eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه: با این حرفش بهت زده سرمو بالا گرفتم. نگین دستشو روی شونه ام گذاشت و با اخم به مهیار نگاه کرد: - این مدل حرف زدن لازمه!؟ مهیار سعی کرد نگینو نادیده بگیره. بدون جواب دادن به نگین رو به من گفت: - نگه داشتن شما برای اونا هیچ سودی نداشت... دست نگین روی شونه ام سفت شد. نگاهشو از مهیارگرفت و کنار گوشم گفت: - می بینی همون بیشعوری که بوده هست! ناخودآگاه خنده ام گرفت. لبم گاز گرفتم. نگاه مهیارکه م*س*تقیم روی من بود به سمت نگین برگشت که داشت از اون خنده های یه وری مهیار به خودش تحویل می داد. بعدم سرشو انداخت پایین و گفت: - می بینی من گیرکی افتادم! سرفه کردم تا خنده ام نگیره. عطا نگاهش به ما دوتا بود و متوجه شد که نگین یه چیزی به من گفت برای همین رو به نگین گفت: - بگین ما هم بخندیم! وبه مهیار نگاه کرد که حالا دست به سینه نشسته بود و زل زده بود به نگین. ولی نگاه نگین به عطا بود و حتی یه نیم نگاهم به مهیار ننداخت. - به درد شما نمی خوره! و به من نگاه کرد و چشمک زد. عطا سری تکون داد که مهیار با صدایی که می خواست حرصشو نشون نده گفت: بهتره برگردیم سر بحث خودمون! اووفی زیرلب گفتم و به روح نگین فاتحه ای فرستادم که قراره با همچین آدمی زندگی کنه! ولی خدایی این مهیارگند دماغ یه بچه پرویی مثل نگین می خواد. - چی بگم؟ عطا بود که گفت: - تعریف کن. چه اتفاقی برات افتاد. و چرا نگهت داشتن؟ سری تکون دادم و دوباره برگشتم به یک سال قبل. - بعد از اینکه تیرداد بی هوش شد و منو با ماشین از اونجا بردن. رفتیم یه خونه دیگه. اون دوتا حسابی ترسیده بودن. نمی دونستن سر نفر سوم چه بلایی اومده و همین بیشترنگرانشون می کرد. یه شب توی یه خونه زندانی بودم. اونجا بود که یک نفر دیگه پیداش شد. اسمش امیربود و انگار یه جورایی رئیس بود. حسابی به اون دوتا توپید و بعدم چند نفرو فرستاد اون دوتا رو ببرن. بعدم اومد سراغ من. مکث کردم و به عطا نگاه کردم. دست نگین هنوز روی شونه ام بود و سعی می کرد یه جورایی بهم دلداری بده! اینجا بدترین جای ماجرا بود. عطا که کمی به جلو خم شده بود و منتظر نگاهم می کرد گفت: - خوب؟ دستی به چشمام کشیدم و گفتم: - نمی دونستم قراره چه بلاییی سرم بیاد. ولی چون اون دو تا گفته بودن تیردادو رها و نگین....یعنی...گفته بودن اونا رو....کشتن...واقعا اگه خودمم تو اون لحظه می مردم برام مهم نبود. یعنی یه جورایی ترجیح می دادم بمیرم. امیر
فاطمه: اومد سراغم. نمی دونم انگار شک کرده بودن که ما نفوذی باشیم. بخاطر اینکه دوبار پلیس تا نزدیکی های دستگیرکردن اون دوتا هم رسیده بود. امیرفکر می کرد ما اومده بودیم که توی گروه اونا نفوذ کنیم. برای همین منو برد یه جای دیگه و خواست بهش بگم چقدر از گروهشون لو رفته. هر چی می گفتم من نمی دونم و ما اتفاقی اون شب جلوی سوله بودیم باور نمی کرد. تا اینکه... آب دهنمو فرو دادم و سرمو اندختم پایین که عطا آروم صدام زد و گفت: - ادامه بده لطفا چی شد؟ لبام می لرزید و نمی تونستم حرف بزنم. نگین بهم گفت: - اگه حالت خوب نیست می خوای یه خورده صبر کنیم. سری تکون دادم و به عطا نگاه کردم که حال حسابی اخم کرده بود. نگاهمو ازش گرفتم تا خجالت نکشم. - چند ساعت توی یه اتاق حبسم کرده بودن و می خواستن حرف بزنم منم چیزی برای گفتن نداشتم. امیر خیلی...خیلی حیوان بود...اینقدر بهم سیلی زده بود که صورتم بی حس شده بود...وقتی دیدم چاره ای ندارم فکر کردم اگه یه چیزی سر هم کنم و بگم شاید دست از سرم برداره... برای همین گفتم....گفتم علت اینکه اینقدر زود پلیسا افتادن دنبالشون اینکه...اینکه نامزد من پلیس مواد مخدره...و قبل از اینکه اون اتفاق بیافته من بهش خبر داده بودم. گفتم من دوتا گوشی داشتم و اونا رد گوشی منو گرفتن... لبم گزیدم و به زمین خیره شدم. مهیار پرسید: - خوب نفهمیدی چرا نگهت داشتن؟ سری تکون دادم و گفتم: - چرا! فهمیدم. یعنی اولش می خواستن به قول شما منو سر به نیست کنن ولی سر و کله عظیم پیدا شد و نقشه عوض شد. می خواستن به عنوان گروگان از من استفاده کنن. می خواستن منو نگه دارن که بعدا بتونن توی مواقع حساس برای فشار به پلیس از من استفاده کنن. سرمو بالا گرفتم و به عطا نگاه کردم. لبخند کم رنگی زد و گفت: - بعدش چی شد؟ ازش خجالت کشیدم وسرمو دوباره پایین انداختم و گفتم: - بعدش...دوباره اوضاع خراب شد. هنوز یک روزم از اون همه شکنجه و عذاب نگذاشته بود که مرحله بعد شروع شد. اسم نامزدمو می خواستن. دستمو به چشمم فشار دادم تا اشک بی خبر نزنه بیرون. نگین شونه امو فشار داد.نگاهش کردم. اونم بغض کرده بود و آماده گریه کردن بود. سعی کردم لبخند بزنم که اونم از نگرانی در بیاد. نفسی گرفتم و گفتم: - فکر می کردم همه چیزتمام شده...ولی وقتی امیر دوباره اومد سراغم و ازم خواست اسم نامزدمو بدم به شدت وحشت کردم. اولش یک اسم الکی گفتم ولی به یک روز نرسیده دوباره اومد سراغمو افتاد به جونم. انگار اونام یه کسایی داشتن که براشون خبرچینی کنن برای همین فرداش اومد و گفت همچین کسی توی نیروهای پلیس ندارم. شروع کرد به تهدید کردن. تنها کسی که می تونستم اسمشو ببرم...شما بودین و من می ترسیدم با این حماقتم جون شما رو هم به خطر بندازم و اولش به خودم گفتم اگه بکشنم اسم شما رو نمی
فاطمه: دم. هر چی سعی کردم نشد...امیر...اون...یعنی....آخرش مجبور شدم..... یعنی...اون می خواست....یعنی مجبور شدم...اسم جناب سروانو....بگم. صحنه بیرون آوردن لباس از تنش دوباره اومد تو ذهنم و تمام بدنم لرزید و اشکمم راه افتاد. نیم نگاهی به عطا کردم که کلافه از روی صندلی بلند شدد و رفت سمت در اتاق و زد بیرون. مهیار حسابی اخم کرده بود و به من خیره بود. سرمو پایین انداختم. صدای فین فین کردن نگین هم بلند شده بود. مهیار نگاهی به نگین انداخت که این بار نگاهش اخم کرده و از خود راضی نبود بیشترغمگین بود. اونم بعد از عطا بلند شد و از اتاق بیرون زد. با بیرون رفتن مهیار نگین ب*غ*لم کرد و گفت: - الهی بمیرم...سرمه...اون ع*و*ض*ی که... تند پریدم وسط حرفش: - نه.... - پس چرا حافظه اتو از دست دادی؟ خودمو ازش جدا کردم و گفتم: - بعد از اینکه اسم عطا رو بهش گفتم بازم ولم نمی کرد...ک*ث*ا*ف*ت می خواست...می خواست... - خیلی خوب ولش کن...نمی خواد بگی! ولی اون صحنه جلوی چشمم دوباره زنده شده بود. اینقدرکه توی این مدت کاب*و*س شو دیده بودم که انگار همین دیروز اتفاق افتاده بود. برای همین دست نگین و چنگ زدم و وسط گریه همون جور که نفس نفس می زدم گفتم: منو چسبونده بود به دیوار...دستامو گرفته بود...ولی من نمی خواستم بهم دست بزنه...وقتی سرشو آورد جلو...انگار دیوونه شدم...از شدت انزجار می خواستم بمیرم...دستمامو به زور آزاد کردم و چنگ زدم توی صورتش....اونم عصبی شد...محکم کوبید توی صورتم منم پرت شدم....و از حال رفتم.... نگین سرم ب*غ*ل کرد و در حالی که خودشم گریه می کرد گفت: - بسه سرمه....تموم شد....دیگه... ولی من می لرزیدم. اون حادثه درست جلوی چشمام مدام تکرار می شد. حالم داشت دوباره بد می شد. درد توی سرم می پیچید...که صدای نگران نگین و شنیدم: - مهیار....تو رو خدا بیاین! و هجوم عطا و مهیار توی اتاق. عطا کنار تخت زانو زد و هول زده گفت: - کمکش کنید دراز بکشه! نگین همون جور گریه کنون کمکم کرد. هنوز می لرزیدم. رو به نگین گفت: - یه لیوان آب بیارین براش! و رو به مهیار: - آرامبخش باید داشته باشیم! نگین قبل از مهیار از اتاق بیرون دویده بود.مهیارم پشت سرش رفت. با رفتن اونا عطا دستمو گرفت و فشرد و گفت: - چیزی نیست دختر... اینجا جات امنه...خودم قلم پای اونی رو که بخواد اذیتت کنه می شکنم. سرمه گوش می کنی؟
فاطمه: لرزش بدنم کم شده بود. ولی اشک آروم آروم روی صورتم سر می خورد. عطا کنارم روی تخت نشست. لبخند زد و دستمو بیشترفشرد: - دیگه خودم چهارچشمی مواظبتم! صبر کن به موقعش حساب اون مرتیکه رو هم می رسیم... و دوباره لبخند زد. در که باز شد. عطا دستمو ول کرد و کمی از من فاصله گرفت. نگین با دستای لرزون لیوان آبو به من داد. پشت سرش مهیار با قرص و یه لیوان آب دیگه رسید. - نگین خانم آب آورد بود. مهیار بدون حرف قرص داد به عطا و لیوان آبو به سمت نگین دراز کرد و گفت: - بخور...! نگین وسط همون گریه برگشت و گفت: - می میری یه خورده مهربون تر حرف بزنی.... بعدم صداشو کلفت کرد ودستشو دراز کرد و ادای مهیار درآورد: - بخور....بابا اینجا اداره نیست منم سرباز زیردستت نیستم که اینجوری دستوری با من حرف می زنی! عطا داشت قرصو می داد دستم. منم گریه ام یادم رفته بود. مهیارکه کلا مرده بود. نگین با حرص لیوان آبو از دست مهیارگرفت و همه شو سر کشید وبعدم بلند شد و از اتاق زد بیرون. قرصو گرفتم و با آب خوردم. مهیار همون وسط میخ شده بود. عطا پوفی کرد و گفت: تو آدم نمی شی نه؟! مهیار اومد یه حرفی بزنه که در اتاق باز شد و نگین که حال دیگه گریه نمی کرد اومد تو. واقعا دیدن دستپاچه شدن مهیار به تمام گریه های عالم میارزید. نمی دونست چکار کنه. نگین صاف اومد سمت عطا و گفت: - من نمی تونم بیشتراز این بمونم باید برگردم خونه! و نگاه عذرخواهانه ای به من انداخت که من فقط بهش لبخند زدم. نگین که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیافتاده و اون حرفارو یکی دیگه زده ادامه داد: - امروز دیگه نمی تونم بمونم ولی یه بهونه جور می کنم بتونم چند روزی اینجا پیش سرمه بمونم. مهیار همچنان سر جاش وایستاده بود و به نگین نگاه می کرد. کاملا معلوم بود منتظره نگین یه نگاهی بهش بکنه یاحرفی بزنه. ولی دریغ. نگین اومد جلو و صورت منو ب*و*سید و گفت: - زود میام پیشت! و دوباره بلند شد و رو به عطا گفت: - من باید با کی برم!؟ مهیارکه انگار منتظر همین بود تند گفت: - من خودم... که نگین برگشت طرفشو گفت: - ترجیح می دم با هر کسی غیر از شما برم!نگاه بهت زده مهیار دوباره غمگین شد. نگین بدون توجه به مهیار رو به عطادوباره گفت:
فاطمه: ببخشید میشه بگین منو برسونن! عطا نگاهی به مهیار انداخت و سری تکون داد و گفت: - بفرمائید الان می آم! نگین دوباره منو ب*و*سید و از اتاق بیرون رفت. عطا نفس عمیقی کشید و گفت: - برو برسونش...یه خورده هم یاد بگیر مثل آدم با دختر مردم رفتار کن... مهیار اخم کرد و از جاش تکون نخورد که این بار من گفتم: - شما راه نزدیک شدن به نگین پیدا نکردین...نگین برخلاف ظاهر شیطونش خیلی احساساتیه...با یه خورده توجه و محبت رام میشه... مهیار سرشو بالا گرفت و به من نگاه کرد. توی نگاهش یه جور تردید بود. عطا هولش داد و گفت: - برو دیگه...این همه راهنمایی کردیم...یه خورده هم خودت مغزتو به کار بنداز! همون موقع در اتاق باز شد و نگین سرشو کرد توی اتاق و گفت: - چرا نمی آین جناب سرگرد؟ که عطا جواب داد: - الان می ام! نگین دوباره درو بست که عطا مهیارو هول داد و گفت: - یعنی توی این مورد برعکس موارد پلیسی به هیچ دردی نمی خوری! مهیار بالاخره به خودش تکون داد وتند از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در عطا نفسی گرفت و برگشت سمت من. متعجب پرسیدم: - سرگرد شدین؟ عطا خنده خودخواهانه ای کرد و گفت: - گفتم توی این یک سال خیلی چیزاعوض شده! عطا روی صندلی کنارم نشست و مستقیم نگاهم کرد. کمی توی جام تکون خوردم. معذب شده بودم. مهیار و نگینم که رفتن. حالا من مونده بودم این عطا که همین جور میخ من شده بود. داشتم با دستام بازی می کردم که عطا از روی صندلی بلند شد و نشست روی تخت کنارم. سرم و بالا آوردم و با تعجب نگاهش کردم. یه خورده نگاهم کرد و بعد بی مقدمه گفت: - فکر کردن به اینکه ممکنه دیگه نبینمت سخت بود! دستاموبه هم فشردم و سرمو دوباره پایین انداختم.مثل اینکه منتظر فرصت بود آقا! عطا ادامه داد: - شاید الان وقتش نباشه...ولی یک سال پیش اگه می دونستم قراره همچین اتفاقی بیافته یه لحظه هم ولت نمی کردم.گرمم شده بود. فحش بود که به نگین می دادم. این عطا هم اصلا شرم و حیا سرش نمی شد ها. مثلا من اینجا امانت بودم دستشون اونوقت اومده نشسته برا من... - سرمه! سرمو بالا گرفتم و سعی کردم یه خورده جنبه داشته باشم. - بله! ادامه دارد فردا ظهر ساعت 12:30❤️❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_نهم منم بغض کردم و گفتم: - خیلی خری! و اشکم راه افتاد. نگینم ف
فاطمه: یه خورده نگاهم کرد و بعد گفت: - تو هیچی نمی خوای به من بگی؟! با چشمای گرد شده نگاهش کردم. - مثلا چی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: - مثلا اینکه از من خوشت میاد یا اینکه دلت برام تنگ شده بود؟ حال به گردی چشمام دهن بازمم اضافه شده بود. عطا با تفریح و خونسردی نگاهم می کرد. وقتی دید من همیجور منگ دارم نگاهش می کنم ادامه داد: - از همون لحظه که اون مشتو زدی تو چونه ام احساس کردم از من خوشت اومده!!! بعد دستی به چونه اش کشید و خیلی کارشناسانه گفت: - طبق همین برداشت بود که شماره امو بهت دادم. با خودم گفتم اگه از من خوشش اومده یه راه براش باز بگذارم برای رسیدن به خودم. دیگه نتونستم ساکت بمونم. داشت برای خودش می تازید. - واقعا؟ فکر نمی کردم اینقدر باهوش باشی! - اصلا سخت نبود...بعدم اون ماجری نامزدم پلیسه...چرا اسم منو دادی؟ چرا نگفتی مهیار...بین این کاملا فرضیه منو ثابت می کنه! خوب... - یه لحظه جناب سرو...یعنی جناب سرگرد... عطا خیلی خونسرد حرفمو قطع کرد و گفت: - اگه سختته نمی خواد بگی...خودم می دونم از من خوشت می آد... این بار رسمیتو کنار گذاشتم و تقریبا داد زدم: - عطا! - بفرما...اینم یکی دیگه از نشونه هاش... به بهونه های محتلف راه به راه منو به اسم کوچیک صدا می زنی..فقط کم مونده یه عزیزم بچسبونی تهش... یعنی کلا غلاف کردم. این بچه آب نمی دید وگرنه زیر آبی می رفت در حد ماهی های آب های عمیق!!! با قیافه ای هنگ کرده نگاهش کردم که اونم سری تکون داد و لبخند زد و گفت: - اگه این مهیار یه درصد عرضه منو داشت الان بچه اشم دنیا اومده بود! این بار با صدایی که از زور خجالت و حرص توی گلوم گیرکرده بود تقریبا ناله کردم: - عطا خواهش می کنم! عطا خنده بدجنسی کرد و گفت: - بگذار یه رازی رو بهت بگم! مستاصل از اینکه باز می خواد چه پرو بازی دربیاره نگاهش کردم. که اونم با لب های بسته خندید و گفت: - این دوستت تقاص تمام بلاهایی رو که مهیار سر من و تو و خودش تمام کسایی که گیرش می افتادن ازش گرفته! نمی دونم مخصوصا داشت بحث و می کشید به سمت نگین و مهیار یا واقعا می خواست درباره اونا حرف بزنه که در هر دو صورت من ازش استقبال می کردم. - یه چیزایی برام گفته!
فاطمه: عطا باز سرتکون داد و گفت: - ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! از این همه بدجنسی خنده ام گرفته بود: - حال چی گیر تو میاد؟ - نفرمائید...نمی دونی همین مهیار دیلاق چند منو مضحکه کرده باشه خوبه! اون اوایل که فهمیده بود بنده از جناب عالی خوشم اومده اینجای حرفش مکث کرد و با بدجنسی به صورت من که باز بی جنبه شده بود و سرخ شده بود نگاه کرد و ادامه داد: - هر بار سر هر جریانی که می شد منو دست می انداخت. شانس آوردم تو گم شدی...و دلش یه خورده برام سوخت وگرنه پوست منو کنده بود. کلا شیوه اش اینجوریه هر کی از بچه ها پایش لیزمی خورد تا مدت ها سوژه گوشه کنایه های جناب مهیار بود که خدای ادعا بود که این ادها مال یه مرد واقعی نیست. لبم گاز گرفتم و گفتم: - پس الان باید خیلی براش سخت باشه که منت نگینو بکشه! - اوف از جون دادن براش سخت تره...می ره با دختره یه جوری حرف می زنه انگار طلب پدرشو ازش داره...صد بار بهش گفتم...احمق جون خانما جنس شون لطیفه باید با لطافت باهاشون برخورد کنی ولی تو کله اش نمی ره که نمی ره...اصلا در این زمینه استعداد نداره...و باید بگم این ماجرا هیچ ربطی به تئوری موندن لباس روی جالباسی نداره. وگرنه مهیار از صد فرسنگی هم که لباسشو بندازه خود به خود تا میشه می ره تو کمد.... نتونستم نخندم و خنده امو ول کردم و دست باند پیچی شده امو گذاشتم جلوی دهنم. عطا هم خودش آروم آروم خندید و بعد نگاهش به دستم افتاد و خنده اش کم کم قطع شد. متوجه شدم و دستم و آروم پایین آوردم. ولی بین راه عطا همون دست بانداژ شده رو گرفت و گفت: - آخه دختر جون این چه کاری بود کردی؟نگفتی اگه یه بلایی سرت بیادمن چکار کنم؟ لبموگزیدمو سعی کردم دستمو از دستش بیرون بکشم. انگار حرارت دستش از پشت باند هم دستمو می سوزوند. - وقتی پیامت رسید نزدیک بود سکته کنم. با اون وضعی که تو تماسشو قطع کردی... انگشتشو آروم روی باند دستم می کشید و همین جور نگاهش به دستم بود. - من می خواستم مثلا بهت انگیزه بدم. باور کن گفتن اون حرفا برای خودمم سخت بود...ولی چاره دیگه ای نداشتیم. ممکن بود هر لحظه دستور عملیات صادر بشه و تو هنوز تو دست اونا بودی.... منم نگاهمو داده بودم به دست عطا که آروم روی باند دستم حرکت می کرد. صدام آروم شده بود و به حرفاش دقیق شده بودم: - اصلا از کجا فهمیدین که دختری توی خونه عظیم هست؟ آیدی منو از کجا آوردین؟
فاطمه: ما یه نفوذی دارم توی گروه عظیم. شیش هفت ماه طول کشید تا تونستم بفرستیمش بین اونا. از طریق سیاوش فهمیده بود که عظیم یه دختر داره که خیلی هم مواظبشه. فهمیده بود که سیاوش یه وقتایی با تو چت می کرده... به اینجای حرفش که رسید سرشو بالا گرفت و با لحنی که می خواست بگه خیلی هم براش مهم نیست پرسید: - رابطه ات با سیاوش در چه حدی بود؟ لبموگزیدم و خواستم دستمو بیرون بکشم که بازم نگذاشت و به من نگاه کرد. سعی کردم منم مثل خودش نشون بدم که مسئله مهی هم نیست. برای همین شونه ای بالا انداختم و گفتم: - هیچی...فقط تنها کسی بود که زیاد می اومد اونجا و منم که حق رفت و آمد با کسی رو نداشتم کم کم باهاش صمیمی شدم. عظیمم ترجیح می داد با سیاوش صمیمی باشم تا با کسی بیرون از دایره کنترل اون. بعدم کارمون به چت کشید ولی خوب چون همه مکالمات می رفت تو لپ تاپ عظیم خیلی از طریق چت نمی شد حرف خاصی زد... - مثلا چه جور حرف خاصی؟ لحنش این بار بوی خاصی می داد. زیر چشمی نگاهش کردم. خوب اگه این حرفو نزده بودم بهتر بود. با دست سالمم چشممو خاروندم و گفتم: - چه می دونم از این حرفایی که پسرا وقتی جو گیرمی شن می زنن دیگه! دست عطا که همچنان مشغول ور رفتن با بانداژ دست من بود متوقف شدد. سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. اخم ظریفی کرده بود. خوب اینجای ماجرا که تقصیرمن نبود. برای اینکه از فکر سیاوش بیارمش بیرون پرسیدم: - برای چی می خواستین با دختر عظیم ارتباط برقرار کنین؟ عطا با این سوال برگشت سمت من. انگار حواسش نبود. ولی بعد دوباره دستش راه افتاد و گفت: - دختر عظیم یه مجهول بود. درآورده بودیم که دختر داشته ولی شایعه های عجیبی درباره اش بود. کسی نمی دونست دقیقا چی شده. یه عده می گفتن دختر خودکشی کرده یه عده می گفتن زنده اس. یه عده هم می گفتن همراه زنش اینو ول کرده و رفتن.... - دختر عظیم برای شما چه فایده ای داشت که این همه کنجکاو بودین!؟ - نفوذی ما تا حد سیاوش جلو رفته بود. با هیچ ترفندی نتونسته بود پاشو به خونه عظیم باز کنه. برای همین ما تصمیم گرفتم که از یه راه دیگه نفوذ کنیم... - برای همین اومدی سراغ دختر عظیم... - آره..خواستیم از اون طریق یه راه نفوذ باز کنیم...تا بفهمم توی این خونه چه خبره...و این عظیم به کی ربط داره... چشماموریزکردم و گفتم: - اونوقت چرا از بین این همه پلیس تو باید با دختر عظیم رابطه برقرار می کردی؟! عطا با تعجب نگاهم کرد: - کی گفته من بودم؟
فاطمه: حال من بودم که تعجب کرده بودم: - یعنی تو نبودی؟ - سری تکون داد و گفت: - آرس یه آی دی بود. ولی افرادی که با تو حرف می زدن چند نفر بودن...مکالمات هر بار سیو می شدد....حتی چند باری با مهیارم چت کردی... با این حرف با حرص دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - تماسای تلفنی و پیاما چی نکنه اونم با ده نفر ارتباط داشتم؟ عطا یه وری خندید و گفت: - نه از وقتی مهیارکشف کرد تو سرمه هستی فقط من باهات در ارتباط بودم. دوباره با چشمای ریز شده گفتم: - مهیارکشف کرد؟ عطا سر تکون داد: - وقتی اون مکالمه رو با چرندیات دی صفحه کلیدم خراب شه مدام تکرار کردی مهیار بود که گفت این می خواد یه چیزی به ما حالی کنه. خلاصه ده بار متن و بالا و پایین کردیم اولش اون دی خیلی برامون مهم نبود...فقط می دونستیم که توی می خوای بری یه مرکز خرید ولی نمی تونی مستقیم اسمشو به ما بگی...پوشیدن کلاه سبز ورفتن به یه مرکز خرید و خوردن قهوه توی کافی شاپ اونجا در طول هفته ای که داشت می اومد...فقط اسم اون مرکز خرید بود که هیچ جوره توی حرفات نبود...تا اینکه یکی از بچه های دیگه وقتی مکالمه ما رو شنید اومد و حرفای تورو خوند و گفت: این که تابلوه مرکز خرید دی...نزدیک خونه مام هست... عطا توی فکر بود انگار برگشته به اون روزی که باید حرفای منو کشف رمز می کردن. لبخندی زد و گفت: - همه می گفتن دختر باهوشی هستی! - بعد چی شد؟ عطا نگاهم کرد و گفت: - هر روز دو نفری توی مرکز خرید نزدیک کافی شاپ می پلکیدیم. وقتی یکی دو روز خبری نشد کم کم داشتیم ناامید می شدیم که مهیار تو رو دیده بود. اول نتونسته بود بفهمه چی به چیه. ولی وقتی تو رو دیده که انگار فرار کردی و با دوتا قلچماق رفتی شکش برده که تو همون دختر باشی! چشماموروی هم فشار دادم و اون روزو یادم اومد: - مهیارو که دیدم یه خاطره تو سرم روشن شد. همون روز که ماموریت شما رو خراب کردم و مهیار سر ما داد زد...یه تیکه اشو مبهم یادم اومد. و اسم سرمه که توی سرم تکرار می شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - ملاقات اون روز با زن عظیم و بعد هم دیدن مهیار باعث شد تصاویرمبهمی از گذاشته توی کله ام روشن بشه که همین باعث به همه چیز شک کنم و با آرس تماس بگیرم... - وقتی مهیار برگشت و مثل آدمای منگ گفت تو رو دیده می خواستم همون لحظه بلند شدم بیام در خونه عظیم. نزدیک بود بازداشت بشم که مهیار همه
فاطمه: چیزوماست مالی کرد. باورم نمی شد چند ماه بود که داشتم با تو چت می کردم ولی اینونفهمیده بودم....همه مون گیج شده بودیم. توی یکسال گذشته هیچ ردی از تو نبود. نه خودت پیدا شده بودی نه...نه....جنازه ای....که نشون بده تو دیگه برنمی گردی برای همین من مطمئن بودم توهر جا هستی زنده ای.... دستش از روی بانداژ سر خورد و رسید به سر انگشتام که اندازه یه بند انگشت از باند بیرون بود. انگشتامو یکی یکی لمس کرد و ادامه داد: - ولی نمی فهمیدیم که برای چی نگهت داشتن. چرا تو کاری نمی کنی؟ چرا از دست مهیار فرار کردی یا چرا سعی نکردی هیچ خبری از خودت بهمون بدی...تا تماس بگیری و بتونم باهات تماس بگیرم ده بار مردم و زنده شدم. مهیار می خواست نگذاره من باهات حرف بزنم ولی جدی جلوش ایستادم و گفتم این کاری هست که باید خودم انجامش بدم... با لحنی که ناامیدی اون موقع رو توش داشت گفتم: - شاید همین از دست دادن حافظه ام باعث شد زنده بمونم. عظیم واقعا با من مثل دخترش رفتار می کرد...حال که فکر می کنم یادم می آد گاهی حرفایی می زد که انگار مخاطبش من نبودم...فکر کنم دخترشو خیلی دوست داشته...ساغر واقعا مرده.... عطا با دقت بهم گوش می داد: - زن عظیم از تغییر ناگهانی عظیم گفت انگار بعد از مرگ دخترش واقعا زده بوده به سرش و وقتی زنش می فهمه تو کار مواده ولش می کنه...اگه اون تلفنو بهم نداده بود شاید من هنوز توی خونه عظیم بودم و خدا می دونست چی می شد! - اول اس ام اس خالی که اومد همه مون شوکه شدیم. باورم نمی شد می تونم باهات ارتباط قرار کنم. فقط دلم می خواست صداتو بشنوم و اینکه بفهمم خوبی... - از کجا فهمیدین منم؟ - چون اون شماره رو فقط تو داشتی! لبخند کم رنگی زدم. عطا هم لبخند زد و گفت: - دلم می خواست همون لحظه باهات حرف بزنم ولی تو حواله ام دادی به دوازده شب. ولی نمی تونستم نپرسم داشتم می مردم...یادته؟ سر تکون دادم و گفتم: - نوشته بودی تو سرمه ای؟ - تو هم جواب دادی نمی دونی هیچی یادم نیست! هردو سکوت کردیم و به اون شب و اون مکالمه فکر می کردیم. عطا بود که سکوتو شکست: - کنترل کردن خودم خیلی سخت بود. وقتی صدای لرزونتو از پشت تلفن شنیدم. اگه ده جفت چشم خیره ام نبودن نمی دونم مکالمه امون به چه سمتی می رفت.... و با این حرف انگشتمو کمی فشار داد و گفت: - زجری که توی این چند روز کشیدم از اون یک سال هم بیشتربود.
فاطمه: با چشمایی که با لایه ای از اشک پوشیده شده بودن نگاهش کردم. چقدر خوب بود که عطا بود. ناخودآگاه دست سالممو جلو بردم و روی دستش گذاشتم. عطا نگاهم کرد. آهی کشید و لبخندی زد و گفت: - خوب حال نمی خوای چیزی به من بگی! قبل از اینکه قطره اشک بزرگی از گوشه چشمم سر بخوره خندیدم. عطا خم شد و از روی میز یه دستمال برداشت و گفت: - اشکاتو پاک کن دختر! فکر نمی کردم دختر سرتقی مثل تو اینجوری اشکش دم مکش باشه! دماغمو بالا کشیدم و گفتم: - هیچم اینجور نیست! عطا خندید و همون موقع موبایلش زنگ خورد. عطا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: - داداش کوچیه اس! با ذوق گفتم: - وای چقدر دلم براش تنگ شده! عطا انگشت شستش را روی دماغم گذاشت اخم کرد و صورتم را به کناری هول داد و گفت: - دیگه چی؟ و تماس را برقرار کرد: - بله! علیک سلام! ... - مشغول یکی از پرونده هام... .... ابرویی بالا انداختم. بفرما اینم از پلیس مملکت...من شدم پرونده اش. حال فردا همین طاها بهش بگه کلاس جبرانی داره و بره با یه دختری بپره دیگه عطا می تونه جلوشو بگیره. عطا نگاهی به ساعتش کرد. - فکر نکنم بتونم بیام...کارم طول می کشه... ....- - نه به مامان بگو... ... - اهه سلام مامان.... .... - نه گفتم که کار دارم... یک لحظه رگ خباثت سرمه ای که مدت ها داشت خاک می خورد گل کرد. عطا نگاهش روی ملافه روی پای من بود و هنوز با انگشتای من بازی می کرد. سینه ای صداف کردم که عطا به من نگاه کرد. لبخندی زدم و درحالی که توی چشماش زل زده بودم گفتم: - عطا چقدر طولش می دی؟ عطا فوری جلوی دهانی گوشی رو گرفت و نفهمید چی بگه. شونه ای بالا انداختم و زبونمو گاز گرفتم.
فاطمه: نه مامان.... عطا به من چشم غره رفت. - خانم؟ نه از همکارا بود؟ ... - کی صمیمی صدام زد؟ مامان چرا حرف در میاری... و دوباره به من چشم غره رفت که نتونستم نخندم و زدم زیر خنده. عطا دنباله شالمو گرفت و دو بار دور دهنم پیچید و توی گوشی گفت: - آخه من چه دروغی دارم به شما بگم! وبه حالت بعدا به حسابت می رسم سر تکون داد. من همون جور خفه از پشت شالم می خندیدم. عطا هم خنده اش گرفته بود. - شما نگران سن من نباش به زودی عروستم می بینی! و با بدجنسی و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. خنده ام ناخودآگاه قطع شددد. اوضاع داشت قمر در عقرب می شد. قبل از اینکه مکالمه اش تمام بشه از اون طرف تخت آروم پایین خزیدم. عطا سوالی نگاهم کرد ولی من رفتم سمت در. داشتم می ترکیدم. باید می رفتم دستشوئی. البته از فضولی هم بود که داشتم می ترکیدم می خواستم ببینم نگین با مهیار چکار کردن. وقتی از دستشوئی برگشتم صدای حرف زدن از سالن اومد. آروم رفتم سمت سالن صدای خنده عطا می اومد: - مهیار واقعا برات متاسفم دیگه باید دور نگین و خط بکشی... - خفه شو عطا...نمی دونم کی به تو گفته خیلی بانمکی... عطا باز بلند تر خندید: - یعنی استعداد در حد جلبک... مردحسابی یعنی یه کلمه هم باهاش حرف نزدی؟ - من کی گفتم اصلا حرف نزدیم...حرفای معمولی و صد من یه غاز...اصلا به روی خودشم نیاورد...هر چی منتظر شدم یه چیزی بگه منم دنبالشو بگیرم نگفت که نگفت... بدون اینکه برم توی سالن همون جا گوش وایستادم. این صحنه ها باید ضبظ می شد بعدا به نگین تحویل داده می شد. تکیه دادم به دیوارو به حرفاشون گوش دادم. عطا با تاسف گفت: - خوب دیگه مشکلت همینه توقع داری خودت آقا آقا بری و بیای و اصلا یه میلی مترم کوتاه نیای اونوقت اون دختره بیاد منت تو رو بکشه! صدای پوف مهیار اومد: - بابا خوب برام سخته من با خواهر و مادر خودمم رسمی صحبت می کنم نمی تونم جور دیگه ای حرف بزنم.. - پس همون که گفتم ولش کن...ببین نگین همین جور که سرمه هم گفت دختر احساسیه من تو این مدت شناختمش... صدای مهیار آروم و سرگردون بود: - فکر می کنی خودم نفهمیدم... با اینکه داد می زد خودش حالش بده ولی به فکر همه بود....یادت نیست خانواده سرمه رو ول نمی کرد با اینکه مامانش اصلا راضی نبود یه پاش تو بیمارستان بود یه پاش خونه شما...به فکر همه بود جز خودش...اون شب که تیرداد به هوش اومد یادته... ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 https://eitaa.com/havase/2057 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصتم یه خورده نگاهم کرد و بعد گفت: - تو هیچی نمی خوای به من بگی؟! با
فاطمه: عطا چیزی نگفت و انگار مهیار هم منتظر جواب نبود. اسم تیرداد که اومد گوشام تیز شد. مهیار ادامه داد: - اولش چه شلوغ بازی در آورده بود. من فکر کردم چقدر بی غمه. با همه گفت و خندید ولی بعدش غیب شد نمی دونم چرا رفتم دنبالش وقتی پیداش کردم نشسته بود یه گوشه و گریه می کرد....اونجا بود که فهمیدم نگین چیزی که نشون می ده نیست.... - بی خیال پسر بالاخره درست میشه! صدای مهیار دوباره آروم و گرفته اومد: - من که بعید می دونم... بعد پوفی کرد و گفت: - بر که می گردم عقب می رسم به اون روزی که خونه شما دیدیمشون...یادته با چه پرو بازی به طاها شماره داد...ولی خوب دقیقا از اون روزی رفت رو اعصابم که اومد جلو زل تو چشمام با انگشتش زد توی قفسه سینهام و گفت شما دارین از این لباس سو استفاده می کنید آقا! صدای خنده آروم هر دوتا اومد. منم خنده ام گرفته بود. ولی جلوی دهنمو گرفته بودم. مهیار با خنده توی صداش ادامه داد: - هر کی دیگه با من اینجوری حرف زده بود زده بودم لهش کرده بودم. ولی نمی دونم چرا میخکوب شده بودم. واقعا اولین باری بود که نمی دونستم باید چه برخوردی با این دختر داشته باشم. با تمام تفکرات و محاسباتم به هم ریخته بود! دوباره خندید و این بار عطا گفت: - بله عین همون مشتی که خورد تو چونه من! واقعا این صحنه ها دیدن داشت. نگین جونشم می داد اگه می گفتم مهیار چه گفته و کی سر خورده. واقعا چشمای نگین وقتی عصبیه عین گربه برق می زنه و برقش طرفو می گیره. ولی نگین متأسفانه بعدش کاری می کرد که طرف فراری می شد. فکر کنم تلافی تمام کنه بازی های قبلشو داشت سربی محلی کردن به مهیار در می آورد که البته حقش بود. - خوب باهوش یه چیزی براش می خریدی به بهونه همون یه زری می زدی بالاخره! باز مهیار پوفی کرد و گفت: - گفت براش بستنی بخرم... عطا با ذوق گفت: - خوب پس... که مهیار پرید وسط حرفشو گفت: - گفتم الان هوا سرده مناسب نیست! یه چیزگرم می خرم براش...اونم گفت نمی خواد و تا خود خونه اشون دیگه حرف نزد... صدای نفس پر حرص عطا اومد که گفت: - پاشو برو از جلوی چشمام گم شو... - با من درست صحبت کن بچه! - چیه؟ هر جور دلم بخواد با خنگی مثل تو حرف می زنم الان هم که درجه هامون یکیه..پس مافوقمم نیستی!
فاطمه: پاهام خواب رفته بود. بهتر دیدم دیگه برگردم توی اتاق تا کسی مچمو نگرفته. چقدر سوژه داشتم که با نگین بخندیم.آروم خندیدمو رفتم توی اتاق. خداکنه نگین زودتر بیاد. خدا کنه زودتر این ماموریت تمام شده و بتونم برم خونه. روی تخت نشستم. بچه ترمه الان چند وقتشه؟ ایلیای خوشملم... مامان... دستی به صورتم کشیدم. کی این روزا تمام می شد؟ روی صندلی نشسته بودم و دستام بسته بود. امیر جلوم قدم رو می رفت و عصبی سیگارمی کشید. خون از کنار صورتم راه افتاده بود و رسیده بود به چشمم. جلوم خم شد: - اسم اون لعنتی چیه؟ سرتکون دادم و لبامو به هم فشردم. خندید. خیلی بلند. یک قدم عقب رفت. لباسشو از تنش در آورد. وحشت زده چسبیده بودم به دیوار. به سمتم هجوم آورد و من از ته دل داد زدم: - عطا!!! - سرمه! سرمه داری خواب می بینی! سرمه! چشمامو باز کردم. توی تاریک و روشن اتاق عطا رو دیدم. کنار تختم زانو زده بود. چشمام خیس بود. از بس توی خواب گریه کرده بودم. متکام درست کنار چشمم خیس شده بود. نفس نفس می زدم. اول نمی فهمیدم کجام.فکر می کردم هنوز خونه عظمیم. همین جور با وحشت به عطا زل زده بودم. - داشتی خواب می دیدی! تازه مغزم راه افتاد و فهمیدم کجام.آروم توی جام نشستم. عطا یه لیوان آب ریخت و داد دستم. - چه خوابی می دیدی؟ شالموکه دیشب برده بودم پشت سرم و گره زده بودم و تقریبا از سرم در اومد بود کشیدم جلو تر. موهام از دو طرف ریخته بود بیرون. زل زدم به عطا. لیوان توی دستمو به سمت دهنم هول داد و گفت: - بخور! بدون حرف آبو خوردم. - نمی خوای بگی! خیره شدم توی لیوان و گفتم: - همون کاب*و*س همیشگی! امیر....و اون روزی که اسم نامزد پلیسمومی خواست. لیوانو آروم از دستم گرفت و گذاشت روی میز. - بهتره فراموش کنی! اینجا دیگه جات امنه دست هیچ احدی هم بهت نمی رسه! خجالت زده نگاهش کردم. - ببخشید...بیدارت کردم. لبخند کم رنگی زد و گفت: - بیدار بودیم. سری تکون دادم که گفت: - بخواب. من بیرونم. نگران نباش!
فاطمه: دوباره دراز کشیدم و عطا پتو رو روم کشید. - ممنون! لبخندی زد و گفت: - شب بخیر. نگین طبق قولی که داده بود فرداش اومد. به مامانش ایناگفته بود یه اردوی دو روزه قرار هست دانشجوها رو ببرن. از این چاخانا زیادکرده کرده بود برای اینکه بیاد پیش من. کله سحر بود که اومد. من خواب بودم دیدم یکی داره دماغمو می کشه. یه لحظه فکر کردم عطاست نزدیک بود سکته رو بزنم. چشمامو باز کردم و تند نشستم که دیدم این نگین دیوونه است. نیشش تا بنا گوش باز بود و زل زده بود به من. دختره مونگول دماغمو گرفتم و خمیازه کشون گفتم: - این وقت صبح اینجا چه غلطی می کنی؟ نگین هولم داد اون طرف و خودشو توی تخت جا کرد و گفت: - بگذار بخوابم که بخاطر تو به شدت از خواب و زندگی افتادم. - برو اون ور ببینم. خوب مجبور بودی کله سحر پاشی بیای! اینقدر وول خورد تا بالاخره جاشو درست کرد و سرشو گذاشت روی متکام و گفت: - به خاطر جناب عالی به مامانم دروغ گفتم. گفتم دارم می رم اردو. منم که دیدم اگه دیربجنبم جایی بهم نمی رسه خودمو پهن کردم روی تخت. - نه که قبلا نمی گفتی! با این حرف من یه وری شد و دستشو زد زیر سرشو گفت: - خیلی وقت بود از این دروغا نگفته بود. آخه غیر از تو با هیشکی اینقدر راحت نبودم. جات خیلی خالی بود ع*و*ض*ی! و با مشت کوبید توی شکمو که راست روی تخت نشستم. - احمق روده ام اومد تو حلقم. نگین دوباره دراز کش شد و گفت: - دیگه صدا نده می خوام بخوابم. منم کنارش دراز کشیدم و با آرنج زدن تو پهلوش و گفتم: - یه خورده برو اون ور تر دارم می افتم! - من راحتم! - مسخره! و بعد از این مکالمه بلافاصله خواب رفت. منم که دیشب همش کاب*و*س دیده بودم و درست و حسابی نخوابیده بودم خواب رفتم. نمی دونم کی بود که بیدار شدم. خبری از نگین نبود. از دیروز که اومده بودم توی این خونه جز این اتاق فقط رفته بودم دستشوئی. می دونستم طبق معمول نگین رفته فضولی. بلند شدم و دستی به سرو صورتم کشیدم. اینجا جز لباس تنم که همون لباسای خونه عظیم بود چیزی نداشتم. یه ساک مشکی کوچیک کنار تخت بود. حتما مال نگین بود. اومده اینجا چتر شده. رفتم سراغ ساک. لباسای نگین توش بود. خدا رو شکر سایزمون به هم می خورد. چه همه لباسم واسه خودش آورده خانم. می خواد جلوی مهیار دلبری کنه عوضی. پسر مردم به کشتن می ده آخرش!
فاطمه: لباسموعوض کردم و بیرون سرک کشیدم. سر و صدای حرف از آشپزخونه می اومد. با تعجب رفتم سمت آشپزخانه. نگین ولو شده بود روی صندلی و داشتن با یه خانمه حرف می زدن و می خندیدن. این دیگه کی بود. رفتم جلوتر و سینه امو صاف کردم. هر دوشون برگشتن طرف من. تند سلام کردم: - سلام! نگین از جا بلند شد و گفت: - اینو واسه خودم آورده بودم. چرا پوشیدیش؟ من که نگاهم به اون خانمه بود گفتم: - خوب اونو خودت بپوش! خانمه از پشت میز در اومد و اومد به طرف من و گفت: - سلام عزیزم! نگین پشت سرش اومد و دست به سینه گفت: - جناب سروان اینم دوست خل و چل ما! شانس آورد یه غریبه اینجا بود وگرنه یه مشت اومده بود وسط شکمش! - خوشبختم! دستشودراز کرد. با گیجی دستشو فشردم و گفتم: - شما پلیسین؟ قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه نگین پرید وسط و گفت: - بله جناب سروان الهه میرشکار.... الهه خانم خندید و به من گفت: الهه صدام کن. و دستمو کشید و برد سمت میز. - بیا صبحونه بخور! همون جور گیج و متعجب نشستم پشت میزوگفتم: - شما دیروز نبودین اینجا؟ - نه از امروز با همسرم وظیفه مراقبت از شما به عهده ماست! نگین دست زیر چونه زل زده بود به الهه. - شوهرتونم پلیسه؟ - بله! من تو بخش اطلاعاتم اون بخش عملیات! یه لقمه نون جدا کردم و گفتم: - فرقش چیه؟ - بچه های اطلاعات ستاد کارشون اداریه بیشتر. توی عملیات های نظامی شرکت نمی کنن. نگین با همون حالت دست زیر چونه پرسید: - یعنی شما اسلحه ندارین؟نمی رین تعقیب و گریز؟ الهه خندید. بانمک بود قیافه اش.موها شو از پشت بسته بود. لباسش هم یه بلوز تنگ با سه شلوار سبز ارتشی بود. ازش خوشم اومد. - چرا داریم. ولی نه تعقیب و گریزکار ما نیست. زدم به پای نگین و گفتم: - پاشو یه چایی برای من بریز! بدون اینکه نگاهشو از الهه بگیره گفت:
فاطمه: مگه خودت چلاقی؟ دستمو آوردم بالا و گفتم: - آره! می بینی که؟! نگین برگشت و نگاهم کرد و بعد از درآوردن یه شکلک واسه من بلند شد تا چایی بریزه. نمی دونستم چطوری بپرسم. ولی بالاخره دلمو زدم به دریا و گفتم: - جناب سرگرد..نیستن؟ - سرگرد کریمی؟ سر تکون دادم که گفت: - نخیرصبح زود رفتن ستاد. نگین با چایی اومد و از دور برام شکلک در آورد. داشتم براش اگه یه کلمه از مهیار براش می گفتم؟صبحانه رو که خوردیم. سر و کله شوهر الهه هم پیدا شد. سروان منایی. قد متوسطی داشت و چهره اش به شدت اخم کرده بود. حتی وقتی با الهه حرف می زد. الهی بمیرم. بیچاره چه زجری می کشه. شوهرش عین دیو می مونه. وقتی سروان منایی اومد. منو نگین چپیدیم تو اتاق من جلوش راحت نبودیم. نگین نشست رو تخت و گفت: - آدم می خواد نگاهش کنه باید کفاره بده. من نمی دونم این الهه به این نازی چطو شده زن این! ولو شدم رو تخت و گفتم: - یعنی دیگه عطا اینا نمی آن اینجا!؟ نگین نشست کنارمو گفت: - منو باش که دلمو صابون زده بودم این دو روزه حال مهیار بکنم تو قوطی! پاهامو انداختم روی هم و گفتم: - بابا بی خیال...راستی دیشب چه بالایی سر این بنده خدا آورده بودی؟ نگین پوفی کرد و شالشو کشید و از توی ساکش یه دست پاسور کشید بیرون و نشست روی تخت و مشغول فال گرفتن شد و گفت: - هیچی...دارم کم کم ناامید می شم. می دونی نه اینکه ازش خوشم نیاد نه. خیلی هم دوسش دارم ولی نمی تونم با آدمی که اینقدر. یخ و منجمده زندگی کنم. یه ذره انعطاف نداره. می گم بستنی می خوام می گه سرده یه چیزگرم بخوریم بهتره. همین جور کارتا رو می چید و برای خودش یه چیزایی رو می شمارد. بعد مکث کرد و گفت: - این بار که اومد بهش می گم جوابم منفیه. ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم! زدم به شونه اشو گفتم: - مسخره نشو. داری ادا در میاری! - نه به جون خودم! بعد آهی کشید و گفت: - ترجیح می دم با کسی زندگی کنم که دوستم داشته باشه! باکف پا زدم به زانوشو گفتم: - از کجا می دونی مهیار دوست نداره؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:
فاطمه: از کجا بدونم داره. تو این مدت هیچ نشونه ای از علاقه ندیدم تو رفتارش. همش قد بازی و قیافه گرفتن. از روی تخت سر خوردم و روی زمین کنارش نشستمو گفتم: - خوب دیوونه براش سخته! نگین دسته کارتو ول کرد روی زمین و گفت: - من نمی فهمم چرا. چون پلیسه؟ خوب عطام پلیسه! ولی ببین چقدر خوب و مهربون برخورد می کنه! ته دلم از این حرف قیلی ویلی رفت. لبم گاز گرفتم که نیشم باز نشه و گفتم: - خوب آدما با هم فرق می کنن. عطا یه آدم احساسیه! یادته اون روز که رفتیم خونه اشون فوتبال بازی کردیم؟ نگین سر تکون داد. منم ادامه دادم: - اون روز بود که فهمیدم عطا واقعا بچه ساده دلیه! نگین آهی کشید و گفت: - ولی من از همون برخورد اول فهمیدم مهیار یه آدم گنده دماغه! خنده ام گرفت. با بدجنسی گفتم: - اصلا می دونی کی ازت خوشش اومده؟ نگین خیلی بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: - از همون روزی که با انگشت زدم توی سینه اش! دهنم باز موند. منو باش که می خواستم مثلا خبر دسته اول بهش بدم. - تو از کجا می دونی؟ نگین پوفی کرد و گفت: - فکر کردی در باره من چقدر حرف می زنه؟ ده بار همینو به عطا گفته. دوبارشو رها شنیده و بعد به من گفت. پکر شدم. - حتما دیشبم اومده باز همینا رو به عطا گفته. دقت می کنی؟ یه درصد خلاقیت نداره. این بشر به درد همون اعتراف گرفتن می خوره. هر بار که من می زنم تو ذوقش می ره اینا رو به عطا می گه! - تو از کجا می دونی؟ نگین تکیه داد به تخت و پاهاشو دراز کرد و خیره شد به انگشتاشو گفت: - عطا بهم گفت. یه بار که حوصله اش از دست مهیار سر رفته بود اومد به من گفت اگه به این روش ادامه بدی مهیار تغییری نمی کنه اون خل میشه! خنده ام گرفت. واقعا از مهیار پلیس نمونه بعیده اینقدر از نظر احساسی لنگ بزنه. چونه امو گذاشتم روی زانوهام خدا رو شکر که عطا دقیقا برعکس بود. شاید توی مسائل پلیسی به تیزی و باهوشی مهیارنبود ولی حسابی مهربون بود. مشتی که نگین زد به شونه ام باعث شد یه متر از جا بپرم. هاج و واج نگاهش کردم که گفت: - کوفتت بشه . عطا خیلی ماهه! نیشم باز شد که نگین با حرص گفت: - مرگ! بی جنبه! - خوب خلایق هرچه لایق!
فاطمه: نگین حرصی گفت: - غلط کردی! این بار که دیدمش آب پاکی رو می ریزم رو دستش...فک کرده کیه؟! اومدم بزنم تو سرش که در زدن. دوتایی فوری از جا پریدم. - بله؟ - سرمه می تونیم بیایم تو؟ عطا بود. سر و وضعمونو مرتب کردیم و اجازه دادم بیان تو. طبق معمول هر دوتا با هم بودن. قیافه اشون حسابی خسته بود. دیشبم که من نگذاشته بودم درست بخوابن. همه مون ایستاده همو نگاه می کردیم که من گفتم: - چرا نمی شینین؟ عطا به مهیار نگاه کرد و اونم به نگین. بعدم گفت: - باید بریم! نگین بود که گفت: - چه زود؟ این همین خانمی بود که می گفت می خواد آب پاکی رو بریزه رو دست مهیار.مهیار نگاهش کرد و گفت: - یه عملیات مهم تو راهه! و به عطا نگاه کرد. قلبم یه لحظه ریخت. با وحشت به عطا نگاه کردم: - عظ...یم؟!! عطا با نگرانی نگاهم کرد و سر تکون داد. دست نگینو احساس کردم که دستمو گرفت. با صدای آرومی پرسید: - خطرناکه؟ عطا نگاهی به مهیار انداخت و اونم دست به جیب سرشو انداخت پایین. عطا نفسی گرفت و گفت: - این بزرگترین عملیاتیه که توی این چند سال اخیرقرار هست انجام بشه. حال من بودم که دست نگینومی فشردم. دوتایی به هم چسبیده بودیم. لرزش دست نگینو حس می کردم. به مهیار خیره شده بود که سرش پایین بود. آب دهنمو فرو دادم و گفتم: - کی برمی گردین؟ - دقیق نمیشه گفت. مهیار سرشو گرفت بالا و گفت: - عطا بریم دیگه! کلی کار داریم؟ بعد روشو کرد به سمت من و گفت: - سرمه خانم. حلال کنید. اگه حرفی زدم یاکاری کردم که ناراحت شدین! نگین حالا محکم تر دستمو می فشرد. تو چهره اش چیزی معلوم نبود. ولی از فشاری که به دستم می آورد معلوم بود که داره حسابی به خودش فشار میاره. دستشو فشردم و به مهیارگفتم: - خواهش می کنم این حرفا چیه؟ بعدم عملیات که تمام شد دوباره می بینمتون! ادامه دارد روز بعد ساعت 12:30 ظهر❤️