#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2223
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2234
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2249
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2257
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2275
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2289
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2314
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2326
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/2345
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/2362
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/2381
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_دهم در مدتی که زیر سرم بودم از فرط خستگی بیهوش شدم.در خواب، حا
فاطمه:
#رمان
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_یازدهم
فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟
من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟
من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم
فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت:
-تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!!
من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه ..
فاطمه گفت:
-حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم.
من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم:
-حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان
حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت:
-دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟
بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت:
_بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!!
حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!!
ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم.
من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت:
_خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم!
حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!!
من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم:
حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید.
حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم.
گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم.
فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی...
حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست
گونه هاش سرخ شده بود.گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد.
من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم.
اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد..
@zemzemehdeltangi
تلفنم زنگ خورد.
کاش میشد جواب نداد.
کاش میشد تمام پلهای ارتباطیم با سایه های شوم زندگیم ویران میشد..
خیلی دلم میخواست بدونم اگر فاطمه میدانست چه دردسرهایی پشت خط انتظارم رو میکشند باز هم بهم تذکر میداد گوشیم رو جواب بدم؟؟
از زیر چادرم با دستان عرق کرده گوشی رو نگاه کردم.
نسیم بود.
میدانستم چرا زنگ زده و اینجا بین این دونفر واقعا نمیشد با او بحث کرد.گوشیم رو در حالت بی صدا گذاشتم . نگاه معنی داری بین من وفاطمه رد وبدل شد.دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت.گوشیم لرزش کوتاهی کرد.قاشقم رو روی بشقابم انداختم و پیامک نسیم رو از لای چادرم باز کردم.نوشته بود:
*گوشی رو جواب بده..داری چه غلطی میکنی؟ *
نمیدانم چرا اینقدر میترسیدم. اصلا تمرکز حواس نداشتم.قلبم طبق معمول محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید و تنفسم رو مختل کرده بود.حاج مهدوی کاملا مشخص بود که فهمیده مشکلی هست.فاطمه هم با نگرانی نگاهم میکرد.
حاج مهدوی در حالیکه سالادش رو چنگال میزد با لحنی خاص پرسید:
- ببخشید مشکلی پیش اومده؟
من سرم رو بالا گرفتم ونگاهی کوتاه به صورت محجوب و مغرور او انداختم و مثل نجوا گفتم:نه...
صدای ویبره گوشیم کلافه ام کرد با عصبانیت گوشی رو در دستم فشار دادم و خواستم خاموشش کنم که حاج مهدوی دوباره با حالتی خاص گفت: گوشیتون رو جواب نمیدید!!! این یعنی مشکلی هست!!
در یک لحظه فکر کردم وتصمیم نهاییم رو گرفتم.
صندلیم رو عقب کشیدم وبا حرکتی سریع بلندشدم
-عذر میخوام.اگر اجازه بدید من جواب تلفنم رو بدم وبرگردم.
حاج مهدوی با نگاهی خاص و سوال برانگیز گفت: اختیار دارید.راحت باشید.
و من در حالیکه گوشی رو کنار گوشم میگذاشتم به سمت بیرون رفتم و با نفسی عمیق سعی کردم عادی صحبت کنم.
_بله
نسیم بدون سلام احوالپرسی با عصبانیت بهم حمله کرد:
_حالا دیگه گوشی رو جواب نمیدی؟؟ معنی این کارها چیه؟! چیشده؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ !
هه!! فکر کن منم باور شه که تو نگرانمی!!
با لحنی سرد وناراحت گفتم:
_چیشده حالا یک دفعه دلتنگ من شدی؟! تو هیچ وقت اینقدر پشت هم زنگ نمیزدی!
_خیلی بی انصافی! ! من تا حالا بهت زنگ نمیزدم؟!
_نگفتم زنگ نمیزدی.!!! گفتم پشت هم میس نمینداختی.حتما اتفاق مهمی افتاده که اینقدر مسر بودی باهام حرف بزنی!
او نفس عمیقی کشید و گفت:
_اول بگو الان کجایی؟ !
