eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه: ابروهام بالا پرید. از کجا فهمید که منم؟ من که فقط یه اس خالی فرستاده بودم. موبایلو به لب بردم و فکر کردم. یعنی آرس پلیس بود؟ ولی پلیسم که بود چطوری می تونه فهمیده باشه که این اس از طرف منه؟ شاید مهرانه برای پلیس کار می کنه؟ شایدم بهم دروغ گفته و خودش آرس بوده؟ دوباره همه چیز توی مغزم به هم ریخت. به هر حال هر چی که بود باید بهش اعتماد می کردم. اگه آرس همون مهرانه بود چاره ای نداشتم. تنها امیدم به بیرون فقط همین شماره بود. نوشتم: - باید به من کمک کنی! من چیزای زیادی فهمیدم. دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم! و چشمامو بستم و خدا رو صدا زدم و پیامو فرستادم. به ثانیه نکشیده جواب اومد. - امروز توی پاساژ اون مردی که دنبالت اومد چی تنش بود؟ - خوب انگار اونم می خواست مطمئن شه من خودمم! - یه کاپشن کهنه مشکی رنگ با یه کلاه مشکی! بلافاصله گوشی زنگ خورد. با وحشت رد دادم و نوشتم: - الان نه! دوازده و نیم زنگ بزن. جواب اومد: - تو سرمه ای؟ لب گزیدم و اشک توی چشمام جمع شد. نوشتم: - نمی دونم...هیچی یادم نمی آد. پیاموکه فرستادم گوشی رو خاموش کردم. لبام می لرزید و دلم می خواست بلند بلند گریه کنم. آرس کی بود؟ همون مرد توی پاساژ ؟ منو، من قبلی رو از کجا می شناخت؟ چطوری تونسته بود بیاد سراغ من؟ آی دی منو از کجا آورده بود؟ به این چیزا فکر می کردم و اشکم آروم آروم می ریخت روی صورتم. حال عیجیبی داشتم یه جور سرگردونی و در عین حال یه جور اضطراب مخلوط به هیجان. که کسی هست بیرون از اینجا که خود خود منو می شناسه! اشکامو با دست گرفتم. نگاهی به گوشی خاموش کردم. بهتر بود تا دوازده و نیم خاموش می موند. باید تا می تونستم این موبایلو برای خودم نگه می داشتم. موبایلو توی مخفیگاهش چپوندم و از زیرمیز بیرون خزیدم. صورتمو تمیز کردم و سینی غذامو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. بهتر بود که تا می تونستم بهونه دست کتی برای سر زدن نمی دادم. باید با اطمینان کافی تماس برقرار می کردم از همین الان استرس داشتم. ولی انگار ته دلم امید داشتم که بتونم خلاص شم. سینی رو بردم توی آشپزخونه و برای خودم یه لیوان شیر ریختم. کتی توی آشپزخونه می پلکید. نمی دونم چرا احساس می کردم نگاهش مشکوکه! یه جوری بود که منو می ترسوند. تا حالا دقت نکرده بودم که اینقدر منو زیرنظر داره. به نگاه فضولش اخم کردم و گفتم: - چیه؟ لبخندی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود و گفت: - من بیشتر از بابات می شناسمت!
