فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_سوم
ابروهام بالا پرید. از کجا فهمید که منم؟ من که فقط یه اس خالی فرستاده
بودم. موبایلو به لب بردم و فکر کردم. یعنی آرس پلیس بود؟ ولی پلیسم که
بود چطوری می تونه فهمیده باشه که این اس از طرف منه؟ شاید مهرانه برای
پلیس کار می کنه؟ شایدم بهم دروغ گفته و خودش آرس بوده؟
دوباره همه چیز توی مغزم به هم ریخت. به هر حال هر چی که بود باید بهش
اعتماد می کردم. اگه آرس همون مهرانه بود چاره ای نداشتم. تنها امیدم به
بیرون فقط همین شماره بود. نوشتم:
- باید به من کمک کنی! من چیزای زیادی فهمیدم. دیگه نمی تونم توی این
خونه بمونم!
و چشمامو بستم و خدا رو صدا زدم و پیامو فرستادم. به ثانیه نکشیده جواب
اومد.
- امروز توی پاساژ اون مردی که دنبالت اومد چی تنش بود؟
- خوب انگار اونم می خواست مطمئن شه من خودمم!
- یه کاپشن کهنه مشکی رنگ با یه کلاه مشکی!
بلافاصله گوشی زنگ خورد. با وحشت رد دادم و نوشتم:
- الان نه! دوازده و نیم زنگ بزن.
جواب اومد:
- تو سرمه ای؟
لب گزیدم و اشک توی چشمام جمع شد. نوشتم:
- نمی دونم...هیچی یادم نمی آد.
پیاموکه فرستادم گوشی رو خاموش کردم. لبام می لرزید و دلم می خواست
بلند بلند گریه کنم. آرس کی بود؟ همون مرد توی پاساژ ؟ منو، من قبلی رو از
کجا می شناخت؟ چطوری تونسته بود بیاد سراغ من؟ آی دی منو از کجا آورده
بود؟ به این چیزا فکر می کردم و اشکم آروم آروم می ریخت روی صورتم.
حال عیجیبی داشتم یه جور سرگردونی و در عین حال یه جور اضطراب
مخلوط به هیجان. که کسی هست بیرون از اینجا که خود خود منو می شناسه!
اشکامو با دست گرفتم. نگاهی به گوشی خاموش کردم. بهتر بود تا دوازده و
نیم خاموش می موند. باید تا می تونستم این موبایلو برای خودم نگه می
داشتم. موبایلو توی مخفیگاهش چپوندم و از زیرمیز بیرون خزیدم. صورتمو
تمیز کردم و سینی غذامو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. بهتر بود که تا می
تونستم بهونه دست کتی برای سر زدن نمی دادم.
باید با اطمینان کافی تماس برقرار می کردم از همین الان استرس داشتم.
ولی انگار ته دلم امید داشتم که بتونم خلاص شم. سینی رو بردم توی
آشپزخونه و برای خودم یه لیوان شیر ریختم. کتی توی آشپزخونه می پلکید.
نمی دونم چرا احساس می کردم نگاهش مشکوکه! یه جوری بود که منو می ترسوند. تا حالا دقت نکرده بودم که اینقدر منو زیرنظر داره. به نگاه فضولش
اخم کردم و گفتم:
- چیه؟
لبخندی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود و گفت:
- من بیشتر از بابات می شناسمت!
فاطمه:
باباتو با لحن خاصی گفت. انگار که می خواست مچ بگیره. لیوان شیرمو
برداشتم و با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- که چی؟
پوزخندش جمع نشد. بجاش گفت:
- شبا تو خواب خیلی حرف می زنی! می دونستی؟
یه لحظه قلبم ریخت. ولی خودمو نباختم و بهش گفتم:
- نه! ولی الان فهمیدم!
بعدم یه نگاه جدی بهش انداختم و با پوزخندی مثل خودش گفتم:
- حد خودتو بدون! می دونی که توی این خونه چکاره ای؟
اصلا ناراحت نشد. فقط سری تکون داد و با اون لبخند حرص درآرش گفت:
- بله می دونم!
رومو برگردونم و راه افتادم سمت پله. نگرانی پشت نگرانی. نکنه تو این مدت
یه چیزایی تو خواب گفته باشم که خودمو لو داده باشم. برگشتم و از روی شونه به در آشپزخونه نگاه کردم. نیم رخشو می دیدم که به میز زل زده بود. نه شایدم
یه دستی زده بود. این روزا زیادی گرد و خاک می کردم. اونا دختری رو می
شناسن که یک سال عین گوسفند زندگی کرده بود. هر جا گفته بودن رفته بود،
کار خواسته بودن کرده بود و صداشم در نیامده بود. معلوم بود که با این کارای
من، ممکنه مشکوک بشن. با اخم از پله بالا رفتم.
برای همینه که این کتی غ*و*ض*ی همش دور و بر منه. حتما عظیم بهش
گفته مرتب مواظب من باشه و منو بپاد که نکنه یه وقت چیزی یادم بیاد و کار
دستشون بدم.
رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و روی تخت نشستم. از فکر اینکه ممکنه تو
خواب حرفی زده باشم اینقدر استرس گرفته بودم که نزدیک بود بالا بیارم.
لیوان شیرو دست نخورده گذاشتم روی میزو به ساعت نگاه کردم. چیزی به
یازده نمونده بود. خبری از عظیم نبود یا تو اتاقش بود یا اینکه باز رفته بود پی
گند کاریاش. روی تخت چمباتمه زدم. و نگاهمو از ساعت گرفتم. تا دوازده و
نیم بشه من مرده بودم. سعی کردم توی این فاصله هر چی فهمیده بودم مرتب
کنار هم بچینم. باید خودمو از این گیجی نجات می دادم.
فکر کردم به تصاویری که می دیدم. درباره اشون حدس زدم.که کی می
تونستن باشن. نسبتشون با خودم. درباره خانواده ای که به یاد نمی آوردم خیال
پردازی کردم و گاهی از افکار بچگانه ام خجالت کشیدم. این کار یک حسن
هم داشت اینکه زمان، که تا قبل از اون به کندی می گذشت شتاب گرفت و
ساعت شد دوازده و بیست دقیقه. از روی تخت بلند شدم و پشت در اتاق
گوش ایستادم. سر و صدایی نمی اومد. چراغ های توی حیاط هم خاموش
شده بود. درو آروم باز کردم و توی راهرو سرک کشیدم. فقط یه دیوارکوب
قرمز رنگ روشن بود که نور خیلی کمی داشت. کسی توی راهرو نبود. خوب
گوش دادم. هیچ صدایی هم از پایین نمی اومد. دوباره برگشتم توی اتاق و به
ساعت نگاه کردم. دوازده و بیست و پنج دقیقه بود. رفتم سمت میزو موبایلو
بیرون کشیدم. در کمد دیواری رو باز کردم و خودمو از بین لباسا رد کردم و به
فاطمه:
دیوار تکیه دادم و آروم درو بستم. موبایلو روشن کردم. قلبم با چنان شدتی می زد که ضربانشو توی گلوم احساس می کردم. با روشن شدن کامل گوشی
نگاهی به ساعتش انداختم. دوازده و بیست و نه دقیقه بود. و قبل از اینکه کاری بکنم، موبایل زنگ زد. دستام می لرزید و انگار لرزشی کل بدنم و فرا گرفته بود. انگشتمو روی صفحه سر دادم و تماس برقرار کردم و گوشی رو کنار
گوشم گرفتم. صدای لرزون خودم حالم رو بدتر می کرد:
- الو؟
اولین کلمه ای که شندیم دوباره همون اسم آشنا بود:
- سرمه؟
هیجان ایجاد شده باعث شد که هق بزنم. انگار صدا نمی خواست از توی
گلوم بیرون بیاد. صدا دوباره گفت:
- سرمه حرف بزن!
باالخره لب های خشکمو به هم زدم و آروم گفتم:
- منو از کجا می شناسی؟من کی ام؟
واین بار بغض پیچید توی گلوم. با همون صدای لرزون در حالی که اشک هم
روی گونه هام جاری شده بود گفتم:
- من هیچی یادم نمی آد. عظیم می گه من ساغرم...مهرانه می گه ساغر
مرده....یکی توی سرم داد می زنه سرمه....هیچی یادم نیست...هیچی....
ودیگه نتونستم ادامه بدم. لحظه ای مکث شد و بعد دوباره همون صدا اومد.
صدای اونم می لرزید:
از کی؟از کی چیزی یادت نمی آد؟
- یک ساله...یک سال پیش توی همین خونه به هوش اومدم. عظیم گفت من ساغر دختر شم. ولی دیروز. زن عظیم منو تعقیب کرده بود. بهم گفت دخترش
ساغر مرده و من ساغر نیستم. من باید چکار کنم؟
- گوش کن! تو باید از اونجا بیای بیرون!
- چطوری؟کی؟من خیلی اجازه ندارم برم بیرون. هربارم که می رم دو سه
نفر همراهمن!
- من بهت می گم چکار کنی!
اشکموگرفتم و گفتم:
- تو پلیسی؟ همونی که توی پاساژ دنبالم اومد؟ منو از کجا می شناسی؟
احساس کردم صدا خیلی غمگین شد:
- بهتره منو به همون اسم آرس بشناسی. هر چی کمتر بدونی. بهتره!
با لجاجت گفتم:
- منو از کجا می شناسید؟
صدای یک نفس عمیق و بعد صدای جدی آرسو شنیدم:
- این حرفا باشه برای بعد. اولین کار ما نجات تو از اون خونه است.فقط کافیه
بیای بیرون بقیه اش دیگه با ماست!
- باشه! ولی چون دیروز رفتم بیرون فکر نکنم تا هفته آینده بتونم بهونه ای برای
از خونه بیرون رفتن بیارم. چون فهمیدم عظیم چکاره است بیشتر داره برام
سخت می گیره.
فاطمه:
یک هفته خیلی زیاده. باید زودتر بیای...حداکثر تا سه روز دیگه! فهمیدی؟
سه روز؟
- باشه سعی خودمو می کنم.
نگاهی به گوشی انداختم و گفتم:
- بهتره من قطع کنم چون می ترسم شارژ گوشیم تمام شه. اگه خاموش شه.
راه ارتباطی من با شما قطع میشه!
- خیلی خوب. ولی هر روز یک پیام به این شماره بده و به من بگو حالت
خوبه!
- باشه!
دلم نمی خواست قطع کنم ولی مجبور بودم انگار زندانی ای بودم که برای یه
مدت مرخصی گرفته بودم و حالا باید برمی گشتم توی زندان. صدای زمزمه
آرس انگارقلبم رو تکون داد:
- مواظب خودت باش سرمه!
و تماس قطع شدد. با بغض به گوشی خاموش شده نگاهی انداختم و سرمو
روی زانوهام گذاشتم. صدای آرس از پشت تلفن انگار آرامش عجیبی به من
داده بود. این صدا هر چی که بود قبلا هم به گوشم رسیده بود. حالا مطمئن
بودم که آرس هر کی هست، یا همون مرد توی پاساژه، یا کس دیگه ای که منو
می شناسه و در گذشته با من رابطه نزدیکی داشته. یاد لحن صداش و غم
عجیب توی صداش که افتادم دوباره دلم لرزید. جمله آخرشو با خودم تکرار
کردم.
مواظب خودت باش سرمه!
چقدر این اسم به گوشم قشنگ بود. سرمه. چرا آرس اینجوری صدام زده بود.
چرا صدا زدنش دلمو لرزونده بود. آهی کشیدمو گوشی رو خاموش کردم و
این بار توی کمد بین جعبه ها و خرت و پرت هام چپوندمش و از توی کمد
بیرون خزیدم. روی تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم. نمی تونستم
تصور کنم که قراره چه اتفاقی بیافته. نمی دونستم می تونم راحت از این خونه
برم یا نه! چشمامو بستم و دوباره صدای آرس توی ذهنم پررنگ شد. ناخودآگاه
لبخند زدم و به پهلو چرخیدم. من می تونستم. من باید می رفتم. چشمامو
بستم و سعی کردم بخوابم. آروم بودم و دیگه از استرس خبری نبود. کم کم
داشت خوابم می برد که صدای چرخیدن دستگیره درو احساس کردم. با
وحشت توی جام نشستم. کی بود که نصفه شب داشت می اومد تو اتاق من؟
نفسم تند شد و ناخودآگاه پتومو چنگ زدم. دستگیره چند بار آروم بالا و پایین
شد و بعد رها شد. دستمو جلوی دهنم گرفتم تا ناخودآگاه صدایی از دهنم
بیرون نپره. دستگیره که رها شد صدای زمزمه آرومی شنیدم. پاهای لرزوندمو
تکون دادم و با آروم ترین حالت ممکن به سمت در رفتم. به دیوار چسبیدمو
گوش دادم. صدای کتی رو می شندیم:
- ولی آقا هیچ وقت شبا در اتاقشو قفل نمی کرد!
صدای عصبی عظیم که داشت سعی می کرد خیلی هم بلند نباشه رو شندیم:
- اصلا چرا باید کلید روی در اتاقش باشه؟
- خوب همیشه بوده؟
فاطمه:
بوده که بوده. وقتی دیدی داره کارای مشکوک می کنه باید کلیدو بر می
داشتی!
دستم و جلوی دهنم گرفتم و بیشتردهنمو فشردم. وای اگه کلید وبر می داشتن
باید چکار می کردم. دیگه حتی توی این اتاق هم امنیت نداشتم. صدای عظیم
اومد:
- بازش کن!
- آقا نمی شه. کلید رو دره!
با وحشت نگاهمو به کلید دوختم. توی در بود و کمی به سمت راست
چرخیده بود. صدای زمزمه آروم عظیمو شنیدم:
- بدش به من!
بعد صدای فرو رفتن کلید توی قفلو شنیدمو قلبم یک لحظه از کار ایستاد.
انگار همونجا خشک شده بودم. کلید توی در کمی تکون خورد ولی انگار
نچرخید. صدای کتی اومد:
- آقاگفتم که! کلید رو دره نمی شه!
کلید از توی قفل بیرون کشیده شد و انگار نفس حبس شده من هم آزاد شد.
صدای عظیم دوباره اومد:
- تو مطمئنی توی خواب همینوگفت؟
- بله آقا...دوبار اسمشو تکرار کرد.
- لعنت به سیاوشو اون امیر احمق. می دونستم کار به اینجا می کشه. داره یه
چیزایی یادش می اد.
مکث شد و بعد گفت:
- بهتره بریم. دیگه هم نگذار درو قفل کنه. باید هر شب مواظبش باشی ببینی تو
خواب چیز دیگه ای هم می گه؟ باید بفهمیم چقدر از حافظه اش برگشته!
- چشم آقا!
- بهتره بریم. اینجا وایسادن فایده ای نداره.
بهت زده پشت در ایستاده بودم. این حرفا یعنی مهر تائید دوباره.یعنی اینکه
همه زندگی یک ساله من دروغ بوده. نمی دونم چقدر پشت در ایستاده بودم
که به خودم اومدم.دیگه صدایی نمی اومد. برگشتم و به کلید توی در که هنوز
هم کمی به سمت راست چرخیده بود نگاه کردم. همین چرخش کوچیک
نجاتم داده بود. وگرنه در باز می شد و با این استرسی که من داشتم نمی
تونستم نقش بازی کنم که خوابم. مخصوصا زیر چشمای وق زده کتی که
انگار شبا عین جغد منو می پاد. زیر لب یه فحش آبدار نثارش کردم و دوباره
برگشتم توی تخت. نمی تونستم کلیدوبردارم چون در امشب قفل بوده و گم
شدن ناگهانی کلید هم شک برانگیزه. دستم و با حرص روی متکام کوبیدم.
- لعنتی....لعنتی...
چشمامو روی هم فشار دادم. حرفاشونو مرور کردم. توی خواب اسم کیو صدا
زده بودم که اینا این همه ترسیده بودن؟ خودم چیزی یادم نیامد. اصلا یادم
نمی اومد خوابی دیده باشم. وای از این به بعد جرات خوابیدن هم ندارم. قبلا
هم از این عادتا داشتم؟ یعنی قبل از اینکه حافظه امو از دست بدم هم توی
خواب حرف می زدم؟ خدایا نجاتم بده. دیگه نمی تونم!
فاطمه:
یک ساعتی توی فکر بودم و خواب به چشمم نیامد. ولی بالاخره کم کم خسته
شدم و نمی دونم کی بود که خوابم برد.
روی صندلی نشسته بودم و زانوهامو به هم می فشردم تا لرزششون معلوم نشه.
یک طرف صورتم به شدت درد می کرد. صورتم خیس بود. اشک با خونی که
از کنار پیشونیم راه افتاده بود قاطی شده بود. باوحشت به مردی که روبه روم
قدم می زد نگاه می کردم. زبونم انگار بند اومده بود. اگه می خواستم هم نمی
تونستم چیزی بگم. امیرعصبی این طرف و اون طرف می رفت و تند تند به
سیگار بد بوش پک می زد. یک لحظه ایستاد و ته سیگارشو به کناری پرت کرد
و به سمت من برگشت. صورتش رو اخم وحشتناکی پوشنده بود. یک قدم به
طرفم اومد و گفت:
- اسمشو بگو!
دندونامورو هم فشار دادم. از این مرد به شدت می ترسیدمو می دونستم نباید
حرفی بزنم. نزدیک تر شد و دوباره داد زد:
- اسمش!؟
سری به نشونه نه تکون دادم که خودشو عقب کشید و چند لحظه نگاهم کرد و
کم کم لبخند زشتی جای اخمشو گرفت. کمی بیشترعقب کشید و سرتا پامو
نگاه کرد و با همون پوزخند که بیشتر از اخمش می ترسوندم گفت:
- اسم اون لعنتی رو بگو!
این بار لبامو هم به هم فشردم. امیر سری تکون داد و گفت:
- خودت خواستی!
وبا یک حرکت لباسشو از تنش بیرون کشید. دمای بدنم در عرض یک لحظه
ده درجه افت کرد. لباسشو گوشه ای پرت کرد و به طرفم اومد. با همون
پوزخند روی لبش گفت:
- هنوزم نمی گی؟
لباموبه هم فشردم. سری تکون داد با خونسری گفت:
- که نمی گی! که چموش بازی درمیاری!
پاهای لرزونمو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم. لبامو به هم فشردم و
زمزمه کردم:
- می خوای چکار کنی؟
امیریه قدم دیگه اومد سمتم و گفت:
- می خوام کاری کنم مثل بلبل حرف بزنی!
و خنده چندش آوری کرد. چشمام از زور وحشت گشاد شده بود. از فکر
کثیفی که توی سر امیر بود با تمام وجود لرزیدم. امیر با پوزخند به سمتم
اومد. دستش بالا اومد و انگشت شو روی صورتم کشید از این حرکتش چنان
لرزیدم که بدون فکر دستمو بالا آوردم و با تمام وجود توی صورتش کوبیدم.
صورتش به سمت راست مایل شد و شیار باریکی از خون روی گونه اش راه
افتاد. انگشت شکسته ام صورتشو زخم کرده بود. امیردستی به صورتش کشید
و با دیدن خون لبخند یه وری زد و گفت:
- واقعا خوشم میاد از رو نمی ری! ولی من از رو می برمت بچه!
وبه سمتم چرخید که با تمام وجود دو دستی توی سینه اش کوبیدم و جیغ
زدم:
فاطمه:
به من دست نزن!
ولی زور اون بیشتربود عصبی جلو پرید و چونه امو گرفت و دستامو مهار کرد
و چسبوندم به دیوار و گفت:
- اسمشو بگو تا ولت کنم. اگه نگی از این اتاق جوری می ری بیرون که
خودت بری خودتو سر به نیست کنی!
چونه ام می لرزید و از تماس بدن برهنه اش با دستام به حالت مرگ افتاده
بودم. آب دهنمو فرو دادم و گفتم:
- می گم!
اخمش باز شد و چونه امو ول کرد. ولی همون جور به دیوار میخکوبم کرده
بود. سرشو خم کرد و گوششو به دهنم نزدیک کرد و گفت:
- اسمش؟
لبام تکون خورد ولی صدام خیلی آروم بود. خودم نمی شنیدم چی می گم.
دوباره گفتم. سه باره...چند باره. من داشتم اسم شو می گفتم ولی صدام در
نمی اومد. امیر لبخند زد:
- آفرین دختر خوب!
و صورتش روی گردنم خم شد. از تماس لبهاش با گردنم چنان مشمئز شدم
که نمی دونم از کجا قدرت گرفتم و دستامو آزاد کردم و با تمام قدرت به
صورتش چنگ زدم. امیرفریادی کشید و عقب رفت. روی صورتش چند شیار
باریک ایجاد شده بود و جاشون خون می اومد. نگاه وحشت زده ای به
صورتش کردم. دستی به صورتش کشید که از شدت درد صورتش توی هم
رفت. نگاهی به دست خونیش انداخت و با یک حرکت ناگهانی به سمتم
هجوم آورد و مشتشو به سمتم پرتاب کرد:
- وحشی ع*و*ض*ی...حالیت می کنم.
قبل از اینکه به خودم بیام مشتش توی صورتم خورده بود و پرت شده بودم. درد
توی سرم پیچید و آخرین چیزی که یادم می اد با صدای بلند داد زدم:
- عطااااا...
با صددای داد خودم از خواب پریدم. قلبم چنان تند می زد که برخوردش رو به
قفسه سینه ام احساس می کردم. ناخودآگاه دستی به سر و صورتم کشیدم.
صورتم خیس بود ولی از دونه های درشت عرق. هیچ خون و زخمی در کار
نبود. دستی به سرم کشیدم. درد نمی کرد. نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا
بیاد. تصاویری که توی خواب دیده بودم اینقدر.واضح بود که واقعا خودمم
باور کردم. دستی به صورتم کشیدم و دوباره تمام تصاویری که دیده بودمو
مرور کردم.
- این امیرلعنتی چی از جون من می خواد؟
دوباره دستی به سرم کشیدم و یاد خوابم افتادم. یعنی ممکنه این اتفاق واقعا
برای من افتاده باشه. پشت سرم درست جایی که توی خواب دیده بودم هنوز
رد یه شکستگی مونده بود. آروم عقب خزیدمو به دیوار تکیه دادم و تک تک
تصاویر خوابمو مرور کردم.
- اونا از من یه اسم می خواستن ولی اسم کی؟اصلا من چطوری اومدم اینجا
و اصلا چه ارتباطی با اینا دارم؟ اون اسم چه ربطی به من داره و چه فایده ای
برای اینا داره؟
ادامه دارد ...فردا ساعت 12:30ظهر❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_سوم ابروهام بالا پرید. از کجا فهمید که منم؟ من که فقط یه اس خالی
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_چهارم
دوباره و دوباره خوابمو مرور کردم. نمی دونم چرا اون اسمی که امیرپرسیده
بود و مدام توی خواب تکرارش کرده بودمو خودم نشنیدم. سعی کردم یادم بیاد
چه اسمی به امیرگفتم. ولی هیچی جز حرکت لبهام یادم نیامد. از اینکه امیر
خوش حال شده بود مطمئنم اسمی به اون گفتم. چون توی خواب هم خودم
احساس تسلیم کردم و اینکه اسمی رو به زبون آوردم. ولی اون اسم چی بود؟
اصلا اسم کی بود؟
وقتی رسیدم به صحنه آخر یه چیزعجیبی یادم اومد. آخرین لحظه یکیو صدا زده بودم. هیجان زده از روی تخت بلند شدم و دور خودم چرخیدم:
- کی بود...اون اسم؟ باید یادم بیاد. باید....
انگشتمو چند بار جویدم. روی تخت نشستم و به زمین خیره شدم. دوباره بلند
شدم و هم زمان که یه دسته از موهامو می کشیدم این ور و اون ور رفتم و
گفتم:
- اسمش رضا...نه این نبود..این نبود...
دوباره قدم زدم تند تر. به مغزم فشار آوردم.
- آخرش الف بود....پویا....پارسا...نه اینا نبودن...
یه لحظه ایستادم. دوباره یه چیزی توی ذهنم برق زد. انگار پرت شدم بیرون از
اتاق...یه جایی بود... شاید خیابون. روی زمین زانو زده بودم و کیفمو زیرو رو
می کردم. تصویری از یه دختر...خدایا همون که چشمای سبز داشت....همون
که همش می اومد تو ذهنم...جلوم وایساده بود...دست به سینه انگار عصبی
بود. من داشتم دنبال یه چیزی می گشتم... یه کاغذ که روش شماره نوشته بود
ولی شماره یادم نمی اومد...دختره گفت:
- حالا از کجا می شناسیش؟
- همون یارو که اون روز بازداشتم کردن این داد....آقای...آقای...توی
اسمش رضا داشت...امیررضا....نه این نبود...
تصویر به همون سرعت که اومده بود محو شد. حالا من و سط اتاق خشک
شده بود. این جملات؟ اون دختر؟ بهت زده به دیوار رو به روم خیره شده بودم.
من قبلا بازداشت شده بودم و این جمله الان توی سرم مثل یک تابلو شب
رنگ بین تاریکی می درخشید. کم کم به خودم اومد و روی تخت آوار شدم.
- من بازداشت شده بودم؟
این جمله رو چندبار با خودم تکرار کردم. اون شماره رو کی به من داده بود؟
من چرا بازداشت شده بودم. دستی توی پیشونیم کوبیدم و گفتم:
- می دونستم...می دونستم آخرش به این دم و دستگاه لعنتی ارتباط پیدامی
کنم.
دوباره عصبی شروع به قدم زدن کردم. اون اسمی که توی خواب صدا زده بودم
با این تصاویر چه ارتباطی داشت؟ کسی که به من شماره داده بود همون بود
که اسمشو صدا زده بودم؟ یا شایدم هیچ ربطی به هم نداشتن. ولی چرا وقتی
سعی داشتم اون اسمو یادم بیاد این تصویر اومد تو ذهنم. هزار جور این دو تا رو کنار هم چیدم ولی هیچی عایدم نشدد. احساس یه پیرزن آلزایمرگرفته رو داشتم که خونه شو گم کرده. ناامید روی تختم برگشتم و دستامو بین زانوهام
قفل کردم.
فاطمه:
یعنی ممکنه اسمی که تو خواب صدا زدم همون اسمی باشه که کتی و عظیم
درباره اش حرف زدن؟ یعنی اون کیه که من صداش می زنم؟
دستی به صورتم کشیدمو از پنجره بیرون رو نگاه کردم. تاریکی شکسته بود وآسمون کم کم روشن می شد. داشت صبح می شد و من دیگه نمی تونستم
بخوابم. باید از همین فردا به فکر بیرون رفتن می افتادم. - می تونم بگم خرید
نکردم دوباره می خوام برم. ولی بعیده عظیم اجازه بده. نه اجازه می ده... اون
که هنوز از چیزی خبر نداره. باید مثل سابق رفتار کنم.
سری برای تائید خودم تکون دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم:
- برای عظیم من هنوز دخترشم. پس می تونم یه کاری بکنم که بگذاره برم
بیرون.
لبخندی به خودم زدم. شاید یکی دو روز دیگه از این خونه و از این فضای
خفقان آور نجات پیدامی کردم. آرس هر کی بود می تونست منو به خانواده
واقعیم برسونه.
- فقط کافیه از این خونه برم بیرون. اگه پلیس باشه خودش می دونه باید چکار
کنه!
با این فکر انگار آروم شدم و کم کم خوابم برد. صبح با چند ضربه به در اتاق
بیدار شدم.
- خانم! ساغر خانم!
چشمامو با زور باز کردم. صدای کتی بود که دوباره داشت پشت در نق نق می
کرد. به زور خودمو از تخت جدا کردم. و به سمت در رفتم. در که باز شد کتی
اخم کرده پشت در بود. چشمامو مالوندم و بی حال پرسیدم:
- چیه باز اومدی منو بیدارکردی؟
بدون اینکه اخمش باز بشه گفت:
- پدرتون کارتون دارن!
با شنیدن این حرف خواب از کله ام پرید و یاد تمام اتفاقات دیشب افتادم.
برای یک لحظه مضطرب شدم. نگاه کتی جستجو گر و موشکاف بود. کاش
می تونستم انگشتمو توی چشمش فرو کنم تا دیگه اینجوری به من نگاه نکنه
جاسوس ع*و*ض*ی. درو هول دادم و گفتم:
- برو خودم میام!
روی لبش پوزخند یه وری در حال نمایان شدن بود. بدون اینکه از جاش تکون
بخوره. درو با کمال پرویی هول داد و گفت:
- آقا گفتن کنارتون بمونم تا اماده شین!
ناخودآگاه اخمم توی هم رفت. طلب کار هولش دادم و گفتم:
- یعنی چی؟برو بیرون ببینم!
ولی کتی از رو نرفت و درو فشار داد و وارد شدد. با اینکه قد و هیکلش مثل
خودم بود ولی زروش انگار زیادتربود. چون درباز شد و از کنار من رد شد و
وارد اتاق شددد. بهت زده به صحنه ای که جلوم بود نگاه کردم. این رفتار یعنی
چی؟برای چی عظیم خواسته بود کتی کنارم بمونه. رومو برگردوندم و تند به
سمت روشوئی رفتم. نمی خواستم فعلا قیافه مضطرب و تو فکرمو کتی ببینه.
فاطمه:
وقتی درو پشت سرم بستم سعی کردم به خودم دلداری بدم که هیچ اتفاقی
نیافتاده. شاید عظیم می خواست بابت قفل بودن در یه بهونه ای بتراشه و کلیدو
ازم بگیره. سری تکون دادم دوتا مشت آب یه صورتم زدم:
- همینه! دختر نگران نباش... هیچی نمیشه. اونا هیچی نمی دونن و تو کاملا
در امانی تا نفهمن که تو یه چیزایی می دونی به هیچ چیز شک نمی کنن.
سینه ای صاف کردم و با اعتماد به نفس از روشوئی بیرون زدم و رفتم سمت
اتاقم. ولی قبل از وارد شدن به اتاق با صحنه ای که دیدم یک لحظه قلبم
ایستاد. کتی داشت زیرمیزتحریرمونگاه می کرد. انگار عضلاتم خشک شد
و تمام آب بدنم تبخیر شد. خشک شده به کتی که مشغول وارسی میزو
اطرافش بود نگاه کردم. تکونی به بدن خشک شده ام دادم و لبهامو تکون دادم:
- هیچ معلوم هست داری چکار می کنی؟
کتی با سرعت از زیرمیزبیرون اومد و به من نگاه کرد. اصلا دسپاچه و نگران
نبود و این بیشترمنو اذیت می کرد یعنی از دیده شدن ابایی نداشت. دوباره به
خودم تکون دادم. سعی کردم مثل خود ع*و*ض*یش بی خیال باشم:
- گفتم داشتی چه غلطی می کردی؟
دستاشو جلوش توی هم قالب کرد و گفت:
- وظیفه ندارم به شما جواب بدم. بهتره زودتر آماده شید.
و به طرف در اتاق رفت و کنار در ایستاد. نگاهمو که به شدت انزجار ازش می
بارید از کتی گرفتم و رفتم سمت کمدم. لباسمو بیرون کشیدمو برگشتم و
طلب کار به کتی گفتم:
یک دقیقه که می تونی بیرون باشی؟
و پوزخندی زدم و گفتم:
- یا می ترسی از دستور اربابت سرپیچی کنی؟
کتی بدون حرف بیرون رفت و در و نیم بسته گذاشت. وقتی مطمئن شدم منو
نمی بینه به سمت میزرفتم و زیرش خزیدم. به شماره ای که آرس داده بودم
نگاه کردم. کاملا توی حاشیه بود و اگه کسی دقت می کرد متوجهش می شد.
در ضمن اینقدر چیزای مختلف اونجا نوشته بودم که با یکی دو نگاه نمی شد
شماره رو پیداکرد. ولی نباید ریسک می کردم در اولین فرصت شماره باید
پاک می شد.
فوری بیرون اومدم و همون جور که فکرم مشغول حرکت کتی بود لباسمو
عوض کردم. دو دقیقه نشده کتی دوباره درو باز کرد. رومو برگردوندم و برسمو
از جلوی آینه برداشتم و به موهام کشیدم. چرا کتی زیرمیزونگاه کرده بود؟ به چیزی شک کرده بود؟ یا باز توی خواب حرف زده بودم؟
لبمو گزیدم و اخم کرده و بدون توجه به کتی که منتظرم ایستاده بود از اتاق
بیرون زدم و مستقیم به سمت پله رفتم که صدای کتی رو شنیدم:
- خانم؟!
برگشتم و مستقیم نگاهش کردم. با دست به ته راهرو اشاره کرد و گفت:
- از این طرف!
نتونستم تعجبمو پنهان کنم.
- چرا؟
- پدرتون توی اتاق خودشون هستن!
فاطمه:
چشمام از حد معمول گردتر شد. عظیم می خواست منو توی اتاقش ببینه.
اتاقی که تا حالا به روی من بسته بوده؟ نگاهی به کتی کردم تا شاید از چهره
اون چیزی دستگیرم بشه. ولی صورت کتی کاملا عادی و خونسرد بود. به
پاهام تکونی دادم و راه افتادم سمت اتاق عظیم. کمی استرس داشتم ولی سعی
کردم با فکر کردن به چند روز آینده و رفتن از این خونه به خودم امیدواری بدم.
پشت در اتاق کتی چند ضربه به در زد که صدای عظیم رو شندیم:
- بیا تو!
کتی درو باز کرد و به من اشاره کرد که وارد شم. نگاه متعجبمو از کتی گرفتم و
رفتم تو. عظیم پشت میزش نشسته بود و داشت توی لپتاپش یه کارایی می
کرد. بدون اینکه نگاهشو از مانیتورش برداره گفت:
- بیا تو چرا دم در ایستادی؟
نگاهی به کتی انداختم که هنوز کنار در ایستاده بود. پاهامو تکون دادم و رفتم
تو. اینجوری که من داشتم تابلو رفتار می کردم هر کی بود می فهمید یه چیزی
زیر سرم هست که اینجوری هول کردم. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.
وقتی دو قدم جلو رفتم. در پشت سرم بسته شد. برگشتموبا ترس به در بسته
نگاه کردم. وقتی دوباره چرخیدم. عظیم صندلیشو چرخونده بود و دست به
سینه منو نگاه می کرد. نگاهمو از چشماش گرفتم. چون احساس می کردم با نگاهش داره فکرمو می خونه. نگاهمو چرخوندم روی وسایل اتاق. اون بار
اینقدر هول بودم و اضطراب داشتم که نفهمیدم چی به چیه. این بهونه باعث
می شد که مجبور نباشم نگاهش کنم.
خوب؟
این حرف عظیم که دقیقا نمی فهمیدم منظورش چیه باعث شد از دید زدن
اتاقش دست بردارم. یه نیم نگاه بهش انداختم و گفتم:
- خوب چی؟
چند ثانیه با مکث نگاهم کرد و گفت:
- نظرت درباره اتاقم چیه؟
سعی کردم طبیعی باشم. اینجورکه من عین مجسمه وایساده بودم نشون نمی
داد دختری هستم که به اتاق پدرش رفته. بیشتر شبیه همون اسیری بودم که
برای توبیخ اومده توی اتاق رئیس. پس یه چرخی زدم و بعد شونه ای بالا
انداختم و گفت:
- نظر خاصی ندارم!
عظیم سری تکون داد و گفت:
- فکر می کردم برات جذابیت داشته باشه!
با بی تفاوت ترین لحنی که می تونستم گفتم:
- اتاقه دیگه!
ونمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیه. راه افتادم سمت تخت تا روش بشینم
که عظیم با دست به میزش اشاره کرد و گفت:
- بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم!
و دوباره به سمت لپ تاپش چرخید. مردد راه افتادم سمت میزش و کنارش
ایستادم. لپ تاپشو به سمت من چرخوند و بعد یه پوشه رو باز کرد و یه فایلو
انتخاب کرد. فایل باز شدد. در همون ثانیه اول چشمام گرد شد و بدنم چنان
فاطمه:
دچار افت دما شد که برای چند ثانیه فکر کردم واقعا مردم. تصویراتاق عظیم
رو نشون می داد. از یه گوشه از اتاق. سرم اتوماتیک به سمت کمد انتهای اتاق
چرخید. زاویه همون بود. ولی جز چندتا جعبه روی کمد چیزی دیده نمی
شد. عظیم چند ضربه زد روی میزکه باعث شد به اون نگاه کنم. تصویر رو
نگه داشته بود. دقیقا جایی که من وارد اتاق شدم. عظیم اشاره ای به تصویر
کرد و گفت:
- چه توضیحی داری؟
الان شده بودم. تصویر دوباره راه افتاد. رفتم سمت میزش. لپ تاپو برداشتم.
جویدن ناخن. تایپ کردن. گریه کردن و بعد رفتن. همه رو با وضوح کامل و
مو به مو ضبط کرده بود. وقتی بعد از گذاشتن لپ تاپ سر جاش خارج شدم.
عظیم تصویرو نگه داشت و به سمت من که مثل میت ایستاده بودم و لرزش
پاهام باعث شده بود که میزو بگیرم تا نیافتم نگاه می کرد.
- تو اتاق من چکار می کردی ساغر؟
برو بر عظیمو نگاه می کردم و نمی دونستم چی بگم. کاملا معلوم بود که داره
سعی می کنه عصبانی نشه. چون دوباره صورتش سرخ شده بود و رنگ روی
پیشونیش کمی برجسته شده بود. وقتی دید لب از لب باز نمی کنم دوباره
حرفشو تکرار کرد.
- منتظرم ساغر...چرا بدون اجازه مثل دزدا اومدی سراغ لپ تاپ من؟ با کی
می خواستی حرف بزنی؟ چی می خواستی بگی که من نباید می فهمیدم؟
ولی من اصلا نمی تونستم حرف بزنم. ذهنم افتاده بود به منفی باقی. حتی نوع
مرگ فجیع خودم هم جلوی چشمم اومد. چه توضیحی باید می دادم؟ چی
باید می گفتم؟ از آرس؟ اگه آرس لو می رفت جون من و اون هر دو به خطر
می افتاد. عظیم بالاخره از کوره در رفت و مشت محکمی روی میزکوبید که
باعث شد به شدت جا بخورم.
- با توام ساغر! کری؟
نباید همین جور خشکمم می زد تا عظیم هر فکری می خواد بکنه و منو از
هستی ساقط کنه. عظیم زل زده بود توی چشمام و نمی ذاشت فکر کنم. ولی
نگاهمو چرخوندم و ذهنمو به کار انداختم.
- یاالله دختر یه بهونه بتراش زود باش....
لبامو تر کردم. باید حرفی می زدم. باید خودمو از این مخمصه نجات می
دادم.
- من....
مکث کردم. هنوز هیچی به ذهنم نیامده بود. نمی تونستم هر حرفی بزنم. من
دیگه دختر عظیم نبودم که بخوام بی خیال از کنار این ماجرا بگذرم. انگار که
دختری بدون اجازه به وسایل باباش دست زده. باید یه دلیل می آوردم تا ذهن
عظیم رو قانع کنه.
- تو چی؟ ساغر حرف بزن...
نگاهم به میزبود.
- نه شایدم بهتر این باشه که خودمو هنوز دختر عظیم بدونم....راهش
همینه...اگه دخترش بودم. اگه عظیم بابام بود...چه دلیلی می تونستم براش
فاطمه:
بیارم...دلیلی که دخترا برای باباشون می آرن....چی بیشتراز همه یک پدرو
نگران می کنه؟ سلامتی دخترش؟ دوستاش؟ رفت و آمدش...
نفسی گرفتم. داشتم خراب می کردم. ولی این مکث ها رو بهتر بود جوری
نمایش بدم که انگار نمی دونم چه جوری باید ماجرارو توضیح بدم. دستی به
صورتم کشیدم تا مسیرنگاه عظیمو قطع کنم تا به مغزم فرصت بدم.
- نمی دونم چه جوری بگم!
صدای عظیم عصبی بود. ولی از اینکه حرف زده بودم یه خورده آروم شده بود.
- منظورت چیه؟
کمی پا به پا شدم. نگاهی به اطراف انداختم.
- می تونم بشینم!
سر تکون داد. ولی اخمش باز نشد. با سر به تخت اشاره کرد و گفت:
- بشین...می خوام بدونم چی باعث شده از قوانینی که گذاشتم سرپیچی
کنی؟
روی تخت نشستم و یه خورده توی جام جابه جا شدم داشتم وقت می کشتم.
آره از قوانینش سرپیچی کردم. خودشه...قوانینش می گفت...عشق و عاشقی
تعطیل...ملاقات و شماره تلفن تعطیل....یک لحظه احساس کردم تنها راه
نجاتم همینه باید قانعش کنم. با همین راه. نگاهمو دوختم به دستام و با مظلوم
ترین لحن مممن گفتم:
- من می خواستم با آرس چت کنم...
ودوباره مکث کردم. داشتم به خودم وقت می دادم که بقیه داستانو بسازم. نمی
دونستم اینکه اسم آرس اوردم درسته یا نه. ولی خوب بهتر بود ریسک نمی
کردم. شاید دروغم رو می شد. شاید چیزای دیگه ای هم توی لپ تاپش
داشت. شاید مکالمه بین ما دو تا رو خونده بود سر تا تهش. عظیم وقتی دید
ساکتم دوباره با تحکم گفت:
- چرا نسیه حرف می زنی؟ چی می خواستی بهش بگی که من نباید می
دونستم.
خدایا به چه خفتی افتادم. چشمامو به هم فشردم و لب باز کردم.
- ازش خوشم اومده بود. می خواستم بهش بگم. احساس می کردم اونم منو
دوست داره. می خواستم یه قرار بگذارم ببینمش...شما گفته بودین...عشق و
عاشقی تعطیل...
پرید بین حرفم:
- باید باور کنم؟
دستامو توی هم پیچوندمو سعی کردم لحنم متقاعد کننده باشه. سعی کردم
واقعا عظیمو بگذارم جای بابام:
- می خوای الان براش پیام بگذارم ببینین راست می گم. اون روز که رفتم خرید
توی پاسا قرار گذاشتیم...ولی نیامد...یا شایدم من نتونستم پیداش کنم. چون
اون دوتا قول تشن همراهم بودن جلو نیومد....می تونین از اون دوتا هم بپرسین
که یه دفعه پشیمون شدمو اومدم خونه. از اون روزم دیگه باهاش چت
نکردم...خودتون می تونین چک کنین...
اینجای حرفم که رسید. عظیم محکم روی میزکوبید و گفت:
فاطمه:
چطور تونسی ساغر...چطور....؟مگه من نگفته بودم نباید با کسی ارتباط
برقرار کنی...هان!!!
توی خودم جمع شدم. حالا که شروع کرده بودم باید تا آخرش می رفتم.
دوباره زبونمو به کار انداختم لحنمو به حد نهایت مظلوم کردم:
- من تنهام...کسی رو ندارم...خسته شدم...شمام که هیچ وقت
نیستین...زندگی من پر شده از قانون های مختلف...
بعد سرمو بالا گرفتم. دیگه می دونستم باید چی بگم. طلبکار نگاهش کردم و
داد زدم:
- و همش تقصیر شماست...شغل شما و اون کارای وحشتناکتون...همه
ایناست که نمی ذاره منم مثل دخترای عادی زندگی کنم....منم دلم می خواد
مثل بقیه دخترا عاشق بشم...ازدواج کنم...زندگی کنم..حتی خود شما هم
دارین زندگی می کنین. من اون عکس روی مانیتورو دیدم...اون کی بود؟
بهش مهلت ندادم. نگاهش یه لحظه وحشت کرد ولی من بدون مکث ادامه
دادم:
- می دونستم سرتون یه جای دیگه گرمه.. زن گرفتین و عکس اون ع*و*ض*ی
رو گذاشتین روی....
با این حرفم انگار عظیم منفجر شد. از جا پرید و داد زد:
- خفه شو...دختر...خفه شو...تو حق نداری....حق نداری اسم...
صداش اینقدر بلند بود که ناخودآگاه دستام روی گوشام رفت.
همون موقع در به شدت باز شد و کتی وارد اتاق شد و همین باعث شد که
عظیم حرفشو نصفه رها کنه و جاش عین گاو زخمی نفس نفس بزنه! کتی تند به سمت من اومد و دستمو گرفت. عظیم چند تا نفس عمیق کشید. کتی
نگاهش می کرد. به یه حالت خاص...عظیم بالاخره به خودش
اومد...خشمشو مهارکرد و زیر لب زمزمه کرد:
- بلند شو برو تو اتاقت.
به عظیم که با یه درد وحشتناک توی چشماش به من زل زده بود نگاه کردم.
نگاه منم واقعا مستاصل بود. کتی دستمو کشید و بلندم کرد. راه افتادم
سمت در.- خیلی بد شد. خیلی حالا باید یکی دو روز صبر کنم تا این گند بوش بخوابه
تا بتونم برای بیرون رفتن بهونه جور کنم.
توی فکر بودم و داشتم سعی می کردم خودمو دلداری بدم. ولی درست زمانی
که داشتم از در خارج می شدم عظیم با صدایی که خش دار و خسته به نظر
می رسید گفت:
- در ضمن...دیگه حق بیرون رفتن نداری،مگه در مواقع خیلی ضروری. در
اون صورت هم کتی باید سایه به سایه همراهت باشه.
تمام انرژیم تحلیل رفت.پاهام شل شد. کتی دستمو کشید و بردم توی اتاقم.
حتی دیگه نمی تونستم حرف بزنم. هولم داد توی اتاق و گفت:
- همین جا بمون!
ودرو بست و تند رفت. با بی حالی به در تکیه دادم و همونجا سر خوردم و
روی زمین نشستم.
ادامه دارد.... عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_چهارم دوباره و دوباره خوابمو مرور کردم. نمی دونم چرا اون اسمی که
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_پنجم
تمام شد. زندانی شدم.
سرمو روی زانوهام گذاشتم و به بدبختی هام فکر کردم. به امیدی که انگار یک
لحظه خاموش شد.
- دیگه راهی ندارم. بیرون رفتن از این خونه زیر چشمای جغد صفت کتی کار
غیرممکنه.
نمی تونستم از جام بلند شم. واقعا انرژیم ته کشیده بود. تمام تنم به لرز افتاد.
دیگه احساس امنیت نمی کردم. برگشتم و به در اتاق نگاه کردم. کلید توی قفل
نبود. دیگه حریم خصوصی هم نداشتم. نگاهمو توی اتاق چرخوندم.
- ممکنه اینجا هم دوربین داشته باشه؟
با یادآوری کارهایی که توی این اتاق کرده بودم و مخصوصا موبایلی که پشت
میزقایم کرده بودم گریه ام گرفت. زانوهامو محکم تر ب*غ*ل کردم.
- نه ممکن نیست. اگه دیده بودن همون موقع اومده بودن سراغم...
موهامو چنگ زدم...
- پس چرا کتی زیرمیزو نگاه می کرد.
چهار دست و پا به سمت میزم رفتم. و زیرش خزیدم. انگشتمو با آب دهن تر
کردم و تند تند روی شماره کشیدم. بقیه چیزامهم نبودن. چیزایی بود که گاهی
توی ذهنم می اومد و اونجا می نوشتمشون. همون زیرموندم. یه جور احساس امنیت بهم می داد. باید هر جورشده به آرس خبر می دادم. از زیرمیز بیرون
خزیدم و رفتم سمت کمدم. جلو کمد زانو زدم و دستم و بین لباسا کردم
موبایلو پیداکردم. بدون اینکه دستمو بیرون بیارم. روشنش کردم و تند یه پیام
نوشتم:
- اتاق عظیم دوربین داشت. فهمیده رفتم تو اتاقش. بهش گفتم از آرس خوشم
اومده بودم خواستم تو پاساژ باهاش قرار بگذارم. ولی اون نیومده. فکر کنم باور
کرد. ولی دیگه اجازه ندارم برم بیرون. الان به شدت تحت نظرم.
و پیامو فرستادم. وقتی مطمئن شدم رسیده. خاموشش کردم. شارژ موبایل
داشت تمام می شد. باید همین مقدارو هم ذخیره می کردم برای روز مبادا. از
توی کمد یه چیزی همین جوری بیرون کشیدم که اگه دوربینی در حال دیدن
من باشه شک برانگیز نباشه. روی تخت نشستم و به دیوار تکیه دادم. سرمو به
دیوار چسبوندم و آه عمیقی کشیدم.
- الان تنها امیدم آرسه!
صبرکردم و وقتی عظیم از خونه بیرون رفت. بلند شدم و با تردید سمت کمد
رفتم. می ترسیدم برم توی راهرو رو چک کنم و بعد برم سراغ کمد. اگه دوربین
توی اتاقم باشه مشکوک می شدن. برای همین بی خیال شدم و با چند نفس
عمیق به سمت کمد رفتم. جلوش خم شدم و موبایلو پیداکردم. با اون یکی
دستم لباسارو این ور و اون کردم تا مشغول باشم. تا موبایل روشن بشه و بالا
بیاد قلبم تو حلقم می زد. هم زمان گوشمو داده بودم به راهرو تا بتونم صداها
رو تشخیص بدم. جواب اومده بود:
- خیلی بد شد! فوری یه خبر از خودت بده که مطمئن بشم خوبی. باید هر
جور شده یه راه دیگه به بیرون پیداکنی!
تند نوشتم:
فاطمه:
فعلا خوبم. هیچ راهی ندارم. کتی یه لحظه هم ولم نمی کنه.
- چاره ای نیست باید یه فکری بکنم.
- نمیشه...حتی کامپیوترمو هم گرفتن.
نگاهی به باطری کوچکی که بالای صفحه بود انداختم رنگ سبزش حالا
نارنجی شده بود.
- شارژ گوشیم هم داره تمام میشه.
- مدل گوشیت چیه؟
- سامسونگ از این لمسی هاست.
- اونجا کسی شارژر نداره کش بری؟
- اگه داشته باشه هم نمی شه کش رفت. اینجا یه مو جابه جاشه همه فهمیدن!
دیگه باید خاموش می کردم ولی قبل از اینکه بتونم صدای پایی توی راهرو شنیدم. وحشت زده گوشی رو بین وسایلم چپوندم و یه چیزی از کمد بیرون
کشیدم. وقتی ایستادم کتی جلو ایستاده بود.
- می خواین برین حمام؟
آب دهنمو قورت دادم با دیدن حوله ام که توی دستم بود به اجبار سر تکون
دادم. ولی تمام فکرم پیش موبایلی بود که شارژ نداشت و همون جا روشن
مونده بود. که کاش لال شده بودم و نمی گفتم آره. اومد سمت کمد و گفت:
- بگذار برات لباس آماده کنم.
خیلی خدایی بود که جیغ نکشم. فوری اخم کردم و گفتم:
- خودم چلاق نیستم.
بین راه متوقف شد. منم حوله رو که توی دستم بود و پیچوندمو برگشتم سمت
کمدم. هنوز عین چوب همون وسط ایستاده بود. چرا نمی رفت و گم نمی شد.
عصبی جلوی کمد ایستادم و لباسامو بالاپایین کردم. برگشتم و بهش گفتم:
- برو دوش آب گرمو باز کن. تا میام.
چند لحظه مکث کرد و نگاهم کرد. نمی دونم چرا حس می کردم کتی یه
چیزایی می دونه. برگشتم و با همون لحن دستوری گفتم:
- چرا خشکت زده؟ برو دیگه!
سری تکون داد و رفت. با رفتنش دوربین و احتمال لو رفتن رو فراموش کردم و
توی کمد شیرجه زدم. گوشی هنوز روشن بود. سه چهارتا پیام اومده بود.
دستام می لرزید. موبایلو توی جیب حوله ام چپوندم و تند تند یه دست لباس برداشتم و رفتم سمت حمام. کتی داشت می اومد بیرون. با بی تفاوت ترین
حالتی که بلد بودم از کنارش رد شدم و خودمو توی حمام پرت کردم. امکان
داشت که این همه پست باشن که حتی اینجا رو هم زیرنظر بگیرن؟ سری تکون دادم و سعی کردم اینجا رو تنها جای امن این خونه برای خودم تصور کنم. پس موبایلو از جیب حوله بیرون کشیدم و پیامارو خودندم:
- باید یه راه پیداکنی و بیای بیرون.
- ما فعلا امکان دخالت مستقیم نداریم. می فهمی دختر؟ باید بیای بیرون.
- من مطمئنم می تونی یه راه پیداکنی!
- سرمه از خونه لعنتی بیا بیرون!
اشک توی چشمام جمع شد. نمی دونم توی این پیامای سراسر هشدار چی
بود که باعث می شد بغضم بگیره. نمی دونم پشت این پیاما کی بود و منو از
فاطمه:
کجا می شناخت ولی با کوچکترین حرفش انگار که دری از امید به روم بازمی شد. جوابشو دادم.
- تمام سعیمومی کنم!
وگوشی رو خاموش کردم. تا خودمو بشورم و بیام بیرون. هر راهی که ممکن
بود بتونم از خونه برم بیرونو بررسی کردم.چه راه های مسخره ای هم که به
ذهنم نرسید. ولی مصمم بود که برم بیرون. هر چی که بود نباید امیدی به
اومدن آرس داشته باشم. خودش گفت فعلا نمی تونه دخالت م*س*تقیم بکنه.
سه روز بود که داشتم زور می زدم. هر کار به ذهنم می رسیده بود کردم. یه بار
خودمو زدم به دل درد و اینقدر اه و ناله کردم تا بلکه ببرنم دکتر ولی بابا به
جاش زنگ زد به دکتر که بیاد. نمی دونم این مدلو دیگه اختراع کرده بود. دکترا مگه مطب ندارن که راه می افتن می رن خونه مردم. دکتر اومد و منم کلی
دروغ سر هم کردم. خدا رو شکر برنامه ماهانه ام نزدیک بود و دکتر هم گفت
شاید مال همینه و مسکن داد و رفت. بعد از این عملیات ناموفق یه پیام به آرس
دادم:
- اولین تلاشم با شکست رو به رو شد.
و بدون اینکه منتظر جواب آرس بمونم گوشی رو خاموش کردم. روز بعد مدام
توی خونه چرخیدم و بعد هم نق زدم که حوصله ام سر رفته و می خوام برم
بیرون. کتی خانم پاسبان نگاشت و گفت تاعظیم خان نیاد و اجازه نده نمی
شه. عظیمم که نمی دونم کجا غیبش زده بود و من که فکر می کردم این
بهترین موقعیته که بزنم بیرون ا مانعی به اسم کتی برخورد کردم که هیچ جوره
کوتاه نمی اومد. هر چی غر زدم و خودمو زدم به مظلوم بازی و چند قطره
اشکم ریختم جواب همون بود. کتی حاضر نشد حتی با همراهی خودش از
خونه برم بیرون. در نهایت هم یه پوزخند اساسی مهمونم کرد که دلم می
خواست فکشو بیارم پایین. همون موقع به خودم قول دادم اگه یه روی موفق
شدم یه راهی به بیرون از این خونه پیداکنم قبلش حتما یه حال اساسی از این کتی ع*و*ض*ی بگیرم. مثل بار قبل فقط یه اس دادم و نوشتم:
- بازم نشد.
و یه جواب کوتاه که اومد:
- بجنب سرمه!
روزهای بعد هم به همین منوال. به بهونه اینکه یکی زنگ زده. ه*و*س سینما
کردم. حال که کامپیوترندارم می خوام برم کتاب بخرم. پوستم خیلی خشک
شده و بعد از حمام می سوزه ومی خوام برم دکتر متخصص پوست و هر فکر
احمقانه ای که امکان می دادم مجوز خروج من از این خونه باشه رو امتحان
کردم و هر بار که با شکست رو به رو می شدم می رفتم حمام. چون تنها جایی
بود که بدون ترس می تونستم به آرس پیام بدم و پیامم فقط یه کلمه بود:
- نشد!
و اونم هر بار یه جوابی می داد:
- باید بشه!
- بهونه نیار!
- بچه نشو می تونی!
فاطمه:
واز این چیزا. وقتی شد یک هفته و بازم کاری از پیش نبردم به شدت دچار
اضطراب شدم. چون از آخرین باری که به آرس پیام داده بودم آلارم تمام شدن
باتری هم فعال شده بود و این باعث شد که دیگه هر بار بهش پیام ندم و
بینشون فاصله بندازم و هر دو سه باری که نمی تونستم کار بکنم بهش خبر
بدم. همین جوابای کوتاهش انگار نیرویی بود برای نقشه های بعدی. بعد از
دو روز که هر چی زدم به در بسته خورد گوشیمو برداشتم و رفتم حمام. دوباره
همون کلمه نشد رو براش فرستادم. منتظر جواب شدم. هل می زدم که زودتر
گوشی رو خاموش کنم. یه جور دوگانگی بود. هم می خواستم جواب آرسو
بخونم و به خودم امید بدم که راهی به بیرون دارم. هم ترس از دست دان تنها
راه ارتباطیم.ناخنمو می جویدم و متظر جواب بودم که بالاخره اومد:
- من مطمئنم نقشه هات احمقانه است که جواب نمی ده. یه خورده مغزتو به
کار بنداز.
این همه منتظر مونده بودم. اینم از جوابش. اون لعنتی که نمی دونست من تو چه شرایطی هستم. هم باید نقش بازی کنم که من همون ساغرم و هم باید
بدون مشکوک شدن اونا یه راهی پیدا می کردم برم بیرون.م بغض کردم.
درحالی که از موهام آب می چکید به صفحه گوشی نگاه کردم. اینقدر
ناراحت شده بودم که حرصی شماره آرس و گرفتم. به محض زنگ خوردن
جواب داد:
- نگو که اشتباه کردم...
دهن باز کردم ولی تنها کلمه ای که تونستم بگم:
من...
بود و گوشی خاموش شد. با دهن باز مونده به صفحه تاریک گوشی نگاه
کردم. با وحشت چند بار دکمه پاورو فشار دادم و با حرص روی صفحه
انگشت کشیدم. هیچی! هیچی هیچی! موبایل خاموش شده بود. نمی دونم چند دقیقه به صفحه خاموش موبایل زل زدم و بعد ناباورانه گفتم:
- خاموش شد!
دسدت های لرزونمو دوباره روی صفحه کشیدم. مغزم اصلا کار نمی کرد.
همین جور بهت زده نشسته بودم و زل زده بودم به گوشی توی دستم. نمی دونم
چقدر اونجا مونده بودم که کتی زد به در و گفت:
- ساغر حالت خوبه؟
سست نگاهمو از گوشی گرفتم. با بیحالی چپوندمش توی جیبمو جواب
دادم:
- خوبم! میشه دست از سر من ور داری!
وبی صدا شروع به گریه کردم. به خودم فحش می دادم. نباید اینقدر احمقانه
رفتار می کردم. باید به جای اینکه هی بهش بگم نشد. شارژ باقی مونده رو
برای وقتی که موفق می شدم نگه می داشتم. دلم می خواست از دست این
حماقت سرمو توی دیواربکوبم. هر بار که پیامکی دادم به خودم می گفتم این
بار آخره دفعه بعد تا نتونستم سراغ گوشیم نمی رم. ولی هر بار که بهانه هام با شکست رو به رو می شد اینقدر ناامید می شدم که تنها راه دوباره انرژی گرفتن برام شده بود همون پیام های امیداورکننده آرس. به اینکه با کسی غیراز اهالی
فاطمه:
این خونه هم ارتباط دارم و کسی بیرون از اینجا نگرانمه! ولی حالا باید چکار
می کردم.
با بدختی لباس پو شیدمو سلانه سلانه به سمت اتاقم رفتم. روی تخت دراز
کشیدم و در اوج ناامیدی به خودم گفتم:
- سرنوشت رو بپذیر. تو باید آخر عمرت توی همین خونه باشی.
بعد از اون روز و خاموش شدن موبایل اینقدر ناامید شدم که دست از تالش
برداشتم. سعی کردم توی نقش ساغر فروبرم و بشم یه دختر آروم و حرف گوش کن. تعجب کتی و عظیم رو می دیدم ولی دیگه همه چیز برام بی اهمیت شده
بود. شبا تا مدت ها به سقف اتاق خیره می شدم و با سماجت سعی می کردم
به دختری که اسمش سرمه است و به آرس که اون بیرون نگران این دختره فکرنکنم. ازصبح دلشوره عجیبی داشتم. دو روز از بی خیالی من می گذشت. دوروزی
که سعی نکرده بودم هیچ کاری بکنم. باوجود اینکه مثل یه بچه آروم و بی
دردسر شده بودم ولی بازم کتی سایه به سایه با من بود. رفتاش و لحنش هیچ
دوستانه نبود و اون موقع بود که تازه احساس می کردم واقعا اینجا زندانی شدم.
جلوی تلویزیون نشسته بودم و کانال ها رو بالا و پایین می کردم که اتفاقی
افتاد که خیلی عجیب بود. عصر بود که یکی اومد در خونه. عظیم خونه نبود.
یکی از همسایه ها بود. می گفت دیواری که با اونا مشترک داریم نم داده و داره
اتاق اونا رو خراب می کنه. از اداره آب اومده بودن ببین لوله های ما مشکل
داره یا نه! می دیدم که کتی حسابی مستاصل شده. چند بار رفت توی یکی
از اتاقها و دوباره اومد بیرون. دیوار کاملا نم برداشته بود و معلوم بود. مدام با
تلفن قدم می زد و شماره عظیمو می گرفت. ولی مثل خیلی از مواقع دیگه
عظیم جواب نمی داد. از اون طرفم. زنگ خونه مدام به صدا در می اومد. نمیدونم چرا دلشوره ای که از صبح داشتم و این اتفاقی که افتاده بود برام یه حس عجیب به وجود آورده بود. در طی مدتی که به این خونه اومده بودیم. یادم نمیآد کسی زنگ این خونه رو زده باشه. با همسایه ها هیچ رفت و امدی نداشتیم
و کسی هم سراغی از ما نمی گرفت. حالا این اتفاق انگار به خونه سوت وکور ما هیجان داده بود.
بدون اینکه به روی خودم بیارم به کارم ادامه دادم ولی تمام حواسم به کتی بود
که با قدم های تند به سمت آیفون رفت و برش داشت:
- بله!
...
- ببینید آقا من اینجا فقط خدمتکارم نمی تونم بی اجازه صاحب خونه کسی
رو راه بدم.
....
نمی دونم طرف چی گفت که کتی با حرص آیفون رو گذاشت و رفت سمت
چوب لباسی دم در. برای اینکه زیادی هم تابلو نباشه گفتم:
- چی شده؟
کتی نگاهی به من کرد و گفت:
- همسایه اومده می گه دیوار بین دو خونه نم داده.