فاطمه:
وقتی درو پشت سرم بستم سعی کردم به خودم دلداری بدم که هیچ اتفاقی
نیافتاده. شاید عظیم می خواست بابت قفل بودن در یه بهونه ای بتراشه و کلیدو
ازم بگیره. سری تکون دادم دوتا مشت آب یه صورتم زدم:
- همینه! دختر نگران نباش... هیچی نمیشه. اونا هیچی نمی دونن و تو کاملا
در امانی تا نفهمن که تو یه چیزایی می دونی به هیچ چیز شک نمی کنن.
سینه ای صاف کردم و با اعتماد به نفس از روشوئی بیرون زدم و رفتم سمت
اتاقم. ولی قبل از وارد شدن به اتاق با صحنه ای که دیدم یک لحظه قلبم
ایستاد. کتی داشت زیرمیزتحریرمونگاه می کرد. انگار عضلاتم خشک شد
و تمام آب بدنم تبخیر شد. خشک شده به کتی که مشغول وارسی میزو
اطرافش بود نگاه کردم. تکونی به بدن خشک شده ام دادم و لبهامو تکون دادم:
- هیچ معلوم هست داری چکار می کنی؟
کتی با سرعت از زیرمیزبیرون اومد و به من نگاه کرد. اصلا دسپاچه و نگران
نبود و این بیشترمنو اذیت می کرد یعنی از دیده شدن ابایی نداشت. دوباره به
خودم تکون دادم. سعی کردم مثل خود ع*و*ض*یش بی خیال باشم:
- گفتم داشتی چه غلطی می کردی؟
دستاشو جلوش توی هم قالب کرد و گفت:
- وظیفه ندارم به شما جواب بدم. بهتره زودتر آماده شید.
و به طرف در اتاق رفت و کنار در ایستاد. نگاهمو که به شدت انزجار ازش می
بارید از کتی گرفتم و رفتم سمت کمدم. لباسمو بیرون کشیدمو برگشتم و
طلب کار به کتی گفتم:
یک دقیقه که می تونی بیرون باشی؟
و پوزخندی زدم و گفتم:
- یا می ترسی از دستور اربابت سرپیچی کنی؟
کتی بدون حرف بیرون رفت و در و نیم بسته گذاشت. وقتی مطمئن شدم منو
نمی بینه به سمت میزرفتم و زیرش خزیدم. به شماره ای که آرس داده بودم
نگاه کردم. کاملا توی حاشیه بود و اگه کسی دقت می کرد متوجهش می شد.
در ضمن اینقدر چیزای مختلف اونجا نوشته بودم که با یکی دو نگاه نمی شد
شماره رو پیداکرد. ولی نباید ریسک می کردم در اولین فرصت شماره باید
پاک می شد.
فوری بیرون اومدم و همون جور که فکرم مشغول حرکت کتی بود لباسمو
عوض کردم. دو دقیقه نشده کتی دوباره درو باز کرد. رومو برگردوندم و برسمو
از جلوی آینه برداشتم و به موهام کشیدم. چرا کتی زیرمیزونگاه کرده بود؟ به چیزی شک کرده بود؟ یا باز توی خواب حرف زده بودم؟
لبمو گزیدم و اخم کرده و بدون توجه به کتی که منتظرم ایستاده بود از اتاق
بیرون زدم و مستقیم به سمت پله رفتم که صدای کتی رو شنیدم:
- خانم؟!
برگشتم و مستقیم نگاهش کردم. با دست به ته راهرو اشاره کرد و گفت:
- از این طرف!
نتونستم تعجبمو پنهان کنم.
- چرا؟
- پدرتون توی اتاق خودشون هستن!
فاطمه:
چشمام از حد معمول گردتر شد. عظیم می خواست منو توی اتاقش ببینه.
اتاقی که تا حالا به روی من بسته بوده؟ نگاهی به کتی کردم تا شاید از چهره
اون چیزی دستگیرم بشه. ولی صورت کتی کاملا عادی و خونسرد بود. به
پاهام تکونی دادم و راه افتادم سمت اتاق عظیم. کمی استرس داشتم ولی سعی
کردم با فکر کردن به چند روز آینده و رفتن از این خونه به خودم امیدواری بدم.
پشت در اتاق کتی چند ضربه به در زد که صدای عظیم رو شندیم:
- بیا تو!
کتی درو باز کرد و به من اشاره کرد که وارد شم. نگاه متعجبمو از کتی گرفتم و
رفتم تو. عظیم پشت میزش نشسته بود و داشت توی لپتاپش یه کارایی می
کرد. بدون اینکه نگاهشو از مانیتورش برداره گفت:
- بیا تو چرا دم در ایستادی؟
نگاهی به کتی انداختم که هنوز کنار در ایستاده بود. پاهامو تکون دادم و رفتم
تو. اینجوری که من داشتم تابلو رفتار می کردم هر کی بود می فهمید یه چیزی
زیر سرم هست که اینجوری هول کردم. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.
وقتی دو قدم جلو رفتم. در پشت سرم بسته شد. برگشتموبا ترس به در بسته
نگاه کردم. وقتی دوباره چرخیدم. عظیم صندلیشو چرخونده بود و دست به
سینه منو نگاه می کرد. نگاهمو از چشماش گرفتم. چون احساس می کردم با نگاهش داره فکرمو می خونه. نگاهمو چرخوندم روی وسایل اتاق. اون بار
اینقدر هول بودم و اضطراب داشتم که نفهمیدم چی به چیه. این بهونه باعث
می شد که مجبور نباشم نگاهش کنم.
خوب؟
این حرف عظیم که دقیقا نمی فهمیدم منظورش چیه باعث شد از دید زدن
اتاقش دست بردارم. یه نیم نگاه بهش انداختم و گفتم:
- خوب چی؟
چند ثانیه با مکث نگاهم کرد و گفت:
- نظرت درباره اتاقم چیه؟
سعی کردم طبیعی باشم. اینجورکه من عین مجسمه وایساده بودم نشون نمی
داد دختری هستم که به اتاق پدرش رفته. بیشتر شبیه همون اسیری بودم که
برای توبیخ اومده توی اتاق رئیس. پس یه چرخی زدم و بعد شونه ای بالا
انداختم و گفت:
- نظر خاصی ندارم!
عظیم سری تکون داد و گفت:
- فکر می کردم برات جذابیت داشته باشه!
با بی تفاوت ترین لحنی که می تونستم گفتم:
- اتاقه دیگه!
ونمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیه. راه افتادم سمت تخت تا روش بشینم
که عظیم با دست به میزش اشاره کرد و گفت:
- بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم!
و دوباره به سمت لپ تاپش چرخید. مردد راه افتادم سمت میزش و کنارش
ایستادم. لپ تاپشو به سمت من چرخوند و بعد یه پوشه رو باز کرد و یه فایلو
انتخاب کرد. فایل باز شدد. در همون ثانیه اول چشمام گرد شد و بدنم چنان
فاطمه:
دچار افت دما شد که برای چند ثانیه فکر کردم واقعا مردم. تصویراتاق عظیم
رو نشون می داد. از یه گوشه از اتاق. سرم اتوماتیک به سمت کمد انتهای اتاق
چرخید. زاویه همون بود. ولی جز چندتا جعبه روی کمد چیزی دیده نمی
شد. عظیم چند ضربه زد روی میزکه باعث شد به اون نگاه کنم. تصویر رو
نگه داشته بود. دقیقا جایی که من وارد اتاق شدم. عظیم اشاره ای به تصویر
کرد و گفت:
- چه توضیحی داری؟
الان شده بودم. تصویر دوباره راه افتاد. رفتم سمت میزش. لپ تاپو برداشتم.
جویدن ناخن. تایپ کردن. گریه کردن و بعد رفتن. همه رو با وضوح کامل و
مو به مو ضبط کرده بود. وقتی بعد از گذاشتن لپ تاپ سر جاش خارج شدم.
عظیم تصویرو نگه داشت و به سمت من که مثل میت ایستاده بودم و لرزش
پاهام باعث شده بود که میزو بگیرم تا نیافتم نگاه می کرد.
- تو اتاق من چکار می کردی ساغر؟
برو بر عظیمو نگاه می کردم و نمی دونستم چی بگم. کاملا معلوم بود که داره
سعی می کنه عصبانی نشه. چون دوباره صورتش سرخ شده بود و رنگ روی
پیشونیش کمی برجسته شده بود. وقتی دید لب از لب باز نمی کنم دوباره
حرفشو تکرار کرد.
- منتظرم ساغر...چرا بدون اجازه مثل دزدا اومدی سراغ لپ تاپ من؟ با کی
می خواستی حرف بزنی؟ چی می خواستی بگی که من نباید می فهمیدم؟
ولی من اصلا نمی تونستم حرف بزنم. ذهنم افتاده بود به منفی باقی. حتی نوع
مرگ فجیع خودم هم جلوی چشمم اومد. چه توضیحی باید می دادم؟ چی
باید می گفتم؟ از آرس؟ اگه آرس لو می رفت جون من و اون هر دو به خطر
می افتاد. عظیم بالاخره از کوره در رفت و مشت محکمی روی میزکوبید که
باعث شد به شدت جا بخورم.
- با توام ساغر! کری؟
نباید همین جور خشکمم می زد تا عظیم هر فکری می خواد بکنه و منو از
هستی ساقط کنه. عظیم زل زده بود توی چشمام و نمی ذاشت فکر کنم. ولی
نگاهمو چرخوندم و ذهنمو به کار انداختم.
- یاالله دختر یه بهونه بتراش زود باش....
لبامو تر کردم. باید حرفی می زدم. باید خودمو از این مخمصه نجات می
دادم.
- من....
مکث کردم. هنوز هیچی به ذهنم نیامده بود. نمی تونستم هر حرفی بزنم. من
دیگه دختر عظیم نبودم که بخوام بی خیال از کنار این ماجرا بگذرم. انگار که
دختری بدون اجازه به وسایل باباش دست زده. باید یه دلیل می آوردم تا ذهن
عظیم رو قانع کنه.
- تو چی؟ ساغر حرف بزن...
نگاهم به میزبود.
- نه شایدم بهتر این باشه که خودمو هنوز دختر عظیم بدونم....راهش
همینه...اگه دخترش بودم. اگه عظیم بابام بود...چه دلیلی می تونستم براش
فاطمه:
بیارم...دلیلی که دخترا برای باباشون می آرن....چی بیشتراز همه یک پدرو
نگران می کنه؟ سلامتی دخترش؟ دوستاش؟ رفت و آمدش...
نفسی گرفتم. داشتم خراب می کردم. ولی این مکث ها رو بهتر بود جوری
نمایش بدم که انگار نمی دونم چه جوری باید ماجرارو توضیح بدم. دستی به
صورتم کشیدم تا مسیرنگاه عظیمو قطع کنم تا به مغزم فرصت بدم.
- نمی دونم چه جوری بگم!
صدای عظیم عصبی بود. ولی از اینکه حرف زده بودم یه خورده آروم شده بود.
- منظورت چیه؟
کمی پا به پا شدم. نگاهی به اطراف انداختم.
- می تونم بشینم!
سر تکون داد. ولی اخمش باز نشد. با سر به تخت اشاره کرد و گفت:
- بشین...می خوام بدونم چی باعث شده از قوانینی که گذاشتم سرپیچی
کنی؟
روی تخت نشستم و یه خورده توی جام جابه جا شدم داشتم وقت می کشتم.
آره از قوانینش سرپیچی کردم. خودشه...قوانینش می گفت...عشق و عاشقی
تعطیل...ملاقات و شماره تلفن تعطیل....یک لحظه احساس کردم تنها راه
نجاتم همینه باید قانعش کنم. با همین راه. نگاهمو دوختم به دستام و با مظلوم
ترین لحن مممن گفتم:
- من می خواستم با آرس چت کنم...
ودوباره مکث کردم. داشتم به خودم وقت می دادم که بقیه داستانو بسازم. نمی
دونستم اینکه اسم آرس اوردم درسته یا نه. ولی خوب بهتر بود ریسک نمی
کردم. شاید دروغم رو می شد. شاید چیزای دیگه ای هم توی لپ تاپش
داشت. شاید مکالمه بین ما دو تا رو خونده بود سر تا تهش. عظیم وقتی دید
ساکتم دوباره با تحکم گفت:
- چرا نسیه حرف می زنی؟ چی می خواستی بهش بگی که من نباید می
دونستم.
خدایا به چه خفتی افتادم. چشمامو به هم فشردم و لب باز کردم.
- ازش خوشم اومده بود. می خواستم بهش بگم. احساس می کردم اونم منو
دوست داره. می خواستم یه قرار بگذارم ببینمش...شما گفته بودین...عشق و
عاشقی تعطیل...
پرید بین حرفم:
- باید باور کنم؟
دستامو توی هم پیچوندمو سعی کردم لحنم متقاعد کننده باشه. سعی کردم
واقعا عظیمو بگذارم جای بابام:
- می خوای الان براش پیام بگذارم ببینین راست می گم. اون روز که رفتم خرید
توی پاسا قرار گذاشتیم...ولی نیامد...یا شایدم من نتونستم پیداش کنم. چون
اون دوتا قول تشن همراهم بودن جلو نیومد....می تونین از اون دوتا هم بپرسین
که یه دفعه پشیمون شدمو اومدم خونه. از اون روزم دیگه باهاش چت
نکردم...خودتون می تونین چک کنین...
اینجای حرفم که رسید. عظیم محکم روی میزکوبید و گفت:
فاطمه:
چطور تونسی ساغر...چطور....؟مگه من نگفته بودم نباید با کسی ارتباط
برقرار کنی...هان!!!
توی خودم جمع شدم. حالا که شروع کرده بودم باید تا آخرش می رفتم.
دوباره زبونمو به کار انداختم لحنمو به حد نهایت مظلوم کردم:
- من تنهام...کسی رو ندارم...خسته شدم...شمام که هیچ وقت
نیستین...زندگی من پر شده از قانون های مختلف...
بعد سرمو بالا گرفتم. دیگه می دونستم باید چی بگم. طلبکار نگاهش کردم و
داد زدم:
- و همش تقصیر شماست...شغل شما و اون کارای وحشتناکتون...همه
ایناست که نمی ذاره منم مثل دخترای عادی زندگی کنم....منم دلم می خواد
مثل بقیه دخترا عاشق بشم...ازدواج کنم...زندگی کنم..حتی خود شما هم
دارین زندگی می کنین. من اون عکس روی مانیتورو دیدم...اون کی بود؟
بهش مهلت ندادم. نگاهش یه لحظه وحشت کرد ولی من بدون مکث ادامه
دادم:
- می دونستم سرتون یه جای دیگه گرمه.. زن گرفتین و عکس اون ع*و*ض*ی
رو گذاشتین روی....
با این حرفم انگار عظیم منفجر شد. از جا پرید و داد زد:
- خفه شو...دختر...خفه شو...تو حق نداری....حق نداری اسم...
صداش اینقدر بلند بود که ناخودآگاه دستام روی گوشام رفت.
همون موقع در به شدت باز شد و کتی وارد اتاق شد و همین باعث شد که
عظیم حرفشو نصفه رها کنه و جاش عین گاو زخمی نفس نفس بزنه! کتی تند به سمت من اومد و دستمو گرفت. عظیم چند تا نفس عمیق کشید. کتی
نگاهش می کرد. به یه حالت خاص...عظیم بالاخره به خودش
اومد...خشمشو مهارکرد و زیر لب زمزمه کرد:
- بلند شو برو تو اتاقت.
به عظیم که با یه درد وحشتناک توی چشماش به من زل زده بود نگاه کردم.
نگاه منم واقعا مستاصل بود. کتی دستمو کشید و بلندم کرد. راه افتادم
سمت در.- خیلی بد شد. خیلی حالا باید یکی دو روز صبر کنم تا این گند بوش بخوابه
تا بتونم برای بیرون رفتن بهونه جور کنم.
توی فکر بودم و داشتم سعی می کردم خودمو دلداری بدم. ولی درست زمانی
که داشتم از در خارج می شدم عظیم با صدایی که خش دار و خسته به نظر
می رسید گفت:
- در ضمن...دیگه حق بیرون رفتن نداری،مگه در مواقع خیلی ضروری. در
اون صورت هم کتی باید سایه به سایه همراهت باشه.
تمام انرژیم تحلیل رفت.پاهام شل شد. کتی دستمو کشید و بردم توی اتاقم.
حتی دیگه نمی تونستم حرف بزنم. هولم داد توی اتاق و گفت:
- همین جا بمون!
ودرو بست و تند رفت. با بی حالی به در تکیه دادم و همونجا سر خوردم و
روی زمین نشستم.
ادامه دارد.... عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_چهارم دوباره و دوباره خوابمو مرور کردم. نمی دونم چرا اون اسمی که
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_پنجاه_پنجم
تمام شد. زندانی شدم.
سرمو روی زانوهام گذاشتم و به بدبختی هام فکر کردم. به امیدی که انگار یک
لحظه خاموش شد.
- دیگه راهی ندارم. بیرون رفتن از این خونه زیر چشمای جغد صفت کتی کار
غیرممکنه.
نمی تونستم از جام بلند شم. واقعا انرژیم ته کشیده بود. تمام تنم به لرز افتاد.
دیگه احساس امنیت نمی کردم. برگشتم و به در اتاق نگاه کردم. کلید توی قفل
نبود. دیگه حریم خصوصی هم نداشتم. نگاهمو توی اتاق چرخوندم.
- ممکنه اینجا هم دوربین داشته باشه؟
با یادآوری کارهایی که توی این اتاق کرده بودم و مخصوصا موبایلی که پشت
میزقایم کرده بودم گریه ام گرفت. زانوهامو محکم تر ب*غ*ل کردم.
- نه ممکن نیست. اگه دیده بودن همون موقع اومده بودن سراغم...
موهامو چنگ زدم...
- پس چرا کتی زیرمیزو نگاه می کرد.
چهار دست و پا به سمت میزم رفتم. و زیرش خزیدم. انگشتمو با آب دهن تر
کردم و تند تند روی شماره کشیدم. بقیه چیزامهم نبودن. چیزایی بود که گاهی
توی ذهنم می اومد و اونجا می نوشتمشون. همون زیرموندم. یه جور احساس امنیت بهم می داد. باید هر جورشده به آرس خبر می دادم. از زیرمیز بیرون
خزیدم و رفتم سمت کمدم. جلو کمد زانو زدم و دستم و بین لباسا کردم
موبایلو پیداکردم. بدون اینکه دستمو بیرون بیارم. روشنش کردم و تند یه پیام
نوشتم:
- اتاق عظیم دوربین داشت. فهمیده رفتم تو اتاقش. بهش گفتم از آرس خوشم
اومده بودم خواستم تو پاساژ باهاش قرار بگذارم. ولی اون نیومده. فکر کنم باور
کرد. ولی دیگه اجازه ندارم برم بیرون. الان به شدت تحت نظرم.
