کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_هشتم زبونموگاز گرفتم یه وری نگاهش کردم و گفتم: - تابلو بود؟ - بله
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_شصت_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
مهیار شماره موبایل نگین را گرفت. وقتی آن هم جواب نداد با نگرانی آشکاری
گفت:
- اینم جواب نمی ده!
عطا به سمت در رفت و گفت:
- یه بار دیگه بزن. حتما دستش بنده!
مهیار دسته کاغذ را برداشت و به سمت چوب رختی رفت کلاه و کتش را
برداشت و در همان حال شماره خانه را گرفت. عطا هم تفریح کنان به او خیره
شده بود. مهیار چند بار پشت سر هم شماره گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد
نگین جواب نمی دهد رو به عطا گفت:
- جواب نمی ده...
ولی با دیدن قیافه ذوق کرده عطا گفت:
- وایسا ببینم...
عطا قدم هایش را تند کرد و مهیار هم درحالی که کتش را می پوشید دنبالش
راه افتاد و گفت:
- تو یه چیزی می دونی!
عطا برگشت و گفت:
- خوب رفتی سرکار جناب سرگرد...خجالت بکش...مردی که ندونه زنش
کجاست باید...
مهیار اخم کرده به سمتش هجوم برد که عطا تند گفت:
- بابا خونه ماست...
مهیار از پشت گردن عطا را گرفت و گفت:
دورغ نگو!
عطا خودش را از دست او خلاص کرد و گفت:
باباعصری زنگ زد به سرمه اونم گفت تو شب نمی ای بیا اینجا...
مهیار اخم کرده بود. حسابی از این کار نگین دلخور شده بود. نگین باید به او
خبر می داد که دارد کجا می رود. عطا زد به شانه اش و گفت:
- بی خیال بابا. اونم حق داره. سه ماه نیست زنتو بردی خونه ولی سر جمع یه
هفته درست و حسابی خونه نبودی!
مهیار همان جور اخم کرده نشست پشت فرمان. عطا هم سری تکان داد و سوار
شد. مهیار بدون حرف راه افتاد سمت خانه عطا. جلوی در عطا زنگ زد و بعد
در را باز کرد و چند بار یاا... گفت و بالاخره همراه مهیار وارد خانه شدند. مینو خانم خندان به استقبالشان آمد.
- سلام مامان!
- سلام خوش اومدین!
بعد مشغول احوال پرسدی با مهیار شدد و وقتی به آنها تعارف کرد که بنشینند
نگاهی به در انداخت و گفت:
- بچه ها کو پس؟
عطا که هنوز ننشسته بود وسط هوا و زمین متوقف شد و گفت:
- بچه ها؟
و نگاهی به اطراف انداخت.مینو خانم با تعجب گفت:
- خود سرمه به من زنگ زد و گفت با شما هستن!
فاطمه:
مهیار هم با این حرف مینو خانم از جا بلند شد. عطا نگاهی به مهیار انداخت
و به مادرش گفت:
- کی تماس گرفت؟
- شاید یه ساعت بود رفته بودن بیرون!
عطا کلافه پرسید:
- طاها همراهشونه؟
مینو خانم که حالا خودش هم نگران شده بود گفت:
- نه فکر کردم شما نمی این اونو فرستادم خونه خاله ات!
- مطمئنی مامان؟ دوباره شما رو نپیچونده باشن رفته باشن بازی!
خاطره سال پیش توی ذهن هر سه جان گرفت. عطا گوشی اش را بیرون کشید
و شماره سرمه را گرفت.مهیار شماره نگین را می گرفت و مینو خانم شماره
رها را. صدای گوی رها که از توی اتاق آمد. مینو خانم گوشی را گذاشت و
گفت:
- با این دختره گوشیشو نبرده!
عطا و مهیار هم به هم نگاه کردند و با هم گفتند:
- جواب نمی ده!
و هر سه به ساعت نگاه کردند. چیزی به یازده نمانده بود. عطا روی مبل آوار
شد و درحالی که پاشنه پایش را به زمین می زد شماره طاها را گرفت. بعد از
دو سه بوق طاها جواب داد:
- الو؟
- طاها سرمه اینا با شمان؟
طاها پوفی کرد و گفت:
- نه!
- طاها با تو نیستن؟نرفتین جایی؟
- نه داداش نه؟ شما کجایین؟
- خونه!
- اون سه تا هنوز نیامدن؟
- نه تو می دونی کجان؟
- نه ولی سرکارین! می خوان اذیتتون کنن!
عطا اخم کرد:
- یعنی چی؟
- هیچی سرمه سر شب به من زنگ زد گفت مامان پیچونده گفته با شمان
بعدم به من گفت ساعت ده زنگ بزنم به شما بگم برنگشتن خونه!
- خوب؟
- هیچی منم گفتم من نیستم همون یه بار برا هفت پشتم بس بود!
- پس الان کجان؟
- من نمی دونم.
- طاها تو مطمئنی؟
- بله...بله...بله..خر نیستم خودمو با شما دوتا دربندازم...اون بار که سرمه و
نگین با شما هیچ کاره بودن من بدبخت شدم آدم بده. وای به حالا که زنای
شمان. حالا هم کاری نداری می خوام بخوابم!
فاطمه:
خیلی خوب بگیر خواب نمیری یه بار از بی خوابی!
و تماس را قطع کرد و رو به مهیارگفت:
- یه بار دیگه زنگ بزن خونه اتون. باید اونجا باشن!
- طاها چی گفت؟
- هیچی می خواستن اذیت کنن که طاها باهشون همکاری نکرده!
مهیاردر حالی که شماره خانه اش را می گرفت گفت:
- یعنی چی این مسخره بازیا!
وقتی کسی جواب نداد. مهیار به سمت در خانه رفت و گفت:
- اگه می خوان اذیت کنن که جواب نمی دن!
مینو خانم نگران پشت سر آنها را افتاد و گفت:
- چیزی بهشون نگین ها!
عطاکفشش را پوشید و گفت:
- نترسین کاری به عزیزدردونه های شما نداریم.
عطا و مهیارکنار هم راه افتادند که مهیارگفت:
- یه چیزی داشتی درباره اینکه آدم ندونه زنش کجاست می گفتی؟
عطا نگاهش کرد و گفت:
- مسخره!
و مهیار با همان خنده بدجنس نگاهش کرد. دوتایی توی ماشین پریدند و به
سمت خانه مهیار رفتند.
- عطا سر و صدا نکن! می خوام بینم وقتی ما رو می بینن چه عکس العملی
نشون میدن!
عطا سری تکان داد و مهیار هم در را آرام باز کرد و هر دو داخل شدند. خانه
کاملا تاریک بود. مهیاردستش را برای روشن کردن چراغ پیش برد و هم زمان
هم نگین را صدا زد:
- نگین!
عطا هم عقب نماند:
- سرمه..رها! شوخی بی مزه ای بود. طاها همه چیزوگفت.
هیچ صدایی نبود. مهیار به سمت اتاق خواب رفت و گفت:
- نگین میشه این بچه بازی رو تمام کنید؟
عطا هم نگاهی به آشپزخانه انداخت. مهیار از اتاق بیرون آمد و به عطا نگاه
کرد گوشی نگین توی دستش بود:
- زده بود به شارژ ...فک کنم یادش رفته ببره!
در اتاق های بعدی هم باز و بسته شددد. حتی حمام و دستشوئی را هم نگاه
کردند. و بالاخره مهیار بود که گفت:
- نیستن!
عطا کلافه دور خودش چرخید:
- این چه مسخره بازی که اینا در آوردن!
مهیار دستی به صورت خسته اش کشید و گفت:
- فقط اگه گیرش بیارم حالیش می کنم از این شوخی های احمقانه با من نکنه!
فاطمه:
عطا هم داشت دقیقا به همین فکر می کرد. اینقدر از دست این بچه بازی
سرمه ناراحت بود که اگر در همان لحظه او را می دید بدون شک سرش داد
می زد. مهیار به سمت در خانه راه افتاد و عطا هم دنبالش:
- کجا بریم دنبالشون!؟
- خونه مامان نگین!
- اگه نباشن بی خودی اونارم نگران می کنیم!
مهیار موبایلش را بیرون کشید و درحالی که در خانه را قفل می کرد گفت:
- به نیما زنگ می زنم!
و تند شماره او را گرفت. مهیار سر بسته با نیما صحبت کرد. آنجا هم نبودند.
وقتی مهیار توی ما شین نشست صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. عطا
نگاهی به او انداخت. خودش هم دست کمی از مهیار نداشت.
- دیگه کجا می تونن باشن؟
عطا برگشت سمت مهیار و گفت:
- خونه طاهره خانم؟
مهیار مشتش را روی فرمان کوبید و گفت:
- واقعا مارو باش زن نگرفتیم بچه آوردیم بزرگ کنیم!
وماشین را با یک گاز تند راه انداخت. تا برسند جلوی خانه عطا هیچ کدام
حرفی نزدند. هر کدام داشتند برنامه می ریختند که وقتی سرمه و نگین را
دیدند چطوری حال شان را جا بیاورند. مهیار بدون اینکه درما شین را قفل کند
به سمت خانه مادربزرگش رفت. کمی پا به پا کرد و رو به عطا گفت:
- بابا اینا الان خوابن!
عطا هم نگاهی به چراغ های خاموش خانه و بعد هم ساعت انداخت و گفت:
- آره...بنده های خدا سکته می کنن. نزدیک دوازدهه... بعیده اصلا اینجا
باشن.
مهیار کلافه برگشت و گفت:
- حالا کجا بریم؟
- نمی دونم. سرمه و نگین دوست زیاد دارن!
مهیار به ماشین تکیه داد و به انتهای کوچه نگاه کرد. عطا دستی توی موهایش
کشید و گفت:
- به جان خودم اینا یه جا نشستن دارن به ریش ما می خندن.
مهیار فقط به عطا نگاه کرد. عطا رفت سمت در خانه و بازش کرد و گفت:
- بیا تو! تو کوچه وایسادن که فایده ای نداره!
مهیار بی رغبت خودش را از ماشین جدا کرد. دزگیررا زد و پشت سر عطا وارد
خانه شد. عطا دو قدم نرفته برگشت و گفت:
- مامان و چکار کنیم؟
مهیار پوفی کرد و همانجا لب باغچه نشست. عطا هم کنارش نشست. چراغ
حیاط خاموش بود و از داخل دید نداشت. عطا نگاهی به تک چراغ روشن
سالن انداخت و گفت:
- مامان فکر می کنه خونه شمان که این همه خیالش راحته!
فاطمه:
مهیار برگشت تا جواب عطا را بدهد که در خانه با چرخش کلید باز شد. عطا
و مهیار از جا پریدند. سرمه آرام وارد شد. توی تاریکی هنوز عطا و مهیاررا
ندیده بود. آرام زمزمه کرد:
- دستشو ول نکن!
عطا و مهیار گارد گرفته بودند که خشمشان را سر آنها خالی کنند که پشت سر سرمه، نگین در حالی که رها زیر ب*غ*لش را گرفته بود آمد تو. سرمه هنوز
زمزمه می کرد:
- خوبه مهیار نیست وگرنه سکته می کرد.
صدای بی حال نگین آمد:
- زبونتو گاز بگیر الاغ!
خشم مهیار از دیدن حال نگین و بعد هم حرفی که توی ان وضعیت زده بود
دود شد. سرمه دست دیگر او را گرفت و گفت:
- حالا نمی خوای بهش زنگ بزنی؟
- نه خودش گفته وقتی ستاده بهش زنگ نزنم. حواسش پرت میشه!
سرمه خنده آرامی کرد و گفت:
- حق داره...
- خفه شو سرمه!
رها خندید و گفت:
- مهیار چی می کشه از دست این...تو این وضعیتهم زبونش از کار نمی
افته!
سرمه خندید و گفت:
از خداشم باشه...کل واحدای عملیشو اینجوری...
- حرف نزن... همه زندگیم به هم ریخت...من مهیارومی کشم...اه دستمو
ول کن...چلاق که نشدم.
- تو حرف نزن...اصلا تقصیراین عطاست...چرا شما باید زودتر از ما
عروسی بگیرین.
مهیار و عطا دیگر بیشتر ساکت نماندند و از توی تاریکی بیرون آمدند. عطا
بود که گفت:
- بازم کاسه کوزه ها سر من شکست؟
هر سه با هم برگشتند سمت صدا. سرمه اعتراض کرد:
- عطا...سکته مون دادی که!
- عطا دست به سینه و اخم کرده به سرمه خیره شد. دیگرتصمیم نداشت سر
او داد بزند.
- ما شما رو سکته دادیم؟اگه طاها لو نداده بود که الان داشتم بیمارستان ها
رو می گشتیم؟
سرمه اهی کرد و گفت:
- چه این طاها دهن لقه!
- چرا گوشیتو جواب ندادی؟
سرمه شانه ای بالا انداخت و گفت:
- یه بار زنگ خورد تو بیمارستان بودیم گذاشتمش رو سایلنت!
مهیارم*س*تقیم رفت سمت نگین و خودش دست او را گرفت:
فاطمه:
چت شده؟
نگین نگاهش را از مهیارگرفت.
- چیزی نیست یه خورده حالم بد شد!
واقعا توی چه وضعیتی گیر افتاده بود. سرمه به عطا اشاره کرد و گفت:
- عطا بیا!
و رو به مهیارگفت:
- یه خورده فشارش افتاده بود سرم زد.
مهیار با دقت به نگین نگاه کرد:
- یه سرم زدن این همه طول میکشه؟!
رها دست نگین را ول کرد و گفت:
- برم به مامان خبر بدم اینو دید پس نیافته!
عطا نگاه مشکوکی به آنها انداخت. سرمه به او چشم غره رفت. با دست اشاره
کرد که راه بیافتد. بالاخره عطا به خودش تکانی داد و راه افتاد. رو به مهیار
گفت:
- بیارش تو. سرپا وایسه که بدتره!
سرمه دست عطا را کشید و او را به سمت خانه برد و کنار گوشش غر زد:
- بیا دیگه اه!
- من بعدا به حساب شما می رسم! تا این وقت شب معلوم نیست کجا بودن
حالا هم اومده و واسه من اخم تخم می کنه!
سرمه بدون حرف کفش هایش را درآورد و رفت تو. مهیارو نگین نگاهشان
می کردند. عطا جلوی در مکث کرد که سرمه دستش را گرفت و او را توی
خانه کشید. مهیار وقتی از رفتن همه خیالش راحت شدد. دستش را دور کمر
نگین انداخت و او را به خوش چسباند و به سمت تخت کنار حیاط برد.
- نباید به من بگی داری می ری بیرون؟
نگین سری تکان داد و گفت:
- خودت گفتی زنگ نزنم!
هنوز سرش پایین بود. مهیار به نیم رخ او نگاه کرد و گفت:
- اونو وقتی گفتم که جناب عالی روزی ده بار زنگ می زدی!
و خندید. نگین هم لبخندی زد و گفت:
- خب دلم تنگ می شد...مگه چقدر می دیدمت؟
مهیار با همان لبخند روی لبش او را نگاه کرد و با بدجنسی گفت:
- خیلی خب از این به بعد اگه دلت تنگ شد یه بار می تونی زنگ بزنی.
نگین روی تخت نشست و بالاخره نگاهش را بالا آورد و گفت:
- نه دیگه از امروز شما باید زنگ بزنی و حال ما رو بپرسی!
و خنده شرم زده ای کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. مهیارکه هنوز اصل
مطلب را نگرفته بود گفت:
- هر کی دلش تنگ شد خودشم زنگ می زنه!
نگین سری تکان داد و آهی کشید و گفت:
- دلت برا من که می دونم تنگ نمی شه ولی برای...
و دوباره سرش را بالا آورد و این بار اخم کرد و گفت:
فاطمه:
حالا چطوری برم دانشگاه مهیار؟واحدا عملیم چی میشن؟من رشته ام
تربیت بدنیه!
بعد مشت بی حالش را روی پای مهیارکوبید و گفت:
- همش تقصیر توهه!
مهیارگیج از حرفای بی ربط نگین گفت:
- چی داری می گی؟
و به سرتاپای او نگاه کرد و گفت:
- مگه چت شده؟
نگاهش نگران بود.
- نگین...چرا حالت بد شده؟راستشو بگو!
ولی قبل از اینکه حرفی بزند در سالن باز شد و مینو خانم با یک ظرز شیرینی
و پشت سرش هم رها بیرون آمدند. مهیار بلند شد و سلام کرد. مینو خانم
ظرز شیرینی را به دست رها داد و نگین را ب*و*سید و گفت:
- مبارکه عزیزم...
مهیار منگ به آنها نگاه می کرد. مینو خانم رو به مهیارکرد و گفت:
- ان شاا... که قدمش خیرباشه...
مهیار همچنان گیج بود. نگین خنده اش گرفت. مینو خانم به نگین و بعد
مهیار نگاه کرد و گفت:
- نگین جون بهش نگفتی...
نگین سری تکان داد و گفت:
- گفتم ولی فکر کنم متوجه نشد!
مهیار نگاهی به نگین و بعد مینو خانم کرد و گفت:
- متوجه چی؟
رها ظرف شیرینی را جلوی او گرفت و گفت:
- بردارین جناب سرگرد...پدر آینده!
مهیار کلمه پدر را توی ذهنش تکرار کرد و بعد انگار که تازه دوزاری اش افتاده
با چشم هایی گرد شده رو به نگین گفت:
- نگین تو...
نگین از خجالت کبود شده بود. مینو خانم خنده ای کرد و گفت:
- بله پسرم...چه دیرمی گیری تو...خانمت بارداره.
مهیار ناباور به سرتاپای نگین نگاه می کرد. باورش سخت بود. اصلا برنامه ای
برای داشتن بچه نداشتند. آن هم این همه زود و غیر منتظره. کدام یک از
اتفاقات اخیر به خواست او بود که این یکی باشد. او که تا قبل از این اصلا به
ازدواج فکر نکرده بود ناگهان نگین توی زندگی اش سر درآورد و اینقدر پر
رنگ شد که نتوانست مثل بقیه از کنارش بگذرد. حالا هم انگار این کوچولوی
عجول می خواست هر جور شده وارد این دنیا شود. چهره بهت زده مهیارکم
کم به لبخندی باز شد و دستش به سمت نگین رفت و برای اولین بار بدون
خجالت او را در مقابل جمع در آغوش گرفت.
سرمه که داشت از پنجره نگاه می کرد بق کرده گفت:
- بفرما! بچه دارم شدن!
عطا درحالی که سعی می کرد خنده اش نگیردگفت:
فاطمه:
خوب اگه مشکلت بچه است من...
سرمه برگشت و مشتش را توی شکم عطا کوبید. که عطا خم شد و در حالی
که شکمش را گرفته بود زیر خنده زد و گفت:
- خوب خودت گفتی؟
- سرمه روی تخت نشست و گفت:
- نخیر من خسته شدم از این یه روز اینجا یه روز اونجا. پا در هوا موندم. نه
مثل قبل دختر خونه ام نه زن شوهر دار...بابا این وسط گیرکردم.
عطا نشست کنارش و دستش را روی شانه او انداخت و گفت:
- خیلی خب چرا خودتو اذیت می کنی؟تا عید هر جور شده عروسی رو راه
می اندازیم خوبه؟
سرمه سرش را بالا گرفت و گفت:
- راست می گی؟
عطا سرش را ب*و*سید و گفت:
- معلومه که راست می گم!
- قول دادی ها؟
- قول!
سرمه از جا پرید. صورت عطا را ب*و*سید و دست های او را گرفت و کشید
و گفت:
- بدو بریم به مهیار و نگین تبریک بگیم!
عطا خنده کنان بلند شد و دست سرمه را گرفت و وقتی که داشتند از اتاق
خارج می شدند رو به سرمه گفت:
یه سوال پیش اومده برام؟
سرمه ورجه ورجه کنان گفت:
- چی؟
- نمی شه ترتیب زمانی این دوتا روعوض کرد؟
- کدوم دوتا؟
- عروسی و بچه!
سرمه برگشت و داد زد:
- عطا!!
پایان ❤️❤️
با تشکر از بهاره.ش عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
#قسمت_پنجاه_ششم
https://eitaa.com/havase/1977
#قسمت_پنجاه_هفتم
https://eitaa.com/havase/1994
#قسمت_پنجاه_هشتم
https://eitaa.com/havase/2009
#قسمت_پنجاه_نهم
https://eitaa.com/havase/2026
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/havase/2040
#قسمت_شصت_یکم
https://eitaa.com/havase/2057
#قسمت_شصت_دوم
https://eitaa.com/havase/2077
#قسمت_شصت_سوم
https://eitaa.com/havase/2100
#قسمت_شصت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2120
#قسمت_شصت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2139
#قسمت_شصت_ششم
https://eitaa.com/havase/2156
#قسمت_شصت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2171
#قسمت_شصت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2183
#قسمت_شصت_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/2202
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #سه_سوت #قسمت_اول https://eitaa.com/havase/794 #قسمت_دوم https://eitaa.com/havase/826 #ق
همراهان گرامی سلام
کانال را ترک نکنید. به زودی رمان جدیدی گذاشته میشه نظرات و پیشنهاد های خود را ارسال کنید ممنون🙏🙏🙏💐💐💐
@Fatemeh6249
سلام دوستان اگه مشکلی در لینک رمان ها هست اطلاع بدهید و هر قسمت بالا نمی اید اعلام کنید
#رمان عاشقانہ_دو_مدافع
#رمان. بی_تو_هرگز.
#رمان دختر شیتا
#رمان سه سوت
@Fatemeh6249
رمان دختر شیتا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
@zoje_beheshti
#رمان
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_اول
گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم.چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند.من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره مینشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم.وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری.
پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد.ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد.راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!!
یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونه.!.عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه.آقام برای خودش آقایی بود.یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد مینشست.یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی.اینجا صف آقایونه.باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی.آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها..پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت:
-ان شالله...ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟!
بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ی سیده خانوم.خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی...
از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید.زیر لب زمزمه کردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!!
غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا..کاش همیشه بچه میموندم.دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم..
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!چون هیبت آقام کنارم نبود.از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن..
و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسه فوت آقام.
آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی.رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود.
ادامه دارد...
عصر ساعت 18
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2223
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2234
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