فاطمه: باباتو با لحن خاصی گفت. انگار که می خواست مچ بگیره. لیوان شیرمو برداشتم و با حرص نگاهش کردم و گفتم: - که چی؟ پوزخندش جمع نشد. بجاش گفت: - شبا تو خواب خیلی حرف می زنی! می دونستی؟ یه لحظه قلبم ریخت. ولی خودمو نباختم و بهش گفتم: - نه! ولی الان فهمیدم! بعدم یه نگاه جدی بهش انداختم و با پوزخندی مثل خودش گفتم: - حد خودتو بدون! می دونی که توی این خونه چکاره ای؟ اصلا ناراحت نشد. فقط سری تکون داد و با اون لبخند حرص درآرش گفت: - بله می دونم! رومو برگردونم و راه افتادم سمت پله. نگرانی پشت نگرانی. نکنه تو این مدت یه چیزایی تو خواب گفته باشم که خودمو لو داده باشم. برگشتم و از روی شونه به در آشپزخونه نگاه کردم. نیم رخشو می دیدم که به میز زل زده بود. نه شایدم یه دستی زده بود. این روزا زیادی گرد و خاک می کردم. اونا دختری رو می شناسن که یک سال عین گوسفند زندگی کرده بود. هر جا گفته بودن رفته بود، کار خواسته بودن کرده بود و صداشم در نیامده بود. معلوم بود که با این کارای من، ممکنه مشکوک بشن. با اخم از پله بالا رفتم. برای همینه که این کتی غ*و*ض*ی همش دور و بر منه. حتما عظیم بهش گفته مرتب مواظب من باشه و منو بپاد که نکنه یه وقت چیزی یادم بیاد و کار دستشون بدم. رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و روی تخت نشستم. از فکر اینکه ممکنه تو خواب حرفی زده باشم اینقدر استرس گرفته بودم که نزدیک بود بالا بیارم. لیوان شیرو دست نخورده گذاشتم روی میزو به ساعت نگاه کردم. چیزی به یازده نمونده بود. خبری از عظیم نبود یا تو اتاقش بود یا اینکه باز رفته بود پی گند کاریاش. روی تخت چمباتمه زدم. و نگاهمو از ساعت گرفتم. تا دوازده و نیم بشه من مرده بودم. سعی کردم توی این فاصله هر چی فهمیده بودم مرتب کنار هم بچینم. باید خودمو از این گیجی نجات می دادم. فکر کردم به تصاویری که می دیدم. درباره اشون حدس زدم.که کی می تونستن باشن. نسبتشون با خودم. درباره خانواده ای که به یاد نمی آوردم خیال پردازی کردم و گاهی از افکار بچگانه ام خجالت کشیدم. این کار یک حسن هم داشت اینکه زمان، که تا قبل از اون به کندی می گذشت شتاب گرفت و ساعت شد دوازده و بیست دقیقه. از روی تخت بلند شدم و پشت در اتاق گوش ایستادم. سر و صدایی نمی اومد. چراغ های توی حیاط هم خاموش شده بود. درو آروم باز کردم و توی راهرو سرک کشیدم. فقط یه دیوارکوب قرمز رنگ روشن بود که نور خیلی کمی داشت. کسی توی راهرو نبود. خوب گوش دادم. هیچ صدایی هم از پایین نمی اومد. دوباره برگشتم توی اتاق و به ساعت نگاه کردم. دوازده و بیست و پنج دقیقه بود. رفتم سمت میزو موبایلو بیرون کشیدم. در کمد دیواری رو باز کردم و خودمو از بین لباسا رد کردم و به
فاطمه: دیوار تکیه دادم و آروم درو بستم. موبایلو روشن کردم. قلبم با چنان شدتی می زد که ضربانشو توی گلوم احساس می کردم. با روشن شدن کامل گوشی نگاهی به ساعتش انداختم. دوازده و بیست و نه دقیقه بود. و قبل از اینکه کاری بکنم، موبایل زنگ زد. دستام می لرزید و انگار لرزشی کل بدنم و فرا گرفته بود. انگشتمو روی صفحه سر دادم و تماس برقرار کردم و گوشی رو کنار گوشم گرفتم. صدای لرزون خودم حالم رو بدتر می کرد: - الو؟ اولین کلمه ای که شندیم دوباره همون اسم آشنا بود: - سرمه؟ هیجان ایجاد شده باعث شد که هق بزنم. انگار صدا نمی خواست از توی گلوم بیرون بیاد. صدا دوباره گفت: - سرمه حرف بزن! باالخره لب های خشکمو به هم زدم و آروم گفتم: - منو از کجا می شناسی؟من کی ام؟ واین بار بغض پیچید توی گلوم. با همون صدای لرزون در حالی که اشک هم روی گونه هام جاری شده بود گفتم: - من هیچی یادم نمی آد. عظیم می گه من ساغرم...مهرانه می گه ساغر مرده....یکی توی سرم داد می زنه سرمه....هیچی یادم نیست...هیچی.... ودیگه نتونستم ادامه بدم. لحظه ای مکث شد و بعد دوباره همون صدا اومد. صدای اونم می لرزید: از کی؟از کی چیزی یادت نمی آد؟ - یک ساله...یک سال پیش توی همین خونه به هوش اومدم. عظیم گفت من ساغر دختر شم. ولی دیروز. زن عظیم منو تعقیب کرده بود. بهم گفت دخترش ساغر مرده و من ساغر نیستم. من باید چکار کنم؟ - گوش کن! تو باید از اونجا بیای بیرون! - چطوری؟کی؟من خیلی اجازه ندارم برم بیرون. هربارم که می رم دو سه نفر همراهمن! - من بهت می گم چکار کنی! اشکموگرفتم و گفتم: - تو پلیسی؟ همونی که توی پاساژ دنبالم اومد؟ منو از کجا می شناسی؟ احساس کردم صدا خیلی غمگین شد: - بهتره منو به همون اسم آرس بشناسی. هر چی کمتر بدونی. بهتره! با لجاجت گفتم: - منو از کجا می شناسید؟ صدای یک نفس عمیق و بعد صدای جدی آرسو شنیدم: - این حرفا باشه برای بعد. اولین کار ما نجات تو از اون خونه است.فقط کافیه بیای بیرون بقیه اش دیگه با ماست! - باشه! ولی چون دیروز رفتم بیرون فکر نکنم تا هفته آینده بتونم بهونه ای برای از خونه بیرون رفتن بیارم. چون فهمیدم عظیم چکاره است بیشتر داره برام سخت می گیره.
فاطمه: یک هفته خیلی زیاده. باید زودتر بیای...حداکثر تا سه روز دیگه! فهمیدی؟ سه روز؟ - باشه سعی خودمو می کنم. نگاهی به گوشی انداختم و گفتم: - بهتره من قطع کنم چون می ترسم شارژ گوشیم تمام شه. اگه خاموش شه. راه ارتباطی من با شما قطع میشه! - خیلی خوب. ولی هر روز یک پیام به این شماره بده و به من بگو حالت خوبه! - باشه! دلم نمی خواست قطع کنم ولی مجبور بودم انگار زندانی ای بودم که برای یه مدت مرخصی گرفته بودم و حالا باید برمی گشتم توی زندان. صدای زمزمه آرس انگارقلبم رو تکون داد: - مواظب خودت باش سرمه! و تماس قطع شدد. با بغض به گوشی خاموش شده نگاهی انداختم و سرمو روی زانوهام گذاشتم. صدای آرس از پشت تلفن انگار آرامش عجیبی به من داده بود. این صدا هر چی که بود قبلا هم به گوشم رسیده بود. حالا مطمئن بودم که آرس هر کی هست، یا همون مرد توی پاساژه، یا کس دیگه ای که منو می شناسه و در گذشته با من رابطه نزدیکی داشته. یاد لحن صداش و غم عجیب توی صداش که افتادم دوباره دلم لرزید. جمله آخرشو با خودم تکرار کردم. مواظب خودت باش سرمه! چقدر این اسم به گوشم قشنگ بود. سرمه. چرا آرس اینجوری صدام زده بود. چرا صدا زدنش دلمو لرزونده بود. آهی کشیدمو گوشی رو خاموش کردم و این بار توی کمد بین جعبه ها و خرت و پرت هام چپوندمش و از توی کمد بیرون خزیدم. روی تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم. نمی تونستم تصور کنم که قراره چه اتفاقی بیافته. نمی دونستم می تونم راحت از این خونه برم یا نه! چشمامو بستم و دوباره صدای آرس توی ذهنم پررنگ شد. ناخودآگاه لبخند زدم و به پهلو چرخیدم. من می تونستم. من باید می رفتم. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. آروم بودم و دیگه از استرس خبری نبود. کم کم داشت خوابم می برد که صدای چرخیدن دستگیره درو احساس کردم. با وحشت توی جام نشستم. کی بود که نصفه شب داشت می اومد تو اتاق من؟ نفسم تند شد و ناخودآگاه پتومو چنگ زدم. دستگیره چند بار آروم بالا و پایین شد و بعد رها شد. دستمو جلوی دهنم گرفتم تا ناخودآگاه صدایی از دهنم بیرون نپره. دستگیره که رها شد صدای زمزمه آرومی شنیدم. پاهای لرزوندمو تکون دادم و با آروم ترین حالت ممکن به سمت در رفتم. به دیوار چسبیدمو گوش دادم. صدای کتی رو می شندیم: - ولی آقا هیچ وقت شبا در اتاقشو قفل نمی کرد! صدای عصبی عظیم که داشت سعی می کرد خیلی هم بلند نباشه رو شندیم: - اصلا چرا باید کلید روی در اتاقش باشه؟ - خوب همیشه بوده؟
فاطمه: بوده که بوده. وقتی دیدی داره کارای مشکوک می کنه باید کلیدو بر می داشتی! دستم و جلوی دهنم گرفتم و بیشتردهنمو فشردم. وای اگه کلید وبر می داشتن باید چکار می کردم. دیگه حتی توی این اتاق هم امنیت نداشتم. صدای عظیم اومد: - بازش کن! - آقا نمی شه. کلید رو دره! با وحشت نگاهمو به کلید دوختم. توی در بود و کمی به سمت راست چرخیده بود. صدای زمزمه آروم عظیمو شنیدم: - بدش به من! بعد صدای فرو رفتن کلید توی قفلو شنیدمو قلبم یک لحظه از کار ایستاد. انگار همونجا خشک شده بودم. کلید توی در کمی تکون خورد ولی انگار نچرخید. صدای کتی اومد: - آقاگفتم که! کلید رو دره نمی شه! کلید از توی قفل بیرون کشیده شد و انگار نفس حبس شده من هم آزاد شد. صدای عظیم دوباره اومد: - تو مطمئنی توی خواب همینوگفت؟ - بله آقا...دوبار اسمشو تکرار کرد. - لعنت به سیاوشو اون امیر احمق. می دونستم کار به اینجا می کشه. داره یه چیزایی یادش می اد. مکث شد و بعد گفت: - بهتره بریم. دیگه هم نگذار درو قفل کنه. باید هر شب مواظبش باشی ببینی تو خواب چیز دیگه ای هم می گه؟ باید بفهمیم چقدر از حافظه اش برگشته! - چشم آقا! - بهتره بریم. اینجا وایسادن فایده ای نداره. بهت زده پشت در ایستاده بودم. این حرفا یعنی مهر تائید دوباره.یعنی اینکه همه زندگی یک ساله من دروغ بوده. نمی دونم چقدر پشت در ایستاده بودم که به خودم اومدم.دیگه صدایی نمی اومد. برگشتم و به کلید توی در که هنوز هم کمی به سمت راست چرخیده بود نگاه کردم. همین چرخش کوچیک نجاتم داده بود. وگرنه در باز می شد و با این استرسی که من داشتم نمی تونستم نقش بازی کنم که خوابم. مخصوصا زیر چشمای وق زده کتی که انگار شبا عین جغد منو می پاد. زیر لب یه فحش آبدار نثارش کردم و دوباره برگشتم توی تخت. نمی تونستم کلیدوبردارم چون در امشب قفل بوده و گم شدن ناگهانی کلید هم شک برانگیزه. دستم و با حرص روی متکام کوبیدم. - لعنتی....لعنتی... چشمامو روی هم فشار دادم. حرفاشونو مرور کردم. توی خواب اسم کیو صدا زده بودم که اینا این همه ترسیده بودن؟ خودم چیزی یادم نیامد. اصلا یادم نمی اومد خوابی دیده باشم. وای از این به بعد جرات خوابیدن هم ندارم. قبلا هم از این عادتا داشتم؟ یعنی قبل از اینکه حافظه امو از دست بدم هم توی خواب حرف می زدم؟ خدایا نجاتم بده. دیگه نمی تونم!