_مسافرت!!! سوال بعدی؟؟
او با تعجب سوالم رو تکرار کرد.
_مسافرت؟؟؟؟ تو که جایی نداشتی بری؟! کس وکاری نداشتی!! کجا رفتی؟
دروغ گفتم:
_اومدم قشم!! و فرداصبح برمیگردم
_تو درقشم چیکار میکنی؟ چرا تنها رفتی؟!چرا بی خبر.؟
_توقع داشتی با کی برم؟ با کامران که کار دستم بده؟؟ یا با تو که همش تو اون شرکت لعنتیت هستی!!! خسته بودم ..احتیاج داشتم آب وهوایی عوض کنم.این کجاش اشکال داره؟
او که لحنش آرومتر ومهربانتر شده بود با نگرانی پرسید:
_ببینم چیشده عزیزم؟ کسی اذیتت کرده؟ نکنه کامران حرکتی کرده؟
حدسم درست بود.زنگ زده بود تا از زیر زبانم حرف بکشد چرا کامران را دک کردم.پس کامران با مسعود تماس گرفته بود.حالا چه حرفهایی بینشون رد وبدل شده بود خدا میدانست.هرچند پیش بینی آن حرفها زیاد هم سخت نبود.
گفتم:نه کامران تا حالا که یک جنتلمن کامل و بوده واز ناحیه ی او خطری تهدیدم نکرده!
او با کلافکی پرسید:
_پس دیگه چه مرگته؟؟
حوصله ی سین جین شدن نداشتم .با بی حوصلگی گفتم:
_نسیم من واقعا حوصله ی حرف زدن ندارم.وقتی برگردم همه چیز رو توضیح میدم.. فقط الان کاری به کارم نداشته باشید.
نسیم آهی کشید و با لحن دوستانه ای تهدیدم کرد:
_والا من که نفهمیدم تو دقیقا چه مرگته.وحتی نفهمیدم تو چطوری تک وتنها رفتی قشم! فقط امیدوارم این تنهایی کمکت کنه تصمیم درستی بگیری و کاری نکنی که بعدها پشیمون شی.
بی اعتنا به تهدیدش گفتم:
_بسیارخوب ممنون که درک میکنی...فعلا ..
و گوشی رو قطع کردم.
رفتم سمت میزمون.حاج مهدوی اونجا نبود.فاطمه تا منو دید در حالیکه باقی مونده ی غذاها رو داخل ظرف یکبار مصرف میریخت گفت:
دیرکردی چقدر!!! غذات از دهن افتاد!
پرسیدم :حاج آقا کجاست؟
گفت:نمیدونم.غذاشو سریع خورد و پاشد رفت.بنده خدا معذب بود.نباید اصرارش میکردی اینجا بشینه.
@zemzemehdeltangi
من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم:
_چه ربطی داره؟! مگه ما لولوییم؟!! یک لقمه غذا بود دیگه..با کنار ما عذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفی شما در این رستوران جای خالی میبینی که این حرفو میزنی؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشکل داشت خودشون نمینشستند!!
فاطمه متعجب از لحن تندم گفت:
_چیزی شده؟ انگار سر جنگ داری!
به خودم اومدم.حق با او بود.خیلی در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و به باقی مونده ی غذام نگاهی انداختم ولی دیگر میل به خوردن نداشتم.فاطمه دستش را روی دستم گذاشت وگفت:
_من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخوای..پرسیدم چون نگرانتم.
لبخند قدرشناسانه ای زدم:
-خوبم....واسه تغییر باید از خیلی چیزها گذشت. .دارم میگذرم...مهم نیست چقدر سخته..مهم اینه که دارم میگذرم.
فاطمه بانگرانی پرسید:
_کمکی از دست من برمیاد؟
_آره..شاید دعا!
کیفم رو از روی میز برداشتم.
گفت:غذات هنوز تموم نشده...
نگاهی دوباره به بشقابم انداختم ونجوا کردم:
-بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد..
فاطمه گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم کرد.
حاج مهدوی از آنسوی سالن به طرفمون می اومد و من قد وبالای او را در دل تحسین میکردم.تصور کردم اگر او بجای این لباس کت وشلواری شیک میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهای دورو برم بود! او با اینهمه جذابیت چرا حاضر به پوشیدن این لباس شده بود؟!او هم جوان بود، هم زیبا!! او هم میتوانست مثل باقی مردهای هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانی کند ولی این راه واین لباس رو انتخاب کرده بود.هرچند من عاشق این لباس بودم.لباسی که خوشبختانه تن هرمردی در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود!
حالا یا این از خوش اقبالی من بود یا بخاطر خاطرات خوب کودکیم...
نزدیکمون شد..
باز با همان نگاه محجوب!
گفت:ببخشید معطل شدید..
من او رو معطل کرده بودم..من او را از کار وزندگی انداخته بودم اونوقت او از ما بابت معطلی عذر میخواست!
ازمن پرسید :بهترید؟
وقتی مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.با نگاهی مستقیم زل زدم به چشمانی که فقط گوشه ی چادرم رو میدید وگفتم:
خیلی خوبم..مگر میشه بنده های خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم!
چقدر شبیه خودش حرف زدم! حتی لحن حرف زدنم همانند خودش بود..کاش حیای نگاه او هم یاد بگیرم.!! فکر میکنم از زمانیکه خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!! هر پسری که منو میدید و میخواست لب به تحسینم وا کنه همیشه یک غزل از چشمام ونگاه بی حیام میخوند!!!مسعود میگفت اون چشمای سگیته که پسرها رو مچل خودش کرده!! این راز رو وقتی مسعود برملا میکرد چهره ی نسیم دیدنی بود! نسیم از همون ابتدا بهم حسادت داشت.
حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر کرد.عبایش رو مرتب کرد و بدون کلامی با قدمهای بلند به سمت در رفت.
قلبم از جا حرکت کرد.
فاطمه بی خبر از همه جا پلاستیک غذاها رو از روی میز برداشت و درحالیکه بازوی منو میگرفت گفت:زود باش فک کنم خیلی دیره.حاج مهدوی عجله داره..
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
@zemzemehdeltangi. منبع
حس بی پناه شدن داشتم.
مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبی که اون خانومه از صف اول جدام کرد فرستادتم آخر صف...
اون روزها هم نمیخواستم اشکم پایین بریزه ولی اشکهام فرمانبردار خوبی نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز!
نمیخواستم حاج مهدوی یا فاطمه اشکهامو ببینند .
پشتم را به آنها کردم و وانمود کردم که چادرم رو درست میکنم. سریع از زیر چادر اشکهای بی پناهم رو از روی گونه هام پاک کردم. فاطمه کنار گوشم نجوا کرد.
-عسل چته؟! چرا امروز اینطوری شدی تو..
جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوی و فاطمه جاموندند.
ولی طولی نکشید که عطر حاج مهدوی رو کنار خودم حس کردم.
باز طبق عادت همیشگی ریه هام رو پر از عطر آرامش بخشش کردم. او با لحن آرومی گفت:
کجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفه.
ایستادم. چشمهام تازه خشک شده بود.
وقتی باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش کردم.
تمام اندامش رو به سمت من چرخانده بود ولی نگاهم نمیکرد.
تصویری که مدام در این چند مدت تکرار میشد!
میدونستم اینبار دیگه به هیچ طریقی نگاهم نمیکنه.
ولی من فرصت داشتم..فرصت داشتم او رو با دقت بیشتری ببینم.چشمهای درشت وروشنش، ریشهای یک دست و خرمایی رنگش..و ترکیب بندی عضله های صورتش که خداوند با هنرمندی تمام نقاشیش کرده بود.!!
فهمید نگاهش میکنم.مردمک چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یک...دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم کرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمه اینجا نبود داد میزدم.هوار میکشیدم که آهای چه خبره؟! جرم من چیه که اینطوری نگاهم میکنی؟! من شاید مثل فاطمه پاک و باوقارنباشم..ولی اونقدر شخصیت دارم که گدایی محبت تو رو نکنم پس خودت رو نگیر...
