.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود😐
.
مامان:پس چی؟!😯
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم😕
.
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!😨😨
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم😞
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒
.
-میگم حرفشو نزن😠
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕
.
نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه😊
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟😨 چه کاری؟!😱
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕
.
چه خوب.چه مشکلی؟!😯
.
-اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-اره دیگه 😐😕
.
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
.
#ادامه_دارد
فردا ساعت 12ظهر❤️
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2878
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2889
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2902
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2913
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2924
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2939
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_ششم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. .
-درسته...ولی میدونید 😕😕 اخه کسی نیست کمکم کنه 😔خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
.
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
.
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕
.
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
.
-اما من عربی بلد نیستم😐
.
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
.
-باشه ممنون😕
.
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت 😕
.
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم 😔
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕آداب این چیزها هم بلد نیستم😔...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم 😢خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم😢خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم 😢خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔😢
.
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم...😔 گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..😔 و قرآن رو دوباره باز کردم
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
.
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
.
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد😔
گفتم خدایا واضح تر 😢🙏من خنگ تر از این حرفاما 😢😢و قرآن رو دوباره باز کردم.
اینبار سوره احزاب اومد
.
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
.
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
.
جلباب؟!؟!؟!
.
جلباب دیگه چیه؟!😯😯
.
.
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
.
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
.
اشک تو چشمام حلقه زد...😢
.
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢
.
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم..
.
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
.پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
.
-ها؟! هیچی هیچی😕
.
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯
.
-نه.بنده خدا حرفی نزد 😕
.
-خب پس چی؟!
.
-هیچی..گیر نده سمی😕
.
-تو هم که خلی به خدا 😐
.
.
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯
.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂
.
.ولی برای من حس خوبی بود😊
.
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐
.
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑
.
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
.
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏
.
.
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊
.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑
.
توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐
.
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
.
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد😄
.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯
.
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊
.
-خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨
.
-چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺
.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒
.
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃
.
-نه مامان اگه میشه بگین نیان😕
.
-نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐
.
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧
.
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
.
.
#ادامه_دارد
عصر ساعت 18❤️
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2878
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2889
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2902
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2913
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2924
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2939
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2947
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_هفتم
.
.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
.
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞
.
.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
.
به به عروس گلم😊
.
فدای قدو بالاش بشم😊
.
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
.
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
.
.
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
.
.
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
.
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊
.
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲
.
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
.
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
.
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
.
.
دیدم عهههه
احسانه...😡😐
.
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
.
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑
.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برید تو اطاق حرفاتونو بزنید
.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑
.
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐
.
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺
.
-نه...شما حرفاتونو بزنید.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
.
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
.
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارید😐
.
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺
.
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑
.
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
. .
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
.
.
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
.
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑
.
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
.
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊
.
بابام پرسید خب دخترم؟!
.
منم گفتم : نظری ندارم من😐😐
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊
.
مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐
.
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐
.
.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊
اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!😯
.
-نه چیزی نیست😕
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊
.
تا سمانه اینو گفت دیدم آقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
لا اله الا الله...آنتن نمیده 😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
.
دلیل این حرکتشو نمی فهمیدم😐
.
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
.
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
.
.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش...ای کاش😔
.
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
.
.
.
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
.
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
.
-منو کار داره؟!😯
.
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
.
-مطمئنی؟!😯
.
آره بابا...خودم شنیدم
.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
.
-ریحانه خانم
.
-بازم شما؟! 😯😡
.
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
.
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯
.
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐
.
-این حرف آخرتونه؟!😕
.
-حرف اول و آخرم بود و هست 😑
.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊
.
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑
.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯
.
-بله بله
.
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡
.
-خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
.
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...😟
.
-چی؟!😯
.
-اینکه ....
.
#ادامه_دارد
فردا ساعت 12ظهر
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2878
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2889
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2902
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2913
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2924
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2939
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2947
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2959
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن #قسمت_هفتم . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنید
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_هشتم
.
-اینکه ...
.
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
.
-اینکه... اخه چه جوری بگم...
لا اله الاالله...😐
خیلی سخته برام😔
.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
.
-نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلا درست نباشه حرفم😞
ولی حسم میگه که باید بگم...😟
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد😕
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
.
.
-بفرمایید 😊
.
.
راستیتش
من...
من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧
.
.
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔
.
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
.
باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔
من از بچگی عاشقشم😕
.خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم
.
.
دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢اشک تو چشمام حلقه زد😢
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😡
.
.
. -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕
.
.
-هیچی نگید😳
.
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد😢
تمام بدنم میلرزید😢
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢
.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
.
.
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
.
گریه ام بند نمیومد😢😢
گریه از سادگی خودم😔
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔
.
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢
اصلا حرف مینا راست بود.😔
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت 😢 .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔
درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑
خواستم چادرمو بردارم😐
ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😕
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
. .
.
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود...😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...😕
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔
منو چیکار به بسیج؟!😢
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢
با ما دیگه چرا 😔😔
.
.
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢
هرجا میرم😔
هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢
یاد لا اله الا الله گفتناش😕
یاد حرفاش😔
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
.
.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
.
.
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯
.
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
.
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨
چی شده یعنی؟!😯
اخه برم چی بگم؟!😕
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
.
نمیدونم...😕
.
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم😯
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
.
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
اخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐
.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢
.
-چی شده زهرا؟!😯
.
-ریحانه 😢...ریحانه 😢
.
-چی شده؟؟😯
.
-کجایی تو دختر؟!😢
.
-چی شده مگه حالا؟!😕
.
-سید...😢
.
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯
.
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢
همش ناراحت بود به خاطر تو😢
عذاب وجدان داشت😔
.
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔
.
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔
.
-الان مگه نیستن؟!😯
.
-این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏
.
-کجا رفتن مگه؟؟😯
.
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢
.
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
.
یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
.
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
داداش محمد ؟!😯
.
اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
.
-چیا رو مثلا؟!😢
.
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضائی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
.
از شدت گریه هیچی نمیدیم😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢
فقط صدای آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
.
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
.
ادامه دارد....
عصر ساعت 18❤️
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2878
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2889
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2902
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2913
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2924
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/2939
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2947
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2959
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/2970
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن #قسمت_هشتم . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_نهم
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
.
صدای لااله الا الله گفتناش😢
.
من چی فکر میکردم و چی شده بود 😔
.
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم
توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭
.
ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه...😭
.
رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم
.
دلم نمیومد بخونمش😔
.
بغضم نمیزاشت نفس بکشم😢
.
سرم درد میکرد😢
.
نامه رو باز کردم 😢
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
سلام ریحانه خانم🌹
.
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه😢😭)
.
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم😶
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم😔
.
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔
.
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔
.
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞
.
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😕
.
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔
.
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔
.
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔
.
ریحانه خانم🌹
.
اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه
همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢
همه یه چشمی منتظرشون بود
همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢
پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید 😔
.
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم 😔
اروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢
ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
.
اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.
.
سرتون رودرد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلالم کنید...
.یا علی
.
.
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢
احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢
احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢
اشکام بند نمیومد...😭
.
خدایا چرا؟!😢😢
.
خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢😢
.
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...🙏
.
خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏 .
.
((از حسادت دل من می سوزد،
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را می نگرند
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم))
.
.
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن.😢
.
یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم😢
.
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد.
.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم 😢
.
ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔
.
شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بودم😐
.
ولی عشق چی؟!...😔
.
آقا جان...
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!😢
.
آقا من سید رو از تو میخوام 😢😢
.
🔴یک ماه بعد:
.
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم)
.
.
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد..😢😢
سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
.
-چی شده زهرا😯
.
-بشین کارت دارم😕
.
-بگو تا سکته نکردم😯😕
.
ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!😔
..
آره..خب؟؟😞
.
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢
.
-گریم گرفت😢
.
-پس به سید حق میدی؟!😔
.
-حرفات مشکوکه زهرا😯
.
-روراست باشم باهات؟؟😔
.
-تنها خواهش منم همینه 😕
.
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢
.
-سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش..به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت 😔😔
.
-الانم هستی؟؟😢
.
-سرمو پایین انداختم 😔😔
.
-قربون قلبت برم😢...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔
.
-یعنی چی این حرفت؟!😯
.
یعنی ...
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...😢
.
.
.
.
یعنی ...
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
.
-خونه ی سید ؟؟😨
.
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
.
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
.
صبر کن خودت میفهمی😕
بیا بریم تو.نترس
.
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
.
ریحانه...
ریحانه...😢
و شروع کرد به گریه کردن😭😭
.
-چی شده زهرا؟؟
.
-محمد مهدی یه هفتس برگشته😢
.
-چی؟😱
راست میگی؟😨
اصلا باورم نمیشه
خدا رو شکر🙏
خب الان کجاست؟😊
.
-تو خونه هست😢
.
-خب بریم پیششون دیگه😊
.
-صبر کن
باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن☺
-سلام دخترم.خوش اومدی☺
-سلام😊
-الان میایم خاله
.
-ریحانه..سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده 😢
.این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه 😢😢
.ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن😢
ولی...
هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت😢
.
.
-چی میگی زهرا😢
من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
.
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم
.
اروم زهرا در اطاق رو بازکرد
.
سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕
.
به باز شدن در واکنشی نشون نداد
.
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن😢
.
-اهم...اهم...سلام فرمانده 😊
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
.
-جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄
.
بازم چیزی نگفت 😔
.
من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊
.
باز چیزی نگفت😔
.
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
.
-ریحانه خانم؟😢
.
اروم برگشتم و نگاهش کردم
چیزی نگفتم😞
.
-چرا؟😢 .
#ادامه_دارد
فردا ساعت 12 ظهر