فاطمه: یک ساعتی توی فکر بودم و خواب به چشمم نیامد. ولی بالاخره کم کم خسته شدم و نمی دونم کی بود که خوابم برد. روی صندلی نشسته بودم و زانوهامو به هم می فشردم تا لرزششون معلوم نشه. یک طرف صورتم به شدت درد می کرد. صورتم خیس بود. اشک با خونی که از کنار پیشونیم راه افتاده بود قاطی شده بود. باوحشت به مردی که روبه روم قدم می زد نگاه می کردم. زبونم انگار بند اومده بود. اگه می خواستم هم نمی تونستم چیزی بگم. امیرعصبی این طرف و اون طرف می رفت و تند تند به سیگار بد بوش پک می زد. یک لحظه ایستاد و ته سیگارشو به کناری پرت کرد و به سمت من برگشت. صورتش رو اخم وحشتناکی پوشنده بود. یک قدم به طرفم اومد و گفت: - اسمشو بگو! دندونامورو هم فشار دادم. از این مرد به شدت می ترسیدمو می دونستم نباید حرفی بزنم. نزدیک تر شد و دوباره داد زد: - اسمش!؟ سری به نشونه نه تکون دادم که خودشو عقب کشید و چند لحظه نگاهم کرد و کم کم لبخند زشتی جای اخمشو گرفت. کمی بیشترعقب کشید و سرتا پامو نگاه کرد و با همون پوزخند که بیشتر از اخمش می ترسوندم گفت: - اسم اون لعنتی رو بگو! این بار لبامو هم به هم فشردم. امیر سری تکون داد و گفت: - خودت خواستی! وبا یک حرکت لباسشو از تنش بیرون کشید. دمای بدنم در عرض یک لحظه ده درجه افت کرد. لباسشو گوشه ای پرت کرد و به طرفم اومد. با همون پوزخند روی لبش گفت: - هنوزم نمی گی؟ لباموبه هم فشردم. سری تکون داد با خونسری گفت: - که نمی گی! که چموش بازی درمیاری! پاهای لرزونمو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم. لبامو به هم فشردم و زمزمه کردم: - می خوای چکار کنی؟ امیریه قدم دیگه اومد سمتم و گفت: - می خوام کاری کنم مثل بلبل حرف بزنی! و خنده چندش آوری کرد. چشمام از زور وحشت گشاد شده بود. از فکر کثیفی که توی سر امیر بود با تمام وجود لرزیدم. امیر با پوزخند به سمتم اومد. دستش بالا اومد و انگشت شو روی صورتم کشید از این حرکتش چنان لرزیدم که بدون فکر دستمو بالا آوردم و با تمام وجود توی صورتش کوبیدم. صورتش به سمت راست مایل شد و شیار باریکی از خون روی گونه اش راه افتاد. انگشت شکسته ام صورتشو زخم کرده بود. امیردستی به صورتش کشید و با دیدن خون لبخند یه وری زد و گفت: - واقعا خوشم میاد از رو نمی ری! ولی من از رو می برمت بچه! وبه سمتم چرخید که با تمام وجود دو دستی توی سینه اش کوبیدم و جیغ زدم:
فاطمه: به من دست نزن! ولی زور اون بیشتربود عصبی جلو پرید و چونه امو گرفت و دستامو مهار کرد و چسبوندم به دیوار و گفت: - اسمشو بگو تا ولت کنم. اگه نگی از این اتاق جوری می ری بیرون که خودت بری خودتو سر به نیست کنی! چونه ام می لرزید و از تماس بدن برهنه اش با دستام به حالت مرگ افتاده بودم. آب دهنمو فرو دادم و گفتم: - می گم! اخمش باز شد و چونه امو ول کرد. ولی همون جور به دیوار میخکوبم کرده بود. سرشو خم کرد و گوششو به دهنم نزدیک کرد و گفت: - اسمش؟ لبام تکون خورد ولی صدام خیلی آروم بود. خودم نمی شنیدم چی می گم. دوباره گفتم. سه باره...چند باره. من داشتم اسم شو می گفتم ولی صدام در نمی اومد. امیر لبخند زد: - آفرین دختر خوب! و صورتش روی گردنم خم شد. از تماس لبهاش با گردنم چنان مشمئز شدم که نمی دونم از کجا قدرت گرفتم و دستامو آزاد کردم و با تمام قدرت به صورتش چنگ زدم. امیرفریادی کشید و عقب رفت. روی صورتش چند شیار باریک ایجاد شده بود و جاشون خون می اومد. نگاه وحشت زده ای به صورتش کردم. دستی به صورتش کشید که از شدت درد صورتش توی هم رفت. نگاهی به دست خونیش انداخت و با یک حرکت ناگهانی به سمتم هجوم آورد و مشتشو به سمتم پرتاب کرد: - وحشی ع*و*ض*ی...حالیت می کنم. قبل از اینکه به خودم بیام مشتش توی صورتم خورده بود و پرت شده بودم. درد توی سرم پیچید و آخرین چیزی که یادم می اد با صدای بلند داد زدم: - عطااااا... با صددای داد خودم از خواب پریدم. قلبم چنان تند می زد که برخوردش رو به قفسه سینه ام احساس می کردم. ناخودآگاه دستی به سر و صورتم کشیدم. صورتم خیس بود ولی از دونه های درشت عرق. هیچ خون و زخمی در کار نبود. دستی به سرم کشیدم. درد نمی کرد. نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاد. تصاویری که توی خواب دیده بودم اینقدر.واضح بود که واقعا خودمم باور کردم. دستی به صورتم کشیدم و دوباره تمام تصاویری که دیده بودمو مرور کردم. - این امیرلعنتی چی از جون من می خواد؟ دوباره دستی به سرم کشیدم و یاد خوابم افتادم. یعنی ممکنه این اتفاق واقعا برای من افتاده باشه. پشت سرم درست جایی که توی خواب دیده بودم هنوز رد یه شکستگی مونده بود. آروم عقب خزیدمو به دیوار تکیه دادم و تک تک تصاویر خوابمو مرور کردم. - اونا از من یه اسم می خواستن ولی اسم کی؟اصلا من چطوری اومدم اینجا و اصلا چه ارتباطی با اینا دارم؟ اون اسم چه ربطی به من داره و چه فایده ای برای اینا داره؟ ادامه دارد ...فردا ساعت 12:30ظهر❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_سوم ابروهام بالا پرید. از کجا فهمید که منم؟ من که فقط یه اس خالی
فاطمه: دوباره و دوباره خوابمو مرور کردم. نمی دونم چرا اون اسمی که امیرپرسیده بود و مدام توی خواب تکرارش کرده بودمو خودم نشنیدم. سعی کردم یادم بیاد چه اسمی به امیرگفتم. ولی هیچی جز حرکت لبهام یادم نیامد. از اینکه امیر خوش حال شده بود مطمئنم اسمی به اون گفتم. چون توی خواب هم خودم احساس تسلیم کردم و اینکه اسمی رو به زبون آوردم. ولی اون اسم چی بود؟ اصلا اسم کی بود؟ وقتی رسیدم به صحنه آخر یه چیزعجیبی یادم اومد. آخرین لحظه یکیو صدا زده بودم. هیجان زده از روی تخت بلند شدم و دور خودم چرخیدم: - کی بود...اون اسم؟ باید یادم بیاد. باید.... انگشتمو چند بار جویدم. روی تخت نشستم و به زمین خیره شدم. دوباره بلند شدم و هم زمان که یه دسته از موهامو می کشیدم این ور و اون ور رفتم و گفتم: - اسمش رضا...نه این نبود..این نبود... دوباره قدم زدم تند تر. به مغزم فشار آوردم. - آخرش الف بود....پویا....پارسا...نه اینا نبودن... یه لحظه ایستادم. دوباره یه چیزی توی ذهنم برق زد. انگار پرت شدم بیرون از اتاق...یه جایی بود... شاید خیابون. روی زمین زانو زده بودم و کیفمو زیرو رو می کردم. تصویری از یه دختر...خدایا همون که چشمای سبز داشت....همون که همش می اومد تو ذهنم...جلوم وایساده بود...دست به سینه انگار عصبی بود. من داشتم دنبال یه چیزی می گشتم... یه کاغذ که روش شماره نوشته بود ولی شماره یادم نمی اومد...دختره گفت: - حالا از کجا می شناسیش؟ - همون یارو که اون روز بازداشتم کردن این داد....آقای...آقای...توی اسمش رضا داشت...امیررضا....نه این نبود... تصویر به همون سرعت که اومده بود محو شد. حالا من و سط اتاق خشک شده بود. این جملات؟ اون دختر؟ بهت زده به دیوار رو به روم خیره شده بودم. من قبلا بازداشت شده بودم و این جمله الان توی سرم مثل یک تابلو شب رنگ بین تاریکی می درخشید. کم کم به خودم اومد و روی تخت آوار شدم. - من بازداشت شده بودم؟ این جمله رو چندبار با خودم تکرار کردم. اون شماره رو کی به من داده بود؟ من چرا بازداشت شده بودم. دستی توی پیشونیم کوبیدم و گفتم: - می دونستم...می دونستم آخرش به این دم و دستگاه لعنتی ارتباط پیدامی کنم. دوباره عصبی شروع به قدم زدن کردم. اون اسمی که توی خواب صدا زده بودم با این تصاویر چه ارتباطی داشت؟ کسی که به من شماره داده بود همون بود که اسمشو صدا زده بودم؟ یا شایدم هیچ ربطی به هم نداشتن. ولی چرا وقتی سعی داشتم اون اسمو یادم بیاد این تصویر اومد تو ذهنم. هزار جور این دو تا رو کنار هم چیدم ولی هیچی عایدم نشدد. احساس یه پیرزن آلزایمرگرفته رو داشتم که خونه شو گم کرده. ناامید روی تختم برگشتم و دستامو بین زانوهام قفل کردم.
فاطمه: یعنی ممکنه اسمی که تو خواب صدا زدم همون اسمی باشه که کتی و عظیم درباره اش حرف زدن؟ یعنی اون کیه که من صداش می زنم؟ دستی به صورتم کشیدمو از پنجره بیرون رو نگاه کردم. تاریکی شکسته بود وآسمون کم کم روشن می شد. داشت صبح می شد و من دیگه نمی تونستم بخوابم. باید از همین فردا به فکر بیرون رفتن می افتادم. - می تونم بگم خرید نکردم دوباره می خوام برم. ولی بعیده عظیم اجازه بده. نه اجازه می ده... اون که هنوز از چیزی خبر نداره. باید مثل سابق رفتار کنم. سری برای تائید خودم تکون دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم: - برای عظیم من هنوز دخترشم. پس می تونم یه کاری بکنم که بگذاره برم بیرون. لبخندی به خودم زدم. شاید یکی دو روز دیگه از این خونه و از این فضای خفقان آور نجات پیدامی کردم. آرس هر کی بود می تونست منو به خانواده واقعیم برسونه. - فقط کافیه از این خونه برم بیرون. اگه پلیس باشه خودش می دونه باید چکار کنه! با این فکر انگار آروم شدم و کم کم خوابم برد. صبح با چند ضربه به در اتاق بیدار شدم. - خانم! ساغر خانم! چشمامو با زور باز کردم. صدای کتی بود که دوباره داشت پشت در نق نق می کرد. به زور خودمو از تخت جدا کردم. و به سمت در رفتم. در که باز شد کتی اخم کرده پشت در بود. چشمامو مالوندم و بی حال پرسیدم: - چیه باز اومدی منو بیدارکردی؟ بدون اینکه اخمش باز بشه گفت: - پدرتون کارتون دارن! با شنیدن این حرف خواب از کله ام پرید و یاد تمام اتفاقات دیشب افتادم. برای یک لحظه مضطرب شدم. نگاه کتی جستجو گر و موشکاف بود. کاش می تونستم انگشتمو توی چشمش فرو کنم تا دیگه اینجوری به من نگاه نکنه جاسوس ع*و*ض*ی. درو هول دادم و گفتم: - برو خودم میام! روی لبش پوزخند یه وری در حال نمایان شدن بود. بدون اینکه از جاش تکون بخوره. درو با کمال پرویی هول داد و گفت: - آقا گفتن کنارتون بمونم تا اماده شین! ناخودآگاه اخمم توی هم رفت. طلب کار هولش دادم و گفتم: - یعنی چی؟برو بیرون ببینم! ولی کتی از رو نرفت و درو فشار داد و وارد شدد. با اینکه قد و هیکلش مثل خودم بود ولی زروش انگار زیادتربود. چون درباز شد و از کنار من رد شد و وارد اتاق شددد. بهت زده به صحنه ای که جلوم بود نگاه کردم. این رفتار یعنی چی؟برای چی عظیم خواسته بود کتی کنارم بمونه. رومو برگردوندم و تند به سمت روشوئی رفتم. نمی خواستم فعلا قیافه مضطرب و تو فکرمو کتی ببینه.