فاطمه بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش کرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانه زندگی میکردم.با اخم از فاطمه پرسیدم:
از کجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتی او کوچکترین توجهی به من ندارد!
از این به بعد با او کلامی حرف نمیزنم که مبادا خدای ناکرده موحب گناه ایشون بشم!!!
فاطمه که هرچه بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهی به هردوی ما کرد.حاج مهدوی به فاطمه مسیر رو اشاره کرد و هر سه نفر راه افتادیم.کنار خیابان ایستاد و با ماشینهایی که کنارپاش ترمز میکردند درباره ی مسیر وقیمت حرف میزد.فاطمه با شرمندگی به من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونی هزینش چقدر بالا میشه؟ ! من عصبی و سر افکنده درحالیکه دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمه با تعجب پرسید:هیچ معلومه چته؟ چیشده آخه؟! چرا یک دفعه اینقدر تغییر کردی؟! حاج مهدوی هم یه مدلیه.اگه تمام مدت کنارتون نبودم شک میکردم یه چیزی شده.
فاطمه اینقدر پاک و معصوم بود که نمیدونست بخاطر یک نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوی هم مثل باقی نزدیکانم منو با بی رحمی قضاوت کرده..
پوزخندی زدم و سر تکان دادم.ولی فاطمه اینقدر دانا و با ادب بود که سکوت کرد و با اینکه میدانست پوزخند من خیلی جوابها در پسش داره چیزی نپرسید!
بالاخره حاج مهدوی با یک نفر کنار اومد و به ما اشاره کرد سوار ماشین بشیم.وقتی نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچکس با این قیمت نمیبرتتون..من به احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طی کردم!
حاح مهدوی با خنده ی کوتاهی گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبه که رعایت میهمان میکنید.بیخود نیست که مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند!
من که حسابی همه ی اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بی رحمانه ی حاج مهدوی سرافکنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طی کردید؟
راننده که جاخورده بود نگاهی از آینه به من کرد و با مظلومیت گفت:سی تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سکوت ماشین از پنجره ی فاطمه، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم کردم.
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️❤️
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
@zemzemehdeltangi. منبع
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2223
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2234
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2249
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2257
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2275
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2289
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2314
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2326
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/2345
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/2362
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/2381
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/2398
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_یازدهم فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.
فاطمه:
#رمان
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_دوازدهم
کاش میشد زمان را به عقب برگردوند!
کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
کاش من هم شبیه فاطمه بودم!
کامل و دوست داشتنی و پاک!
پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم میآمدند. اما نه!
من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات! !
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟
بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی! !
فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود.
بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟!
تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم :
_یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم.
حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت:
-صبر کنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد
-کارتون درست نبود!!!
خودم رو به اون راه زدم و با غرور گفتم:
کدوم کار؟
-حساب کردن کرایه کار درستی نبود
گفتم:من اینطور فکر نمیکنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم.
چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میکرد.
گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید
گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید
او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!!
از کنایه اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!!
من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا
فاطمه میان بحثمون پرید:
سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت:
_نمیدونستم شما ساداتی!
زده بودم به سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟
او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم
و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
@zemzemehdeltangi
✹﷽✹
بالاخره طاقت فاطمه طاق شد.با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید:
تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی..از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟
با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم:
-اشتباه نکن..اسیر ما نبوده اسیر من بوده!!هردوتاتون اسیر من بودید..ممنونم از محببتتون..
و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم.حوصله شلوغی رو نداشتم.یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ...
باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟
من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند.
هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم....
تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد.
-عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟
با گریه گفتم:جان؟
-سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟
من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه.
-آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه..
-فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم
او با لحنی دلگرم کننده گفت:
باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون
من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی
وگوشی رو قطع کردم.
چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم.
کامران بود
* سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم*
دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود
*عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت*
اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟
تا کجا پیش رفته بودم؟؟
کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره!
با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس.
دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم
یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!!
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
@zemzemehdeltangi
✹﷽✹
یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی باهاش تجارت کردم. اسم این قربانی میلاد بود.خدا میداند که با چه بی رحمی و رذالتی او رو پس زدم و کلی هم با آب وتاب وافتخار از کارم یاد میکردم.
میلاد از دید خیلی از دخترهای امروزی یک مرد جذاب و خاص بود ولی برای من درست مثل باقی مردهای دورو برم چشمان هیز و ذات کثیفی داشت که تنها با دروغ و بازی سعی بر جذاب جلوه دادن خودش داشت.او بیشتر سعی میکرد مثل بازیگرهای هالیوودی رفتار کنه و حتی اینقدر شبیه یکی از اون بازیگرهای معروف رفتار میکرد که یکبار با گوشه و کنایه بهش گفتم چرا سعی میکنی ادای اون بازیگر رو دربیاری؟ او هم سرخ وسفید شد و گفت من خودم متوجه نشدم! کاملا غیرارادیه..و نهایتا وقتی با نگاه سردم مواجه شد ادامه داد:
پس سعی کنم کمتر فیلمهاشو نگاه کنم که اینطوری رو رفتاراتم تاثیر نذاره.
میلاد در مدتی که با او بودم خیلی تلاش کرد تا با وعده ها و ول خرجیهاش منو به خواسته های کثیف خودش برسونه ولی من هربار بنا به بهانه هایی اونو میپیچوندم. تا جاییکه یک روز خودش به حرف اومد و با گلایه گفت:
تو فکر میکنی چون خشگلی میتونی با احساس مردها بازی کنی؟
من با همون غرور و عشوه گری خاص خودم نگاهش کردم و او ادامه داد:
_این منصفانه نیست که دل عشاقت رو به درد بیاری و اونها رو عذاب بدی..
بلند خندیدم و برای طرز تفکر احمقانه ش ابراز تاسف کردم.
گفتم:این چه عشقیه که به یک مرررررد اجازه میده حرف عشاق دیگه رو به زبون بیاره و حتی در مقام دفاع از اونها بربیاد؟!
مونده بود چی بگه که صورتمو نزدیک صورتش بردم و با تتفر و تحقیر نگاهش کردم و جملات سرد و بی رحمم رو نثارش کردم:
_من دنبال یک مرد خاصم.مردی که منو برای خودم بخواد و نسبت به من غیرت داشته باشه.نه اینکه امروز منو بدست بیاره و فردا که فارغ شد بره سراغ یکی دیگه..تو مرد مورد علاقه ی من نیستی جوجو! !! جوجو رو به عمد جوری ادا کردم که لبهام به حالت بوسه قرار بگیره. واو دیوانه وار خیره به لبهای منو وحرفهای کوبنده ام با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
تو واقعا یک زن اغواگری!!
سرم رو عقب کشیدم و با گوشه ی چشمم نگاهی به سرتاپاش انداختم و اون از طرف من، آخرین دیدار بود.دیداری که برای من سود فراوانی داشت وصاحب طلاهای زینتی و لباسهای فاخری شدم ولی برای او جز تحقیر وخماری واحیانا حسرت به تاراج رفتن اموالش هیج سودی نداشت.'
بله ....من کارهایی کرده بودم که تا اون زمان برام افتخار آمیز بود و از دیدن نیاز در چشمان مردها احساس لذت وغرور میکردم.اما الان تازه دارم بیدار میشم.تازه دارم میفهمم که چقدر از اون روزها بیزارم.روزهایی که با نقاب سیاه و منفعت طلبی گذرانده میشد.روزهایی که من را از دیدن آقام در خواب محروم کرد.
دوباره یک پیامک دیگه روی گوشیم اومد. مسعود بود
🔵سلام چطوری؟ هر کی ندونه من میدونم نقشه ت چیه.دمت گرم.حسابی داغونش کردی از ظهرتاحالا بدجور خرابته.فکر کنم وقتی برگردی سرتا پاتو طلا کنه تا جلدش شی..البته از تو بهتر کجا گیرش میاد شهد طلااااا🔵
گوشی رو با حرص ونفرت خاموش کردم.یعنی من اینقدر کثیف بودم که او درموردم چنین برداشتی داشت؟؟؟ سرم رو میان دستانم گرفتم و تا میتوانستم زار زدم...
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولی احساس کردم کسی دارد نگاهم میکند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوی بود!!
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
منبع
@zemzemehdeltangi
✹﷽✹
حاج مهدوی مقابلم بود.
با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود که او اینجا چه میکند؟!
نکنه خواب بودم.؟؟؟
او اینجا، در این تاریکی درست مقابل من ایستاده بود.
چادرم رو روی صورتم کشیدم تا اشکهایم رو نبیند.هرچند،این کار بیهوده ای بود و او حتما از صدای هق هقم ردم رو پیدا کرده بود!
چرا چیزی نمیگفت؟
نکند جنی ..روحی.. چیزی بود که در لباس حاج مهدوی ظاهر شده بود؟
من حتی به این وهم، هم راضی بودم.
تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سکوت را شکست.
چقدر صدایش زیبا بود.
-قبلا گفته بودید میخواین باهام حرف
بزنید.یادتونه؟؟
درست میشنیدم؟ او با من بود؟؟؟
دستم رو روی سینه ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روی صورتم کنار کشیدم و میان پرده ی اشکم با حیرت نگاهش کردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتی دید چیزی نمیگم سعی کرد یادم بیاورد:
-تو دوکوهه...وقتی رو خاکها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میکنید که راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم.
من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینکه کسی او را در این گوشه با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟
بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولی اشکهایم هنوز دست از تلاش برنمی داشتند.
او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یک عالمه سوال و التماس نگاهش میکردم.تلفنش زنگ خورد.
جواب داد.
انگار صحبت درباره ی من بود!
-بله..الان پیش من هستند.اگر زحمتی نیست به خانوم بخشی اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشکرم.یاعلی
ظاهرا غیبتم همه رو خبردار کرده بود!
وای فاطمه میگفت این اتفاق به ضرر بسیج اون ناحیه و مسجده.
من چقدر امروز خرابکاری کرده بودم!
حاج مهدوی تسبیحش رو مشت کرد و سر به زیر انداخت. منتظر بود تا چیزی بگویم. ولی من هرچه به ذهنم فشار می آوردم نمیدونستم از کجا شروع کنم و اصلا چی بگم؟!!
آهی کشید و پرسید:
نمیخواین چیزی بگید؟....
وقتی دوباره با سکوتم مواجه شد پشت کرد تا آنجا را ترک کند.
من اینو نمیخواستم.
میخواستم او کنارم بماند ..برای همیشه.
حتی اگر حرفی نزند.
با دلخوری گفتم:
هرچه بود تموم شد...من واقعا متاسفم که امروز باعث زحمتتون شدم..
او به طرفم برگشت.
یک قدم جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:
- باز هم که رفتید سر خونه ی اول!!عرض کردم بنده، به جدتون قسم، حتی به اندازه ی سر سوزنی از خدمت به شما ناراحت وخسته نشدم.
او ادامه داد:
میفرمایید هرچه بوده تموم شده ولی الان قریب به دوساعته اینجا با این حال وروزنشستید و از کاروان جدا شدید!
من درحالیکه اشکهام رو پاک میکردم گفتم.
اینجا نشستن من هیچ ارتباطی به اتفاق امروز نداره.من برای خلوت و درد دل باخدا اینحا نشستم.این کجاش مشکل داره؟
او لحنش را آروم تر کرد وشاید با کنایه گفت:
-ان شالله که همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه.
من مستقیم نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
-چیشد؟! به گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟!
او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درک کرد.
ولی من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن به تهران من حسابی تنها و بی پناه میشدم.شاید جمله ای نگاهی..چیزی میتونستم از او بعنوان یادگاری ببرم تا در تلاطم مشکلات وتنهاییهام امیدوارم کنه.
او گفت:
_بنده از همون ابتدا عرض کردم که سراپاگوشم ولی شما قابل ندونستید.
کاملا پیدا بود که ترجیح میدهد از من فرار کند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریکی اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمه یا افرادی بیشتر بود!!!
گفتم به گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت کنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نه حالا!!! لطفا برگردید.همیشه همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشی برای شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ کسی نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!!
تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!!
او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبی سعی داشت چیزی بگوید ولی هربار منصرف میشد .
بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود کمی به سمتم خم شد و گفت:
_خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگه بنده نگران شآنیت یک بانوی محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب کار درستی نیست لطفا درک کنید.اگر حرفی دارید بسیار خوب میشنوم.ولی شما همش دارید با گوشه وکنایه حرف میزنید.بنده چه خطایی کردم که شما رو وادار به این شکل رفتار میکنه؟
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
@zemzemehdeltangi. منبع
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2223
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2234
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2249
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2257
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2275
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2289
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2314
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2326
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/2345
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/2362
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/2381
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/2398
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/2418
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان دختر شینا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇👇قسمت اول رمان دختر شینا
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
@zoje_beheshti
قسمت پایانی رمان دختر شینا
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15150
لینک تمام قسمت های رمان دختر شینا👇👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15157
رمان سه سوت قسمت اول👇
https://eitaa.com/havase/794
قسمت اخر رمان سه سوت👇
https://eitaa.com/havase/2209
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_دوازدهم کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میشد دنیا
فاطمه:
#رمان
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سیزدهم
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود!
حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید:
_شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیکمون میشدند.
دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد:
کجا تشریف میبرید باز؟
خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند.
رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیه رو خبردار کردید؟
حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.)
واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت:
حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد..
سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد.
فاطمه بجای من جواب داد:
_امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدی گفت:
_خوب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم.
اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری
یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری...
نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه.
با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد.خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند.
حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد.ار روی او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم.
فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه.
این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت!
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
@zemzemehdeltangi
باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همه چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم.
به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو میشناختند پرسیدند کجا بودم؟
من که واقعا نمیدانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!
فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود!
با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم..
فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟
با تکان سر تایید کردم.
در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم...
تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم!
فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد:
_چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم
فاطمه خنده ی کوتاهی کرد:
-تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!
دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد.
پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟
فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت:
-آره! فکر میکنم
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه.
من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
-هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم.
من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم.
افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن!
فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت:
_گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم.
من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها!
من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟
من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!!
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
منبع
@zemzemehdeltangi
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.*
نوشتم:
*دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.*
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد!
یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:کوتاه بود!!
اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! !
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد
-نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست...من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کی حرف میزنی؟
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
منبع
@zemzemehdeltangi
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خب..منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانی خندید و گفت :
اره ان شاالله میببنیش.مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم:
-نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
-اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. .آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که..
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟
فاطمه آهی کشید.انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت:خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه.
من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامه داد:
من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولی اونم منو ترک کرد.
حس کنجکاویم تحریک شد.پرسیدم:
ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد.
گفت:رفت به دیار باقی..رفت به بهشت
عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود.
پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟
میان گریه خنده ی تلخی کرد.
گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه کرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم.
گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی...نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد...
فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم.یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و ..
فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد.
-اعظم جان..قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.من واقعا کشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنی بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت.
وحیده با تأسف گفت:من فک میکردم باقضیه کنار اومده.
من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد.
وحیده گفت:توچیزی میدونی؟
گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه.
وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی.الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی.وبخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصه نمیدونم چی میشه که ...
اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاا! !!
شاید فاطمه راضی نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه.
اعظم با ناراحتی گفت:حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلی بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد.
من یک چیزایی دستگیرم شده بود.فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه.فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
منبع
@zemzemehdeltangi
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2223
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2234
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2249
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2257
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2275
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2289
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2314
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2326
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/2345
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/2362
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/2381
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/2398
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/2418
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/2436
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