eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 https://eitaa.com/havase/2057 https://eitaa.com/havase/2077 https://eitaa.com/havase/2100 https://eitaa.com/havase/2120 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_سوم یه لحظه نگاهش کردم و تصور تیر خورد عطا تمام تنمو لرزوند. نگینم
فاطمه: مامان اشکشو گرفت: - خوبن؟ دخترش مریض بود... ذوق زده گفتم: - بچه اش دنیا اومده؟ تیردادکه جلوی ما بود برگشت و گفت: - نه...گفتیم صبر کنه...تا...خاله اش بیاد! همه از این حرف تیرداد خندیدند. گریه و خنده همه قاطی شدده بود. دلم نمی خواست از مامان اینا جداشم. تیردادکنارم نشسته بود و با همون حرف زدن خاصش همه رو همراهی می کرد. باورم نمی شد یه بار دیگه بتونم جمع خانوده امو ببینم. نهارو مهمون مینو خانم بودیم. خودش که نگذاشت دست به چیزی بزنم. ولی رها از نگین مثل اسب کار کشید. بعد نهار دور هم نشسته بودیم. همه حرف می زدن و من مثل آدمای ندید بدید از یکی به اون یکی خیره می شدم. بابا می خندید ولی خنده هاش مثل قبلا که صداش تا هفتا خونه می رفت نبود. آروم می خندید و توی چشماش غصه بود. مامان هر بار که نگاهش به من می افتاد نم اشک توی چشماش دیده می شد. و تیردادکه برای حرف زدن باید بین کلمات مکث می کرد. از اینکه من باعث این همه تغییربودم حسابی دلخور بودم. آهی کشیدم و نگاهمو چرخوندم سمت رها. آروم نشسته بود و به تیردادکه داشت سعی می کرد یه چیز بامزه رو تعریف کنه نگاه می کرد. لبخند کم رنگی روی لبش بود. انگار رها هم تغییرکرده بود. نگاهمو چرخوندم که رسید به عطا سوالی و نگران نگاهم می کرد. نیم نگاهی به طرافم انداخت و با حرکت لب پرسید: - چی شده؟ منم آروم سری بالا انداختم ولی انگار قانع نشد. برگشت و به رها یه چیزی گفت. رها هم فقط نگاهش کرد. بعد از چند ثانیه رها بلند شد و رو به من گفت: - سرمه با نگین یه دقیقه میاین اتاق من؟ نگاهی به اون و بعدم عطا کردم که حال داشت با بابا حرف می زد و بلند شدم. نگینم بدون حرف پا شد و سه تایی رفتیم طرف اتاق رها. توی این خونه هیچ چیزعوض نشده بود. انگار همین دیروز بود که اومدیم اینجا تو اتاق رها و پرونده هاشو مرتب کردیم. رها درو بست و به من نگاه کرد. دستمو گرفت و گفت: - خوشحالم که خوبی سرمه! بهش لبخند زدم. نگین م*س*تقیم رفت روی تخت نشست و گفت: - من دارم از استرس می میرم! رها دست منو ول کرد و رفت کنار نگین نشست و گفت: - واسه چی؟ صندلی میزشوبیرون کشیدم و روش نشستم. بعد رو به من گفت: - بیا بشین چرا وایسادی؟
فاطمه: نگین ناخناشو جوید و شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات این چند روز. از بین حرفاشون فهمیدم که این مدت با هم خیلی صمیمی شدن. آخرشم رو به رها گفت: - رها...یه چیزی بپرسم راستشو می گی؟ رها چشمای عروسکی خوشملشو یه کم گشاد کرد و گفت: - معلومه! از من دروغ بر می آد؟ خنده ام گرفت. خدایی نه! نگینم خندید و بعد ساکت شد و من من کنون گفت: - تو که...یعنی...اون ماجرایی که گفتی برامون... رهاگیج نگاهش کرد: - کدوم ماجرا؟ - نگین سینه اشو صاف کرد و گفت: - همون نامه...که به مهیار دادی... رها چشماشو ریزکرد و بعدم بدجنس خندید و گفت: - آها....پس اومدی ببینی هنوزم از مهیار خوشم میاد یا نه؟ نگین پوفی کرد و سر تکون داد. رها چونه اشو خاروند و به نگین نگاه کرد و گفت: - صادقانه بگم؟ نگین شالشو پیچیده بود دور دستشو و با چشای وق زده به رها نگاه می کرد. رها هم یه نفس عمیق کشید و یه لبخند زد و گفت: صادقانه بگم...الان دیگه نه! منم به جای نگین نفس عمیقی کشیدم. ولی نگین یه خورده به رها نگاه کرد و گفت: - صادقانه؟ رها هم سری تکون داد و گفت: - صادقانه...و خیلی از مهیار ممنونم که این ماجرا رو اصلا به روم نیاورد. با این جمله نگین نفس راحتی کشید و گفت: - واقعیتش یه خورده عذاب وجدان داشتم. رها زد به شونه اشو گفت: - یه چیزی بگو بگنجه! سه تایی داشتیم می خندیدیم که دراتاقو زدن. خود رها جواب داد: - بله؟ عطا بود: - می تونم بیام تو؟ - بله داداش بفرما! روی صندلی مرتب نشستم و به در خیره شدم. عطا درو باز کردم و اومد تو. بدون توجه به رها و نگین رو به من گفت: - خوبی؟ خوب یه خورده جلو رها خجالت کشیدم. هر چی باشه خواهر عطا بود. رها با نیش باز به ما نگاه می کرد. - خوبم؟
فاطمه: عطا نشست کنار رها و گفت: - قیافه ات که پکر بود! - نه چیزی نیست. دیدم که رها نامحسوس زد به پهلوی نگین و دوتایی نیششون باز شد. خیره شده به رها و چشمامو ریزکردم وگفتم: - شما دوتا چتونه؟ رها پخی زد زیر خنده و گفت: - بهت خجالت نمی آد. ناخودآگاه دستم رفت سمت صورتم و این باعث شد جفتشون بزنن زیر خنده. ولی عطا با یه لبخند مهربون نگام کرد که بیشتر خجالت کشیدمو بدون اینکه نگاهشو برداره گفت: - اذیتش نکن رها! رها وسط خنده اوووه کشیده ای گفت و بعدم گفت: - چشم...چشم داداش جون...به عش... لبموگزیدم و به رها تشر زدم: - لوس نشو دیگه! نگین بد ذاتم ریزریز می خندید. رها لم داد روی عطا و گفت: - برو بابا تو که نمی دونی این یه سال من از دست این چی کشیدم. شب می اومد تو اتاق من اشک و آه..سرمه کجایی؟!!! و دوتایی با نگین زدن زیر خنده. عطا هولش داد و گفت: چرت نگو..من کی اشک و آه سر دادم. نگین خم شد تا بتونه عطا رو ببینه و بعدم گفت: - نفرمائید جناب سرگرد منم یکی دوتا چشمه اشو دیدم. عطا یه اخم خجالت زده کرد و گفت: - شما دارین اغراق می کنین... حال من بودم که داشتم از قیافه خجالت زده عطا کیف می کردم. با بدجنسی تمام گفتم: - یعنی گم شدن من مهم نبود...؟ و حق به جانب نگاهش کردم. عطا هول شد و تند گفت: - چرا...کی گفته...منظورم این بود.... نگین و رها حالا ولو شده بودن و می خندیدن. ولی من با همون قیافه حق به جانب به عطا نگاه می کردم که اونم محکم کوبید روی پای رها و گفت: - بفرما خودت درستش کن! بعدم رو به نگین با خباثت تمام گفت: - شما که نمی خوای بری دیدن مهیار نه؟ خنده نگین فورا تمام شد و راست نشست و به رها گفت: - اهه چکار به جناب سرگرد داری؟بگذار این دوتا کفتر عاشقم با هم خوش باشن... عطا لبخند به لب خیلی خونسرد سر تکون می داد. نگین نفسی گرفت و گفت: - دیگه....دیگه...خوب دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه چکار کنم؟
فاطمه: با این حرف همه مون خندیدیم. ولی نگاه موذی رها همچنان ادامه داشت. همون موقع در اتاق زده شد و این بار طاها و تیرداد اومدن تو. نگین بلند شد و اومد روی میزپشت سر من نشست. رها نشست کنار و عطا و طاها و تیرداد هم کنارش نشستن. عطا خم شد و رو تیردادگفت: - جات راحته که؟ تیردادعصاشو تکیه داد به تخت و گفت: - پام که... نشکسته داداش..همچین.... یه نمه.... حسش.... نمی کنم انگار! لبام ناخودآگاه از این حرف آویزون شد. تیرداد با دیدن قیافه من خندید و گفت: - اینو باش...خوبه اون.... وقتی که.... عین یه.... هویج.... رو تخت.... دراز به دراز.... افتاده بودم.... منو ندیده. همه سعی کردن لبخند بزنن ولی می فهمیدم که لحن خود تیرداد هم مثل همیشه سر زنده نیست و بیشتر دلش می خواد من دلخور نباشم. هر اخلاق گندی که قبلا داشت ولی خیلی براش مهم بود کسی بخاطر اون دلخور نباشه. نگین از پشت آروم زد به کمرم. فهمیدم که منظورش اینه پک و پوزمو جمع کنم. نفسی گرفتم و برای اینکه توجه خودمو لااقل از شرایط تیرداددور کنم رو بهش گفتم: - تا کی هستین؟ تیردادکمی توی جاش تکون خورد و گفت: بابااینا.... که.... نظرشون به..... فردا صبحه. یه.... استراحت کنن.... راه می افتیم. قبل از من عطا بود که با بهت گفت: - فردا؟ - آره؟ - خیلی زود دارین می رین. تیرداد به من اشاره کرد و گفت: - بیشتر.... بخاطر.... سرمه است. می خوان.... ببرنش خونه.... که راحت باشه! دلم هوری ریخت. سر عطا به سمت من چرخید ولی من نگاهمو دوختم به زمین. دوباره عطا بود که گفت: - مگه سرمه خانم رو هم می برین؟ تیرداد با تعجب خم شد و به عطا نگاه کرد و گفت: - مگه.... کاری دارین..... باهاش؟ باید کسی رو..... شناسایی.... چیزی کنه؟ عطا یه لحظه موند که چی بگه. بعد آب دهنشو قورت داد و گفت: - بالاخره ممکنه تو مسیر پرونده ها به ایشون نیاز باشه... نگینم از اون عقب پرید توی حرف عطا و گفت: - پس دانشگاهش چی میشه!؟ با شنیدن این حرف دوباره لب و لوچه ام آویزون شد: - بعد از یک سال غیبت دیگه دانشگاه نمی تونم برم.
فاطمه: عطا بود که تند جواب داد: - چرا نمی تونین. گواهی ببرین که مشکل داشتین. من خودم اگه بخواین براتون پیگیری می کنم. تیرداد سینه ای صاف کرد و به من بعدم عطا نگاه خاصی کرد و گفت: - ببخشید.... جناب سرگرد...فکر نکنم.... بابا اینا.... بگذارن.... سرمه.... دیگه اینجا بمونه! عطاکه رسما خفه خون گرفت. بقیه هم چند لحظه سکوت کردن. طاها اون وسط نشسته بود و هی به عطا و هی به تیرداد نگاه می کرد. یک دفعه رها گفت: - خوب الان نمی مونه بعدا که باید بیاد اینجا! همه با هم همزمان نگاهش کردیم. توی نگاه هر کس یه سوال بود. من که داشتیم از خجالت می مردم. نمی دونم تیرداداز ماجرا خبری داشت یا نه. عطا که داشت باچشماش رها رو خفه می کرد. تیرداد گیج می زد و طاها هم داشت از خنده می ترکید. رها فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت: - من برم ببینم مامان کاری نداره! ومثل جت رفت سمت در و از در پرید بیرون. تیرداد با نگاهش رها رو تا دم در بدرقه کرد و بعد برگشت و به ما گفت: - منظور..... رها خانم.... چی بود؟ نگین پرید وسط و گفت: منظورش همون دانشگاه بود. تا اونجایی که من می دونم شهر شما رشته ما رو نداره. به این راحتی ها هم که انتقالی نمی دن. فکر کنم منظور رها این بود. همه عین بز سر تکون دادیم. تیرداد نگاهی به ما انداخت و بعدم به زمین خیره شد. عطا هم بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: - چیزی به ساعت ملاقات نمونده. کی می خواد بیاد دیدن مهیار. نگین از روی میز پایین پرید و گفت: - من... بعد نگاهی به جمع کرد و ادامه می داد: - ..م می تونم بیام؟ بعدم سقلمه ای به من زد. در حالی که خنده ام گرفته بود بلند شدم و گفتم: - منم می خوام بیام جناب سرگرد ببینم. طاها زیاد مایل نبود. تیردادولی بدش نمی اومد بیاد. عصاشو برداشت و به سختی بلند شد و گفت: - منتظرتون می مونم.... تا بیان. فعلا حالم.... از هر چی.... بیمارستانه.... به هم می خوره. سلام منو.... به سرگرد.... برسونین. رو به عطا گفتم: - بگذارین به مامان اینا بگم ببینم نظرشون چیه! عطا سری تکون داد و با هم از اتاق بیرون اومدیم. طاها کنارم اومد و گفت: - بازم می ایی بسکتبال بازی کنیم! - می خوای تقاص باختا رو بگیری! با نیش باز سری تکون داد و گفت:
فاطمه: گرچه به واحد بسکتبال نرسیدیم هنوز ولی فکر کنم بتونم حالتونو بگیرم. نگاهی به نگین کردم و گفتم: - این چی می گه؟ نگین کنار گوشو خاروند و گفت: - تو این یه سال پیشرفتش بد نبوده ولی در حدی نیست که بخواد مارو ببره! طاها اعتراض کرد: - کاری نداره یه بازی می ذاریم من و شما دوتا! نگین با خونسردی گفت: - شما یادت نرفته که یه شام به ما باید بدی! با تعجب گفتم: - شام؟ نگین زد پس سرمو گفت: - معلومه مخت ضربه خورده. یادت نیست پارسال با اون داداش سرگردش به ما باختن. ولی از زیر شام در رفتن! تازه داشت یادم می اومد. - اوه اون که مال عصر دایناسوراس! طاها پخی زد زیر خنده و گفت: - بفرما نگین خانم. نگینم بازمو گرفت و چنان نیشگونی ازم گرفت که بنفش شدم. بعدم با اعتراض گفت: منو باش که بخاطر خانم نرفتم شام مفتی بخورم. بعدم عین شتر راهشو گرفت و رفت تو پذیرایی. رو به طاها گفتم: - این چی گفت؟ طاها ایستاد و دست به جیب به مسیری که نگین رفته بود نگاه کرد و گفت: - تو این یک سال هر بار به شوخی و جدی بهش گفتم بیا بریم شامی رو که باختم بهت بدم گفت نه بگذار یه وقت که سرمه هم باشه... لبخند تلخی اومد رو لبم. طاها گفت: - خیلی با معرفته! مامان اصلا راضی نبود که دوباره راه بیافتم و همراه عطا و نگین برم. مخصوصا که فهمیده بود می خوایم بریم دیدن مهیار. فکر می کرد الان اگه برم اونجا یه دسدته آدم مسددلح وایسددادن تا منو به رگبار ببندن.اینقدر تو گوشش خوندم که مهیار برام زحمت کشیده و از این چرت و پرتا که بابا هم به نمایندگی از خانواده ما تصمیم گرفت بیاد. نگین اینقدر استرس داشت که از قیافه اش معلوم بود. قبل از رفتن یه چند دقیقه ای غیبش زد. بعدم که اومد. دیدم اوه خانم رفته حسابی به خودش رسیده. رژلبش حسابی تو چشم می زد. زدم به شونه اشو گفتم: - بابا بنده خدا رو تخت بیمارستانه ها! نگینم شونه ای بالا انداخت و گفت: - خوب برای همین به خودم رسیدم. گفتم اگه از ذوق سکته کنه سریع بهش می رسن. بعد تا بیاد بیرون و منو با این قیافه ببینه براش عادی شده باشه. زدم تو سرش و گفتم:
فاطمه: یعنی واقعا بی شعوری! نیشش باز شد و گفت: - می دونم! رها که رسما خودشو گم و گور کرده بود. فکر کنم خودشو تو آشپزخونه دفن کرده بود. موقع رفتن رفتم سراغش. با دیدن من گفت: - دیدی چه گندی زدم؟ - بی خیال بابا نگین جمعش کرد. رها ولی پوفی کرد و گفت: - فکر نکنم. این داداشت مخش تمون خورده ولی خیلی تیزه. همش یه جوری به من نگاه می کنه انگار داره می گه. فکر نکن من نفهمیدم. خنده ام گرفت: - برای همین خودتو توی آشپزخونه قایم کردی؟ - چکار کنم. گفتم یه ذره تو دید نباشم بلکه یادش بره. خواستم بگم این مدل نگاه کردن داداش بنده ربطی به حرف تو نداره بلکه چشماش هیزه. نمی دونم ضربه ای که به مخش خورده روی این خصلتش تاثیر گذاشته یا نه. که البته شواهد نشون میده نگذاشته! داشتم با رها حرف می زدم که صدای نق زدن مینو خانم اومد: - الان نمی شه. عطا. زشته مهمونن. - مامان دارن سرمه رو می برن! اهه عین دخترای لوس می مونه...دارن سرمه رو می برن. تو فکر کردی جوابشونم که مثبت باشه الان می ذارن دختر دسته گلشون پیش توه لندهر بمونه! چشمای من گرد شده بود. رها که بی صدا پهن شده بود روی میزو می خندید. نمی دونستم برم بیرون و بگم دارم صداتونو می شنوم یا همون جا بمونم. صدای اعتراض عطا اومد: - مامان! - مامان و مرض! الان وقت خواستگاری نیست! - خوب پس وقتش کیه؟ خودت گفتی در اولین فرصت! - ای خدا چرا من از بچه شانس نیاوردم...بچه جان اولین فرصت یعنی اولین فرصت مناسب نه که هنوز دختره از راه نرسیده بدومم بگم پسر الاغ منو به غلامی قبول کنین! وای خدا چه افتضاحی شده بود. زدم به شونه رها و آروم گفتم: - تو رو خدا پاشو یه کاری بکن! صدای عطا باز اومد: - دست شما درد نکنه...حالا الاغم شدیم! - اگه آدم بودی که حرف آدمیزادو می فهمیدی! صدای عطا مظلوم شد: - خوب مامان الان سرمه بره..من چکار کنم...یه سال انتظار کشیدم...حالم بگذارم بره... ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 https://eitaa.com/havase/2057 https://eitaa.com/havase/2077 https://eitaa.com/havase/2100 https://eitaa.com/havase/2120 https://eitaa.com/havase/2139 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_چهارم مامان اشکشو گرفت: - خوبن؟ دخترش مریض بود... ذوق زده گفتم: -
فاطمه: دلم هوری ریخت. الهی بچه ام چقدر ماهه. دلم می خواست برم بیرون و خودم پرت کنم توی ب*غ*لش. ولی اصلا این کارو نکردم.چون افتضاح بزرگی به بار می اومد. نمی دونم قیافه ام چه شکلی شده بود که رها زد به شونه امو گفت: - غرق نشی! چشم غره ای بهش رفتم و به در اشاره کردم و گفتم: - برو بفرستشون برن. نفهمن من اینجا بودم. - بی خیال بابا! - نه عطا گناه داره. شاید خجالت بکشه من فهمیدم حرفاشو. - اوه اوه چه لوس! هولش دادم و گفتم: - برو دیگه! وقبل از اینکه مکالمه دیگه ای بین مینو خانم و عطا شروع بشه رها رفت بیرون و گفت: - مامان عطا راست می گه ها! - تو همه حرفای مارو شنیدی؟ رها با بدجنسی تمام گفت: - آره. اینقدرکه بلند حرف می زدین. دعا کنین خود سرمه نشنیده باشه! دستم و گذاشتم روی دهنم. یعنی من این رها رو خفه می کنم.عطا بود که گفت: سرمه مثل تو فضول نیست بره به حرفای بقیه گوش بده! رها ریزریز خندید و گفت: - چه هوای همو هم دارن! - کیا!؟ - هان! اهه مامان فکر کنم دارن صداتون می کنن...عطا چرا نمی رین شما؟ صدای حرف زدنشون شنیدم که دور شدن. سرکی توی راهروی باریکی که به پذیرایی می رسید کشیدمو از آشپزخونه پریدم بیرون. حالا بگن آشپزخونه اپن خوبه. توی ماشین بابا و عطا درباره شغل عطا حرف می زدن. عطا هم عین اینایی که رفتن خواستگاری با جزئیات برای بابا توضیح می داد. من که خنده ام گرفته بود حسابی. انگار داشت مقدمات کار رو فراهم می کرد. قبل از رسیدن به بیمارستان بابا به عطا گفت نگه داره تا یه چیزی بگیریم. عطا خودشم همراه بابا رفت. نگین به شدت ساکت شده بود و بیرونو نگاه می کرد. - نگین؟ - هوم؟ - خوبی؟ - آره. - ساکتی! - پس پاشم بندری بر*ق*صم! - بیا همین نشون می ده یه چیزیت هست! - بی خیال سرمه!
فاطمه: شونه ای بالا انداختم و براش دهن کجی کردم. این نگینم این روزا معلوم نیست با خودش چند چنده!جلوی بیمارستان نگین عین میت شده بود. زدم به شونه اش و گفتم: - چته؟ نگین هانی کرد و برگشت طرفم و عین منوگولا نگام کرد. - چیه؟ - مرض و چیه؟می گم چته؟تو ماشین که خفه خون گرفته بودی. الانم که عین ماست شدی! عطا و بابا جلو می رفتن. ما هم پشت سرشون. عطا یک بار هم برگشت و نگاه کرد انگار که می خواست مطمئن بشه ما داریم میایم. نگین هنوز عین منگا بود. - نگین چته تو؟! نگین یه لحظه وایستاد و بعدم با بیچارگی گفت: - سرمه؟ - هان؟ - من روم نمی شه بیام! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: - دیوونه شدی؟تو که داشتی پر پر می زدی بیای مهیار رو ببینی! دستی به شالش کشید و با لبای آویزون گفت: - آره دلم که داره پرپر می زنه ولی خوب... دستشوکشیدم و دوباره راه افتادیم و گفتم: - مرض...ادا درنیار...جواب بله رو بهش دادی دیگه واسه چی خجالت می کشی دیگه...تو که پرو بازی رو به حد نهایت رسوندی... نگین کشون کشون پشت سرم می اومد. در همون حالم غر زد: - آخه برای همین غلطی که کردم روم نمی شه بیام. رفته صاف حرف منو گذاشته کف دست مامان جونش...حالا خانواده اش نمی گن دختره مشکل داره نه از این همه التماس کردن ما...نه اینکه خانم سرخود اومده جواب داده. رسیده بودیم به راهرو و عطا که راهو بلد بود مستقیم داشت می رفت سمت اتاق. دیگه رسما داشتم نگین خر کش می کردم. نگینم هی غرمی زد: - تو برو بگو نگین نتونست بیاد. اصلا بگو خانواده اش اجازه ندادن! - آره نه اینکه تو چقدرم به حرف ننه بابات گوش می دی! - خوب یه چیزی سر هم کن! بگو تصادف کرده پاش شکسته! - چشم می خوای بنده خدا تیر خورده سکته هم بکنه! - نترس مهیار اینقدارم احساساتی نیست... همون موقع عطا و بابا جلوی یک در متوقف شدن و برگشتن سمت ما. دست نگینوکشیدم و اونم پرت شد کنارم. دوتایی به اونا نگاه کردیم و من یه لبخند زورکی زدم. بعدم دست نگینو سفت گرفتم و گفتم: - از جات تکون بخوری خفه ات می کنم! نگین برگشت و یه نگاه مظلومانه بهم کرد که منم محلش ندادم و گفتم: - من مهیار نیستم از این نگاها کنی دلم غش بره واست... - بی شعور...
فاطمه: بیرون این دوتا راحت باشن. عطا نگه کلافه ای به من و بعدم بابا انداخت. یه خورده خودمو لوس کردم. نیم نگاهی به بابا انداختم و گردنمو یه ذره کج کردم و چشمامو ریزکردم. عطا لبخندشو خورد و رو به بابا گفت: - آقای کبیری..اگه صلاح می دونید ما بریم پایین تا خانما بیان. یه مسئله ای بود که می خواستم بهتون بگم. بابا نگاهی به ما انداخت و گفت: - زیاد مزاحم جناب سرگرد نشید. زود بیاید. سری تکون دادم و گفتم: - چشم زود می آیم! بابا از مهیار خداحافظی کرد و موقع رد شدن از کنار من گفت: - خیلی طولش ندین! باشه ای گفتم و منتظر شدم برن بیرون. نگین هنوز همون جور وایستاده بود. با رفتن بابا اینا دست نگینو ول کردم و گفتم: - منم...می رم... که نگین چنگ زد دستمو گرفت و گفت: - کجا؟! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و لبمو گزیدم. نیم نگاهی به مهیارکردم که با تفریح به ما نگاه می کرد. با چشم غره نگاهش کردم و به مهیار اشاره کردم. یه خورده خودش جمع و جور کرد و گفت: - بابات گفتن که زیاد معطل نکنیم. دستش توی دستم می لرزید. معلوم بود حالش واقعا خرابه. دلم نیومد اذیتش کنم. مهیارم انگار فهمید که اشاره کرد به تخت خالی و گفت: - بشینید! حق داشت نگین. یه ذره نرمش تو صداش نبود. دستوری مطلق. ولی بخاطر حال خراب نگین کشیدمش سمت تخت خالی و دوتایی نشستیم روش. نگین بدون اینکه دستمو ول کنه. انگار که من مامانش باشم گفت: - زودتر بریم. بقیه ملاقات کننده ها الان میان. مهیار نگاه خیره به نگین کرد که به همه جا نگاه میکرد الا مهیار و گفت: - خوب بیان. غریبه که نیستین! و ابرویی بالا برد و منتظر به نگین نگاه کرد. نامحسوس زدم به پاش و دستشو فشردم. نگین دوباره شالشو درست کرد و بحث عوض کرد و بازم بدون نگاه کردن به مهیارگفت: - درد ندارین؟ نگاه مهیار هنوز می خندید. - زیاد نه. مسکن می زنن. نگین سری تکون داد و گفت: - ولی درد گلوله خیلی زیاده؟ خنده ام گرفته بود. برای اینکه جو رو از اون حالت در بیارم گفتم: - خدا درو تخته رو خوب رو هم جور کرده! و خنده آرومی کردم. نگینم خندید. مهیار نگاهش می کرد. اونم گفت:
فاطمه: عطا به در اتاق اشاره کرد و ما هم چند قدم باقی مونده رو تند رفتیم و کنار اونا وایستادیم. توی اتاق سرک کشیدم و گفتم: - همین جاست؟ عطا سر تکون داد: - آره...هنوز خانواده اش نیامدن. من گفتم زودتر بیایم که شلوغ نشه راحت باشیم. نگین پاشو آروم می کشید روی زمین و اصلا سرشو نمی گرفت بالا. عطا با دست به بابا تعارف کرد و گفت: - بفرمائید آقای کبیری! بابا هم تعارفی کرد و بالاخره رفت تو. عطا برگشت و با چشم به نگین اشاره کرد و آروم پرسید: - چشه؟ شونه ای بالا انداختم و منم با چشم به اتاق اشاره کردم. عطا خنده اش گرفت و رفت تو. منم دست نگینوکشیدمو اونم عین کش دنبالم راه افتاد. بابا داشت با مهیار احوال پرسی می کرد. اونم تعارف که چرا زحمت کشیدین و از این حرفا. اتاق دو تخته بود و مهیار تنها مریض اون اتاق بود. نگین هنوز کنار من سنگر گرفته بود. زدم به شونه اشو گفتم: - ابله...اینجوری کنی مهیار اذیتت می کنه! این بشرو نمی شناسی. باید دربرابرش پرو باشی وگر نه پوستت کنده است! نگین سرشو گرفت بالا پوفی کرد و آروم انگار که با خودش باشه بیشترگفت: تو که نمی دونی چقدر این بشر... و حرف شو خورد. می واستم خفه اش کنم می دونستم منظورش به حرفی بود که مهیار زده بود. بابا هنوز مشغول مهیار بود. نگینم عین سنگ چسبیده بود و از کنار در جلوتر نمی رفت. همون موقع عطا رو به ما کرد: - شما چرا اون عقب وایسادین؟ و مخصوصا رو به نگین گفت: - نگین خانم بفرما جلوتر! بابا با بهتر باشیی که گفت از کنار تخت کنار رفت و مهیار بالاخره ما رو دید. چهره اش کمی خستگی رو نشون می داد. لباس آبی بیمارستان تنش بود. نگاهش با یه جور خنده بدجنس توی چشماش به نگین بود. نگینو یه خورده به جلو هول دادم و خودم اول سلام کردم. مهیار نگاهشو از نگین گرفت و جواب سلاممو داد. - بهترین؟ - الحمدالله.بله الان بهترم... و نگاهی به نگین انداخت که هنوز سرش پایین بود. یه ویشگون از پهلوی نگین گرفتم که اخم کرد و نگاهم کرد. با چشم به تخت اشاره کردم و بهش چشم غره رفتم. اونم بالاخره زبونش باز شد: - سلام جناب سرگرد! - سلام خانم سهرابی! خوبین شما؟ لحنش حسابی بدجنس بود. بابا دست به سینه ایستاده بود و به زمین خیره شده بود. عطا به ما نگاه می کرد. با چشم به بابا اشاره کردم که یعنی بابا رو ببره
فاطمه: من اول تیر خوردم. بعد ایشون بدو بدو رفتن برای این که عقب نمونن خودشونو پرت کردن جلو گلوله! خوب بود. مثل اینکه نگین واقعی داشت سر و کله اش پیدامی شددد. مهیار چونه اشو خاروند و گفت: - یادم می آد یکی بهم گفت برم شهید شم.... نگین خنده اش گرفت...من به روی خودم نیاوردم که حرفاشونو شنیدم. مثلا با تعجب پرسیدم: - شهید شین؟ نگین نیشش باز شده بود. مهیارم با بدجنسی اضافه کرد: - در ضمن باید اضافه کنم...بنده بار اولم نیست... نگین فوری سرشو بلند کرد و مستقیم به مهیار نگاه کرد: - یعنی چی بار اولت نیست!؟ مهیار با دیدن نگاه مستقیم نگین گفت: - سلام نگین خانم. بالاخره افتخار دادین! نگین بیچاره رنگین کمان شد. راستش خودمم داشتم خجالت می کشیدم. من اون وسط چه نقشی داشتم آخه. نگین دوباره سرشو انداخت پایین. من دیگه تحمل نداشتم. از روی تخت بلند شدم. نگین گفت: - کجا؟ واین بار خدا رو شکر آبروریزی نکرد و دستم چنگ نزد. پا به پا شدمو گفتم: - من برم دیگه! اونم از روی تخت بلند شد و گفت: - نه منم می آم. مهیار معلوم بود تازه داره گرم میشه. انگار تیر خورده بود. مغزشم تکون خورده بود. - کجا به این زودی؟ رفتم سمت تخت که نگینم دنبالم اومد و کنارم ایستاد. نگاهش روی پهلوی مهیار مونده بود. جایی که تیر خورده بود. - خوب دیگه! بهتر باشین. ان شاالله به زودی بیرون از اینجا ببینمتون! - ممنون! کشیدم عقب و به نگین گفتم: - بیرون منتظرتم. نگین چرخید سمت منو بهم چشم غره رفت. ولی من محلش ندادم. نمی تونست که بدون خداحافظی در بره. از توی اتاق خودمو پرت کردم بیرون. ولی همون جا کنار در موندم. یعنی از بس که من حرفای اینا رو یواشکی گوش دادم خودم دیگه دارم خجالت می کشم. به جون خودم می خواستم دیگه این کارو نکنم. اگه نگین نامرد گفته بود مهیار بهش چی گفته من این کار زشتو ترک می کردم ولی نمی شدد. نگین زیرآبی می رفت. من همه چیومی گذاشتم کف دستش اونوقت خانم حرفای خوب خوبشو واسه خودش نگه می داشت. حرفای آشغالشو به من می گفت. گوشامو تیزکردم. - ببخشید دست خالی اومدم...بابای سرمه هم بود.. صدای مهیار سر خوش بود:
فاطمه: جبران می کنی! احساس کردم نگین بحثو عوض کرد. - بار چندمه که تیرمی خوری؟ مهیارم انگار فهمید. چون خندید و گفت: - بار سومه! صدای هین نگینو شنیدم. صدای مهیار هنوز توش خنده بود: - یه جوری گفتی هین که خودم فکر کردم مردم. - وای خدا نکنه! سکوت شد و بعد مهیارگفت: - ولی واقعا داشتم شهید می شدم! - وای اینجوری نگو! مهیار خندید: - جدی می گم..دکتر گفت شانس آوردم یه خورده گلوله اون ور تر خورده بود. کلیه ام نابود شده بود. - نمی شه شغلتو عوض کنی؟ - نمی شه لباتو اینقدر رنگی نکنی! منم میخکوب شدم. چه برسه به نگین بیچاره. چه این مهیار جو گیره. ولی خوب حقم داشت. نگین این بار خیلی به خودش رسیده بود. نگین که خفه خون گرفته بود فکر کنم. ولی مهیاربا صدای مهربونی که ازش بعید بود گفت: - یه خورده کمش کن! نگین زیاد دوس نداشت کسی تو اینجورمسائل دخالت کنه. حتی نیما هم جرات نداشت به سر و وضعش گیربده. لبمو می جویدم و منتظر شدم نگین مثل همیشه منفجر شه. ولی هر چی گوش دادم دیدم نه انگار خبری نیست. داشتم از فضولی می مردم. یه خورده این پا و اون پا شدم و بالاخره برای رفع حس فضولی هم که شده سرمو کردم توی اتاق و گفتم: - نگین نمی آی؟ واز چیزی که دیدم شاخ در آوردم. نگین یه دستمال کاغذی دستش بود و داشت لبشو پاک می کرد. من همین جور هنگ مونده بودم. این نگین بود یعنی؟برای اینکه خیلی هم ضایع نباشه چشمامو وق زده امو جمع کردم و گفتم: - دیگه خیلی دیر شد. بریم! نگین سری تکون داد و برگشت سمت مهیار و گفت: - کی مرخص می شی؟ - به زودی؟ - یعنی چند روز دیگه؟ مهیار بازم نمک ریخت: - نترس می تونم یه ساعت مراسم خواستگاری رو دووم بیارم. چشمای منو و نگین با هم گرد شد. این بچه واقعا به سرش ضربه خورده بود. مهیار به قیافه بهت زده نگین خندید و گفت: - برو دیگه سرمه بس که گوش وایساد خسته شد! پریدم وسط:
فاطمه: من..من...کی.. نگین برگشت سمت منو برام دهن کجی کرد و گفت: - ادا در نیار منم بودم همین کارو می کردم! دهنم سرویس شد. نگین برگشت و به مهیارگفت: - فعلا خداحافظ! مهیارم ابروهاش داد بالا و گفت: - فعلا! وقتی دوتایی از اتاق زدیم بیرون یکی کوبیدم تو کمرشو گفتم: - که خجالت می کشی آره؟ نگین کمرشو گرفت و گفت: - خوب هنوزم خجالت می کشم! - اهه تو خجالت نمی کشیدی چکار می کردی؟ نیش نگین باز شد و گفت: - نمی شه گفت. عملیه! - خاک بر سر... نگین زد به شونه ام و گفت: - اوخ اینقدر دیرکردیم عطا اومد دنبالمون! عطاداشت می اومد. قیافه اش بیه اینایی بود که اکسیژن برای تنفس کم آوردن. وقتی رسید به ما کلافه گفت: - چرا اینقدر طولش دادین؟ به نگین اشاره کردم و گفتم: - تقصر این بود...تو خوبی؟ عطا کنار من راه افتاد و گفت: - نه گند زدم! من و نگین دوتایی وایستادیم. - چی کار کردی؟ عطا آب دهنشو فرو داد و مثل خطا کارا به من نگاه کرد و گفت: - واقعا یهویی شد. من نمی خواستم... با هول گفتم: - بابام خوبه! - آره...آره...ولی من.... - عطا تو رو خدا بگو چکار کردی؟ عطا دوباره آب دهنشو فرو داد و سرشو انداخت پایین و آروم گفت: - تو رو از بابات خواستگاری کردم. اگه نگین پخی نزده بود زیر خنده من تا نیم ساعت با همون دهن باز همون وسط ایستاده بودم. نگین دستشو گرفت جلودهنشو به عطا نگاه کرد و گفت: - واقعا گفتی؟ عطا پوفی کرد و مثل اعدامی هایی که منتظرن قاضی حکمشونه بده به من نگاه کرد. بالاخره دهنمو بستم و آب دهنمو قورت دادم. نمی دونستم چی بگم؟ اصلا باید توی همچین شرایطی حرف می زدم. تازه کم کم داشت حرفش برام جا می افتاد. خاک بر سرم. الان من با این خل باید راه بیافتم بریم خونه اشون؟ ادامه دارد فردا ساعت 12:30ظهر ❤️❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 https://eitaa.com/havase/2057 https://eitaa.com/havase/2077 https://eitaa.com/havase/2100 https://eitaa.com/havase/2120 https://eitaa.com/havase/2139 https://eitaa.com/havase/2156 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_پنجم دلم هوری ریخت. الهی بچه ام چقدر ماهه. دلم می خواست برم بیرون و
فاطمه: اونم جلو بابا؟ ناخوداگاه دستم رفت طرف دهنم. نگین هنوز ریز ریز می خندید که عطا حرصی گفت: - همش تقصیر تو و اون مهیاره. بخاطر شما همچین گندی زدم. نگین خنده اشو خورد و گفت: - به ما چه؟ - به شما چه؟ می خواستم سر آقای کبیری رو گرم کنم شما دوتا راحت باشید. منم بالاخره دهنمو باز کردم. با بدبختی گفتم: - حرف دیگه نبود بزنی؟ نگین ابرویی بالا انداخت و گفت: - از این حرف چی گرم تر؟ و به ما دوتا نگاه کرد. عطا اخمش یه خورده باز شد و یه خنده خجالت زده کرد. منم که داشتم مرحوم می شدم. - حالا چرا اینوگفتی؟ عطا دستی به سرش کشید و گفت: - یهویی شد. خوب هر چی فکر کردم هیچ بهونه ای به ذهنم نرسید درباره پرونده آسمون ریسمون به هم بافتم. بعدم بابات گفت درباره چه موضوعی می خواستین با من حرف بزنین....منم موندم چی بگم؟ گفتم تا کی تشریف دارین؟باباتم گفت احتمالا فردا. اینجاکه رسید حرفشو قطع کرد و گفت: - بی خیال دیگه شرایط جوری شد که گفتم دیگه! انگار یه گند درست و حسابی زده بود که روش نمی شد بگه. نگین با دست به ما دوتا اشاره کرد و گفت: - راه بیافتین تا خودشون نیامدن دنبالمون! عطاکنارم راه افتاد و گفت: - خیلی بد شد؟ یعنی من الان چی باید می گفتم به این بشر؟ تازه می پرسه خیلی بد شد؟ فقط نگاهش کردم که اونم سری تکون داد و گفت: - خیلی بد شد! مامان بفهمه سرمو گوش تا گوش می بره! نگین سرخوش برا خودش می خندید. زدم به شونه اشو گفتم: - مرض تو واسه چی می خندی؟ نگین دوباره خنده اشو خورد و گفت: - اگه اون مجرمایی که می افتن زیردست جناب سرگرد می فهمیدن چقدر از مامانش حساب می بره براش تره هم خرد نمی کردن. نگینو هول دادم و رو به عطا که نمی دونست بخنده یاگریه کنه گفتم: - بابا چی گفت؟ حالا خودمم داشتم از خجالت می مردم. عطا بازم سری تکون داد و گفت: - هیچی اولش که جا خورد. منم دیدم که حالا که گفتم بگذار بگم. تا تهش گفتم... نگین خم شد و با نیش باز گفت: - تا تهش چی گفتی یعنی؟ برگشتم و بهش چشم غره رفتم و گفتم:
فاطمه: میشه یه دقیقه حرف نزنی؟ نگین ابرویی بالا انداخت و دوباره خندید. برگشتم سمت عطا و گفتم: - ناراحت نشد؟ - نمی دونم. ولی حسابی جا خورده بود. بعدم گفت. بهتره تو یه شرایط دیگه مطرح بشه! منم دیدم دارم ضایع می شم گفتم می رم دنبال بچه ها و زدم به چاک! وقتی نزدیک خروجی رسیدیم نگین به عطا گفت: - بهتره شما جلوتر برین اینجوری فکر کنم کلا آقای کبیری بره و پشت سرشم نگاه نکنه چه برسه که به تو دختر بده. عطا پوفی کرد و زیر لب گفت: - من یه پوستی از این مهیار بکنم و قدماشو تند کرد و از ما فاصله گرفت. نگین با حرص گفت: - واسا ببینم مهیار چه گناهی کرده؟ دستشوگرفتم و کشیدم و گفتم: - چه گناهی داره؟ همش تقصیر شماست...وای نگین من روم نمی شه برم پیش بابام... نگین دوباره پخی زد زیر خنده و گفت: - واقعا سرمه خوش به حالت تو زندگی اصال حوصله ات سر نمی ره با این عطا! - بی شعور خودتو اون شوهر برج زهرمارتو مسخره کن... هوی درست صحبت کنا! همون موقع تلفنش زنگ زد. نگین چشماشو گرد کرد و گفت: - مامانمه! دستشوگذاشت روی سرشو جواب داد: - الو؟ صدای جیغ مامانش اینقدر بلند بود که منم داشتم صداشو می شنیدم: - سلام دختر دسته گلم... خودت که جواب خواستگارتو دادی...از همون طرفم برو خونه شوهرت دیگه چه کاریه این همه راه بیای خونه! نگین لبشو گاز گرفت. من داشتم سکته می کردم این بی شعور خنده اش گرفته بود: - مامان... - مامان و مرگ دختره بی آبرو...کدوم گوری هستی؟تو قرار نبود بیای خونه؟ - چرا...ولی چیز شد....یعنی اومدم بیمارستان... - آفرین...دستم درد نکنه...دختر تربیت کردم...آبرو واسه من نگذاشتی...مادر مهیار زنگ زده می گه بچه ها که صحبتاشونو کردن یه قرار بگذاریم برا صحبتای نهایی...یعنی می خواستم زمین دهن باز کنه من برم توش... نگین لباشو آویزون کرد وگفت: - مگه من چکار کردم؟ - چکار کردی؟ هنوز می پرسده چکار کردم؟ هیچی می خواستی شبم بری...لااله الا ا... نگین با نیش باز گفت:
فاطمه: خوب بقیه اش... که دوباره صدای مامانش اوج گرفت: - مگه که نیای خونه...فقط شانس آوردی من از این پسره خوشم اومده...وگرنه کاری می کردم آرزو دیدنشو به گور ببری. نگین پوفی کرد و گفت: - خوب ببخشید...یهویی شد...نمی خواستم بگم... - خیلی خب...جمع کن بیا...تا وقتی هم که عقد نکردی دیگه حق نداری تنها پاتو از این خونه بگذاری بیرون! - اهه مامان... - مامان و درد بی درمون...پاشو گمشو بیا خونه! - چشم! و تماس قطع شد. نگاهی به نگین کردم و با نیش باز بهش گفتم: - حبس خونگی، ها؟ نگین به سمتم هجوم آورد که من فرار کردم و با مغز خوردم به یکی و نگینم که داشت به سرعت می اومد هوار شد رو من. فقط صدای وای گفتن یکو شنیدم و توی هوا معلق شدم. وقتی تونستم دور و برمو نگاه کنم تازه فهمیدم چی شده. یعنی شانس در حد اتمی که به شونصدقسمت مساوی تقسیم شده باشه. با مغز رفته بودم تو بغل مامان مهیار. و نگینم خورده بود به من و اون بنده خدا رو سنجاق کرده بودیم به شوهرش که پشت سرش بود. چشمای همه گرد شده بود. من به زور خودمو از مامان مهیارکندم. دسته گل توی دستش رسما مقوا شده بود. نگینم شالشو که یه دور دور سرش تاب خورده بود درست کرد و تند گفت: - سلام! مامان مهیار گل له شده رو داد دست شوهرشو پرید و نگین و بغل کرد: - سلام عزیزم خوبی؟ چند نفری پشت سرش بودن که داشتن سرک می کشیدن. من بیچاره نمی دونستم چکار کنم. مامان مهیار صورت نگین و بوسید و گفت: - پیش مهیار بودی؟ نگین بدبخت عین آفتاب پرست مشغول تعویض رنگ بود. - بله...با سرمه! انگار تازه منو دیده بود. - وای سرمه جان خوبی؟ چقدر خوشحال شدم شنیدم حالت خوبه؟ نمی دونی مادرجون چقدر غصه تو رو خورد. هنوز بهش نگفتیم پیدا شددی! رفتی بهش سر زدی؟ و حالا پرید منو بغل کرد. خوبه دو بار بیشترمنو ندیده بود. این بنده خدا چقدر انرژی داشت. مامان مهیار برگشت سمت بقیه و گفت: - عروسمو می بینی آبجی؟ همچین آتیش پاره ای بوده که دل مهیار منو برده! خودت که اخلاقشو میدونی اسم زن که می اومد رم می کرد... بعد برگشت سمت نگین و گفت: - تا اینکه خدا این دخترو گذاشت سر راهش می بینی چه ماهه!؟
فاطمه: یعنی باید به نگین تبریک بگم. از مادر شوهر به شدت شانس آورده عین خودش خل می زنه! دست نگینوگرفته بود و انگار که وسط مجلس عروسی باشه به بقیه معرفی می کرد. نگینم فقط عین بز سر تکون می داد. بابای مهیار نگاهی به من انداخت و گفت: - بیا دست اینو بیگیر ببر خانم ما باز جو گیر شده! خنده ام گرفته بود. الحمدا...پدر شوهرشم پایه بود. منم از سر ناچاری عین قاشق نشسته خودمو انداختم وسط و گفتم: - ببخشید بابا اینا دم در منتظرن...باید بریم. مامان مهیار بازم نگین و ب*و*سید و گفت: - من امشب با مامانت تماس می گیرم. نگین سری تکون داد و مودبانه از همه خداحافظی کرد و راه افتادیم به سمت در. اینقدر نگاهمون کردن تا تو افق محو شدیم. نگین وقتی مطمئن شد دیگه تو دید نیستیم که نیشگون حسابی از بازوم گرفت و گفت: - الاغ ع*و*ض*ی...شانس آوردی مادر شوهرم عین دسته گل می مونه وگرنه اگه برنامه من و مهیار به هم خورده بود جنازه اتم نمی ذاشتم تو بغل عطا... - نگین! ولی قبل از اینکه دستم بهش برسه در رفته بود. این دختر یه ذره هم حیا نداشت. قبل از اینکه برسیم کنار ماشین دوتایی عین دوتا دختر خانم دسته گل، مودب و مرتب رفتیم نشستیم تو ماشین. بابا بدون اینکه چیزی بگه نگاهش به بیرون بود که نگین گفت: - جناب سرگرد میشه لطف کنین منو ببرین خونه؟ آروم جوری که فقط نگین بشنوه گفتم: - پرو مگه عطا تاکسیه؟ اونم زیر لب گفت: - خفه بابا!! یه لگد نامحسوس بهش زدم که عطا گفت: - بیاین بریم خونه! - نه ممنون..مامان زنگ زد دلش تنگ شده بود! ابروهام ناخودآگاه بالا رفت که نگین یه نیشگون از پام گرفت که ابروهام نه تنها اومد پایین که کلا از دماغمم ردکردن. عطا سری تکون داد و راه افتاد سمت خونه نگین اینا. تا اونجا با نگین نامحسوس همو کبود کردیم. بالاخره نگین پیاده شد. ولی قبل از اینکه بره تو، ماشین نیما رسدید. با تعجب به ما و بعدم نگین نگاه کرد. عطا با دیدنش به بابا ببخشیدی گفت و پیاده شد. منم مونده بودم چکار کنم که دیدم عطا یه چیزی به نیماگفت و اونم اومد سمت پنجره بابا و گفت: - جناب کبیری بفرمائید بریم بالا در خدمت باشیم! بابا هم بالاخره پیاده شد و منم به ناچار پیاده شدم و سلام کردم. نیما نیم نگاهی به من انداخت و زود نگاهشو دزدید و گفت: - خیلی خوشحال شدم که سالم و سلامت برگشتین.
فاطمه: با لبخد تشکر کردم. دلم برای نیما هم تنگ شده بود. با یه لبخند ناخودآگاه بهش نگاه می کردم. یاد اون روزایی افتادم که سر به سرش می گذاشتم. الان سال آخر بود احتمالا. همین جور نگاهم به نیما بود که داشت با بابا خوش و بش می کرد. به جز همون مکالمه دیگه به من محل نداده بود. معلوم بود با بابا آشنا بودن. خوبه گم شدن من این همه فایده داشت و من خودم نمی دونستم. همین جور نگاهم به نیما بود که صدای عطا رو کنار گوشم شنیدم: - همین جوری می خوای زل بزنی بهش؟ یهو به خودم اومدم و به عطا نگاه کردم. یه جوری به نیما نگاه می کرد. - منظوری نداشتم...یادگذشته افتادم! عطا دست به سینه شد و با لحن طلبکاری گفت: - بله در جریان گذشته هستم! همچنان نگاهش به نیما بود و به من نگاه نمی کرد. چشمام گرد شد: - کدوم گذاشته؟! - همونی که تو رو برد تو هپروت! یعنی شانس آورد بابا اینجا بود. وگر نه یه لگد حسابی مهمون ساق پاش کرده بودم. اخممو کشیدم توی هم و ازش فاصله گرفتم. بچه پرو..چه جوگیر شده . تو بگذار بابام جواب مثبت بهت بده بعد دور بردار واسه من. با اون خواستگاری کردن ضایعت! ضایع! رفتم و کنار بابا ایستادم و دست به سینه و اخم کرده به زمین خیره شدم. وقتی صدای نیما رو شنیدم که به من گفت: خوشحال شدم دیدمتون! سرمو بالا گرفتم و گفتم: - ممنون. منم! وبالاخره از نگینم خداحافظی کردیم و سوار شدیم. تا برسیم خونه عطا اینا اصلا یه نگاهم بهش ننداختم. می فهمیدم داره نگاهم می کنه ولی چون پرو بازی درآورده بود محلش نمی دادم. بالاخره جلوی خونه عطا اینا پیاده شدیم. فوری رفتم کنار بابا ایستادم تا به عطا مهلت ندم چیزی بگه. عطا درو بازکرد و به بابا تعارف کرد. منم پرو پرو پشت سر بابا رفتم و یه قدمم ازش دور نشدم. عطا پشت سرمون اومد تو. مامان اینا نبودن. تعجب کردم. طاها و تیرداد توی اتاق طاها بودن. عطا در و بست و با تعجب طاها رو صدا زد: - طاها...رها! طاها از اتاق اومد بیرون. بابا معذب روی یکی از مبل ها نشست. منم عین هویج همون وسط وایستاده بودم. - پس مامان ایناکو؟ - رفتن اون ور خونه طاهره خانم. رفتن بهش خبر بدن سرمه اومده! پریدم وسط: - اهه منم می خوام برم. تیردادکه پشت سر طاها اومده بود بیرون گفت: - فقط...یه جوری...نری...بنده...خدا...سکته...کنه.... براش دهن کجی کردم و به بابا گفتم: - برم بابا؟
فاطمه: برو بابا جان به مامان اینا هم بگو صبح می خوایم بریم پاشه بیاد جمع و جور کنه! حالا چی بود که بخواد جمع کنه. این یعنی پاشین بیاین. عطا عین جغد به من زل زده بود. زیرنگاه بابا ایناکه نمی تونست دنبالم بیاد. خوش و خندان دویدم سمت درو کفشامو پوشیدم. نمی دونستم چطوری باید با طاهره خانم رو به رو بشم. هم هیجان داشتم هم نگران بودم. چند بار زنگ زدم و بالاخره رها درو باز کرد. - اومدین؟ - آره؟ - حالش چطور بود؟ - خوب خوب! از من و تو هم بهتر! دوتایی راه افتادیم سمت پذیرایی قبل از اینکه وارد بشیم رها کنار گوشم گفت: - طاهره خانم نمی دونه مهیار تیر خورده. سوتی ندی ها؟ - واقعا؟ چرا بهش نگفتن؟ - دیوونه ای سکته می کنه! از وقتی پسرش شهید شده هر وقت مهیار می ره ماموریت و میاد می میره و زنده می شه! بهش نمی گن. دوبار قبلم چیزی بهش نگفتن! - باشه بابا. دوتایی وارد پذیرایی شدیم. نگاهم روی طاهره خانم موند. نمی دونم چرا گریه ام گرفت. سلام! طاهره خانم با دیدن من چنان از جا پرید که از سن و سالش بعید بود. تند رفتم طرفش و ب*غ*لش کردم. طاهره خانمم گریه اش گرفته بود: - عز یزکم...خوش اومدی....دختر می دونی چی به روز من پیرزن آوردی....شکرت خدا...شکرت که منو رو سیاهو رد نکردی! هم گریه می کرد هم می خندید. خودمم نمی دونستم باید بخندم یاگریه کنم. طاهره خانم دستمو گرفت و منو نشوند کنارش. مامان و مینو خانم هم با چشمای خیس نگاهمون می کردن. رها با سینی چایی رسید. مشغول تعارف بود که زنگ زدن. دیدم دست رها بنده گفتم: - من جواب می دم. رفتم سمت درو بازش کردم. عطا پشت در بود. اخمی کردم و برگشتم که گفت: - الان این کارا یعنی چی؟ فقط نگاهش کردم. - خوب من که چیزی نگفتم؟ - فکر میکنی الان وقت این حرفاست؟ دستاشوکرد توی جیب کتش و پاشو کشید روی زمینوگفت: - خیلی خوب خانم قهر باش...اصاخل من با مامانم کار داشتم! سعی کردم نخندم. با همون قیافه جدی برگشتم سمت راهرو و مینو خانم صدا زدم: - مینو جان سرگرد با شما کار دارن!
فاطمه: عطا سرشو گرفت بالا و ادای منو در آورد: - مینو جون سرگرد با شما کار دارن...محض اطلاع اینجا خونه است...میشه اینقدر نگی سرگرد... ابرویی بالا انداختم و گفتم: - اولا. اینجاکوچه است بعدم نچ نمی شه! صدای مینو خانم باعث شد عقب بکشم: - چیه مامان جان؟ - یه دقیقه کارتون داشتم؟ - خوب صبر می کردی بیایم اون ور! - نه الان باید بگم! بعد به من نگاه کرد. فوری فهمیدم اونجا اضافه ام. اخم کم رنگی کردم و گفتم: - مزاحم نمی شم! و برگشتم برم که عطا گفت: - ماجرای خواستگاری رو می خوام بگم. یعنی با چنان سرعتی برگشتم که گردنم سه دور چرخید. مینو خانم وایساده بود و به ما نگاه می کرد. یعنی این عطا مغز نداشت؟ حالا مینو خانم چه فکری می کرد. دستپاچه و هول گفتم: - به خدا مینو جون... عطا با یه لبخند بدجنس داشت منو نگاه می کرد. گریه ام گرفته بود. مینو خانم اخم کرده برگشت سمت عطا و در حالی که سعی می کرد صداش از یه حدی بالاتر نره با حرص گفت: - تو بزرگتر کوچیکتر سرت نمی شه. رفتی راست راست از دختر مردم خواستگاری کردی؟مگه تو بزرگتر نداری؟مگه این دختر بزرگتر نداره؟ من بغ کرده وایساده بودم و داشتم به گندایی که عطا یکی بعد از دیگری می زد فکر می کردم. عطا خودشو کشید توی خونه و در حالی که سعی می کرد اونم آروم حرف بزنه گفت: - مامان...جان... - مامان جان و زهر مار... حقته پسره بی فکر بیشعور خجالت نمی کشه. یه نگاه بهش کردم که یعنی دلم خنک شد.مینو جون افتاده بود روی دور: - مگه من به تو نگفتم هر کاری رسمی داره؟ حالا پدرش بفهمه دیگه دختر به تو می ده... عطا خنده اش گرفته بود قبل از اینکه مینو جون از شدت عصبانیت بنفش بشه عطا گفت: - مامان به خودش که نگفتم...به باباش گفتم.... دهن مینو جون در همون لحظه بسته شد. با چشمای گرد شده گفت: - چی؟ عطا یه خورده از مینو جون فاصله گرفت. انگار می ترسید مینو جون مشتی، چکی، لگدی چیزی حواله اش کنه و گفت: