله هر چی فهمیده بودم مرتب
کنار هم بچینم. باید خودمو از این گیجی نجات می دادم.
فکر کردم به تصاویری که می دیدم. درباره اشون حدس زدم.که کی می
تونستن باشن. نسبتشون با خودم. درباره خانواده ای که به یاد نمی آوردم خیال
پردازی کردم و گاهی از افکار بچگانه ام خجالت کشیدم. این کار یک حسن
هم داشت اینکه زمان، که تا قبل از اون به کندی می گذشت شتاب گرفت و
ساعت شد دوازده و بیست دقیقه. از روی تخت بلند شدم و پشت در اتاق
گوش ایستادم. سر و صدایی نمی اومد. چراغ های توی حیاط هم خاموش
شده بود. درو آروم باز کردم و توی راهرو سرک کشیدم. فقط یه دیوارکوب
قرمز رنگ روشن بود که نور خیلی کمی داشت. کسی توی راهرو نبود. خوب
گوش دادم. هیچ صدایی هم از پایین نمی اومد. دوباره برگشتم توی اتاق و به
ساعت نگاه کردم. دوازده و بیست و پنج دقیقه بود. رفتم سمت میزو موبایلو
بیرون کشیدم. در کمد دیواری رو باز کردم و خودمو از بین لباسا رد کردم و به
فاطمه:
دیوار تکیه دادم و آروم درو بستم. موبایلو روشن کردم. قلبم با چنان شدتی می زد که ضربانشو توی گلوم احساس می کردم. با روشن شدن کامل گوشی
نگاهی به ساعتش انداختم. دوازده و بیست و نه دقیقه بود. و قبل از اینکه کاری بکنم، موبایل زنگ زد. دستام می لرزید و انگار لرزشی کل بدنم و فرا گرفته بود. انگشتمو روی صفحه سر دادم و تماس برقرار کردم و گوشی رو کنار
گوشم گرفتم. صدای لرزون خودم حالم رو بدتر می کرد:
- الو؟
اولین کلمه ای که شندیم دوباره همون اسم آشنا بود:
- سرمه؟
هیجان ایجاد شده باعث شد که هق بزنم. انگار صدا نمی خواست از توی
گلوم بیرون بیاد. صدا دوباره گفت:
- سرمه حرف بزن!
باالخره لب های خشکمو به هم زدم و آروم گفتم:
- منو از کجا می شناسی؟من کی ام؟
واین بار بغض پیچید توی گلوم. با همون صدای لرزون در حالی که اشک هم
روی گونه هام جاری شده بود گفتم:
- من هیچی یادم نمی آد. عظیم می گه من ساغرم...مهرانه می گه ساغر
مرده....یکی توی سرم داد می زنه سرمه....هیچی یادم نیست...هیچی....
ودیگه نتونستم ادامه بدم. لحظه ای مکث شد و بعد دوباره همون صدا اومد.
صدای اونم می لرزید:
از کی؟از کی چیزی یادت نمی آد؟
- یک ساله...یک سال پیش توی همین خونه به هوش اومدم. عظیم گفت من ساغر دختر شم. ولی دیروز. زن عظیم منو تعقیب کرده بود. بهم گفت دخترش
ساغر مرده و من ساغر نیستم. من باید چکار کنم؟
- گوش کن! تو باید از اونجا بیای بیرون!
- چطوری؟کی؟من خیلی اجازه ندارم برم بیرون. هربارم که می رم دو سه
نفر همراهمن!
- من بهت می گم چکار کنی!
اشکموگرفتم و گفتم:
- تو پلیسی؟ همونی که توی پاساژ دنبالم اومد؟ منو از کجا می شناسی؟
احساس کردم صدا خیلی غمگین شد:
- بهتره منو به همون اسم آرس بشناسی. هر چی کمتر بدونی. بهتره!
با لجاجت گفتم:
- منو از کجا می شناسید؟
صدای یک نفس عمیق و بعد صدای جدی آرسو شنیدم:
- این حرفا باشه برای بعد. اولین کار ما نجات تو از اون خونه است.فقط کافیه
بیای بیرون بقیه اش دیگه با ماست!
- باشه! ولی چون دیروز رفتم بیرون فکر نکنم تا هفته آینده بتونم بهونه ای برای
از خونه بیرون رفتن بیارم. چون فهمیدم عظیم چکاره است بیشتر داره برام
سخت می گیره.