و پیامو فرستادم. وقتی مطمئن شدم رسیده. خاموشش کردم. شارژ موبایل
داشت تمام می شد. باید همین مقدارو هم ذخیره می کردم برای روز مبادا. از
توی کمد یه چیزی همین جوری بیرون کشیدم که اگه دوربینی در حال دیدن
من باشه شک برانگیز نباشه. روی تخت نشستم و به دیوار تکیه دادم. سرمو به
دیوار چسبوندم و آه عمیقی کشیدم.
- الان تنها امیدم آرسه!
صبرکردم و وقتی عظیم از خونه بیرون رفت. بلند شدم و با تردید سمت کمد
رفتم. می ترسیدم برم توی راهرو رو چک کنم و بعد برم سراغ کمد. اگه دوربین
توی اتاقم باشه مشکوک می شدن. برای همین بی خیال شدم و با چند نفس
عمیق به سمت کمد رفتم. جلوش خم شدم و موبایلو پیداکردم. با اون یکی
دستم لباسارو این ور و اون کردم تا مشغول باشم. تا موبایل روشن بشه و بالا
بیاد قلبم تو حلقم می زد. هم زمان گوشمو داده بودم به راهرو تا بتونم صداها
رو تشخیص بدم. جواب اومده بود:
- خیلی بد شد! فوری یه خبر از خودت بده که مطمئن بشم خوبی. باید هر
جور شده یه راه دیگه به بیرون پیداکنی!
تند نوشتم:
فاطمه:
فعلا خوبم. هیچ راهی ندارم. کتی یه لحظه هم ولم نمی کنه.
- چاره ای نیست باید یه فکری بکنم.
- نمیشه...حتی کامپیوترمو هم گرفتن.
نگاهی به باطری کوچکی که بالای صفحه بود انداختم رنگ سبزش حالا
نارنجی شده بود.
- شارژ گوشیم هم داره تمام میشه.
- مدل گوشیت چیه؟
- سامسونگ از این لمسی هاست.
- اونجا کسی شارژر نداره کش بری؟
- اگه داشته باشه هم نمی شه کش رفت. اینجا یه مو جابه جاشه همه فهمیدن!
دیگه باید خاموش می کردم ولی قبل از اینکه بتونم صدای پایی توی راهرو شنیدم. وحشت زده گوشی رو بین وسایلم چپوندم و یه چیزی از کمد بیرون
کشیدم. وقتی ایستادم کتی جلو ایستاده بود.
- می خواین برین حمام؟
آب دهنمو قورت دادم با دیدن حوله ام که توی دستم بود به اجبار سر تکون
دادم. ولی تمام فکرم پیش موبایلی بود که شارژ نداشت و همون جا روشن
مونده بود. که کاش لال شده بودم و نمی گفتم آره. اومد سمت کمد و گفت:
- بگذار برات لباس آماده کنم.
خیلی خدایی بود که جیغ نکشم. فوری اخم کردم و گفتم:
- خودم چلاق نیستم.
بین راه متوقف شد. منم حوله رو که توی دستم بود و پیچوندمو برگشتم سمت
کمدم. هنوز عین چوب همون وسط ایستاده بود. چرا نمی رفت و گم نمی شد.
عصبی جلوی کمد ایستادم و لباسامو بالاپایین کردم. برگشتم و بهش گفتم:
- برو دوش آب گرمو باز کن. تا میام.
چند لحظه مکث کرد و نگاهم کرد. نمی دونم چرا حس می کردم کتی یه
چیزایی می دونه. برگشتم و با همون لحن دستوری گفتم:
- چرا خشکت زده؟ برو دیگه!
سری تکون داد و رفت. با رفتنش دوربین و احتمال لو رفتن رو فراموش کردم و
توی کمد شیرجه زدم. گوشی هنوز روشن بود. سه چهارتا پیام اومده بود.
دستام می لرزید. موبایلو توی جیب حوله ام چپوندم و تند تند یه دست لباس برداشتم و رفتم سمت حمام. کتی داشت می اومد بیرون. با بی تفاوت ترین
حالتی که بلد بودم از کنارش رد شدم و خودمو توی حمام پرت کردم. امکان
داشت که این همه پست باشن که حتی اینجا رو هم زیرنظر بگیرن؟ سری تکون دادم و سعی کردم اینجا رو تنها جای امن این خونه برای خودم تصور کنم. پس موبایلو از جیب حوله بیرون کشیدم و پیامارو خودندم:
- باید یه راه پیداکنی و بیای بیرون.
- ما فعلا امکان دخالت مستقیم نداریم. می فهمی دختر؟ باید بیای بیرون.
- من مطمئنم می تونی یه راه پیداکنی!
- سرمه از خونه لعنتی بیا بیرون!
اشک توی چشمام جمع شد. نمی دونم توی این پیامای سراسر هشدار چی
بود که باعث می شد بغضم بگیره. نمی دونم پشت این پیاما کی بود و منو از
فاطمه:
کجا می شناخت ولی با کوچکترین حرفش انگار که دری از امید به روم بازمی شد. جوابشو دادم.
- تمام سعیمومی کنم!
وگوشی رو خاموش کردم. تا خودمو بشورم و بیام بیرون. هر راهی که ممکن
بود بتونم از خونه برم بیرونو بررسی کردم.چه راه های مسخره ای هم که به
ذهنم نرسید. ولی مصمم بود که برم بیرون. هر چی که بود نباید امیدی به
اومدن آرس داشته باشم. خودش گفت فعلا نمی تونه دخالت م*س*تقیم بکنه.
سه روز بود که داشتم زور می زدم. هر کار به ذهنم می رسیده بود کردم. یه بار
خودمو زدم به دل درد و اینقدر اه و ناله کردم تا بلکه ببرنم دکتر ولی بابا به
جاش زنگ زد به دکتر که بیاد. نمی دونم این مدلو دیگه اختراع کرده بود. دکترا مگه مطب ندارن که راه می افتن می رن خونه مردم. دکتر اومد و منم کلی
دروغ سر هم کردم. خدا رو شکر برنامه ماهانه ام نزدیک بود و دکتر هم گفت
شاید مال همینه و مسکن داد و رفت. بعد از این عملیات ناموفق یه پیام به آرس
دادم:
- اولین تلاشم با شکست رو به رو شد.
و بدون اینکه منتظر جواب آرس بمونم گوشی رو خاموش کردم. روز بعد مدام
توی خونه چرخیدم و بعد هم نق زدم که حوصله ام سر رفته و می خوام برم
بیرون. کتی خانم پاسبان نگاشت و گفت تاعظیم خان نیاد و اجازه نده نمی
شه. عظیمم که نمی دونم کجا غیبش زده بود و من که فکر می کردم این
بهترین موقعیته که بزنم بیرون ا مانعی به اسم کتی برخورد کردم که هیچ جوره
کوتاه نمی اومد. هر چی غر زدم و خودمو زدم به مظلوم بازی و چند قطره
اشکم ریختم جواب همون بود. کتی حاضر نشد حتی با همراهی خودش از
خونه برم بیرون. در نهایت هم یه پوزخند اساسی مهمونم کرد که دلم می
خواست فکشو بیارم پایین. همون موقع به خودم قول دادم اگه یه روی موفق
شدم یه راهی به بیرون از این خونه پیداکنم قبلش حتما یه حال اساسی از این کتی ع*و*ض*ی بگیرم. مثل بار قبل فقط یه اس دادم و نوشتم:
- بازم نشد.
و یه جواب کوتاه که اومد:
- بجنب سرمه!
روزهای بعد هم به همین منوال. به بهونه اینکه یکی زنگ زده. ه*و*س سینما
کردم. حال که کامپیوترندارم می خوام برم کتاب بخرم. پوستم خیلی خشک
شده و بعد از حمام می سوزه ومی خوام برم دکتر متخصص پوست و هر فکر
احمقانه ای که امکان می دادم مجوز خروج من از این خونه باشه رو امتحان
کردم و هر بار که با شکست رو به رو می شدم می رفتم حمام. چون تنها جایی
بود که بدون ترس می تونستم به آرس پیام بدم و پیامم فقط یه کلمه بود:
- نشد!
و اونم هر بار یه جوابی می داد:
- باید بشه!
- بهونه نیار!
- بچه نشو می تونی!
فاطمه:
واز این چیزا. وقتی شد یک هفته و بازم کاری از پیش نبردم به شدت دچار
اضطراب شدم. چون از آخرین باری که به آرس پیام داده بودم آلارم تمام شدن
باتری هم فعال شده بود و این باعث شد که دیگه هر بار بهش پیام ندم و
بینشون فاصله بندازم و هر دو سه باری که نمی تونستم کار بکنم بهش خبر
بدم. همین جوابای کوتاهش انگار نیرویی بود برای نقشه های بعدی. بعد از
دو روز که هر چی زدم به در بسته خورد گوشیمو برداشتم و رفتم حمام. دوباره
همون کلمه نشد رو براش فرستادم. منتظر جواب شدم. هل می زدم که زودتر
گوشی رو خاموش کنم. یه جور دوگانگی بود. هم می خواستم جواب آرسو
بخونم و به خودم امید بدم که راهی به بیرون دارم. هم ترس از دست دان تنها
راه ارتباطیم.ناخنمو می جویدم و متظر جواب بودم که بالاخره اومد:
- من مطمئنم نقشه هات احمقانه است که جواب نمی ده. یه خورده مغزتو به
کار بنداز.
این همه منتظر مونده بودم. اینم از جوابش. اون لعنتی که نمی دونست من تو چه شرایطی هستم. هم باید نقش بازی کنم که من همون ساغرم و هم باید
بدون مشکوک شدن اونا یه راهی پیدا می کردم برم بیرون.م بغض کردم.
درحالی که از موهام آب می چکید به صفحه گوشی نگاه کردم. اینقدر
ناراحت شده بودم که حرصی شماره آرس و گرفتم. به محض زنگ خوردن
جواب داد:
- نگو که اشتباه کردم...
دهن باز کردم ولی تنها کلمه ای که تونستم بگم:
من...
بود و گوشی خاموش شد. با دهن باز مونده به صفحه تاریک گوشی نگاه
کردم. با وحشت چند بار دکمه پاورو فشار دادم و با حرص روی صفحه
انگشت کشیدم. هیچی! هیچی هیچی! موبایل خاموش شده بود. نمی دونم چند دقیقه به صفحه خاموش موبایل زل زدم و بعد ناباورانه گفتم:
- خاموش شد!
دسدت های لرزونمو دوباره روی صفحه کشیدم. مغزم اصلا کار نمی کرد.
همین جور بهت زده نشسته بودم و زل زده بودم به گوشی توی دستم. نمی دونم
چقدر اونجا مونده بودم که کتی زد به در و گفت:
- ساغر حالت خوبه؟
سست نگاهمو از گوشی گرفتم. با بیحالی چپوندمش توی جیبمو جواب
دادم:
- خوبم! میشه دست از سر من ور داری!
وبی صدا شروع به گریه کردم. به خودم فحش می دادم. نباید اینقدر احمقانه
رفتار می کردم. باید به جای اینکه هی بهش بگم نشد. شارژ باقی مونده رو
برای وقتی که موفق می شدم نگه می داشتم. دلم می خواست از دست این
حماقت سرمو توی دیواربکوبم. هر بار که پیامکی دادم به خودم می گفتم این
بار آخره دفعه بعد تا نتونستم سراغ گوشیم نمی رم. ولی هر بار که بهانه هام با شکست رو به رو می شد اینقدر ناامید می شدم که تنها راه دوباره انرژی گرفتن برام شده بود همون پیام های امیداورکننده آرس. به اینکه با کسی غیراز اهالی