فاطمه:
با چشمایی که با لایه ای از اشک پوشیده شده بودن نگاهش کردم. چقدر
خوب بود که عطا بود. ناخودآگاه دست سالممو جلو بردم و روی دستش
گذاشتم. عطا نگاهم کرد. آهی کشید و لبخندی زد و گفت:
- خوب حال نمی خوای چیزی به من بگی!
قبل از اینکه قطره اشک بزرگی از گوشه چشمم سر بخوره خندیدم. عطا خم
شد و از روی میز یه دستمال برداشت و گفت:
- اشکاتو پاک کن دختر! فکر نمی کردم دختر سرتقی مثل تو اینجوری اشکش
دم مکش باشه!
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
- هیچم اینجور نیست!
عطا خندید و همون موقع موبایلش زنگ خورد. عطا نگاهی به گوشیش
انداخت و گفت:
- داداش کوچیه اس!
با ذوق گفتم:
- وای چقدر دلم براش تنگ شده!
عطا انگشت شستش را روی دماغم گذاشت اخم کرد و صورتم را به کناری
هول داد و گفت:
- دیگه چی؟
و تماس را برقرار کرد:
- بله!
علیک سلام!
...
- مشغول یکی از پرونده هام...
....
ابرویی بالا انداختم. بفرما اینم از پلیس مملکت...من شدم پرونده اش. حال
فردا همین طاها بهش بگه کلاس جبرانی داره و بره با یه دختری بپره دیگه عطا
می تونه جلوشو بگیره. عطا نگاهی به ساعتش کرد.
- فکر نکنم بتونم بیام...کارم طول می کشه...
....-
- نه به مامان بگو...
...
- اهه سلام مامان....
....
- نه گفتم که کار دارم...
یک لحظه رگ خباثت سرمه ای که مدت ها داشت خاک می خورد گل کرد.
عطا نگاهش روی ملافه روی پای من بود و هنوز با انگشتای من بازی می
کرد. سینه ای صداف کردم که عطا به من نگاه کرد. لبخندی زدم و درحالی که
توی چشماش زل زده بودم گفتم:
- عطا چقدر طولش می دی؟
عطا فوری جلوی دهانی گوشی رو گرفت و نفهمید چی بگه. شونه ای بالا
انداختم و زبونمو گاز گرفتم.
فاطمه:
نه مامان....
عطا به من چشم غره رفت.
- خانم؟ نه از همکارا بود؟
...
- کی صمیمی صدام زد؟ مامان چرا حرف در میاری...
و دوباره به من چشم غره رفت که نتونستم نخندم و زدم زیر خنده. عطا دنباله
شالمو گرفت و دو بار دور دهنم پیچید و توی گوشی گفت:
- آخه من چه دروغی دارم به شما بگم!
وبه حالت بعدا به حسابت می رسم سر تکون داد. من همون جور خفه از
پشت شالم می خندیدم. عطا هم خنده اش گرفته بود.
- شما نگران سن من نباش به زودی عروستم می بینی!
و با بدجنسی و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. خنده ام ناخودآگاه قطع شددد.
اوضاع داشت قمر در عقرب می شد. قبل از اینکه مکالمه اش تمام بشه از اون
طرف تخت آروم پایین خزیدم. عطا سوالی نگاهم کرد ولی من رفتم سمت
در. داشتم می ترکیدم. باید می رفتم دستشوئی. البته از فضولی هم بود که
داشتم می ترکیدم می خواستم ببینم نگین با مهیار چکار کردن. وقتی از دستشوئی برگشتم صدای حرف زدن از سالن اومد. آروم رفتم سمت سالن صدای خنده عطا می اومد:
- مهیار واقعا برات متاسفم دیگه باید دور نگین و خط بکشی...
- خفه شو عطا...نمی دونم کی به تو گفته خیلی بانمکی...
عطا باز بلند تر خندید:
- یعنی استعداد در حد جلبک... مردحسابی یعنی یه کلمه هم باهاش حرف نزدی؟
- من کی گفتم اصلا حرف نزدیم...حرفای معمولی و صد من یه غاز...اصلا
به روی خودشم نیاورد...هر چی منتظر شدم یه چیزی بگه منم دنبالشو بگیرم
نگفت که نگفت...
بدون اینکه برم توی سالن همون جا گوش وایستادم. این صحنه ها باید ضبظ می شد بعدا به نگین تحویل داده می شد. تکیه دادم به دیوارو به حرفاشون
گوش دادم. عطا با تاسف گفت:
- خوب دیگه مشکلت همینه توقع داری خودت آقا آقا بری و بیای و اصلا یه
میلی مترم کوتاه نیای اونوقت اون دختره بیاد منت تو رو بکشه!
صدای پوف مهیار اومد:
- بابا خوب برام سخته من با خواهر و مادر خودمم رسمی صحبت می کنم
نمی تونم جور دیگه ای حرف بزنم..
- پس همون که گفتم ولش کن...ببین نگین همین جور که سرمه هم گفت
دختر احساسیه من تو این مدت شناختمش...
صدای مهیار آروم و سرگردون بود:
- فکر می کنی خودم نفهمیدم... با اینکه داد می زد خودش حالش بده ولی به
فکر همه بود....یادت نیست خانواده سرمه رو ول نمی کرد با اینکه مامانش
اصلا راضی نبود یه پاش تو بیمارستان بود یه پاش خونه شما...به فکر همه بود
جز خودش...اون شب که تیرداد به هوش اومد یادته...
ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
#قسمت_پنجاه_ششم
https://eitaa.com/havase/1977
#قسمت_پنجاه_هفتم
https://eitaa.com/havase/1994
#قسمت_پنجاه_هشتم
https://eitaa.com/havase/2009
#قسمت_پنجاه_نهم
https://eitaa.com/havase/2026
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/havase/2040
#قسمت_شصت_یکم
https://eitaa.com/havase/2057
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصتم یه خورده نگاهم کرد و بعد گفت: - تو هیچی نمی خوای به من بگی؟! با
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_شصت_یکم
عطا چیزی نگفت و انگار مهیار هم منتظر جواب نبود. اسم تیرداد که اومد
گوشام تیز شد. مهیار ادامه داد:
- اولش چه شلوغ بازی در آورده بود. من فکر کردم چقدر بی غمه. با همه گفت و خندید ولی بعدش غیب شد نمی دونم چرا رفتم دنبالش وقتی پیداش
کردم نشسته بود یه گوشه و گریه می کرد....اونجا بود که فهمیدم نگین چیزی
که نشون می ده نیست....
- بی خیال پسر بالاخره درست میشه!
صدای مهیار دوباره آروم و گرفته اومد:
- من که بعید می دونم...
بعد پوفی کرد و گفت:
- بر که می گردم عقب می رسم به اون روزی که خونه شما دیدیمشون...یادته
با چه پرو بازی به طاها شماره داد...ولی خوب دقیقا از اون روزی رفت رو
اعصابم که اومد جلو زل تو چشمام با انگشتش زد توی قفسه سینهام و گفت
شما دارین از این لباس سو استفاده می کنید آقا!
صدای خنده آروم هر دوتا اومد. منم خنده ام گرفته بود. ولی جلوی دهنمو
گرفته بودم. مهیار با خنده توی صداش ادامه داد:
- هر کی دیگه با من اینجوری حرف زده بود زده بودم لهش کرده بودم. ولی
نمی دونم چرا میخکوب شده بودم. واقعا اولین باری بود که نمی دونستم باید
چه برخوردی با این دختر داشته باشم. با تمام تفکرات و محاسباتم به هم
ریخته بود!
دوباره خندید و این بار عطا گفت:
- بله عین همون مشتی که خورد تو چونه من!
واقعا این صحنه ها دیدن داشت. نگین جونشم می داد اگه می گفتم مهیار چه
گفته و کی سر خورده. واقعا چشمای نگین وقتی عصبیه عین گربه برق می زنه و برقش طرفو می گیره. ولی نگین متأسفانه بعدش کاری می کرد که طرف
فراری می شد. فکر کنم تلافی تمام کنه بازی های قبلشو داشت سربی محلی
کردن به مهیار در می آورد که البته حقش بود.
- خوب باهوش یه چیزی براش می خریدی به بهونه همون یه زری می زدی
بالاخره!
باز مهیار پوفی کرد و گفت:
- گفت براش بستنی بخرم...
عطا با ذوق گفت:
- خوب پس...
که مهیار پرید وسط حرفشو گفت:
- گفتم الان هوا سرده مناسب نیست! یه چیزگرم می خرم براش...اونم گفت
نمی خواد و تا خود خونه اشون دیگه حرف نزد...
صدای نفس پر حرص عطا اومد که گفت:
- پاشو برو از جلوی چشمام گم شو...
- با من درست صحبت کن بچه!
- چیه؟ هر جور دلم بخواد با خنگی مثل تو حرف می زنم الان هم که درجه
هامون یکیه..پس مافوقمم نیستی!
فاطمه:
پاهام خواب رفته بود. بهتر دیدم دیگه برگردم توی اتاق تا کسی مچمو نگرفته.
چقدر سوژه داشتم که با نگین بخندیم.آروم خندیدمو رفتم توی اتاق. خداکنه نگین زودتر بیاد. خدا کنه زودتر این ماموریت تمام شده و بتونم برم خونه. روی تخت نشستم. بچه ترمه الان چند وقتشه؟ ایلیای خوشملم... مامان...
دستی به صورتم کشیدم. کی این روزا تمام می شد؟
روی صندلی نشسته بودم و دستام بسته بود. امیر جلوم قدم رو می رفت و
عصبی سیگارمی کشید. خون از کنار صورتم راه افتاده بود و رسیده بود به
چشمم. جلوم خم شد:
- اسم اون لعنتی چیه؟
سرتکون دادم و لبامو به هم فشردم. خندید. خیلی بلند. یک قدم عقب رفت.
لباسشو از تنش در آورد. وحشت زده چسبیده بودم به دیوار. به سمتم هجوم
آورد و من از ته دل داد زدم:
- عطا!!!
- سرمه! سرمه داری خواب می بینی! سرمه!
چشمامو باز کردم. توی تاریک و روشن اتاق عطا رو دیدم. کنار تختم زانو زده
بود. چشمام خیس بود. از بس توی خواب گریه کرده بودم. متکام درست کنار
چشمم خیس شده بود. نفس نفس می زدم. اول نمی فهمیدم کجام.فکر می
کردم هنوز خونه عظمیم. همین جور با وحشت به عطا زل زده بودم.
- داشتی خواب می دیدی!
تازه مغزم راه افتاد و فهمیدم کجام.آروم توی جام نشستم. عطا یه لیوان آب
ریخت و داد دستم.
- چه خوابی می دیدی؟
شالموکه دیشب برده بودم پشت سرم و گره زده بودم و تقریبا از سرم در اومد
بود کشیدم جلو تر. موهام از دو طرف ریخته بود بیرون. زل زدم به عطا. لیوان
توی دستمو به سمت دهنم هول داد و گفت:
- بخور!
بدون حرف آبو خوردم.
- نمی خوای بگی!
خیره شدم توی لیوان و گفتم:
- همون کاب*و*س همیشگی! امیر....و اون روزی که اسم نامزد پلیسمومی خواست.
لیوانو آروم از دستم گرفت و گذاشت روی میز.
- بهتره فراموش کنی! اینجا دیگه جات امنه دست هیچ احدی هم بهت نمی رسه!
خجالت زده نگاهش کردم.
- ببخشید...بیدارت کردم.
لبخند کم رنگی زد و گفت:
- بیدار بودیم.
سری تکون دادم که گفت:
- بخواب. من بیرونم. نگران نباش!
فاطمه:
دوباره دراز کشیدم و عطا پتو رو روم کشید.
- ممنون!
لبخندی زد و گفت:
- شب بخیر.
نگین طبق قولی که داده بود فرداش اومد. به مامانش ایناگفته بود یه اردوی دو روزه قرار هست دانشجوها رو ببرن. از این چاخانا زیادکرده کرده بود برای
اینکه بیاد پیش من. کله سحر بود که اومد. من خواب بودم دیدم یکی داره
دماغمو می کشه. یه لحظه فکر کردم عطاست نزدیک بود سکته رو بزنم.
چشمامو باز کردم و تند نشستم که دیدم این نگین دیوونه است. نیشش تا بنا
گوش باز بود و زل زده بود به من. دختره مونگول دماغمو گرفتم و خمیازه کشون
گفتم:
- این وقت صبح اینجا چه غلطی می کنی؟
نگین هولم داد اون طرف و خودشو توی تخت جا کرد و گفت:
- بگذار بخوابم که بخاطر تو به شدت از خواب و زندگی افتادم.
- برو اون ور ببینم. خوب مجبور بودی کله سحر پاشی بیای!
اینقدر وول خورد تا بالاخره جاشو درست کرد و سرشو گذاشت روی متکام و گفت:
- به خاطر جناب عالی به مامانم دروغ گفتم. گفتم دارم می رم اردو.
منم که دیدم اگه دیربجنبم جایی بهم نمی رسه خودمو پهن کردم روی تخت.
- نه که قبلا نمی گفتی!
با این حرف من یه وری شد و دستشو زد زیر سرشو گفت:
- خیلی وقت بود از این دروغا نگفته بود. آخه غیر از تو با هیشکی اینقدر
راحت نبودم. جات خیلی خالی بود ع*و*ض*ی!
و با مشت کوبید توی شکمو که راست روی تخت نشستم.
- احمق روده ام اومد تو حلقم.
نگین دوباره دراز کش شد و گفت:
- دیگه صدا نده می خوام بخوابم.
منم کنارش دراز کشیدم و با آرنج زدن تو پهلوش و گفتم:
- یه خورده برو اون ور تر دارم می افتم!
- من راحتم!
- مسخره!
و بعد از این مکالمه بلافاصله خواب رفت. منم که دیشب همش کاب*و*س
دیده بودم و درست و حسابی نخوابیده بودم خواب رفتم. نمی دونم کی بود که
بیدار شدم. خبری از نگین نبود. از دیروز که اومده بودم توی این خونه جز این
اتاق فقط رفته بودم دستشوئی. می دونستم طبق معمول نگین رفته فضولی. بلند شدم و دستی به سرو صورتم کشیدم. اینجا جز لباس تنم که همون لباسای خونه عظیم بود چیزی نداشتم. یه ساک مشکی کوچیک کنار تخت بود. حتما مال نگین بود. اومده اینجا چتر شده. رفتم سراغ ساک. لباسای نگین توش بود.
خدا رو شکر سایزمون به هم می خورد. چه همه لباسم واسه خودش آورده
خانم. می خواد جلوی مهیار دلبری کنه عوضی. پسر مردم به کشتن می
ده آخرش!
فاطمه:
لباسموعوض کردم و بیرون سرک کشیدم. سر و صدای حرف از آشپزخونه می اومد. با تعجب رفتم سمت آشپزخانه. نگین ولو شده بود روی صندلی و
داشتن با یه خانمه حرف می زدن و می خندیدن. این دیگه کی بود. رفتم جلوتر
و سینه امو صاف کردم. هر دوشون برگشتن طرف من. تند سلام کردم:
- سلام!
نگین از جا بلند شد و گفت:
- اینو واسه خودم آورده بودم. چرا پوشیدیش؟
من که نگاهم به اون خانمه بود گفتم:
- خوب اونو خودت بپوش!
خانمه از پشت میز در اومد و اومد به طرف من و گفت:
- سلام عزیزم!
نگین پشت سرش اومد و دست به سینه گفت:
- جناب سروان اینم دوست خل و چل ما!
شانس آورد یه غریبه اینجا بود وگرنه یه مشت اومده بود وسط شکمش!
- خوشبختم!
دستشودراز کرد. با گیجی دستشو فشردم و گفتم:
- شما پلیسین؟
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه نگین پرید وسط و گفت:
- بله جناب سروان الهه میرشکار....
الهه خانم خندید و به من گفت:
الهه صدام کن.
و دستمو کشید و برد سمت میز.
- بیا صبحونه بخور!
همون جور گیج و متعجب نشستم پشت میزوگفتم:
- شما دیروز نبودین اینجا؟
- نه از امروز با همسرم وظیفه مراقبت از شما به عهده ماست!
نگین دست زیر چونه زل زده بود به الهه.
- شوهرتونم پلیسه؟
- بله! من تو بخش اطلاعاتم اون بخش عملیات!
یه لقمه نون جدا کردم و گفتم:
- فرقش چیه؟
- بچه های اطلاعات ستاد کارشون اداریه بیشتر. توی عملیات های نظامی
شرکت نمی کنن.
نگین با همون حالت دست زیر چونه پرسید:
- یعنی شما اسلحه ندارین؟نمی رین تعقیب و گریز؟
الهه خندید. بانمک بود قیافه اش.موها شو از پشت بسته بود. لباسش هم یه
بلوز تنگ با سه شلوار سبز ارتشی بود. ازش خوشم اومد.
- چرا داریم. ولی نه تعقیب و گریزکار ما نیست.
زدم به پای نگین و گفتم:
- پاشو یه چایی برای من بریز!
بدون اینکه نگاهشو از الهه بگیره گفت:
فاطمه:
مگه خودت چلاقی؟
دستمو آوردم بالا و گفتم:
- آره! می بینی که؟!
نگین برگشت و نگاهم کرد و بعد از درآوردن یه شکلک واسه من بلند شد تا
چایی بریزه. نمی دونستم چطوری بپرسم. ولی بالاخره دلمو زدم به دریا و
گفتم:
- جناب سرگرد..نیستن؟
- سرگرد کریمی؟
سر تکون دادم که گفت:
- نخیرصبح زود رفتن ستاد. نگین با چایی اومد و از دور برام شکلک در آورد. داشتم براش اگه یه کلمه از مهیار براش می گفتم؟صبحانه رو که خوردیم. سر و کله شوهر الهه هم پیدا شد. سروان منایی. قد متوسطی داشت و چهره اش به شدت اخم کرده بود. حتی وقتی با الهه حرف می زد. الهی بمیرم. بیچاره چه زجری می کشه. شوهرش عین دیو می مونه. وقتی سروان منایی اومد. منو
نگین چپیدیم تو اتاق من جلوش راحت نبودیم. نگین نشست رو تخت و
گفت:
- آدم می خواد نگاهش کنه باید کفاره بده. من نمی دونم این الهه به این نازی
چطو شده زن این!
ولو شدم رو تخت و گفتم:
- یعنی دیگه عطا اینا نمی آن اینجا!؟
نگین نشست کنارمو گفت:
- منو باش که دلمو صابون زده بودم این دو روزه حال مهیار بکنم تو قوطی!
پاهامو انداختم روی هم و گفتم:
- بابا بی خیال...راستی دیشب چه بالایی سر این بنده خدا آورده بودی؟
نگین پوفی کرد و شالشو کشید و از توی ساکش یه دست پاسور کشید بیرون و
نشست روی تخت و مشغول فال گرفتن شد و گفت:
- هیچی...دارم کم کم ناامید می شم. می دونی نه اینکه ازش خوشم نیاد نه.
خیلی هم دوسش دارم ولی نمی تونم با آدمی که اینقدر. یخ و منجمده زندگی
کنم. یه ذره انعطاف نداره. می گم بستنی می خوام می گه سرده یه چیزگرم
بخوریم بهتره.
همین جور کارتا رو می چید و برای خودش یه چیزایی رو می شمارد. بعد
مکث کرد و گفت:
- این بار که اومد بهش می گم جوابم منفیه. ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم!
زدم به شونه اشو گفتم:
- مسخره نشو. داری ادا در میاری!
- نه به جون خودم!
بعد آهی کشید و گفت:
- ترجیح می دم با کسی زندگی کنم که دوستم داشته باشه!
باکف پا زدم به زانوشو گفتم:
- از کجا می دونی مهیار دوست نداره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
فاطمه:
از کجا بدونم داره. تو این مدت هیچ نشونه ای از علاقه ندیدم تو رفتارش.
همش قد بازی و قیافه گرفتن.
از روی تخت سر خوردم و روی زمین کنارش نشستمو گفتم:
- خوب دیوونه براش سخته!
نگین دسته کارتو ول کرد روی زمین و گفت:
- من نمی فهمم چرا. چون پلیسه؟ خوب عطام پلیسه! ولی ببین چقدر خوب
و مهربون برخورد می کنه!
ته دلم از این حرف قیلی ویلی رفت. لبم گاز گرفتم که نیشم باز نشه و گفتم:
- خوب آدما با هم فرق می کنن. عطا یه آدم احساسیه! یادته اون روز که رفتیم
خونه اشون فوتبال بازی کردیم؟
نگین سر تکون داد. منم ادامه دادم:
- اون روز بود که فهمیدم عطا واقعا بچه ساده دلیه!
نگین آهی کشید و گفت:
- ولی من از همون برخورد اول فهمیدم مهیار یه آدم گنده دماغه!
خنده ام گرفت. با بدجنسی گفتم:
- اصلا می دونی کی ازت خوشش اومده؟
نگین خیلی بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
- از همون روزی که با انگشت زدم توی سینه اش!
دهنم باز موند. منو باش که می خواستم مثلا خبر دسته اول بهش بدم.
- تو از کجا می دونی؟
نگین پوفی کرد و گفت:
- فکر کردی در باره من چقدر حرف می زنه؟ ده بار همینو به عطا گفته.
دوبارشو رها شنیده و بعد به من گفت.
پکر شدم.
- حتما دیشبم اومده باز همینا رو به عطا گفته. دقت می کنی؟ یه درصد
خلاقیت نداره. این بشر به درد همون اعتراف گرفتن می خوره. هر بار که من
می زنم تو ذوقش می ره اینا رو به عطا می گه!
- تو از کجا می دونی؟
نگین تکیه داد به تخت و پاهاشو دراز کرد و خیره شد به انگشتاشو گفت:
- عطا بهم گفت. یه بار که حوصله اش از دست مهیار سر رفته بود اومد به من
گفت اگه به این روش ادامه بدی مهیار تغییری نمی کنه اون خل میشه!
خنده ام گرفت.
واقعا از مهیار پلیس نمونه بعیده اینقدر از نظر احساسی لنگ
بزنه. چونه امو گذاشتم روی زانوهام خدا رو شکر که عطا دقیقا برعکس بود.
شاید توی مسائل پلیسی به تیزی و باهوشی مهیارنبود ولی حسابی مهربون بود.
مشتی که نگین زد به شونه ام باعث شد یه متر از جا بپرم. هاج و واج نگاهش
کردم که گفت:
- کوفتت بشه . عطا خیلی ماهه!
نیشم باز شد که نگین با حرص گفت:
- مرگ! بی جنبه!
- خوب خلایق هرچه لایق!
فاطمه:
نگین حرصی گفت:
- غلط کردی! این بار که دیدمش آب پاکی رو می ریزم رو دستش...فک کرده کیه؟!
اومدم بزنم تو سرش که در زدن. دوتایی فوری از جا پریدم.
- بله؟
- سرمه می تونیم بیایم تو؟
عطا بود. سر و وضعمونو مرتب کردیم و اجازه دادم بیان تو. طبق معمول هر
دوتا با هم بودن. قیافه اشون حسابی خسته بود. دیشبم که من نگذاشته بودم
درست بخوابن. همه مون ایستاده همو نگاه می کردیم که من گفتم:
- چرا نمی شینین؟
عطا به مهیار نگاه کرد و اونم به نگین. بعدم گفت:
- باید بریم!
نگین بود که گفت:
- چه زود؟
این همین خانمی بود که می گفت می خواد آب پاکی رو بریزه رو دست
مهیار.مهیار نگاهش کرد و گفت:
- یه عملیات مهم تو راهه!
و به عطا نگاه کرد. قلبم یه لحظه ریخت. با وحشت به عطا نگاه کردم:
- عظ...یم؟!!
عطا با نگرانی نگاهم کرد و سر تکون داد. دست نگینو احساس کردم که
دستمو گرفت. با صدای آرومی پرسید:
- خطرناکه؟
عطا نگاهی به مهیار انداخت و اونم دست به جیب سرشو انداخت پایین. عطا
نفسی گرفت و گفت:
- این بزرگترین عملیاتیه که توی این چند سال اخیرقرار هست انجام بشه.
حال من بودم که دست نگینومی فشردم. دوتایی به هم چسبیده بودیم. لرزش
دست نگینو حس می کردم. به مهیار خیره شده بود که سرش پایین بود. آب
دهنمو فرو دادم و گفتم:
- کی برمی گردین؟
- دقیق نمیشه گفت.
مهیار سرشو گرفت بالا و گفت:
- عطا بریم دیگه! کلی کار داریم؟
بعد روشو کرد به سمت من و گفت:
- سرمه خانم. حلال کنید. اگه حرفی زدم یاکاری کردم که ناراحت شدین!
نگین حالا محکم تر دستمو می فشرد. تو چهره اش چیزی معلوم نبود. ولی از
فشاری که به دستم می آورد معلوم بود که داره حسابی به خودش فشار میاره.
دستشو فشردم و به مهیارگفتم:
- خواهش می کنم این حرفا چیه؟ بعدم عملیات که تمام شد دوباره می
بینمتون!
ادامه دارد روز بعد ساعت 12:30 ظهر❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
#قسمت_پنجاه_ششم
https://eitaa.com/havase/1977
#قسمت_پنجاه_هفتم
https://eitaa.com/havase/1994
#قسمت_پنجاه_هشتم
https://eitaa.com/havase/2009
#قسمت_پنجاه_نهم
https://eitaa.com/havase/2026
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/havase/2040
#قسمت_شصت_یکم
https://eitaa.com/havase/2057
#قسمت_شصت_دوم
https://eitaa.com/havase/2077
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_یکم عطا چیزی نگفت و انگار مهیار هم منتظر جواب نبود. اسم تیرداد که ا
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_شصت_دوم
و سعی کردم لبخند بزنم. عطا با همون نگاه نگرانش به من زل زده بود. برای
تائید حرفم بهش نگاه کردم که اونم لبخند کم رنگی زد. مهیار بود که رو به
نگین آروم گفت:
- شما هم حلال کنید!
به نگین نگاه کردم. مستقیم به مهیارنگاه می کرد. مهیار سرشو انداخت
پایین و رفت.عطا رفتنشو نگاه کرد و بعد رو به نگین گفت:
- صداتونو شنید!
نگین با تعجب عطا رو نگاه کرد.
- صدامونو؟
- صدای شما رو!
- منو؟
به جمله آخر نگین فکر کردم و لبمو گزیدم. نگین پابه پا شد که من گفتم:
- ولی ما داشتیم شوخی می کردیم!
عطا سری تکون داد و گفت:
- برای مهیار توی این موقعیت هر حرفی می تونه جدی باشه.
بعد به ساعتش نگاه کرد و رو به هر دوی ما گفت:
- حلال کنید. اگه بر نگشتم...
که من حرصی دادم زدم:
- اه یه عملیات فکسنیه ها! این ادها چیه شما دوتا درمیارین؟!
عطا آروم خندید. انگار یه خورده خیالم راحت شد.
اگه سرهنگ بفهمه به زحمات دو سالش می گی عمیلیات فکسنی پدر منو
در میاره!
بعد نگاهی به من و نگین انداخت و گفت:
- مواظب خودتون باشین!
وراه افتاد سمت در. من و نگینم دنبالش راه افتادیم. نگین هیچی نمی گفت.
فقط با چشم دنبال مهیار گشت که کنار سروان منایی ایستاده بود یه چیزایی
بهش می گفت. چشم چرخوندم و سروان الهه رو تو لباس رسمی دیدم. کنار
همسرش و مهیار ایستاده بود.
عطا هم رفت سمتشون. نگین نگاهی به من کرد و گفت:
- دعا کن سکته نکنم!
من که هنوز نفهیده بودم چی گفته. یهو دیدم منو ول کرد و یه قدم رفت به
سمت مهیار و صداش زد:
- جناب سرگرد!
مهیار حرف شو نصفه رها کرد و به نگین نگاه کرد. معلوم بود یه خورده ناراحته.
نگین خیلی جدی گفت:
- یه مسئله ای هست که باید همین الان بهتون بگم!
مهیار نگاهشو از نگین نگرفت.
- الان وقت...
- ولی من الان باید بگم...
عطا به مهیار و بعد نگین نگاه کرد. بعد زد به شونه مهیار و گفت:
- یکی دو دقیقه عیب نداره!
فاطمه:
سروان الهه و همسرش هم به نگین نگاه می کردن. مهیار بالاخره راضی شد و
نفسی گرفت و اومد سمت نگین. نگین برگشت و وقتی از کنار من رد می شد
گفت:
- حال ببین چه نازی می کنه!
و رفت سمت اتاق. عطا شروع کرد به حرف زدن با الهه و هم سرش انگار که
بخواد سر اونا رو گرم کنه. مهیار بدون حرف پشت سر نگین رفت. من اون
وسط وایستاده بودم نمی دونستم چکار کنم. وقتی دیدم کسی حواسش به من
نیست یواش رفتم سمت در اتاق. لای در باز بود و صدای نگین به خوبی می
اومد:
- یه لحظه می شینید!
- گفتم که باید برم...
نگین حرصی شد:
- یعنی شد یه حرفی من بزنم تو بگی باشه...؟
جلوی دهنمو گرفتم تا نزنم زیر خنده.
- خیلی ممنون!
- بهتر نیست بگذارم بعدا؟
- نخیر همین الان باید بگم. می خوام با ذهن باز برین سراغ ماموریتتون.
انگار مهیار از نگین بیشتر خجالت زده بود:
- لازم نیست من خودم شنیدم...
- چیو شنیدین؟
بگذریم...داره دیرمی شه...
- جناب مهیار خان...می خواستم بگم جوابم مثبته!
چشمام رفت ته سرم. این نگین دیگه از پرویی نمونه نداره.یه چند لحظه ای
سکوت شد و بعد صدای متعجب مهیار اومد:
- مثبته؟!
این بار یه خورده خجالت هم توی صداش بود:
- برای چی بلند شدی بشین....خب آره دیگه!
- پس...خوب....یعنی....
وای خدا مهیار رسم لال شده بود. لبمو تند تند گاز گرفتم تا نخندم. صدای
نگین اومد:
- پس خوب یعنی؟ همین؟
صدای مهیار هول زده بود:
- نه..نه...راستش غافل گیر شدم...الان اصلا انتظارشو نداشتم...یعنی اصلا
تو همچین موقعیتی اصلا...یعنی...
نگین معلوم بود داره می ترکه از این خنگ بازی مهیار:
- بله...انتظارشو نداشتین...ده بار گفتین...این یعنی ازجوابم ناراحت شدین؟
صدای هول مهیار دوباره اومد:
- کجا؟
- بیرون...فکر کنم اشتباه کردم این حرفو زدم...
صداش ناامیدانه بود. سکوت شد می خواستم بزنم به چاک که صدای مهیار
اومد:
فاطمه:
یه لحظه صبر کن نگین!
منم قلبم داشت توی دهنم می زد چه برسه به نگین. حال صداشون به در
حسابی نزدیک بود.
- می خواستم بگم...یعنی...
- من رفتم...
- نه صبر کن....خیلی خب...خیلی ممنون که جواب مثبت دادی...
نگین با تمسخر گفت:
- خواهش می کنم قابل نداشت.
- حق داری...راستش من الان یه خورده گیج شدم...راستش برام خیلی سخته
گفتن بعضی از حرفا...
نگین اومد وسط صحبت مهیار و با لحن خاصی گفت:
- فقط یه بار یه چیزی بگو که دلم خوش باشه بهش...
بازم سکوت شد. داشتم می مردم بفهمم توی این موقعی که سکوت کردن چی
داره بینشون می گذره.
- باشه...چیزی نگو...ولی من...میگم .....از همون روز اول...از همون لحظه
اول که خونه طاهره خانم دیدمت...ازت خوشم اومد. با اینکه ده بار پیش اومد
که دلمو شکوندی...و هر بار می گفتم دیگه بهش فکر نمی کنم...ولی بازم
نمی شد... من دوستت دارم مهیار...از گفتنشم نه خجالت می کشم نه
ناراحتم....اگه این همه کشش دادم بخاطر این نبود که می خواستم اذیت کنم.
منتظر بودم بپرسی چرا که هیچ وقت نپرسیدی. من می خواستم سرمه
برگرده...بدون فکر و خیال زندگیمو شروع کنم...منتظر بودم یه بار یه حرف یه حرکت دلگرم کننده از طرفت ببینم که ندیدم...این حرفی هم که امروز زدم از
روی حرصم بود....حالا بفرما برو...می خوای شهید بشی....راه بازه....فقط
من حلالت نمی کنم......
بلافاصله در باز شد من که مونده بودم چکار کنم. ولی یکی دستمو به شدت
کشید. برگشتم و عطا رو دیدم که خندون نگاهم می کنه. با بیرون اومدن نگین.
عطا دستمو ول کرد و بهم چشمک زد. فضول باشی اونم وایستاده بود به
حرفای این دوتا چغندر عاشق گوش می داد. نگین لبخند کم رنگی زد و اومد
کنارم ایستاد و به زمین خیره شد. دستشو گرفتم و آروم کنار گوشش گفتم:
- از سر مهیارم زیادی!
نگین نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند تلخی زد. عطا رفت سمت اتاق و از
همون جا داد زد:
- مهیار دیگه واقعا دیرمون شد!
بعد از چند ثانیه مهیار از اتاق اومد بیرون. نگین نگاهش به زمین بود و به
مهیار نگاه نمی کرد. ولی مهیار خیره نگین شده بود. چشماش برق می زد.
عطا با دیدنش با لحن خاصی گفت:
- ان شاالله بریم دیگه؟
مهیار یه لبخند یه وری از اون لبخندای خاص خودش زد و به نگین که هنوز
سر به زیرکنار من وایستاده بود نگاه کرد. عطا سری تکون داد و اومد سمت
من و گفت:
فاطمه:
توی این مدت هر چی سروان منایی و میرشکار گفتن گوش می کنید.
شیطنت هم نکنید. دخترای خوبی باشین!
نگین سرشو گرفت بالا و رو به عطا گفت:
- ما دخترای خوبی هستیم. شما مواظب خودتون باشین...همین جور که
سالم رفین سالم هم برگردین.
انگار به در داشت می گفت که دیوار بشنوه.
مهیار با همون لبخند خاصش هنوز به نگین نگاه می کرد. ولی نگین نگاهش
نمی کرد. آروم کنار گوشم گفت:
- اگه الان نرن همین جا می زنم زیرگریه. ظرفیت پرو بازی یه سالمو امروز
خرج کردم. عطا مهیار هول داد و گفت:
- راه بیافت که الانه سرهنگ خودش شخصا بیاد دنبالمون!
مهیار بدون اینکه نگاهشو از نگین بگیره راه افتاد سمت در. من و نگینم پشت
سرشون. سروان و خانمش توی حیاط منتظر ما بودن. عطا اینا رو تا دم در
بدرقه کردیم. آخرین لحظه مهیاربرگشت سمت نگین. خم شد و یه چیزی
کنار گوشش گفت که نگین ده درجه سرخ و بنفش و نیلی شد و مهیاردر حالی
که یه لبخند بدجنس روی لبش بود برای من سر تکون داد و رفت.
از فضولی مردم و این نگین نامرد نگفت مهیاردر گوشش چی گفته. هر حربه
ای که بلد بودم به کار بستم ولی نگفت که نگفت.اولش التماس کردم. بعد
دوستیموباهاش به هم زدم. تهدید کردم که می رم و خودم به عظیم معرفی
می کنم تا دوباره منو گروگان بگیره. حتی کار به خشونتم کشیدم دو سه تا
مشت و لگد حوله اش کردم که نتیجه اش فقط خونریزی دستم بود. اونجام به
شدت از اوضاع سو استفاده کردم و قضیه رو احساسی کردم ولی این نگین
الاغ نم پس نداد. آخرشم گفت اگه اینجا خودم از وسط به سه قسمت مساوی
هم تقسیم کنم بهت نمی گم.
من که دیگه کم آوردم ولی فقط یه وقتایی می دیدم تو آینه به خودش زل زده ونیشش بازه. ع*و*ض*ی معلوم نبود این مهیار نامرد چی زیرگوشش خونده
بود که انگار همش تو فضا بود. یه لبخند یه وری عین اینایی که یه چیزی زده
باشن و منگ شده باشن رو لبش بود و برا خودش یه چیزایی زیرلب می خوند.
پاک از دست رفته بود.
منم فقط نگاهش می کردم و حرص می خوردم. چرا عطا نباید از این چیزا زیر
گوش من بگه؟ بگذار برگرده حال شو می گیرم. سروان الهه هم دیگه فهمیده بود
یه خبرایی هست. البته باید آی کیوش در حد جلبک می بود اگه نمی فهمید.
اون روز بدون هیچ اتفاقی گذشت. سروان الهه در جریان عملیات بود. ولی از جزئیاتش خبر نداشت. از سروان منایی که کسی جرئت نمی کرد چیزی بپرسه بس که اخم داشت. ولی این سروان الهه همیشه با لبخند باهاش حرف می زد.
روز دوم از حرکات و رفتار سروان و شوهرش حدس زدیم یه خبرایی شده باشه.
از وقتی از خواب بیدار شده بودم دلشوره داشتم. سر میز صبحانه به سروان الهه گفتم:
- امروز عملیات بوده نه؟
فاطمه:
سروان الهه نگاهم کرد و فقط سر تکون داد. نگین که هنوز توی همون خلصه
فضایی بود با این حرف انگار از خواب پرید. لقمه نون و پنیری که دستش بود
درست جلوی دهنش متوقف شد. نگاهی به سروان الهه کرد و گفت:
- امروز؟
- آره. خبر شروع عملیات به ما رسیده. یه عملیات مشترک بود با آگاهی!
دیگه یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت. نگاهی به نگین کردم که دیدم اونم دست کشیده و نشسته.
- کی تمام میشه؟
- معلوم نیست. ولی همه چیزباید خیلی سریع انجام بشه که به کسی مهلت
ندن بخواد فرار کنه.
با اضطراب مشغول کندن گوشت شست دستم شدم. نگین که بلند شد و رفت
توی اتاق. منم بلند شدم و به سروان گفتم:
- به محض اینکه خبری شنیدید به ما می گید؟
سرتکون داد ولی برخلاف همیشه لبخند نزد. رفتم توی اتاق. نگین نشسته بود
روی تخت و داشت ناخنشو می جوید. با دیدنش منم اضطراب گرفتم. نشستم
کنارش و نگاهش کردم. انگار که می خواست حرفی بزنه ولی نمی تونست.
منم نمی دونستم چی بگم. ولی انگارهردوتامون داشتیم به یه چیزفکرمی کردیم.
- می گم سرمه؟!
- هوم؟
- ....هیچی!
- بگو...چیه؟
برگشت طرفمو یه دفعه بغض کرد:
- نکته بلایی سر مهیار بیاد. من که می دونم شانس ندارم...صبح که بیدار
شدم فکر می کردم خواب دیدم که دیشب مهیار بهم گفت: من تا..
ولی فوری حرفشو خورد و جمله اشو تغییرداد:
- یعنی فکر می کنم اینقدر بد شانسم که حال که مهیار آدم شده و به من
گفته....یعنی خوب...
وزد زیرگریه. منم نمی دونستم از فکر اینکه نکنه اتفاقی برای عطا بیافته بغض
کنم یا از دست نگین که حرفشو نزد و نگفت مهیار چی بهش گفته بزنم لهش
کنم. آخرم تصمیمو گرفتم و منم زدم زیر گریه. دوتایی همو ب*غ*ل کرده
بودیم و زار می زدیم که سروان الهه اومد و در زد:
- بچه ها حالتون خوبه؟
دوتایی اشکممونو پاک کردیم. سروان اومد تو و با تعجب به ما نگاه کرد و
گفت:
- چتونه؟
دماغمو تمیزکردم و گفتم:
- نکته طوریشون بشه؟
ولبموگزیدم. دیگه پنهون کردن نداشت. سروان الهه نشست کنارمونو گفت:
- چه خبرتونه بابا. نرفتن که با اشرار بجنگن.
فاطمه:
نمی دونستم چقدر می تونستیم به حرفش اعتماد کنیم ولی سروان الهه چند دقیه ای نشست و باهامون حرف زد و دلداریمون داد که چیزی نمی شه. گرچه
ته دلم هنوز شور می زد ولی بالاخره تصمیم گرفتیم خوش بین باشیم. تا شب خبری از عطا و مهیار نشد. بالاخره تا اون موقع باید همه چیز تمام شده باشه.
هر چی هم از سروان الهه می پرسیدیم می گفت هنوز خبری نیست. ولی
سروان منایی از عصر به اون ور کاملا گرفتگی صورتش بیشتر شده بود و
اخمش توی هم بود. نگین که مثل مرغ پر کنده شده بود. اینقدر نق زد که
دوباره منو هم به استرس انداخت. آخرای شب بود و ما دوتا هنوز توی هول و
ولا بودیم که دیدم سروان داره با الهه پچ پچ میکنه حاضر بودم قسم بخورم که
یه اتفاقی افتاده. دویدم توی اتاق و به نگین گفتم:
- نگین این دوتا مشکوک می زنن!
نگین که نشسته بود روی تخت و ناخنشو می جوید تند بلند شد و گفت:
- خبری شده؟
- نمی دونم. یه ساعتی هست هی دارن با هم پچ پچ می کنن!
تا این حرفو زدم نگین دوباره بغض کرد و گفت:
- وای سرمه اگه مهیار چیزیش بشه...من بهش گفتم بره شهید شه...!
نمی دونستم نگران باشم یا به این چرندیات نگین بخندم. نگین همون وسط وایساده بود و عین بچه ها لباش آویزون شده بود که همون موقع درباز شد و
سروان الهه اومد تو. لباس رسمیش تنش بود. با دیدن قیافه اش دلم هری
ریخت. این الهه خانم برای هر چی که بود، اومده بود خبر بد به ما بده!
نگینم با دیدن سروان الهه بغضش ترکید و گفت:
- مهیار شهید شده من می دونم!
سروان الهه تند دوید طرفشو گفت:
- نه عزیزم این چه حرفیه! کی گفته!
نگین گریه اش بند اومد:
- شهید نشده؟
- معلومه که نه...فقط...
یه نگاه به من انداخت که قلبم کنده شد:
- عطا چیزیش شده؟
- نه بابا...شما چرا اینجوری هستین...
- فقط جناب سرگرد تیر خورده...
من و نگین هم زمان با هم گفتیم:
- عطا!؟
- مهیار؟!
سروان الهه نگاهی به ما دوتا کرد انگار که اون باید انتخاب می کرد کی تیر
خورده. و نمی خوا گست هیچ کدوم مارو ناامید کنه! ولی بالاخره انتخاب شو کرد
و گفت:
- سرگرد...مرتضوی!
قبل از اینکه بتونم برم سمت نگین، پخش زمین شده بود. سروان الهه با
وحشت گفت:
- وای این چرا اینجوری شد!
فاطمه:
دویدم سمت نگین و سرشو گرفتم. سروان الهه هم دوید بیرون. زدم به
صورتشو گفتم:
- نگین...خره...فقط تیر خورده خوبه...حالش نفهمیدی سروان چی گفت؟
ولی نگین اصلا تکون نخورد.
- نگین مسخره نشو...این اداها به تو نمیاد...
باگفتن این حرف اشک نگینو دیدم که از گوشه چشمش راه افتاد. منم گریه ام
گرفت:
- نگین نکن دیگه این کارو...تو مگه خودت تیر نخوردی... تازه تو به این
سوسولی هیچیت نشد...چه برسه به مهیار به اون گردن کلفتی...
سروان الهه با آب قند رسید. کمک کرد و نگین و نشوندیم و آب قندو ریختیم
به حلقش. اشکش بند نمی اومد. سروان گفت:
- دختر جون حالش خوبه. عصر عملش کردن. الانم به هوش اومده.
نگین با همون چشمای اشکی به سروان نگاه کرد و گفت:
- می خوام برم ببینمش!
- الان که نمی شه. باید تا فردا وقت ملاقات صبر کنید.
نگین کوتاه نیامد.
- نه همین الان باید برم ببینمش!
یعنی این نگینم نوبر بود به خدا. می خواست تمام مدتی که مقاومت کرده بود و کنه بازی درنیاورده بود و حالا جبران کنه. فکر کنم کاری به سر مهیار بیاره
که آرزو کنه کاش شهید شده بود. لااقل اینجوری صاف می رفت توی بهشت
نیگن بچه نشو...الان نمی شه!
نگین با حرص به من نگاه کرد و گفت:
- خوب من دق می کنم تا فردا که!
به سروان نگاه کردم و گفتم:
- می تونینین تماس بگیرین باهاش حرف بزنه!
- نمی دونم باید سوال کنم!
نگین چنگ زد به دست سروان و گفت:
- تو رو خدا...یه کاری بکنید...من صداشو بشنوم لااقل!
سروان یه جور خاصی به نگین نگاه کرد و بعدم رفت بیرون. وقتی سروان رفت
به نگین گفتم:
- نگین خیلی داری شورش می کنی. حال این بنده خدا فکر می کنه بین شما
چه خبری بوده!
نگین نشست روی تخت و اشکاشو پاک کرد و با صدای لرزونی گفت:
- تو که نمی دونی چقدر درد داره! من می دونم الان اون چه حالی
داره....خیلی سخته...
این حرفو که زد دلم براش سوخت. رفتم نشستم کنارشو دستمو گذاشتم روی
شونه اش.
- خب نگین اون شغلش اینه باید کنار بیای...نمی شه که هر بار اینجوری
کنی!
نگین نگاهم کرد و گفت:
- اگه برای عطا هم این اتفاق افتاده بود همین حرفو می زدی؟
ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
#قسمت_پنجاه_ششم
https://eitaa.com/havase/1977
#قسمت_پنجاه_هفتم
https://eitaa.com/havase/1994
#قسمت_پنجاه_هشتم
https://eitaa.com/havase/2009
#قسمت_پنجاه_نهم
https://eitaa.com/havase/2026
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/havase/2040
#قسمت_شصت_یکم
https://eitaa.com/havase/2057
#قسمت_شصت_دوم
https://eitaa.com/havase/2077
#قسمت_شصت_سوم
https://eitaa.com/havase/2100
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