فاطمه:
واسطه هاشون لو رفته و اونا دنبال یه آدم جدیدن! یه اتفاقی مدت ها قبل افتاده
که اونا سه تا از نیروهاشون رو از دست دادن. یکشون به اسم حمید گیرافتاده
و الان مرده.
اونا چهار نفرو گرفتن که شاهد کاری بودن...یه انبار...انباری که نباید اونجا
می بودن. و اون دختری که ازش حرف می زنن جز اون چهار نفر بوده! خدایا
ممکنه سه نفر دیگه کشته شده باشن؟ بابا گفت اگه یکی شون زنده مونده
باشه؟
- خدایا من دارم کجا زندگی می کنم.
زانوهامومحکم به هم فشردم و بقیه اطلاعات مرتب کردم. فرهاد کسیه که
براشون مواد درست می کنه! مگه مواد مخدر و از افغانستان نمی آرن؟ پس
چطوری این فرهاد می تونه مواد درست کنه؟ نکنه قرص اکس درست می
کنن؟
سرموفشردم. نباید دوباره سر درد می شدم. نباید. این فرهاد هر کی هست به
زور با بابا اینا همکاری می کنه. شاید از طریق اون دختره و فرهاد بتونم بفهمم
اینجا چه خبره. ولی برای همه این کارا باید راهی به بیرون از خونه پیداکنم.
جایی که از محافظای بابا خبری نباشه!
ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت میزتحریر. یعنی می تونم روی آرس
حساب کنم؟
از روی تخت سر خوردم و چهار دست و پا رفتم سمت میزتحریرو خزیدم
زیرشو توی تاریکو روشن اتاق به شماره ای که آرس داده بود دست کشیدم
چرا باید بهش اعتماد می کردم. اگه می رفت و بابا رو لو می داد باید چکار می
کردم. اونوقت کی باورش می شد که من هیچی نمی دونستم. قبل از اومدن
کتی از زیرمیز بیرون اومدم و روی تخت نشستم.
ولی مسئله خیلی مهم این بود که چطور باید با آرس تماس بگیرم؟ بابا برام
گوشی نمی خرید می گفت گوشی خودش باعث مشکل میشه. شماره تلفن و حرف زدن با این و اون باعث دردسر میشه. همیشه با محافظ که بیرون می
رفتم اونا با بابا در تماس بودن. دوباره روی تخت نشستم و نگاهی به پنجره
انداختم. برای اولین بار احساس کردم واقعا زندانی بابا هستم نه دخترش.
کتی با سینی غذا اومد توی اتاق. با دقت بهش نگاه کردم. چرا کتی این همه به
بابا وفادار بود. مطمئنم از کاراش خبر داشت. ولی چرا بهش کمک می کرد.
اصلا به قیافه اش نمی خورد آدم بدی باشه. سینی رو گذاشت روی تخت
کنارم. یه صبحونه مفصل کامل بود.
- دو روزه غذای درست و حسابی نخوردم. این بد شدن حالتون مال اینم
هست!
چیزی نگفتم و سینی رو کشیدم جلوم:
- دستت درد نکنه می تونی بری؟
- نه آقا گفتن کنارتون بمونم!
یه خورده از چاییمو هورت کشیدم و گفتم:
- گفته شب پیشم باشی نه که کل روز بچسبی به من. حالم خوبه پاشو برو رد
کارت!
فاطمه:
کتی پا به پا شد و بالاخره رفت. صبحانه رو کامل خوردم و سینی رو بردم.
پایین. برای اینکه نشون ندم چقدر فکر مشغوله رفتم توی حیاط و اونجا واسه
خودم چرخیدم. گاهی کتی رو می دیدم که از پشت شیشه منو نگاه می کرد.
خدایا یعنی این مدت خواب بودم و این چیزا رو نمی دیدم. یا واقعا برام مهم
نبود. اینکه بابام توی یک کارخونه مواد لبنی کار می کنه این همه می توانست
به من آرامش بده که حالا از وقتی فهمیدم تو کار مواده اینجوری اذیت بشم!
اصلا تو کارخونه مواد لبنی کار می کنه یا اینم دروغ گفته. اصلا چه احتیاجی
به کار دیگه است؟ یکی دو ساعتی توی حیاط چرخیدم و بالاخره خسته شدم
و رفتم تو. هنوز از بابا خبری نبود. برای تماس گرفتن با آرس باید یه تلفن
بیرون از خونه گیرمی آوردم. و برای این کار باید می رفتم بیرون.
بی حوصله از کتی پرسیدم:
- بابا کی میاد؟
- من دقیق نمی دونم خانم!
نتونستم نیش نزنم.
- تو که همه چیومی دونی! چرا دروغ می گی!
اخم کرد:
- دروغ نمی گم خانم خبر ندارم.
- می خوام برم بیرون!
- نمی شه تا آقا نیاد و اجازه نده نمی شه!
- یعنی چی؟
خانم همیشه همین جور بوده. آقا باید در جریان رفت و آمد شما باشن!
حرصی گفتم:
- خوب شاید تا شبم نیامد!
- باید صبر کنید خانم!
پوفی کردم و برگشتم تو اتاقم. از سگم بدتره دختره ع*و*ض*ی. روی تخت
نشستم و به شدت احساس بدبختی کردم. جرات نمی کردم سمت کامپیوتر
برم. می ترسیدم با روشدن کردنش آرس چیزی بگه که لو بره رفتم تو اتاق بابا.
برای همین ترجیح می دادم فعلا از آرس دوری کنم.
نه تنها اون روز بابا نیامد که تا یک هفته هم پیداش نشد. البته بابا زیاد پیش
می اومد که بره سفر کاری. اون موقع فکر می کردم واقعا سفر کاری می ره.
ولی الان می دونستم که این سفرای کاری معنی دیگه ای می ده!
یک هفته زجر کشیدمو هزار جور نقشه کشیدم. هر هزار تا هم هزار جور
اشکال داشتن و به درد جرز دیوارم نمی خوردن. اینقدر رفتم زیر میزم و به
شماره آرس زل زدم که رسما داشتم خل می شدم. دیگه همه جا شماره آرسو
می دیدم. روی دیوارمی نوشتمش. با انگشت روی ملافه شماره شو می گرفتم
و توی ذهنم به بوق های آزاد گوش می دادم. علاوه بر این نوع خل شدن به مدد حرفایی که شنیده بودم توی این یک هفته کابوسای شبانه هم به برنامه
زندگیم اضافه شده بود. نمی دونم این امیرلعنتی چی از جون من می خواست
که شبا دست از سرم بر نمی داشت. مدام هم همون تصویربود. حرفایی که
می زد و یادم نمی موند. اصلا گاهی نمی فهمیدم چی می گه. فقط اون لحظه
که لباسشو در می آورد و می اومد سمتم از خواب می پریدم.
فاطمه:
بالاخره بعد از یک هفته سر و کله بابا پیدا شد. خسته بود و حال حرف زدن
نداشت. به محض اومدنش خواستم بهش غر بزنم که یک هفته کجا رفته بوده
ولی با یک :
- الان نه ساغر...
منو دک کرد. یعنی مرده این توجهش بودم. با اون حال منو ول کرده و بعد از
یک هفته اومده و می گه الان نه ساغر. با حرص برگشتم تو اتاقم و منتظر شدم
تا حضرت آقا استراحت کنن و بالاخره شب اجازه دادن برم دست
بوسشون! تمام این یک هفته حرص خورده بودم و منتظر اومدنش شده
بودم. وقتی رفتم پایین لپ تاپش جلوش بود و مشغول بود. جلوش ایستادمو
بهش زل زدم. عینک مطالعه اشو زده بود و مشغول کارش بود. خیلی جدی
گفتم:
- نباید به فکر من می بودین؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
- کی گفته نبودم؟
پوزخند صدا داری زدم.
- خانم مودب من از کتی حالتو می پرسیدم.
- دیگه بدتر. چرا با خودم حرف نمی زدین؟
- می خواستم استراحت کنی. این مدت فشار روی ذهنت زیاد بود. توی دو
روز دوباره از اون حمله ها بهت دست داده.
پوفی کردم. وقتش بود. گفتم:
خسته شدم می خوام برم بیرون!
بابا سرشو از روی لپ تاپش برداشت و اخم کرده گفت:
- کجا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- چه می دونم یه جایی. پوسیدم توی خونه!
بابا دوباره نگاهشو انداخت روی لپ تاپش و گفت:
- به بچه ها می گم بیان ببرنت!
دلم می خواست جیغ بکشم. لبمو جویدم تا حرف بی جایی نزنم. با حرص
گفتم:
- من می خوام تنها برم. دلم نمی خواد دو تا نره غول پشت سرم راه بیافتن.
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمی شه! الان دیگه می دونی چرا؟
دست به سینه گفتم:
- یعنی بچه های بقیه همکاراتون هم همین قدر تحت کنترلن؟
باباعصبی عینکشو از روی چشمش برداشت و زل زدم توی چشمامو گفت:
- ساغر این روزا به شدت اعصاب خردکن شدی! تمام عمرت همین جور
زندگی کردی حالا دو روزه دلت نمی خواد دوتا نره غول همراهت بیان؟
- ولی هیچ وقتم این همه احساس زندانی بودن بهم دست نداده بود.
بابا دوباره عینکشو زد و گفت:
- اون بخاطر اینه که فهمیدی شغل من چیه! وگر نه هنوزم برات مهم نیست که
یکی دو نفر همراهت باشن!
فاطمه:
نخیر اینجوری نمی شد. بابا عمرا نمی ذاشت تنها برم. این نقشه همین الان
منتفی بود. باید می رفتم سراغ نقشه بعدی. باید یه جوری غیر. مستقیم به
آرس حالی می کردم که کجا بیاد. قید تماس تلفنی رو باید می زدم.
برگشتم توی اتاقم و به کامپیوترم خیره شدم. یک هفته از روزی که آرس شماره
شو داده بود می گذشت. هیچ وقت پیش نیامده بود این همه ازش بی خبر
باشم. چاره ای نبود باید از راه چت بهش حالی می کردم. باید بهش می
فهموندم که می خوام کجا برم.
روی صندلی نشستم و با تردید کامپیوتر و روشن کردم. می ترسیدم حتی آن
بشم. اگه آرس پیامی گذاشته باشه و الان به محض آن شدن رو صفحه ظاهر شن کارم تمومه. با هزار جور فکر و تردید چراغ خاموش آن شدم. با باز شدن
پیام های آرس قلبم یک لحظه ایستاد. با ترس دونه دونه رو خوندم.
- دختر تنها!
- غیب شدی چرا؟
- مردی به امید خدا؟
- واقعا دوستم این همه بی معرفت؟ چند وقته خبری از ما نگرفتی ها!
- باشه نیا!
با تمام شدن پیاما. نفس راحتی کشیدم. خنده ام گرفته بود. پیاماش مثل شعر
شده بود.
نه مثل اینکه حواسش بود و گند نزده بود. آرس آن بود. دستام شروع کرد به
لرزیدن. قبل از اینکه آرس بفهمه من اومدم و چیزی بگه که خراب کاری کنه
مشغول نوشتن شدم.
- حالم خوش نبود زیاد. یه هفته اس مثل روح سرگردان دارم توی اتاقم می
چرخم. الانم پشت میزم نشستم و در خدمت شما هستم!
و پیام و فرستادم!
بعد از فرستادن پیام چراغمو روشن کردم. آرس بلافاصله جواب داد:
- خیلی خری!
چند ثانیه به پیامش زل زدم و بعد با چشمای گرد شده نوشتم:
- دست شما درد نکنه!
- آخه من به تو چی بگم!؟
نمی دونم چرا احساس می کردم واقعا عصبیه! نمی دونستم چی بگم! یعنی
توقع داشت چکار کنم.
- چی شده؟
- چی شده؟ نمی دونی؟ده روزه خبری ازت نیست. قبلا سر و تهتو می زدن
اینجا بودی. حالا یهو می ری ده روز نمی آی. یعنی در حد یه دوست خاک بر
سرم ارزش نداشتم یه خبر از خودت بدی!؟
اوهو یکی بیاد اینوبگیره. جای اینکه من طلب کار باشم. ایشون دست پیش
گرفته!
- آرس خیلی پرویی!
- من پروام؟ منی که ده روزه دلم هزار راه رفته؟
فاطمه:
ته دلم یه جوری شد. از پشت همین کلمات هم دل خوریش رو می تونستم
حس کنم. دلم براش سوخت ولی به خودمم حق می دادم ناراحت شم ازش با
اون حرفا!
- آرس! گوش کن!
- بفرما!
- من حالم خوب نبود! این یه هفته شبا خواب نداشتم. همش کابوس می دیدم!
- کابوس؟ چه کابوسی!
خوب این سئوالی نبود که بخوام جوابشو به آرس بدم. نه تا زمانی که مطمئن
نشده بودم.
- کابوس دیگه! بگذریم.
- آها. بگذریم!
- می دونی دلم چی می خواد؟
- ها چی؟
- یه کلاه بافتنی سبز دارم. تا حالا نپوشیدمش. چند وقت پیش که رفته بودم
بیرون خریدمش. دلم می خواد یه روز برم بیرون و بپوشمش!
امیدوار بودم خنگ نباشه و بگیره چی می گم!
- بعد از ده روز اومدی بگی دلت می خواد کلاه سبز بپوشی؟
- مسخره نکن آرس! من که موبایل ندارم به کسی زنگ بزنم. دوست هم
ندارم...خوب بیرون رفتن تنها دل خوشی منه!
زیرلب غر زدم:
- بفهم دیگه! نمی تونم بهت زنگ بزنم!
چند لحظه مکث شد و بعد نوشت:
- حالا چرا سبز؟ رنگ دیگه ای نبود؟
انگار مغرش راه افتاده بود و فهمیده بود یه خبری هست.
- مسخره نکن. خوب اون روز به نظرم قشنگ اومد خریدمش!
- خوب کاری نداره. همین الان پاشو بگذارش سرت برو نزدیک ترین پارک به
خونه اتون!
- نه پارک دلم نمی خواد برم!
- خوب کجا. مرکز خرید؟
- اوم شاید؟
- شاید که نشد حرف. وقتی می گی پارک نه اگه مرکز خریدم نمی خوای بری
باید با قاطعیت بگی نه!
خوب مثل اینکه گرفته بود جریان چیه! این یعنی خیلی هم خنگ نبود و می
شد بهش یه امیدی بست.
- خوب راستش خیلی وقته نرفتم خرید. ولی دلم یه قهوه درست و درمونم می
خواد.
- خوب این همه کافی شاپ. کلاه سبزتو می ذاری سرت و می ری یکی از
این خداتا کافی شاپ که تو شهر هست.
- خوب آره. ولی من می خوام با یه تیردو نشون بزنم.
- یعنی هم بری خرید هم کافی شاپ؟
فاطمه:
اینم میشه گفت!
- خوب!؟
سعی کردم مراکز خریدی که می شناختم بیارم تو ذهنم. نباید اسم می گفتم.
باید یه مشخصه می دادم که بفهمه بدون اینکه اسم شو بگم. یا اسم خیابونو
بگم. فکر کردم. آرس نوشت:
- کجا رفتی؟
- خوب دارم فکر می کنم کجا قهوه های خوبی داره!
- باور کن من که فرق قهوه رو با قهوه تشخیص نمی دم. هر چی تلخ باشه می
خورم می گم به به!
- نخیر...من اینجوری نیستم. باید قهوه اش خاص باشه!
- خوب پس بی خودی وقتتو برای خوردن قهوه تو مراکز خرید هدر نده.
اونجاها قهوه هاشون خوب نیست.
همین جور که می نوشتم تمام مراکز خرید و تو ذهنم بالا پایین می کردم. و
نگاهم به صفحه کلید بود که یه چیزی تو ذهنم جرقه زد.
- من ه جا رو پیدا کردم.
- این چیه نوشتی؟
- صبر کن!
- چکار می کنی!
- حرف دی کیبوردم گیرداره.
- چشه!
دکمه دی گیرداره!
- بابا فهمیدم. می گم چشه!
- دی!
- مسخره کردی منو!
- هان ببخشید داشتم با این ور می رفتم درست نخوندم چی نوشتی. هیچی یه
وقتایی گیرمی کنه. الان خوب شددد. بگذار یه خورده دی بنویسم ببینم باز گیر
نمی کنه!
D D D -
- نه درست شد.
- خوب کجا رو پیداکردی؟
- یه مرکز خرید که قهوه داره و می تونم خرید کنم.
- خسته نباشی!
:D -
- نگفتی!؟
- چو؟
- مرکز خرید!
- اه باز ان گر کرد!
- چی می گی بابا!
چند لحظه صبر کردم و دوباره تایپ کردم.
- دوباره دکمه دی گیرکرده بود. انگار خراب شده. من فعلا می رم. توی همین
هفته می رم همون مرکز خرید و یه قهوه توپم می خورم با کلاه سبز تازه!
ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاهم امیر اخمی کرد و از پله پایین دوید. سیاوش هم نگاه متعجبی به من کر
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_یکم
خوب بگو کجاست! قهوه هاش خوب باشه ما هم مشتری شیم!
- بگذار برم این دکمه دی رو بکنم ببینم زیرش چیزی گیرکرده در بیارم.
- صبر کن!
- فعلا!
وفوری آف شدم. دیگه بیشتراز این دی دی می کردم ممکن بود لو بره. اسم مرکز خرید دی بود. یه کافی شاپ فکسنی هم داشت که خدایی قهوه های ِ
مزخرفی داشت. خدا رو شکر محافظایی که بابا همراهم می کرد اصلا گروه
خونشون به قهوه نمی خورد. فوقش چایی جوشیده قند پهلو. خود بابا هم اصلا اهل رفتن به اینجور جاها نبود و وقتشم نداشت. اونم کجا وسط مرکز خرید دی!
کلاه سبزمو گذاشتم سرم. مال کی بود نمی دونم. اصلا هم نو نبود. ولی
ضایعم نبود. و البته به شدت تابلو بود. انگار که یه دسته کاهو گذاشتم رو سرم.
- این همه کلاه چرا گفتم سبز آخه!
اهی گفتم و بیرون نگاه کردم. ماشین بابا بیرون پارک بود. جمال و منصور
دوتا از نیروهای بابا بودن که اغلب با من می اومدن بیرون. یکی شون راننده بود
و اون یکی هم عین کش دنبالم می اومد. ولی خدایی شانس محافظم نداشتم.
دو تا گره گوری رو بابا دنبال من راه انداخته بود. خدا رو شکر دوست و رفیقی نداشتم که اگه یه بار تو خیابون منو با اینا می دیدن خجالت بکشم!
بابا داشت طبق معمول یه چیزایی بهشون می گفت. من بی حوصله رفتم ودر
عقبو باز کردم و خودمو پرت کردم رو صندلی. هیچ تصوری نداشتم که امروز
قراره چه غلطی بکنم. اومدیم و آرس منو پیدا نمی کرد یا ده نفر دیگه با کلاه
سبز می اومدن تو اون کافی شاپ! پوفی کردم و سعی کردم بی خیال بشم. آینه امو در آوردم و خودمو توی آینه نگاه کردم و کلاه مو مرتب کردم. جمال و
منصور عین پت و مت وایستاده بودن جلو بابا و هی کله تکون می دادن.
نگاهمو ازشون گرفتم.
- بسه دیگه بابا! اه!
انگاربابا فهمید حوصله ام سر رفته چون اون دوتا رو ول کرد و اونام اومدن و
سوار شدن.
- سلام خانم.
- سلام خانم!
دلم می خواست بهشون بگم مرگ و خانم. انگار که بچه مدرسه ای هستن به
معلمشون سلام می کنن. فقط سر تکون دادم. یعنی حاضر بودم قسم بخورم
اندازه نخود مغز ندارن. فقط هیکل گنده کردن. عین ماشین هر چی بابا می
گفت اینا انجام می دادن. یعنی آدم اینقدر بی اراده؟ هر چی به محل مرکز
خرید نزدیکتر شدیم استرسم بیشترمی شد. آهنگی هم که توی ماشین
داشت پخش می شد رو مخم بود:
گفته بودم اگه برگردی دوباره غم میره از دل و تاریکی میمیره
بعد از اون بی تو نشستن ها یه روزی دستای سردمو دست تو میگیره
اومدی اما دیدم دسته تو سرده گفتی اون روزها دیگه برنمیگرده
اینا چیه این بشرا گوش می دن! می خواستم یکی بزنم تو سر جمال و بگم این
یارو رو خفه کن! کم استرس داشتم این آهنگ مزخرفم داشت می رفت رو
فاطمه:
اعصابم! کلاهی هم که سرم بود باعث شده بود احساس کنم مغزم داره تبخیر
می شه برای همین با حرص کلاهو از سرم کشیدم. اینجاکه قرار نبود آرس منو
ببینه. می رم همون جلو کافی شاپ کالهو سرم می کنم. بالاخره رسیدیم و
قبل از اینکه منصور بخواد پیاده شه و درو باز کنه خودمو پرت کردم بیرون.
چون بیشتراز این حوصله داد زدن های خواننده رو نداشتم.
منصور پشت سرم پیاده شد و گفت:
- خانم صبر کنین!
دستی تکون دادم و گفتم:
- برو بابا!
بعد قدم تند کردم و از پله بالا رفتم. فکر کردم جاش گذاشتم ولی عین جن بو
داده پشت سرم سبز شد. اهی گفتم و راهمو کج کردم به سمت یکی از مغازه
ها. داشتم کفشا رو نگاه می کردم که یه خانم بهم تنه زد و آروم عذرخواهی
کرد. برگشتم و یه نگاه بهش انداختم که نیم چرخی زد ورفت. سراغ فروشگاه
بعدی وسط پاساژ عینک آفتابی زده بود.
منصور پشت سرم بود و نگاهش رو در و دیوارمی چرخید. باید زودتر یه
فکری می کردم. کافی شاپ طبقه بالا بود.
- خوب خانم عقل کل. گیرم که آرسم دیدی! بعد می خوای جلو چشم این
یارو باهاش گپ بزنی!
گیج می زدم. ولی بالاخره که نمی تونستم اینجاوایسم. باید یه کاری می کردم.
معطل کردن بی خودی باعث می شد فقط وقتو از دست بدم. نهایتش این می
شد که نمی تونستم ببینمش! سری برای تائید خودم تکون دادم و راه افتادم
سمت پله برقی. منصورم نگاهش به اطراف بود و دنبالم می اومد. خنده خبیثی
رو لبم اومد. منصور از پله برقی می ترسید. پله معمولی هم یه خورده اونور
تر بود. شاید این بهترین فرصت بود که گمش کنم. نرسیده به پله برقی همون
خانمه مثل فشنگ از کنار من رد شد. کلا
مشکل داشت طرف. پوفی کردم و به
راهم ادامه دادم. طرف با اون عینک گنده اش خودشو تابلو کرده بود. منصور با
دیدن پله برقی گفت:
- خانم...از اونجا نه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من حال ندارم از پله بیام. تو از اینجا نیا!
و قبل از اینکه به من برسه. روی پله بودم و بالا می رفتم. یه خورده پایین پله
این پا و اون پا شد و بالاخره دوید سمت پله سنگی که اون طرف راهرو بود.
ذوق کردم و خودم همزمان با پله برقی چند پله ای بالا رفتم. همین جور که
بالا می رفتم. دیوار شیشه ای کافی شاپ که دودی رنگ بود رو می دیدم. وقتی
وارد طبقه دومم شدم نفسی گرفتم و سعی کردم خودمو آروم کنم. هنوز خبری
از منصور نبود. به سمت کافی شاپ قدم تند کردم. نگاهمو چرخوندم روی
افرادی که اونجا بودم. هیچ تصوری از آرس نداشتم. قد بلند بود؟ کوتاه؟ چاق
لاغر؟
- قرار نیست که من دنبال اون بگردم. اون باید منو پیداکنه!
فاطمه:
نگاهی به سمت پله انداختم. منصور هنوز نیامده بود. کلاه مو بیرون کشیدمو
قبل از اینکه بگذارمش روی سرم. یکی دستمو گرفت و منو کشید توی یکی از
مغازه ها. لای دو سه تا رگال مانتو گم شدم. دستش روی دهنم بود و مجبورم
کرد بشینم. مغازه شلوغ بود و صدای چونه زدن دو سه تا مشتری رو می شنیدم.
قلبم توی دهنم می زد. من که هنوز کلاهمو نپوشیده بودم. پس آرس چطوری
منو شناخت. بالاخره خودمو پیداکردم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. برای
یه لحظه گیج شدم. این که همون زنه بود. بهش می خورد چهل و پنج سال
داشته باشه. سرتاپا مشکی پوشیده بود. حتی دستکش هاش مشکی بود. با
همون حالت گیجی و بهت زده نگاهش کردم. ذهنم نمی تونست بین آرس و
زنی که می دیدم ارتباطی برقرار کنه. یعنی تمام مدت آرس منو سر کار گذاشته بود؟ یعنی دروغ گفته بود؟ اخمی کردم و مشتمو بالا بردم و کوبیدم به بازوش:
- چرا لعنتی چرا به من دروغ گفتی؟ چرا با من بازی کردی؟
بغضم گرفته بود. این لعنتی حق نداشت منو بازی بده. چونه ام می لرزید. زن
دستشو روی دهنم گذاشت و از بین مانتو های توی ویترین نگاهی به بیرون
انداخت و بعد زل زد توی چشمای منو گفت:
- تو کی هستی؟
بازگیج شدم. چی داشت می گفت این دیگه! اومده منو گرفته کشونده اینجا
می گه من کی ام؟ بازومو با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- خودت لعنتیت کی هستی؟ چرا خودتو یه
یه پسر جوون جا زدی؟ چرا می خواستی منو از خونه بکشی بیرون!
زن نگاه پر از ترسی بیرون انداخت و گفت:
- یه دقیقه ساکت باش! نمی خوای که کسی بفهمه ما اینجاییم. به نفع هردو
مونه که آروم باشی! او یارو قلچماغه داره دنبالت می گرده. خیلی هم عصبیه!
لبموگزیدمو نگاهمو از بین لباسا دوختم به راهرو پر رفت و آمد. منصورو می
دیدم که داره با اضطراب می ره و بر می گرده. پشتمو کردم به ویترین و به زن
نگاه کردم و گفتم:
- حرف بزن. مگه منو نکشوندی اینجاکه حرف بزنی پس چرا ساکتی؟
زن کاملا به سمت من چرخید و یکی از مانتو ها رو از روی رگال برداشت و
دست منو گرفتم و کشید سمت یکی از اتاقای پرو. بعد در اتاق پرو باز کرد و
منو هول داد تو. فروشنده یه خورده با تعجب نگاهمون کرد. زن آروم گفت:
- سایزت چنده؟
- چهل فکر کنم!
بدون اینکه چیزدیگه ای بگه به سایزمانتو تو دستش نگاه کرد و برگشت و رو
به فروشنده گفت:
- سایز چهل اینومی آرین؟
فروشنده سری تکون داد و به سمت یکی از رگال رفت و با یه مانتو برگشت.
زن مانتو رو داد دستم و منو هول داد تو. خودشم تا نصفه اومد تو و در و نیم
بسته گذاشت. حالم بد بود. از اینکه آرس ذهنی من این زن بود حالم به هم
می خورد. اخم کردم و آروم گفتم:
- این مسخره بازی های چیه. به من بگو کی هستی؟
نگاه زن غمگین شد و گفت:
فاطمه:
من زن عظیم بودم.
بهت زده و لال شده به زنی که باید مادر من می بود نگاه کردم. لب هام به هم
خورد و بعد از یک دنیا زور زدن گفتم:
- یعنی تو مامان...
نگاه زن غم زده تر شد و آروم زمزمه کرد:
- ساغر...
سرتاپا شونگاه کردم. این زنی که هیچ تصویری ازش نداشتم مادر من بود و
حال بعد از این همه سال با یه آیدی قلابی اومده بود منو ببینه؟
هیچ حسی بهش نداشتم. از بس که توی این مدت بابا ازش بد گفته بود بیشتر
ازش بدم می اومد تا آرزو داشته باشم ببینمش! ولی از وقتی شغل بابا رو
فهمیده بودم بهش حق می دادم که مارو ترک کنه!
مانتو رو توی دستم چلوندم و گفتم:
- بعد از این همه مدت اومدی اینجا که چی بشه؟ با یه آی دی قلابی و این
پلیس بازی ها اومدی اینجا که چیو ثابت کنی! که هنوز به یاد منو بابا هستی؟
زن اشکشو گرفت و با قیافه ای متعجب گفت:
- من نمی فهمم چی می گی! من آی دی نمی دونم چیه....در ضمن تو....
پریدم وسط حرفش و یقه اشو گرفتم و کشیدمش جلو و گفتم:
- یعنی چی نمی دونی آی دی چیه؟مگه تو آرس نیستی؟
زن مچ دستمو که روی یقه اش بود گرفت و گفت:
- آرس؟ نه این دیگه کیه؟
با بهت یقه اشو ول کردم و گفتم:
- پس از کجا منو می شناسی از کجا می دونستی می ام اینجا!؟ چرا منو
کشوندی اینجا!؟
زن که دید من ترسیدم دست روی شونه هام گذاشت و گفت:
- آروم باش دختر آروم...الان همه چیزو بهت می گم!
بعد مانتو رو از دستم بیرون کشید و سرشو از اتاق پرو بیرون برد و رو به
فروشنده گفت:
- از همین مدل دو رنگ روشنشو بیارین لطفا!
و وقتی مانتوها رو گرفت دوباره درو نیم بسته کرد و ادامه داد:
- یک ساله که عظیمو ول کردم و رفتم. از وقتی فهمیدم افتاده تو چه کاری
سعی کردم جلوشو بگیرم. دو ساله که فهمیدم. یک سال به هر دری زدم تا
دست از کاراش برداره ولی اون تبدیل به یه آدم دیگه ای شده بود. انگار دیوونه
شده بود. ازش می ترسیدم. واقعا غیرقابل تحمل شده بود. نمی شناختمش و ازش متنفر شده بودم. قبول کرد طلاقم بده. ولی تهدیدم کرد اگر کوچکترین
اتفاقی بیافته می اد سراغم. تا همین دو ماه پیش گه گاه می فهمیدم یکی
مواظبمه انگار منتظر بودن دست از پا خطا کنم تا بیان سراغم. تا اینکه بالاخره
دست از سرم برداشتن.
بهت زده به حرفای زن گوش می دادم. حرفا با اون چیزی که بابا گفته بود نمی
خوند. بابا گفت مامان وقتی بچه بودم مارو ول کرده ولی این زن می گه...
- ولی بابا گفت...گفت وقتی بچه بودم ولمون کردی...
زن نگاه متعجبی به من کرد و گفت:
فاطمه:
چرا به عظیم می گی بابا؟
اخم کردم:
- یعنی چی؟ چون خلاف کاره نمی تونم بگم بابام نیست.
زن بهم تشر زد:
- دختر تو کی هستی؟
منم با حرص بهش جواب دادم:
- تو خودت کی هستی؟ چرا این همه دروغ به هم می بافی و تحویل من می
دی!
زن سعی کرد آروم باشه:
- ببین دختر جون من زن عظیم. یک کلمه هم بهت دروغ نگفتم. اون عظیم
ع*و*ض*ی هر چی تو کله ات کرده دروغ محضه. از وقتی که عظیم دست از
سرم برداشته مواظب خونه بودم. تصمیم داشتم دم و دستگاهشو به هم بزنم.
چند وقتی هست که می بینمت. نمی فهمیدم تو خونه عظیم چکار داری. اول
فکرکردم از گروهشی ولی هر چی جلوتر رفت دیدم نه تو کاره ای نیستی فقط
نمی فهمیدم چرا عظیم اینقدر ازت محافظت می کنه. بعد یادم اومد آخرین
روزهایی که داشتم از اون خونه بیرون می اومدم حرف یه دختر بود...
گیج پریدم تو حرفش و گفتم:
- این چرت و پرتا چیه می گی؟من کی ام؟ من ساغرم دخترت... دخترت؟
منو نمی شناسی....؟
دوباره بغض کردم. زن با بهت به من نگاه کرد و بعد با لکنت گفت:
تو....تو گفتی کی هستی؟
اشکم داشت در می اومد. خوب معلومه وقتی کوچیک بودم ولم کرده بایدم
الان نشناسم.
- من ساغرم....دخترت...دختر عظیم...
زن با چشمای وق زده گفت:
- این غیرممکنه...غیرممکنه دختر تو دیوونه شدی؟عظیم چه بلایی سرت
آورده!؟ چطور این چیزا رو تو مغزت کرده.
سعی کردم جیغ نکشم...این زن دیووانه بود. می خواست انکار کنه که من
دخترشم. می خواست منو اذیت کنه! هولش دادم:
- می دونم آرسی! تو خود لعنتی شدی. چی از جونم می خوای این چرت و پرتا
چیه به من می گی بگذار برم بیرون.
زن دوباره جلوی دهنمو گرفت و با وحشت به چشمام خیره شد.
- ششش! گوش بده! آروم باش!
چشمام از این باز تر نمی شد. هزار جور فکر به ذهنم رسید. این زن لعنتی
خود آرسه. نکنه پلیس باشه. نکنه برام دام گذاشتن. نکنه فکر کردن منم تو باند
بابا نقشی دارم. قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین می شد. زن که حال خراب
منو دید آروم گفت:
- گوش کن...ماجرای این آی دی که می گی چیه؟
و دستشو آروم برداشت و روی بازوم گذاشت و با نگاهش بهم فهموند که حرف
بزنم.
صدام می لرزید:
فاطمه:
با یکی قرار داشتم!
- کی؟
با حرص گفتم:
- آرس!
- چی می دونه؟
گیج سر تکون دادم:
- بهش گفتم بابا چکاره است....گفتم نمی خوام با بابا زندگی کنم. گفت
کمکم می کنه!
زن ساکت شد و فکر کرد:
- همینه! هیچ آدم عادی خودشو درگیر همچین مسئله خطرناکی نمی کنه!
احتمالش زیاده که طرف پلیس باشه!
یعنی از این بهت زده تر نمی شدم. آرس؟ پلیس؟زن شونه امو گرفت و گفت:
- اگه الان گیر پلیس بیافتی ممکنه هیچ وقت نتونی بیگناهی خودتو
ثابت کنی!
دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم:
- یعنی آرس پلیسه؟
- احتمالش زیاده!
- حال چکار کنم؟
- تو رو دیده؟
- نه!
تو چی؟
- نه!
- پس چطوری قرار بود همو پیداکنین!
- قرار بود کلاه سبز بپوشم و برم کافی شاپ!
- خوبه. از اینجاکه زدی بیرون یه راست می ری پایین و می رسی سوار ماشین
می شی!
گیج گیج بودم. زن نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- چکار می تونم برات بکنم الان نه مطمئنم گیر پلیس بیافتی به نفعته و نه
بمونی خونه عظیم!
سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم. اگه آرس پلیس باشه شاید بتونه بهم کمک کنه.
شاید هم نباشه. اگه نباشه خیلی بهتره. ولی باید هر جور شده باهاش تماس
بگیرم. ولی بهتره نفهمه من می دونم پلیسه. نگاه مرددی به زن کردم و دستشو
گرفتم:
- برام مادری نکردی. ولی حالا بیا و برام مادری کن. یه موبایل بهم بده!
زن بدون مکث گوشیشو از جیبش بیرون کشید و گذاشت کف دستم. بعد منو
از اتاق پرو بیرون کشید. عینک بزرگ آفتابیشو به چشمش زد و موبایلواز دستم
گرفت و گذاشت تو جیبم.
- من برای دخترم مادری کردم. ولی پدرش براش پدری نکرد و برای راضی
کردن خودش داره از دیگران انتقام می گیره!
مانتوها گذاشت روی پیشخون. بازومو گرفت و کشید سمت در و کنار
گوشم گفت:
فاطمه:
نمی دونم عظیم چه بلایی سرت آورده. ولی دختر...تو ساغر نیستی....ساغر
من مرده!
و هولم داد سمت بیرون و خودش هم وسط جمعیت گم شد. ذهنم نمیتونست کلمه هایی که زن گفته بود. هضم کنه.
- من ساغر نیستم؟ ساغر مرده؟
گیج چرخیدم و اطرافمو نگاه کردم. دنبال زن می گشتم و مدام به خودم می
گفتم:
- ساغر نیستم؟پس کی ام؟
نگاهم چرخید بین جمعیت. زن رفته بود و من احساس کردم گم شده ام. با
وحشت نگاهم توی جمعیت چرخید. درست نزدیک کافی شاپ یه مغازه کم
عرض کوچیک بود که جلوش یک نفر ایستاده بود. با یه کاپیشون کهنه و یک
کلاه مشکی. با بهت به من زل زده بود. شقیه ام تیرکشید. یه صدا توی سرم
چرخید:
- آخه خدا این همه آدم توی این شهره عدل باید مستاجر مادر جون.....
تصویرمرد با اون موهای قهوه ای روشن. یه لحظه روشن شد و دوباره تاریک
شد.یه قاب عکس...این مرد...خدایا. دستم رفت سمت سرم.
- وای...
سعی کردم دوباره نگاهش کنم. با دهن باز به من زل زده بود. ترسیدم. این
تصوری لعنتی آشنا این همهمه توی سرم. چشمامو به هم فشردم. آرس پلیسه!
این مرد آرسه؟ باید برم...نمی تونم بابا رو لو بدم. دویدم سمت پله. برنگشتم
عقب.باید می رفتم. باید می رفتم خونه و دیگه هیچ وقت فکر دور زدن بابا به
ذهنم خطور نمی کرد. از پله که پایین اومدم. یکی بازومو گرفت. منصور بود
که با اخم های توی هم به من خیره شده بود.
- نباید تنها می رفتین!
بازموکشیدم:
- می خوام برم خونه! سرم درد می کنه!
نگاهی به بالای پله برقی کردم. مرد اونجا بود وداشت با عجله پایین می اومد.
قدم تند کردم سمت ماشین. توی سرم صدای باد می اومد. کلی صدا با هم
قاطی شده بود. یک عالمه تصویر. درو که باز کردم با وحشت به سمت
جمعیت چرخیدم. مرد هنوز دنبالم می اومد. در و که به هم کوبیدم گفتم:
- بریم خونه!
منصور سوار شد و با اخم یه چیزایی زیرلب غر زد. مرد از بین جمعیت بیرون
اومد. چرا دنبالم می اومد. مگه نمی دونست اوضاع من چه جوریه چرا این
کارو می کرد. شقیقه هام تیرکشید. مرد چند قدم با ماشین فاصله داشت.
نگاهی به جمال انداختم که ماشینو روشن کرد و با ترس به مرد آشنا خیره شدم
و آروم به نشونه نه سر تکون دادم. امیدوارم که بفهمه. انگار فهمید و جلوتر
نیامد. بهت توی صورتش رو نمی تونستم درک کنم. و حالا که از نزدیک می
دیدمش انگار یک خاطره کهنه بود. لب زد. یه چیزی گفت. دور بود و صداشو
نشنیدم ولی انگار یکی توی سرم داد زد:
- سرمه!
ادامه دارد فردا ساعت 12:30 دقیقه ظهر❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_یکم خوب بگو کجاست! قهوه هاش خوب باشه ما هم مشتری شیم! - بگذار بر
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_دوم
خودموکشتم تا اون دوتا نفهمن دارم می میرم از سر درد. توی سرم پر از صدا
و تصویر شده بود و انگار یکی مدام توی سرم فلش می زد. دلم می خواست
از شدت درد جیغ بکشم. همه دنیام قاطی شده بود. احساس آدمی رو داشتم
که از یه جایی خیلی دور توی هوا ولش کردن و داره سقوط می کنه و سقوط
می کنه و به زمین نمی خوره که راحت شه. خم شمو سرمو گذاشتم روی زانوهام و زانوهامو ب*غ*ل کردم و دندونامو
روی هم فشار دادم تا از درد داد نکشم. سوال بود که توی ذهنم می اومد و می
رفت. ولی الان اینقدر سرم درد می کرد که نه سوالا رو می فهمیدمو نه دنبال
جواب بودم. فقط می خواستم برسم خونه و توی تختم بخوابم. می دونستم
ممکنه دوباره حالم بد بشه. ولی این بار دیگه نه. می خواستم مقاومت کنم.
باید می فهمیدم اینجا چه خبره.
وقتی جمال ماشین رو نگه داشت فوری پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه. پله
ها جلوم تاب می خورد. در ورودی انگار ازم دور تر می شد. نباید حالم بد می
شد. بد شدن حالم می تونست همه رو متوجه کنه. توی اون وضعیت یاد
موبایلی که زن بهم داده بود افتادم. اگه حالم بد می شد و کسی می خواست
لباسمو عوض کنه حتما می فهمیدن. موبایلو در آوردمو و کردم توی یقه ام.
من هنوز کلی کار داشتم.
خودموکه به در رسوندم نفس عمیقی کشیدم. چند بار پشت هم. انگار بهتر
بودم. همینه دختر...آروم باش...نباید وا بدی. باید بفهمی توی این خونه لعنتی
چه خبره. باید بفهمی تو کسی هستی و اینجا چکار می کنی. درو باز کردم که
موجی از درد به سرم هجوم آورد. فقط اخم کردم وبه سمت پله پا تند کردم.
صدای کتی رو شنیدم:
- چه زود برگشتین!
- حوصله ام سر رفت!
و از پله خودمو بالا کشیدم. اگه این بار از درد می مردم هم قرص نمی خوردم.
خودمو توی اتاق پرت کردم و درو پشت سرم بستم. موبایلو بیرون کشیدمو
زیرمیز تحریر بین دیوار و میز جاش دادم. دونه های عرقی که از درد و فشاری
که به خودم میاوردم روی پیشونیم راه افتاده بود حس می کردم. مانتومو از تنم
کشیدم و روی تخت دراز کشیدم. به خودم غر زدم:
- حالم خوبه! خوبم! خوبم!
در باز شد و کتی اومد تو. دستمو گذاشتم روی چشمام و بیشتر صورتموبا این
کار پوشوندم:
- چیه؟
- حالتون خوبه؟
- آره!
- خرید نکردین؟
چرخیدم سمت دیوار و گفتم:
- نه. خرید نداشتم. می خواستم برم بیرون ولی چه فایده تنها عین بچه ها
یتیما با تو تا نره غول مگه به آدم خوش می گذره!
و ساکت شدم. مردم تا این جمله رو بدون لرزیدن صدام بگم.
- چیزی بیارم بخورین؟
فاطمه:
نه! هر وقت خواستم صدات می کنم!
درکه بسته شد. ملافه رو روی خودم کشیدم و چشمامو به هم فشردم. صدای
زن توی سرم اوج گرفت:
- تو ساغر نیستی...ساغر من مرده!
سرمو توی متکا فشردم و ناله کردم:
- پس اگه ساغر نیستم کی ام؟ عظیم بابای من نیست؟من توی این خونه
چکار می کنم؟ چرا عظیم بهم می گه من دخترشم؟
درد توی سرم پیچید و دوباره انگار یکی صدام زد:
- سرمه!
این اسم چیه که میاد توی سرم. اون مرد که با دیدنش این اسم برام زنده شد
کی بود؟ ممکنه که اسمم سرمه باشه. ممکنه آخ لعنت به من! معلومه که
ممکنه! وقتی زن عظیم می گه ساغر- دخترش – مرده یعنی ممکنه! چرا عظیم
باید بگه من دخترشم اونم ساغر. همینه! تمام این یک سال دروغ بهم تحویل
دادن.
رفتم عقب. برگشتم به یک سال پیش. روزی که توی همین اتاق گیج چشم باز
کردم. بابا...بابا نه...عظیم رو یادمه....و سطاوش...هر دو نگران بودن. با بهت
نگاهشون کردم. نمی فهمیدم کجام؟ نمی دونستم چی شده! به عظیم نگاه
کردم و گفتم:
- من کجام؟ شما کی هستین؟
و نگاه بهت زده اون دوتا. و بعدش...بعدش چی شد؟ کتی اومد. قصه ها شروع شد. بهم گفتن من ساغرم عظیم گفت بابامه! گفت تصادف کردم و
حافظه امو از دست دادم. از خودش و خاطراتش با من گفت. آلبوم عکس های
بچه ای رو آورد که سه چهار ساله بود. می گفت این منم. همه چیزبرام تاریک
بود. دلیل مسخره ای برای ترک کردن مادر من. بعد از اینکه پرسیدم مامان
کجاست و چرا عکسی از اون ندارم. و چرا عکسی از نوجوانی خودم نیست و
دلیل مسخره تر عظیم،که حالا واقعا باورم نمی شه که اون موقع قبولش کردم.
نمی خواستم عکسی داشته باشم چون بینی ام بزرگ بود. می خواستم عمل
کنم. درست یک ماه بعد از عمل تصادف کردم و چند ماه توی کما بودم.
سرموفشردم.
- خدایا چقدر احمق بودم. چرا تمام حرفاشونو باور کردم. چرا؟
ولی باید چکار می کردم. از کجا باید می دونستم که دارن بهم دروغ می گن.
بابا...عظیم بهم محبت می کرد. سیاوش بهم سر می زد. کتی دورم می
چرخید و خانم خانم می گفت. برام از شیطنت های بچگی می گفت. توی
اون حالت منگی و گیجی دلیلی برای باور نکردن حرفاشون نداشتم. و
اعتراض که چرا بعد از این همه مدت چیزی یادم نمی آد، و جواب اونا می
گفتن مهم نیست دکتر گفته ممکنه هر آن حافظه ام برگرده. ولی الان یک سال
می گذشت و هنوز چیزی یادم نیامده بود.
روی تحت نشستم. زانوهامو ب*غ*ل کردم.
- یکسال پیش چی به سرم اومده که حافظه امو از دست دادم؟ نکنه منم توی
باند اینا بودم؟ نکنه منم مواد می فروختم!
فاطمه:
خدایا تحمل این یکی برام سخت بود. حاضر بودم بمیرم ولی جز این گروه
نباشم. حرفایی که اون شب از عظیم و بقیه شنیده بودم. امیر....اون
کابوسا...خدایا ممکنه امیر بلایی سرم اورده باشه؟ از این فکر چونه ام
لرزید. اونا اون شب داشتن درباره یه دختر حرف می زدن. اون دختر....لعنت
به من اون دختر خود منم. تحت کنترلم...جایی نمی رم. با هیچ کس ارتباط
ندارم. با اینکه نقش دختر عظیمو بهم دادن ولی در اصل هیچ آزادی ندارم.
موبایل ندارم و تمام مکالماتم کنترل میشه!
سرمو چند بار به دیوارکوبیدم که باعث شد درد برگرده:
- احمق...احمق...دختره احمق کور بودی؟هیچی نمی فهمیدی؟
نگاه امیرکه برام این همه ترسناک بود مطمئنم به گذشته ربط داره به قبلانی که
یادم نیست. باید راهی پیدا می کردم. راهی به بیرون. برای پیداکردن خودم.
اون مرد...اون مرد توی پاساژ کی بود؟ اون منو می شناخت. شک ندارم. کلاه
سبزی سر من نبود. شاید آرس باشه! شاید هم نباشه! ولی از کجا باید می
فهمید که من همون ساغری هستم که با آرس قرار دارم. اون مرد هر کی هست
می دونه من کی ام. این یعنی از گذاشته من خبر داره. خدایا یک ساله که من
اینجام. اگه ساغر نباشم. اگه سرمه باشم...خانواده ام کجان؟ دنبالم نگشتن؟
نگرانم نشدن؟
حالا برای فهمیدن حقیقت یک راه بیشترنداشتم. باید به کسی بیرون از این
خونه اعتماد می کردم. باید از یکی کمک می گرفتم تا اون مرد پیدا کنه
نگاهم رفت سمت میزتحریر. چاره نداشتم. باید به آرس اعتماد می کردم.
حتی اگه پلیس باشه.
اول باید آروم می شدم. باید فکرمو متمرکز می کردم. سر دردم بهتر شده بود.
پس می تونستم باهاش مقابله کنم. بعد از این سر درد ها معموال چیزای
عجیبی می اومد توی ذهنم. سر دردهایی که توی یک سال گذشته خیلی کم
بودن شاید به تعداد انگشت های یک دست ولی الان...هر روز دارن زیادتر
می شن. چیزایی به ذهنم می اومد که نمی فهیدم چی ان و به چی ربط دارن.
یه دختر که گاهی احساس می کردم خودمم ولی اون حامله بود پس نمی تونست من باشم....صدای حرف زدن یک پسر که تصویری ازش نداشتم فقط
صداش بود..... یه حلقه بسکتبال که توپ قرمزش توی می افته...یه دختر که
زیاد می دیدمش...تصویری ازش توی ذهنم نیست فقط یک جفت چشم سبز
و صدای خنده هاش... یه پلاک...با یک کلمه روش...اصل...
اینا همه می تونه به گذشته من ربط داشته باشه. این تصاویر بعد از دیدن امیر
روز به روز دارن بیشترمی شن. اون امیرلعنتی به گذشته من ربط داره. خدایا
اگه اون زن راست گفته باشه و عظیم پدرم نباشه....با توجه به شغلی که
داره....یعنی ممکنه جونم در خطر باشه! باید حواسمو جمع کنم. باید با دقت
جلو برم. باید خودمو پیدا کنم. باید خودمو نجات بدم.خودمو... دختری
که.... قبلا اسمش سرمه بوده!
مثلا چند ساعت خوابیده بودم ولی انگار نخوابیده بودم از بس کابوس
دیدم. خواب هایی که الان هیچی ازشون یادم نبود. بی حال از روی تخت بلند
شدم. ضعف کرده بودم. از ظهر چیزی نخورده بودم. با این حال و روز هیچ
فاطمه:
غلطی نمی تونستم بکنم. باید یه تکونی به خودم می دادم. اینجوری زود وا می
دم. رفتم سمت پله و آروم رفتم پایین. بابا....یا نمی دونم عظیم روی کاناپه
نشسته بود و نگاهش به تلویزیون بود. واقعا نمی دونستم باید باهاش چه
جوری رفتار کنم. تمام اون حرفا حتی اگه فرض بگیرم دروغ باشن رو ذهن من
تاثیر گذاشته بود. نمی تونستم مثل دیروزو یک سال قبل واقعا به چشم پدرم به
عظیم نگاه کنم. حالا که فکر می کنم می بینم تمام این مدت یه حسی به
عظیم داشتم. یه جور انگار باهاش راحت نبودم. همیشه احساس غریبی می
کردم. این حس می تونه ربطی به این داشته باشه که عظیم پدرم نیست.
سعی کردم از کنارش بی تفاوت بگذرم. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
به شدت احساس گیجی می کردم و اصلا نمی تونستم فعلا با احساساتم کنار
بیام. راه افتادم سمت آشپزخونه که صداشو شنیدم:
- خوبی دخترم؟
تمام تنم از شنیدن اسمش لرزید. بازومو با یه دست گرفت. نیم چرخی زدم و
بدون نگاه کردن بهش شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- مثل همیشه!
و دوباره به راهم ادامه دادم و فوری خودمو توی آشپزخونه انداختم. روحی با
دیدن من از جا پرید:
- وای خانم ترسیدم.
نگاه پر تردیدی به روحی انداختم. یعنی اونم از همه چیز خبر داشت؟ یعنی
اونم می دونست بابا چکاره است و مثل کتی باهاش هم دست بود. نشستم
پشت میز نشستم و گفتم:
- یه چیزی بیار بخورم.
ودستمو زدم زیر چونه ام و به میز خیره شدم. تازه داشت عمق فاجعه برام
معلوم می شد. انگار بین یه گروه خلاف کار زندانی شده بودم. لرزیدم و فکر
کردم:
- یعنی می تونم از اینجا برم؟ یعنی راهی به بیرون پیدا می کنم؟
صدای کتی باعث شد از جا بپرم:
- خانم؟
با حرص برگشتم و گفتم:
- مرگ و خانم.
نمی دونم چرا ولی نفرت شدیدی نسبت به این زن پیداکرده بودم که نمی
دونستم به چه دلیل اینقدر برای بابا دم تکون می ده. از جوابم خودمم جا
خوردم. ولی خودمو نباختم و گفتم:
- چرا عین جن پشت سرم من ظاهر می شی!
کتی با چشمای گرد شده نگاهم کرد و بعد گفت:
- می خواستم بگم چیزی می خواستین می گفتین می آوردم اتاقتون!
عصبی از جا بلند شدم. دست خودم نبود. انگار دیوونه شده بودم. داد زدم:
- یعنی حق ندارم از اتاقم بیام بیرون. بابا دیوونه ام کردین. تا تکون می خوردم
باید به ده نفر جواب پس بدم. اهه!
فاطمه:
و با حرص از آشپزخونه بیرون دویدمو به سمت اتاقم رفتم. کارم احمقانه بود
می دونستم. ولی در اون لحظه هیچی دست خودم نبود. بابا یا همون عظیم با
اخم های توی هم وسط سالن ایستاده بود. ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه
من از پله بالا دویده بودم و درو محکم به هم کوبیده بودم. پشت سرم درو قفل
کردم و خزیدم زیرمیز تحریرم.
- خدایاغلط کردم. عظیم بابام باشه...هر شغلی می خواد داشته باشده. من
نمی تونم...نمی تونم هیچ غلظی بکنم.
سرموگذاشتم روی زانوهامو و اشکام ناخوداگاه جاری شد. وسط گریه نمی دونم چرا تصویر اون مرد توی پاساژ اومد جلوی چشمم. من این مردو قبلا
دیده بودم. نمی دونم کی بود و چرا از دیدنم تعجب کرد ولی مطمئنم این مردو
دیده بودم. یه جای دیگه یه جور دیگه انگار. اشکم گرفتم دستمو چپوندم
بین میزو دیوار و گوشی که زن عظیم بهم داده بود بیرون کشیدم.
- شاید اون زن اصلا دروغ گفته باشه. شاید از دشمنای عظیم باشه و می خواد
از من سو استفاده کنه.
از اینکه گوشی رو ازش گرفته بودم پشیمون شدم. شاید همین یه وسیله
جاسوسی باشه. لبمو گزیدم.
- احمق نباش دختر! اگه اون زن راستشو هم نگفته باشه اینجا هم کسی به تو
راستشو نمیگه.
دستمو بردم سمت صفحه و گوشی رو روشن کردم. بهت زده به عکس روی
صفحه گوشی خیره شدم. این دختر! خدایا پس دروغی در کار نبود. خود
خودش بود. همون که روی لپ تاپ عظیم دیده بودم. پس ساغر واقعا مرده؟
ولی چرا؟ دو سه تا پیام آمده بود.
- حالت خوبه؟ من مهرانه هستم زن عظیم. می تونی با این شماره با من در
تماس باشی!
- یه خبر از خودت بهم بده. دیدم که توی پاساژ یکی دنبالت بود.
- می شناختیش؟آرسی که گفتی همین بود؟
یه جواب کوتاه فرستادم:
- خوبم.
چند تا از پیام های قبلی رو خوندم. بیشترش تبلیغاتی بود و پیام درست و
درمونی توش نبود. همه رو پاک کردم. بعد رفتم سراغ عکس های گوشی. توی
گالری عکس ها هم پر بود از عکس های ساغر و مادرش مهرانه. کنجکاوی
هم به بقیه احساساتم اضافه شد. چی به سر ساغر اومده بود؟ یعنی مریض
بوده؟ یا تصادفی چیزی کرده؟ کی مرده؟ عکس های مهرانه نشون می داد که
مال خیلی وقت پیش نیستن شاید دو سه سال پیش!
رفتم جلوتر. عکس از عظیم بود موقع سوار شدن ماشین. داشت با یکی دو نفر
حرف می زد. سیاوشو امیر جلوی خونه عظیم. عظیم و چند نفر دیگه که نمی
شناختم کی بودن جلوی یه خونه بزرگ. جلوی یه ساختمون بزرگ شاید
کارخونه. عکس از فاصله زیادی بود. ولی بازم عظیم معلوم بود. پس مهرانه
افتاده دنبال عظیم. پس راست می گفت که دنبالش بوده.
گوشی رو که روی ویبره بود کاملا سایلنت کردم. نمی خواستم هیچ صدای
اضافه ای از دور و بر اتاقم به گوش برسه. می دونستم که کتی تا صبح چند
فاطمه:
باری میاد بالای سرم. سرمو بالا بردم و به شماره آرس نگاه کردم. صفحه پیامو
باز کردم و شماره شو وارد کردم. بعد زل زدم به صفحه و مردد شدم. نمی دونستم چی بنویسم یا چی بگم! همین جور که به صفحه موبایل خیره شده
بودم. یکی در زد که به شدت از جا پریدم. گوشی از دستم افتاد و موقع
برداشتنش هول شدم و پیام خالی فرستاده شدد. لعنتی گفتم و گوشی رو
خاموش کردم و دوباره بین میزو دیوار چپوندمش. صدای عظیم بود:
- ساغر دخترم!
از زیرمیز چهار دست و پا بیرون اومدم و روی تخت نشستم. هول شده بودم
و نفس نفس می زدم.
- دخترم باز کن ببینم چت شده؟
از این محبت الکیش مشمئز شدم.
- ساغر جان!
دستامو روی گوشام گذاشتم و نزدیک بود داد بزنم.
- به من نگو ساغر!
که در آخرین لحظه لبم گاز گرفتم و جلوی داد زدنمو گرفتم. بلند شدم و
رفتم پشت در. دهن باز کردم ولی چونه ام لرزید و باعث شد دوباره دهنمو
ببندم. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- می خوام تنها باشم!
مکث شد و بعد صدای عظیم اومد:
- چی شده دخترم؟ کسی ناراحتت کرده؟
به در تکیه دادم و گفتم:
- نه!...فقط....
نمی دونستم چی بگم. عظیم زد به درو گفت:
- باز کن ببینم.
مجبور بودم درو باز کنم. کلید و چرخوندم و در و باز کردم و فوری چرخیدمو
رفتم سمت پنجره. نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم. می ترسیدم
خودمو لو بدم. عظیم اومد تو. صدای بسته شدن در اتاق که اومد خودمو
ب*غ*ل کردم. نباید می ترسیدم. عظیم هنوز چیزی نمی دونه. پس هنوز
خطری تهدیدم نمی کنه. باید نقش بازی کنم. باید مثل سابق باشم.
- خوب دخترم نمی خوای بگی چی شده؟
رومو برنگردوندم و به حیاط نگاه کردم. اولین چیزی که به دهنم اومد و گفتم:
- چرا مامان ما رو ول کرد!؟
صدای نفس عمیق عظیمو شنیدم. بازوهامو بیشترفشردم.
- چرا این همه من باید تنها باشم. امروز که رفته بودم بیرون. احساس کردم با
این مردم و این زندگی غریبه ام!
حضورشوکنار خودم احساس کردم. تنم رعشه آرومی گرفته بود. دستشو که
روی شونه ام گذاشت. دلم هوری ریخت.
- آروم باش....دختر....آروم....کاریت نداره.
- این حرفا چیه می زنی؟این چند روز چت شده؟
نیم نگاهی بهش انداختم و برای اینکه ازش دور بشم رفتم و روی صندلی میز
کامپیوترم نشستم و گفتم: