eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_دوم و سعی کردم لبخند بزنم. عطا با همون نگاه نگرانش به من زل زده بو
فاطمه: یه لحظه نگاهش کردم و تصور تیر خورد عطا تمام تنمو لرزوند. نگینم سری تکون داد و گفت: - تازه تو نمی دونی چقدر درد داره من می دونم! همون موقع در باز شد و سروان الهه با یه موبایل اومد تو. گوشی رو گرفت سمت منو و گفت: - سرگرد کریمیه! تند گوشی رو از دستش کشیدم: - الو...عطا...خوبی؟ سرگرد خوبه؟ - سرمه جان مهلت بده... صداش خسته بود. نشستم روی تخت. نگین با همون چشمای اشکی زل زده بود به من. آروم پرسیدم: -حالت خوبه؟ - من خوبم...ولی مهیار.... نگین دوباره اشمش راه افتاده بود. به عطا گفتم: - نگین اینجاست. حالش خیلی بده. سرگرد می تونه صحبت کنه؟ - نمی دونم بتونه! - ببین اگه می تونه یه خورده نگین صداشو بشنوه! - یه دقیقه صبر کن! صدای عطا می اومد: - می تونی صحبت کنی؟ .... - نگین خانم! صدای خش خش اومد و بعد صدای شل و ول مهیار: - نگین.. تند گوشی رو گرفتم سمت نگین: - مهیاره... نگین گوشی رو چنگ زد: - الو مهیار.... و دوباره گریه اش راه افتاد. - چه بلایی سرت اومده؟ ... - - دروغ نگو من می دونم چقدر درد داره... ...- - جون من خوبی؟ ...- - من...من...چه جوری بیام...من بگم کی ام... اشک نگین یه لحظه بند اومد و سرخ شد: - کی گفتی؟ ...
فاطمه: بعدم بلند شد و از من دور شد. حالا نگاش کن باز پرو شددد. فکر کرده من خودم نمی تونم با عطا جونم خصوصی صحبت کنم. داشتم پوست لبمو می کندم که دیدم خانم با نیش باز برگشت و گوشی رو داد به من: - عطاست! بهش چشم غره رفتم و گوشی رو گرفتم: - جانم؟ نگاهی به نگین کردم و پشت چشمی نازک کردم و بلند شدم و ازش دور شدم: - جان شما بی بلا! لبموگاز گرفتم که عطا گفت: - عظیم و دار و دسته اش و گرفتیم! یک لحظه نفسم توی سینه حبس شد. - همه اشونو؟ - همه شون! یه اسم بود که داشت توی ذهنم وول می خورد. - امیر... چی؟ - اونو که خودم کت بسته تحویلش دادم. تازه می دونی چی بهش گفتم؟ - چی؟ - گفتم می دونی من کی ام؟ من نامزد همونی هستم که قراره پوستتو بکنه! یه ذوقی کردم که مطمئنم اگه عطا اینجا بود بی برو برگرد پریده بودم ماچش کرده بودم. خنده آرومی کردم و گفتم: یعنی دیگه آزادم؟ - فردا سعی می کنم کارارو راست و ریست کنم که بتونی بیای بیرون. - وای راست می گی؟ - بله کی جرئت داره به شما دروغ بگه! خندیدم. اونم خندید. صداش خسته بود. - برو استراحت کن! - فعلا پیش مهیار هستم بعد می رم. می خوام به اندازه این یک سال بخوابم! - برو...مواظب خودت باش! - تو هم! تماس که قطع شد. نگاهی به نگین انداختم که توی فکر بود. - چی شده؟ نگین سرشو گرفت بالا و گفت: - فکر میکنی من زنده بمونم؟ - خل شدی؟ نگین شونه ای بالا انداخت و گفت: - آخه این مهیاردیوونه دیشب بعد از اینکه از اینجا رفته یه راست به مامانش زنگ زده گفته جواب من مثبته! اونم قرار شده دوباره زنگ بزنه خونه از مامان اینا وقت خواستگاری بگیره! - خوب این که خیلی خوبه؟ - بله ولی مامان بفهمه من سر خود رفتم به مهیار جواب دادم زنده زنده پوستمو می کنه!
فاطمه: باز خوبه تو از مامانت اینقدر می ترسی و این همه چشم سفیدی! - حالا میگی چکار کنم؟ - هیچی تا مامان مهیار زنگ نزده خودت به مامانت خبر بده ضایع نشن! باگفتن این حرف نگین از جا پرید. روشن کردن موبایل غیراز موبایل های مشخص شده توی این خونه ممنوع بود. نگینم از وقتی اومده بود به بهانه اینکه اینجایی که می رن آنتن نمی ده گوشیشو خاموش کرده بود و فقط یکی دوبار از بیرون به مامانش زنگ زده بود. سه سوته غیبش زد و بعدم پیداش شد: - سرمه مامانم از پشت تلفن می خواست منو بخوره! خنده ام گرفته بود. - دیوونه! - بهم گفت مگه که برنگردی خونه! به نظرت اول برم دیدن مهیار بعد برم خونه. یا نه اول برم خونه! - واسه چی؟ - آخه می ترسم مامان منو بکشه دیگه نتونم مهیارو ببینم. زدم تو سرشو گفتم: - خیلی بی شعوری. بعدم پریدم و ب*غ*لش کردم و گفتم: - وای نگین منم می رم خونه! دلم برا مامانم یه ذره شده. آخ بچه ترمه رو بگو. یعنی می گی الان چند وقتشه. چه شکلیه! آخ دلم واسه سرو کله زدن با تیرداد یه ذره شده. با اون اخلاق آشغالش... نگین م*س*تقیم نگاهم کرد. احساس کردم داره زورکی لبخند می زنه. وقتی دید من دارم نگاهش می کنم تند گفت: - آره...اونام حتما دلشون واسه تو خیلی تنگ شده! نمی دونم چرا این جوابش بیشتر حالمو بد کرد. مشکوک نگاهش کردم. - نگین...چیزی هست که من باید بدونم....برای خانواده ام... ویه لحظه تصویر تیرداد اومد توی ذهنم....نفسم حبس شد. به دست نگین چنگ زدم و گفتم: - نگین تیرداد.... نگین زل زده بود به من تو نگاهش استیصال دیده می شد. داشتم مطمئن می شدم یه بلایی سر تیرداد اومده. التماس کردم: - زنده اس؟ نگین ب*غ*لم کرد: - آروم باش....آره...دختر این چه حرفیه... - دروغ می گی... - به خدا به جون مهیار....زنده اس حالش خوبه... خودمو ازش جدا کردم. برای یه لحظه از خودم متنفر شدم. چرا توی این مدت بیشتر کنجکاوی نکردم. چرا نپرسیدم. چرا اصرار نکردم که می خوام بیشتر بدونم. - پس... نگین سرشو انداخت پایین. - نگین...
فاطمه: بدون اینکه نگاهم کنه گفت: - خودتو آماده کن....تیرداد یه خورده....فرق کرده....! زل زده بودم به نگین و نمی تونستم این جمله شو توی ذهنم تحلیل کنم. تیرداد چه فرقی می تونست کرده باشه. چند بار پلک زدم. نگاه نگین کمی غمگین بود و سرشو پایین اندخته بود. آروم صداش زدم: - نگین! سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد. بعد با استیصال گفت: - تو رو خدا سرمه از من نپرس! من نمی دونم چی باید بهت بگم! اخم کردم: - یعنی چی؟ از روی تخت بلند شد و گفت: - تو اصلا یادته چه بلایی سر تیرداد اومده؟ منم بلند شدم و کنارش ایستادم. پشتشو کرده بود به من و با دستاش بازی می کرد. - آره..معلومه که یادمه... دستی به چشمام کشیدم و گفتم: - با یکی از اونا گلاویز شد...بعد زدنش سرش ضربه خورد.... صدام ناخودآگاه می لرزید: - از سرش خون می اومد زیاد...من فکر کردم...فکر می کردم...اون مرده... نگین برگشت و آروم ب*غ*لم کرد. نه زنده موند...ولی....ولی با وحشت ازش جدا شدم: - ولی یه بلایی سرش اومده؟ نه؟ نگین لبو گاز گرفت و آروم زمزمه کرد: - شش ماه تو کما بود! چشمام به حد نهایت گرد شده بودن. با لکنت و ترس گفتم: - شش...شیش....ماه! نگین دوباره ازم دور شد و گفت: - آره...ولی بعد به هوش اومد! تند دورش زدم و روبه روش وایستادم: - پس مشکل کجاست اگه به هوش اومده باشه... - خوب ببین سرمه...کسی که سرش ضربه خورده و رفته تو کما...می دونی که خوب بالاخره... چنگ زدم و بازوهاشو گرفتم و گفتم: - کور....شده؟ - وای نه...سرمه...بین دختر...باید ببینیش....تا یه مدت فقط چشماش تکون می خورد. حرفارو می فهمید ولی نمیتونست حرف بزنه...دو سه ماه.... دستم رفت روی سرم...تیرداد...داداش شیطونم...کسی که یه لحظه اروم و قرار نداشت این همه مدت نمی تونسته ازجاش تکون بخوره. عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه داد. بعدم همون جا آوارم شدم روی زمین. خیره به فرش چهره
فاطمه: شیطون و خندونش اومد توی ذهنم. بدون اینکه نگاهمو از فرش بگیرم پرسیدم: - هنوزم... نگین جلوم زانو زد: - نه کم کم راه افتاد. با فیزیو تراپی...الان می تونه حرف بزنه ولی.... سرمو. روی زانوهام گذاشتم و بلند گریه کردم. اون شب تا صبح بازم کابوس دیدم. صبح وقتی بیدار شدم. احساس می کردم از بلندی روی زمین پرت شدم و تمام بدنم خورد و خاکشیر شده. نگین با نگرانی نگاهم می کرد. ولی من در سکوت منتظر بودم تا عطا بیاد. از دستش دلخور بودم. باید به من می گفت. باید می گفت چه بلایی سر تیرداد اومده. اگر می دونستم حاضر بودم بمیرم و یک دقیقه از اون بی خبر نباشم. مامان چه حالی دا شت؟ اصلا بچه ترمه به دنیا اومده بود؟ یا این اتفاق باعث شده بود بچه اشو از دست بده! با سر درد و اعصاب خورد. مدام قدم می زدم. کسی جرات نمی کرد با من حرف بزنه. خستگی بد خوابیدن و مغزی که یک لحظه هم از کار نمی افتاد باعث شده بود تقریبا. دیوونه بشم. نزدیک ظهر بود که عطا اومد. با دیدن چهره خسته اش یک لحظه تمام دلخوری هامو فراموش کردم. ولی قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم بازم تصویر تیرداد توی ذهنم رنگ گرفت. رومو ازش برگردوندم و روی مبل آوار شدم. تعجبو توی نگاهش دیدم. و نگین که به سمتش رفت و بعد صدای پچپچه اشون اومد. سر دردناکمو بین دستام گرفتم و سرمو بلند کردم: - کی می تونم برم؟ عطاکه حال انگار توجیه شده بود. اومد به سمتم. چشما سرخ از خستگیش باعث می شد نتونم اونجوری که می خوام دلخوریمو نشون بدم. فقط نگاهم کرد. بالاخره کم آوردمو سرمو پایین انداختم و با صدای که از بغض می لرزید گفتم: - باید به من می گفتی! صداش خسته تر از چهره اش بود: - اونوقت چه کاری از دستت بر می اومد؟ جز غصه خوردن؟ تو توی این خونه حبس بودی؟راهی برای دیدنشون نبود. پس فقط مایه عذابت می شد! سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. لبخند زد. منم وسط گریه لبخند زدم: - خیلی خسته ای؟ - خسته که هستم ولی نه خیلی! آماده ای بریم؟ سری تکون دادم و با هم بلند شدیم. نگین هم ساک به دست کنار در ایستاده بود. با سروان الهه و سروان منایی خداحافظی کردیم و از خونه بیرون زدیم. باورم نمی شدد که این روزای خسته کننده داره تمام میشه. حال می تونستم برگردم پیش مامان و ترمه...بابا...تیرداد... دوتایی سوار ماشین عطا شدیم. راه افتاد و از آینه نگاهم کرد و گفت: - می خواستم یه خبری بهت بدم ولی بداخلاقی کردی یادم رفت. از توی آینه نگاهش کردم.
فاطمه: چی شده؟ - دیشب با خانواده ات تماس گرفتم! ناخودآگاه به سنت صندلی جلو هجوم بردم. نگین از پشت منو گرفت و گفت: - خیلی خوب...نمیری حالا! در حالی که لباسم از طرف نگین کشیده می شد به نیم رخ عطا نگاه کردم و گفتم: - بهشون گفتی من اینجام؟ عطا سر تکون داد. و از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: - بله! کار سختی بود ولی گفتم. اونام همن دیشب راه افتادن. خودمو از دست نگین خلاص کردم و از بین صندلی ها رد شدم که عطا خودشو کشید کنار و اعتراض کرد: - چکار می کنی دختر؟ ولی من هیجان زده کج روی صندلی نشستم و رو به نیم رخ عطا گفتم: - الان اینجان!؟ عطا برگشت و ب خنده نگاهم کرد و گفت: - بله! اینجان خونه ما هستن! دستموگرفتم جلوی دهنم تا جیغ نکشم. که عطا گفت: - حالا بشین کمربندتو ببند. می خوای جلوی همکارا آبروی منو ببری!؟ صاف نشستم و کمربندمو بستم. از تصور دیدن مامان دلم مچاله می شد. دیگه حتی یک ثانیه هم طاقت نداشتم که صبر کنم. مدام پاشه پامو به کف ماشین می زدم. دلم می خواست این فاصله زودتر تمام شه و برسم خونه! وقتی عطا وارد اون خیابون آشنا شد. دلم یک لحظه گرفت. اشک توی چشمام جمع شد. باورش برام سخت بود. یک سال گذشته بود. یک سال از این محل رفته بودم. جایی که زندگی منو زیر و رو کرده بود. وقتی عطا پیچید توی کوچه خونه اشون دیگه نفسم گرفته بود. قبل از رسیدن کمربندمو بازکردم. عطا برگشت و نگاهم کرد. - سرمه! سری تکون دادم و تند تند گفتم: - خوبم! خوبم! قبل از اینکه ماشین متوقف بشه درو باز کردم. ماشین بابا جلوی خونه عطا اینا پارک بود. دست کشیدم روی کاپوتش. رسیده بودم. عطا و نگینم پیاده شدن ولی من خودمو رسوندم به درو تند تند زنگ زدم. در بدون حرف باز شد. هولش دادم و وارد حیاط شدددم. عطا و نگین پشت سرم اومدم. یک قدم که داخل گذاشتم در سالن باز شد و مامان با قیافه اشک آلود از اون بیرون زد. دیگه نایستادم و دویدم طرفش. باورم نمی شد تا این حد دلتنگش بوده باشم. چطور توی این مدت دووم آورده بودم. چطو تونسته بودم ازش این همه دور باشم. دستی روی شونه ام نشست. سرمو بالا گرفتم. بابا بود. با گریه این بار توی ب*غ*ل بابا رفتم. هیچ کس چیزی نمی گفت. فقط صدای گریه کردن می اومد. اصلا حرفی نمی شد بزنی.
فاطمه: صدای مینو خانم بود که جمع رو به خودش آورد: - اجازه بدین دخترمون بیاد تو. حتما خیلی خسته اس. حتی دلم برای مینو خانم هم تنگ شده بود. چشم چرخوندم. رها اون عقب کنار طاها ایستاده بود و گریه می کرد. دستمو دراز کردم و اونم خودشو توی ب*غ*لم انداخت. دوتایی گریه کردیم. مامان بازومو ول نمی کرد. جلوی طاها ایستادم. توی یک سال این همه فرق کرده بود یعنی. ته ریش داشت و چشماش قرمز و اشکی بود: - چقدر فرق کردی! خندید: - دیگه نمی تونی راه به راه بهم گل بزنی! منم وسط گریه خندیدم. ولی صدای غریبه ای باعث شد نگاهمو از طاها بگیرم: - نو...بت...ما نشد؟ سرم به شدت به سمت سالن چرخید. تیرداد؟ خدای من خودش بود. خشک شدم. بهش نگاه کردم. لبختد می زد. چهره اش هیچ فرقی نکرده بود. ولی اون عصا...تکیه اش روی عصای دستش بود. به پاهاش نگاه کردم. تکون آرومی به خودش داد. اومد به سمتم. قدم به قدم. انگار که پاهاش قدرت کافی نداشته باشه. بغض کرده نگاهش کردم. لبخند می زد. وزنشو روی عصاش انداخت و دستشو باز کرد. دیگه صبر نکردم و پریدم تو ب*غ*لش. تکون خورد و به سختی تعادلشو حفظ کرد. همون جور یه دستی منو گرفته بود. باور..م نمی شه سرمه...که....برگشتی! سرمو بالا گرفتمو نگاهش کردم. حرف زدنش کلمه به کلمه و با مکث بود. خدایا این همون داداش زبون دراز من بود. همون که دخترا از دست زبونش درامون نبودن. - چی به سرت اومده تیرداد! لبخندی زد و گفت: - تو واسه ...چی...داری گریه می کنی؟من که چیزیم نیست! بابا بازومو گرفت و منو از تیرداد جدا کرد و آروم کنار گوشم گفت: - خسته اش نکن! به بابا نگاه کردم و خودمو از تیرداد جدا کردم. نمی تونستم جلوی گریه امو بگیرم. مینو خانم همه رو به سمت سالن هدایت کرد. بازوی مامان گرفتم: - خوب میشه؟ مامان آروم جواب داد: - روز اول که اینجوری نبود. عین یه گوشت افتاده بود رو تخت. اول زبونش باز شد. بعدم راه افتاد. اون اولا بابات و مهرداد کمکمش میکردن راش می بردن. نمی دونی بچه ام چقدر خجالت می کشید. برگشتم و از بین اشک نگاهش کردم. - پس الان باید خیلی خوب شده باشه که خودش می تونه راه بره؟! - آره مادر من که ناامید بودم. ولی شکر خدا الان خیلی بهتره! دماغمو پاک کردم و گفتم: - ترمه خوبه؟ مهرداد؟ ادامه دارد روز بعد ساعت 12:30❤️❤️❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 https://eitaa.com/havase/2057 https://eitaa.com/havase/2077 https://eitaa.com/havase/2100 https://eitaa.com/havase/2120 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_سوم یه لحظه نگاهش کردم و تصور تیر خورد عطا تمام تنمو لرزوند. نگینم
فاطمه: مامان اشکشو گرفت: - خوبن؟ دخترش مریض بود... ذوق زده گفتم: - بچه اش دنیا اومده؟ تیردادکه جلوی ما بود برگشت و گفت: - نه...گفتیم صبر کنه...تا...خاله اش بیاد! همه از این حرف تیرداد خندیدند. گریه و خنده همه قاطی شدده بود. دلم نمی خواست از مامان اینا جداشم. تیردادکنارم نشسته بود و با همون حرف زدن خاصش همه رو همراهی می کرد. باورم نمی شد یه بار دیگه بتونم جمع خانوده امو ببینم. نهارو مهمون مینو خانم بودیم. خودش که نگذاشت دست به چیزی بزنم. ولی رها از نگین مثل اسب کار کشید. بعد نهار دور هم نشسته بودیم. همه حرف می زدن و من مثل آدمای ندید بدید از یکی به اون یکی خیره می شدم. بابا می خندید ولی خنده هاش مثل قبلا که صداش تا هفتا خونه می رفت نبود. آروم می خندید و توی چشماش غصه بود. مامان هر بار که نگاهش به من می افتاد نم اشک توی چشماش دیده می شد. و تیردادکه برای حرف زدن باید بین کلمات مکث می کرد. از اینکه من باعث این همه تغییربودم حسابی دلخور بودم. آهی کشیدم و نگاهمو چرخوندم سمت رها. آروم نشسته بود و به تیردادکه داشت سعی می کرد یه چیز بامزه رو تعریف کنه نگاه می کرد. لبخند کم رنگی روی لبش بود. انگار رها هم تغییرکرده بود. نگاهمو چرخوندم که رسید به عطا سوالی و نگران نگاهم می کرد. نیم نگاهی به طرافم انداخت و با حرکت لب پرسید: - چی شده؟ منم آروم سری بالا انداختم ولی انگار قانع نشد. برگشت و به رها یه چیزی گفت. رها هم فقط نگاهش کرد. بعد از چند ثانیه رها بلند شد و رو به من گفت: - سرمه با نگین یه دقیقه میاین اتاق من؟ نگاهی به اون و بعدم عطا کردم که حال داشت با بابا حرف می زد و بلند شدم. نگینم بدون حرف پا شد و سه تایی رفتیم طرف اتاق رها. توی این خونه هیچ چیزعوض نشده بود. انگار همین دیروز بود که اومدیم اینجا تو اتاق رها و پرونده هاشو مرتب کردیم. رها درو بست و به من نگاه کرد. دستمو گرفت و گفت: - خوشحالم که خوبی سرمه! بهش لبخند زدم. نگین م*س*تقیم رفت روی تخت نشست و گفت: - من دارم از استرس می میرم! رها دست منو ول کرد و رفت کنار نگین نشست و گفت: - واسه چی؟ صندلی میزشوبیرون کشیدم و روش نشستم. بعد رو به من گفت: - بیا بشین چرا وایسادی؟
فاطمه: نگین ناخناشو جوید و شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات این چند روز. از بین حرفاشون فهمیدم که این مدت با هم خیلی صمیمی شدن. آخرشم رو به رها گفت: - رها...یه چیزی بپرسم راستشو می گی؟ رها چشمای عروسکی خوشملشو یه کم گشاد کرد و گفت: - معلومه! از من دروغ بر می آد؟ خنده ام گرفت. خدایی نه! نگینم خندید و بعد ساکت شد و من من کنون گفت: - تو که...یعنی...اون ماجرایی که گفتی برامون... رهاگیج نگاهش کرد: - کدوم ماجرا؟ - نگین سینه اشو صاف کرد و گفت: - همون نامه...که به مهیار دادی... رها چشماشو ریزکرد و بعدم بدجنس خندید و گفت: - آها....پس اومدی ببینی هنوزم از مهیار خوشم میاد یا نه؟ نگین پوفی کرد و سر تکون داد. رها چونه اشو خاروند و به نگین نگاه کرد و گفت: - صادقانه بگم؟ نگین شالشو پیچیده بود دور دستشو و با چشای وق زده به رها نگاه می کرد. رها هم یه نفس عمیق کشید و یه لبخند زد و گفت: صادقانه بگم...الان دیگه نه! منم به جای نگین نفس عمیقی کشیدم. ولی نگین یه خورده به رها نگاه کرد و گفت: - صادقانه؟ رها هم سری تکون داد و گفت: - صادقانه...و خیلی از مهیار ممنونم که این ماجرا رو اصلا به روم نیاورد. با این جمله نگین نفس راحتی کشید و گفت: - واقعیتش یه خورده عذاب وجدان داشتم. رها زد به شونه اشو گفت: - یه چیزی بگو بگنجه! سه تایی داشتیم می خندیدیم که دراتاقو زدن. خود رها جواب داد: - بله؟ عطا بود: - می تونم بیام تو؟ - بله داداش بفرما! روی صندلی مرتب نشستم و به در خیره شدم. عطا درو باز کردم و اومد تو. بدون توجه به رها و نگین رو به من گفت: - خوبی؟ خوب یه خورده جلو رها خجالت کشیدم. هر چی باشه خواهر عطا بود. رها با نیش باز به ما نگاه می کرد. - خوبم؟
فاطمه: عطا نشست کنار رها و گفت: - قیافه ات که پکر بود! - نه چیزی نیست. دیدم که رها نامحسوس زد به پهلوی نگین و دوتایی نیششون باز شد. خیره شده به رها و چشمامو ریزکردم وگفتم: - شما دوتا چتونه؟ رها پخی زد زیر خنده و گفت: - بهت خجالت نمی آد. ناخودآگاه دستم رفت سمت صورتم و این باعث شد جفتشون بزنن زیر خنده. ولی عطا با یه لبخند مهربون نگام کرد که بیشتر خجالت کشیدمو بدون اینکه نگاهشو برداره گفت: - اذیتش نکن رها! رها وسط خنده اوووه کشیده ای گفت و بعدم گفت: - چشم...چشم داداش جون...به عش... لبموگزیدم و به رها تشر زدم: - لوس نشو دیگه! نگین بد ذاتم ریزریز می خندید. رها لم داد روی عطا و گفت: - برو بابا تو که نمی دونی این یه سال من از دست این چی کشیدم. شب می اومد تو اتاق من اشک و آه..سرمه کجایی؟!!! و دوتایی با نگین زدن زیر خنده. عطا هولش داد و گفت: چرت نگو..من کی اشک و آه سر دادم. نگین خم شد تا بتونه عطا رو ببینه و بعدم گفت: - نفرمائید جناب سرگرد منم یکی دوتا چشمه اشو دیدم. عطا یه اخم خجالت زده کرد و گفت: - شما دارین اغراق می کنین... حال من بودم که داشتم از قیافه خجالت زده عطا کیف می کردم. با بدجنسی تمام گفتم: - یعنی گم شدن من مهم نبود...؟ و حق به جانب نگاهش کردم. عطا هول شد و تند گفت: - چرا...کی گفته...منظورم این بود.... نگین و رها حالا ولو شده بودن و می خندیدن. ولی من با همون قیافه حق به جانب به عطا نگاه می کردم که اونم محکم کوبید روی پای رها و گفت: - بفرما خودت درستش کن! بعدم رو به نگین با خباثت تمام گفت: - شما که نمی خوای بری دیدن مهیار نه؟ خنده نگین فورا تمام شد و راست نشست و به رها گفت: - اهه چکار به جناب سرگرد داری؟بگذار این دوتا کفتر عاشقم با هم خوش باشن... عطا لبخند به لب خیلی خونسرد سر تکون می داد. نگین نفسی گرفت و گفت: - دیگه....دیگه...خوب دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه چکار کنم؟
فاطمه: با این حرف همه مون خندیدیم. ولی نگاه موذی رها همچنان ادامه داشت. همون موقع در اتاق زده شد و این بار طاها و تیرداد اومدن تو. نگین بلند شد و اومد روی میزپشت سر من نشست. رها نشست کنار و عطا و طاها و تیرداد هم کنارش نشستن. عطا خم شد و رو تیردادگفت: - جات راحته که؟ تیردادعصاشو تکیه داد به تخت و گفت: - پام که... نشکسته داداش..همچین.... یه نمه.... حسش.... نمی کنم انگار! لبام ناخودآگاه از این حرف آویزون شد. تیرداد با دیدن قیافه من خندید و گفت: - اینو باش...خوبه اون.... وقتی که.... عین یه.... هویج.... رو تخت.... دراز به دراز.... افتاده بودم.... منو ندیده. همه سعی کردن لبخند بزنن ولی می فهمیدم که لحن خود تیرداد هم مثل همیشه سر زنده نیست و بیشتر دلش می خواد من دلخور نباشم. هر اخلاق گندی که قبلا داشت ولی خیلی براش مهم بود کسی بخاطر اون دلخور نباشه. نگین از پشت آروم زد به کمرم. فهمیدم که منظورش اینه پک و پوزمو جمع کنم. نفسی گرفتم و برای اینکه توجه خودمو لااقل از شرایط تیرداددور کنم رو بهش گفتم: - تا کی هستین؟ تیردادکمی توی جاش تکون خورد و گفت: بابااینا.... که.... نظرشون به..... فردا صبحه. یه.... استراحت کنن.... راه می افتیم. قبل از من عطا بود که با بهت گفت: - فردا؟ - آره؟ - خیلی زود دارین می رین. تیرداد به من اشاره کرد و گفت: - بیشتر.... بخاطر.... سرمه است. می خوان.... ببرنش خونه.... که راحت باشه! دلم هوری ریخت. سر عطا به سمت من چرخید ولی من نگاهمو دوختم به زمین. دوباره عطا بود که گفت: - مگه سرمه خانم رو هم می برین؟ تیرداد با تعجب خم شد و به عطا نگاه کرد و گفت: - مگه.... کاری دارین..... باهاش؟ باید کسی رو..... شناسایی.... چیزی کنه؟ عطا یه لحظه موند که چی بگه. بعد آب دهنشو قورت داد و گفت: - بالاخره ممکنه تو مسیر پرونده ها به ایشون نیاز باشه... نگینم از اون عقب پرید توی حرف عطا و گفت: - پس دانشگاهش چی میشه!؟ با شنیدن این حرف دوباره لب و لوچه ام آویزون شد: - بعد از یک سال غیبت دیگه دانشگاه نمی تونم برم.
فاطمه: عطا بود که تند جواب داد: - چرا نمی تونین. گواهی ببرین که مشکل داشتین. من خودم اگه بخواین براتون پیگیری می کنم. تیرداد سینه ای صاف کرد و به من بعدم عطا نگاه خاصی کرد و گفت: - ببخشید.... جناب سرگرد...فکر نکنم.... بابا اینا.... بگذارن.... سرمه.... دیگه اینجا بمونه! عطاکه رسما خفه خون گرفت. بقیه هم چند لحظه سکوت کردن. طاها اون وسط نشسته بود و هی به عطا و هی به تیرداد نگاه می کرد. یک دفعه رها گفت: - خوب الان نمی مونه بعدا که باید بیاد اینجا! همه با هم همزمان نگاهش کردیم. توی نگاه هر کس یه سوال بود. من که داشتیم از خجالت می مردم. نمی دونم تیرداداز ماجرا خبری داشت یا نه. عطا که داشت باچشماش رها رو خفه می کرد. تیرداد گیج می زد و طاها هم داشت از خنده می ترکید. رها فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت: - من برم ببینم مامان کاری نداره! ومثل جت رفت سمت در و از در پرید بیرون. تیرداد با نگاهش رها رو تا دم در بدرقه کرد و بعد برگشت و به ما گفت: - منظور..... رها خانم.... چی بود؟ نگین پرید وسط و گفت: منظورش همون دانشگاه بود. تا اونجایی که من می دونم شهر شما رشته ما رو نداره. به این راحتی ها هم که انتقالی نمی دن. فکر کنم منظور رها این بود. همه عین بز سر تکون دادیم. تیرداد نگاهی به ما انداخت و بعدم به زمین خیره شد. عطا هم بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: - چیزی به ساعت ملاقات نمونده. کی می خواد بیاد دیدن مهیار. نگین از روی میز پایین پرید و گفت: - من... بعد نگاهی به جمع کرد و ادامه می داد: - ..م می تونم بیام؟ بعدم سقلمه ای به من زد. در حالی که خنده ام گرفته بود بلند شدم و گفتم: - منم می خوام بیام جناب سرگرد ببینم. طاها زیاد مایل نبود. تیردادولی بدش نمی اومد بیاد. عصاشو برداشت و به سختی بلند شد و گفت: - منتظرتون می مونم.... تا بیان. فعلا حالم.... از هر چی.... بیمارستانه.... به هم می خوره. سلام منو.... به سرگرد.... برسونین. رو به عطا گفتم: - بگذارین به مامان اینا بگم ببینم نظرشون چیه! عطا سری تکون داد و با هم از اتاق بیرون اومدیم. طاها کنارم اومد و گفت: - بازم می ایی بسکتبال بازی کنیم! - می خوای تقاص باختا رو بگیری! با نیش باز سری تکون داد و گفت:
فاطمه: گرچه به واحد بسکتبال نرسیدیم هنوز ولی فکر کنم بتونم حالتونو بگیرم. نگاهی به نگین کردم و گفتم: - این چی می گه؟ نگین کنار گوشو خاروند و گفت: - تو این یه سال پیشرفتش بد نبوده ولی در حدی نیست که بخواد مارو ببره! طاها اعتراض کرد: - کاری نداره یه بازی می ذاریم من و شما دوتا! نگین با خونسردی گفت: - شما یادت نرفته که یه شام به ما باید بدی! با تعجب گفتم: - شام؟ نگین زد پس سرمو گفت: - معلومه مخت ضربه خورده. یادت نیست پارسال با اون داداش سرگردش به ما باختن. ولی از زیر شام در رفتن! تازه داشت یادم می اومد. - اوه اون که مال عصر دایناسوراس! طاها پخی زد زیر خنده و گفت: - بفرما نگین خانم. نگینم بازمو گرفت و چنان نیشگونی ازم گرفت که بنفش شدم. بعدم با اعتراض گفت: منو باش که بخاطر خانم نرفتم شام مفتی بخورم. بعدم عین شتر راهشو گرفت و رفت تو پذیرایی. رو به طاها گفتم: - این چی گفت؟ طاها ایستاد و دست به جیب به مسیری که نگین رفته بود نگاه کرد و گفت: - تو این یک سال هر بار به شوخی و جدی بهش گفتم بیا بریم شامی رو که باختم بهت بدم گفت نه بگذار یه وقت که سرمه هم باشه... لبخند تلخی اومد رو لبم. طاها گفت: - خیلی با معرفته! مامان اصلا راضی نبود که دوباره راه بیافتم و همراه عطا و نگین برم. مخصوصا که فهمیده بود می خوایم بریم دیدن مهیار. فکر می کرد الان اگه برم اونجا یه دسدته آدم مسددلح وایسددادن تا منو به رگبار ببندن.اینقدر تو گوشش خوندم که مهیار برام زحمت کشیده و از این چرت و پرتا که بابا هم به نمایندگی از خانواده ما تصمیم گرفت بیاد. نگین اینقدر استرس داشت که از قیافه اش معلوم بود. قبل از رفتن یه چند دقیقه ای غیبش زد. بعدم که اومد. دیدم اوه خانم رفته حسابی به خودش رسیده. رژلبش حسابی تو چشم می زد. زدم به شونه اشو گفتم: - بابا بنده خدا رو تخت بیمارستانه ها! نگینم شونه ای بالا انداخت و گفت: - خوب برای همین به خودم رسیدم. گفتم اگه از ذوق سکته کنه سریع بهش می رسن. بعد تا بیاد بیرون و منو با این قیافه ببینه براش عادی شده باشه. زدم تو سرش و گفتم:
فاطمه: یعنی واقعا بی شعوری! نیشش باز شد و گفت: - می دونم! رها که رسما خودشو گم و گور کرده بود. فکر کنم خودشو تو آشپزخونه دفن کرده بود. موقع رفتن رفتم سراغش. با دیدن من گفت: - دیدی چه گندی زدم؟ - بی خیال بابا نگین جمعش کرد. رها ولی پوفی کرد و گفت: - فکر نکنم. این داداشت مخش تمون خورده ولی خیلی تیزه. همش یه جوری به من نگاه می کنه انگار داره می گه. فکر نکن من نفهمیدم. خنده ام گرفت: - برای همین خودتو توی آشپزخونه قایم کردی؟ - چکار کنم. گفتم یه ذره تو دید نباشم بلکه یادش بره. خواستم بگم این مدل نگاه کردن داداش بنده ربطی به حرف تو نداره بلکه چشماش هیزه. نمی دونم ضربه ای که به مخش خورده روی این خصلتش تاثیر گذاشته یا نه. که البته شواهد نشون میده نگذاشته! داشتم با رها حرف می زدم که صدای نق زدن مینو خانم اومد: - الان نمی شه. عطا. زشته مهمونن. - مامان دارن سرمه رو می برن! اهه عین دخترای لوس می مونه...دارن سرمه رو می برن. تو فکر کردی جوابشونم که مثبت باشه الان می ذارن دختر دسته گلشون پیش توه لندهر بمونه! چشمای من گرد شده بود. رها که بی صدا پهن شده بود روی میزو می خندید. نمی دونستم برم بیرون و بگم دارم صداتونو می شنوم یا همون جا بمونم. صدای اعتراض عطا اومد: - مامان! - مامان و مرض! الان وقت خواستگاری نیست! - خوب پس وقتش کیه؟ خودت گفتی در اولین فرصت! - ای خدا چرا من از بچه شانس نیاوردم...بچه جان اولین فرصت یعنی اولین فرصت مناسب نه که هنوز دختره از راه نرسیده بدومم بگم پسر الاغ منو به غلامی قبول کنین! وای خدا چه افتضاحی شده بود. زدم به شونه رها و آروم گفتم: - تو رو خدا پاشو یه کاری بکن! صدای عطا باز اومد: - دست شما درد نکنه...حالا الاغم شدیم! - اگه آدم بودی که حرف آدمیزادو می فهمیدی! صدای عطا مظلوم شد: - خوب مامان الان سرمه بره..من چکار کنم...یه سال انتظار کشیدم...حالم بگذارم بره... ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 https://eitaa.com/havase/2057 https://eitaa.com/havase/2077 https://eitaa.com/havase/2100 https://eitaa.com/havase/2120 https://eitaa.com/havase/2139 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_چهارم مامان اشکشو گرفت: - خوبن؟ دخترش مریض بود... ذوق زده گفتم: -
فاطمه: دلم هوری ریخت. الهی بچه ام چقدر ماهه. دلم می خواست برم بیرون و خودم پرت کنم توی ب*غ*لش. ولی اصلا این کارو نکردم.چون افتضاح بزرگی به بار می اومد. نمی دونم قیافه ام چه شکلی شده بود که رها زد به شونه امو گفت: - غرق نشی! چشم غره ای بهش رفتم و به در اشاره کردم و گفتم: - برو بفرستشون برن. نفهمن من اینجا بودم. - بی خیال بابا! - نه عطا گناه داره. شاید خجالت بکشه من فهمیدم حرفاشو. - اوه اوه چه لوس! هولش دادم و گفتم: - برو دیگه! وقبل از اینکه مکالمه دیگه ای بین مینو خانم و عطا شروع بشه رها رفت بیرون و گفت: - مامان عطا راست می گه ها! - تو همه حرفای مارو شنیدی؟ رها با بدجنسی تمام گفت: - آره. اینقدرکه بلند حرف می زدین. دعا کنین خود سرمه نشنیده باشه! دستم و گذاشتم روی دهنم. یعنی من این رها رو خفه می کنم.عطا بود که گفت: سرمه مثل تو فضول نیست بره به حرفای بقیه گوش بده! رها ریزریز خندید و گفت: - چه هوای همو هم دارن! - کیا!؟ - هان! اهه مامان فکر کنم دارن صداتون می کنن...عطا چرا نمی رین شما؟ صدای حرف زدنشون شنیدم که دور شدن. سرکی توی راهروی باریکی که به پذیرایی می رسید کشیدمو از آشپزخونه پریدم بیرون. حالا بگن آشپزخونه اپن خوبه. توی ماشین بابا و عطا درباره شغل عطا حرف می زدن. عطا هم عین اینایی که رفتن خواستگاری با جزئیات برای بابا توضیح می داد. من که خنده ام گرفته بود حسابی. انگار داشت مقدمات کار رو فراهم می کرد. قبل از رسیدن به بیمارستان بابا به عطا گفت نگه داره تا یه چیزی بگیریم. عطا خودشم همراه بابا رفت. نگین به شدت ساکت شده بود و بیرونو نگاه می کرد. - نگین؟ - هوم؟ - خوبی؟ - آره. - ساکتی! - پس پاشم بندری بر*ق*صم! - بیا همین نشون می ده یه چیزیت هست! - بی خیال سرمه!
فاطمه: شونه ای بالا انداختم و براش دهن کجی کردم. این نگینم این روزا معلوم نیست با خودش چند چنده!جلوی بیمارستان نگین عین میت شده بود. زدم به شونه اش و گفتم: - چته؟ نگین هانی کرد و برگشت طرفم و عین منوگولا نگام کرد. - چیه؟ - مرض و چیه؟می گم چته؟تو ماشین که خفه خون گرفته بودی. الانم که عین ماست شدی! عطا و بابا جلو می رفتن. ما هم پشت سرشون. عطا یک بار هم برگشت و نگاه کرد انگار که می خواست مطمئن بشه ما داریم میایم. نگین هنوز عین منگا بود. - نگین چته تو؟! نگین یه لحظه وایستاد و بعدم با بیچارگی گفت: - سرمه؟ - هان؟ - من روم نمی شه بیام! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: - دیوونه شدی؟تو که داشتی پر پر می زدی بیای مهیار رو ببینی! دستی به شالش کشید و با لبای آویزون گفت: - آره دلم که داره پرپر می زنه ولی خوب... دستشوکشیدم و دوباره راه افتادیم و گفتم: - مرض...ادا درنیار...جواب بله رو بهش دادی دیگه واسه چی خجالت می کشی دیگه...تو که پرو بازی رو به حد نهایت رسوندی... نگین کشون کشون پشت سرم می اومد. در همون حالم غر زد: - آخه برای همین غلطی که کردم روم نمی شه بیام. رفته صاف حرف منو گذاشته کف دست مامان جونش...حالا خانواده اش نمی گن دختره مشکل داره نه از این همه التماس کردن ما...نه اینکه خانم سرخود اومده جواب داده. رسیده بودیم به راهرو و عطا که راهو بلد بود مستقیم داشت می رفت سمت اتاق. دیگه رسما داشتم نگین خر کش می کردم. نگینم هی غرمی زد: - تو برو بگو نگین نتونست بیاد. اصلا بگو خانواده اش اجازه ندادن! - آره نه اینکه تو چقدرم به حرف ننه بابات گوش می دی! - خوب یه چیزی سر هم کن! بگو تصادف کرده پاش شکسته! - چشم می خوای بنده خدا تیر خورده سکته هم بکنه! - نترس مهیار اینقدارم احساساتی نیست... همون موقع عطا و بابا جلوی یک در متوقف شدن و برگشتن سمت ما. دست نگینوکشیدم و اونم پرت شد کنارم. دوتایی به اونا نگاه کردیم و من یه لبخند زورکی زدم. بعدم دست نگینو سفت گرفتم و گفتم: - از جات تکون بخوری خفه ات می کنم! نگین برگشت و یه نگاه مظلومانه بهم کرد که منم محلش ندادم و گفتم: - من مهیار نیستم از این نگاها کنی دلم غش بره واست... - بی شعور...
فاطمه: بیرون این دوتا راحت باشن. عطا نگه کلافه ای به من و بعدم بابا انداخت. یه خورده خودمو لوس کردم. نیم نگاهی به بابا انداختم و گردنمو یه ذره کج کردم و چشمامو ریزکردم. عطا لبخندشو خورد و رو به بابا گفت: - آقای کبیری..اگه صلاح می دونید ما بریم پایین تا خانما بیان. یه مسئله ای بود که می خواستم بهتون بگم. بابا نگاهی به ما انداخت و گفت: - زیاد مزاحم جناب سرگرد نشید. زود بیاید. سری تکون دادم و گفتم: - چشم زود می آیم! بابا از مهیار خداحافظی کرد و موقع رد شدن از کنار من گفت: - خیلی طولش ندین! باشه ای گفتم و منتظر شدم برن بیرون. نگین هنوز همون جور وایستاده بود. با رفتن بابا اینا دست نگینو ول کردم و گفتم: - منم...می رم... که نگین چنگ زد دستمو گرفت و گفت: - کجا؟! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و لبمو گزیدم. نیم نگاهی به مهیارکردم که با تفریح به ما نگاه می کرد. با چشم غره نگاهش کردم و به مهیار اشاره کردم. یه خورده خودش جمع و جور کرد و گفت: - بابات گفتن که زیاد معطل نکنیم. دستش توی دستم می لرزید. معلوم بود حالش واقعا خرابه. دلم نیومد اذیتش کنم. مهیارم انگار فهمید که اشاره کرد به تخت خالی و گفت: - بشینید! حق داشت نگین. یه ذره نرمش تو صداش نبود. دستوری مطلق. ولی بخاطر حال خراب نگین کشیدمش سمت تخت خالی و دوتایی نشستیم روش. نگین بدون اینکه دستمو ول کنه. انگار که من مامانش باشم گفت: - زودتر بریم. بقیه ملاقات کننده ها الان میان. مهیار نگاه خیره به نگین کرد که به همه جا نگاه میکرد الا مهیار و گفت: - خوب بیان. غریبه که نیستین! و ابرویی بالا برد و منتظر به نگین نگاه کرد. نامحسوس زدم به پاش و دستشو فشردم. نگین دوباره شالشو درست کرد و بحث عوض کرد و بازم بدون نگاه کردن به مهیارگفت: - درد ندارین؟ نگاه مهیار هنوز می خندید. - زیاد نه. مسکن می زنن. نگین سری تکون داد و گفت: - ولی درد گلوله خیلی زیاده؟ خنده ام گرفته بود. برای اینکه جو رو از اون حالت در بیارم گفتم: - خدا درو تخته رو خوب رو هم جور کرده! و خنده آرومی کردم. نگینم خندید. مهیار نگاهش می کرد. اونم گفت:
فاطمه: عطا به در اتاق اشاره کرد و ما هم چند قدم باقی مونده رو تند رفتیم و کنار اونا وایستادیم. توی اتاق سرک کشیدم و گفتم: - همین جاست؟ عطا سر تکون داد: - آره...هنوز خانواده اش نیامدن. من گفتم زودتر بیایم که شلوغ نشه راحت باشیم. نگین پاشو آروم می کشید روی زمین و اصلا سرشو نمی گرفت بالا. عطا با دست به بابا تعارف کرد و گفت: - بفرمائید آقای کبیری! بابا هم تعارفی کرد و بالاخره رفت تو. عطا برگشت و با چشم به نگین اشاره کرد و آروم پرسید: - چشه؟ شونه ای بالا انداختم و منم با چشم به اتاق اشاره کردم. عطا خنده اش گرفت و رفت تو. منم دست نگینوکشیدمو اونم عین کش دنبالم راه افتاد. بابا داشت با مهیار احوال پرسی می کرد. اونم تعارف که چرا زحمت کشیدین و از این حرفا. اتاق دو تخته بود و مهیار تنها مریض اون اتاق بود. نگین هنوز کنار من سنگر گرفته بود. زدم به شونه اشو گفتم: - ابله...اینجوری کنی مهیار اذیتت می کنه! این بشرو نمی شناسی. باید دربرابرش پرو باشی وگر نه پوستت کنده است! نگین سرشو گرفت بالا پوفی کرد و آروم انگار که با خودش باشه بیشترگفت: تو که نمی دونی چقدر این بشر... و حرف شو خورد. می واستم خفه اش کنم می دونستم منظورش به حرفی بود که مهیار زده بود. بابا هنوز مشغول مهیار بود. نگینم عین سنگ چسبیده بود و از کنار در جلوتر نمی رفت. همون موقع عطا رو به ما کرد: - شما چرا اون عقب وایسادین؟ و مخصوصا رو به نگین گفت: - نگین خانم بفرما جلوتر! بابا با بهتر باشیی که گفت از کنار تخت کنار رفت و مهیار بالاخره ما رو دید. چهره اش کمی خستگی رو نشون می داد. لباس آبی بیمارستان تنش بود. نگاهش با یه جور خنده بدجنس توی چشماش به نگین بود. نگینو یه خورده به جلو هول دادم و خودم اول سلام کردم. مهیار نگاهشو از نگین گرفت و جواب سلاممو داد. - بهترین؟ - الحمدالله.بله الان بهترم... و نگاهی به نگین انداخت که هنوز سرش پایین بود. یه ویشگون از پهلوی نگین گرفتم که اخم کرد و نگاهم کرد. با چشم به تخت اشاره کردم و بهش چشم غره رفتم. اونم بالاخره زبونش باز شد: - سلام جناب سرگرد! - سلام خانم سهرابی! خوبین شما؟ لحنش حسابی بدجنس بود. بابا دست به سینه ایستاده بود و به زمین خیره شده بود. عطا به ما نگاه می کرد. با چشم به بابا اشاره کردم که یعنی بابا رو ببره
فاطمه: من اول تیر خوردم. بعد ایشون بدو بدو رفتن برای این که عقب نمونن خودشونو پرت کردن جلو گلوله! خوب بود. مثل اینکه نگین واقعی داشت سر و کله اش پیدامی شددد. مهیار چونه اشو خاروند و گفت: - یادم می آد یکی بهم گفت برم شهید شم.... نگین خنده اش گرفت...من به روی خودم نیاوردم که حرفاشونو شنیدم. مثلا با تعجب پرسیدم: - شهید شین؟ نگین نیشش باز شده بود. مهیارم با بدجنسی اضافه کرد: - در ضمن باید اضافه کنم...بنده بار اولم نیست... نگین فوری سرشو بلند کرد و مستقیم به مهیار نگاه کرد: - یعنی چی بار اولت نیست!؟ مهیار با دیدن نگاه مستقیم نگین گفت: - سلام نگین خانم. بالاخره افتخار دادین! نگین بیچاره رنگین کمان شد. راستش خودمم داشتم خجالت می کشیدم. من اون وسط چه نقشی داشتم آخه. نگین دوباره سرشو انداخت پایین. من دیگه تحمل نداشتم. از روی تخت بلند شدم. نگین گفت: - کجا؟ واین بار خدا رو شکر آبروریزی نکرد و دستم چنگ نزد. پا به پا شدمو گفتم: - من برم دیگه! اونم از روی تخت بلند شد و گفت: - نه منم می آم. مهیار معلوم بود تازه داره گرم میشه. انگار تیر خورده بود. مغزشم تکون خورده بود. - کجا به این زودی؟ رفتم سمت تخت که نگینم دنبالم اومد و کنارم ایستاد. نگاهش روی پهلوی مهیار مونده بود. جایی که تیر خورده بود. - خوب دیگه! بهتر باشین. ان شاالله به زودی بیرون از اینجا ببینمتون! - ممنون! کشیدم عقب و به نگین گفتم: - بیرون منتظرتم. نگین چرخید سمت منو بهم چشم غره رفت. ولی من محلش ندادم. نمی تونست که بدون خداحافظی در بره. از توی اتاق خودمو پرت کردم بیرون. ولی همون جا کنار در موندم. یعنی از بس که من حرفای اینا رو یواشکی گوش دادم خودم دیگه دارم خجالت می کشم. به جون خودم می خواستم دیگه این کارو نکنم. اگه نگین نامرد گفته بود مهیار بهش چی گفته من این کار زشتو ترک می کردم ولی نمی شدد. نگین زیرآبی می رفت. من همه چیومی گذاشتم کف دستش اونوقت خانم حرفای خوب خوبشو واسه خودش نگه می داشت. حرفای آشغالشو به من می گفت. گوشامو تیزکردم. - ببخشید دست خالی اومدم...بابای سرمه هم بود.. صدای مهیار سر خوش بود: