eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
در کیفم روباز میکنم و دنبال کلید میگردم تقریبا تمام کیف رو زیر و رو کردم اما کلید رو پیدا نکردم. مطمعنم اینبار دیگه در  رو روم بازنمیکنن.به هر حال دلو به دریا میزنم.  ودستم رو روی زنگ میزارم و با ریتم مشخص شروع به زنگ زدن میکنم.تنها با شیرین زبونی میتونم  جونم رو از حمله ناگهانی مادرم در امان نگه دارم.صدای عصبی روناک باعث شد ناخوداگاه یک قدم عقب برم روناک ــ کیــــه ــ سلام بر آبجی خوشگل خودم... ــ تو باز کلید نبردی؟نه؟  ـــ راستشو بخوای نــه! ــ پس همونجا بمون تا یاد بگیری دفعه ی بعد کلید رو همراه خودت بیاری و بعد آیفون رو گذاشت.با لب ولوچه ی آویزون جلوی درایستادم.مردم خواهر دارن مام خیره سرمون خواهر دار یم.مطمعن بودم تا ده بار دیگه هم که زنگ بزنم روناک در رو بازنمیکنه؛برای همین تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.نگاهی به سر وته کوچه انداختم خداروشکر خلوت بود و پرنده هم پرنمیزد.پایین چادرم رو توی بغلم جمع کردم وروی زمین نیم خیز شدم.بلاخره به  هر سختی که بود قفل پایین درو بالاکشیدم و از سرجام بلند شدم.دستام رو تکوندم (ناز شصتت روشنا خانوم!) واردخونه شدم وبلند سلام کردم؛روناک باتعجب به سمت من برگشت.لبخندم روغلیظ تر از دفعه قبل کردم ــ رون من چطوره؟ روناک لبخند کجی زد و گفت ــ کسی که توکوچه نبود.. ــ نه خیــر خیالت تختِ تخت! سرش روبه علامتـ مثبت تکون دادو به سمت اتاقش رفت.توی دلم میگمـ اگه تو از من کوچیکتر بودی چنان بلایی به سرت می آوردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند... با حرص نفسم رو بیرون میدم و دراتاقم روباز میکنم.به در ودیوار اتاقم خیره میشم که پر از عکس خواننده مورد علاقم «اسمشو نمیگم!» هست چند ماهی از چادری شدنم میگذره و من هنوز از این عکسا دل نکندم اما الان دیگه موقعشه!یاد یکی از سخنرانی هایی که شنیده بودم میفتم ــ اگه واقعا امام زمانو دوست داری خودتو امام زمانی کن!خونتو امام زمانی کن اتاقت رو امام زمانی کن! موبایلت رو امام زمانی کن!ماشینتو امام زمانی کن! نفس عمیقی میکشم چادرم رو درمیارم و به سمت پوستر بزرگی که از همه بیشتر دوستش داشتم میرم؛پَنس رو از روی پوستر میکنم.چشمهام رو میبندم ـ خدایا! این خوشگله!اما توخوشگلتریــ پوستر رو پاره میکنم و بعد ازاون به سراغ چندتا پوسترباقی مونده میرم؛تمام پوسترهارو پاره پاره میکنم و توی سطل زباله میندازم الان دیوارهای اتاقم سفیدِسفید هست.نفسی از سر آسودگی میکشم. موبایلم رو ازتو جیبم در میارم حالا نوبت این یکیه! تک تک عکسا و فیلم هاش رو پاک میکنم. سخته اما شدنی! به سمت کشو میزم میرم و عکس شهید باکری که روی یکی از بروشور ها بود رو برمیدارم. اون رو روی میز میزارم .یک مقوای بزرگ برمیدارم وپاستیل و رنگ هام رو هم همراش میارم.شروع میکنم به کشیدن خطوط چهره اش.درطول کشیدن نقاشی حتی یک لحظه ام لبخنداز روی لبهایم محو نمیشد........
دوان دوان خودم رو به دانشگاه میرسونم.به بصیری قول داده بودم که دوساعت زودتر بیام تا کارهامون رو باهم هماهنگ کنیم.اما به کلی فراموش کردم. الان تقریبا چهل پنج دقیقه از قرار مقررشده میگذره و من تازه رسیدم!حتما الان پیش خودش میگه این دختره چقد خودشو میگیره؛ وارد دانشگاه میشم ؛قراربودتوی محوطه دانشگاه هم دیگه روببینیم.نفس نفس میزنم وباچشم به دنبالش میگردم.چندبار دورخودم میچرخم اما نیست... حتما بیخیال شده.باکلافگی موبایلم رو از توی کیفم درمیارم صفحه اش رو روشن میکنم که ناگهان صدای مردانه ای از پشت سر باعث میشه دست از کاربکشم. ــ توکه شمارم رونداری چجوری میخای زنگ بزنی؟ با تعجب به سمتش برمیگردم.عصبانیت ازچهره اش میباره.بااینڪه یکم از حرفش عصبی شدم ولی حق رو به اون میدادم. سریع سرم روپایین انداختم. ـــ من عذر میخوام آقای بصیری اصلا یادم نبود... پوزخندی زدوگفت ــ فکر نمیکنم کسی قراری به این مهمی رو به این راحتیا فراموش کنه روشنا خانوم... هرچی بگه حق داره اما حق نداره منو به اسم کوچیــک صدا کنه بالحن قاطعی میگم ــ خانوم غفوریـان هستم با صدای کشداری گفتـ ــ خانــوم غفـــــوریــان همینجا منتظر باشیدتامن وسایلم روبیارم همینطور که سرم پایین بود گفتم ــ چشم با قدم های تند از من دور شد.سرم روبلندکردم و گردنم روماساژ دادم.از بس سرم پایین بود آرتوروز گرفتم. به سمت فضای سبز محوطه راه افتادم بوته گلی که اونجا بود توجهم روجلب کرد.تاحالااین مدل گل روندیده بودم. یکی از شاخه های گل رو به سمت صورتم کشیدم.و نفس عمیقم بوی گل رو به عمق ریه هام هدایت کرد.و سرآمدش لبخند غلیظ روی لبهام بود. ــ خانوم غفوریان... دست از گلها کشیدم و به سمت صدا برگشتم.با لبخند به سمتم اومد که باعث شد من یه قدم عقب برم.نگاهش روازمن گرفت و به گلها خیره شد.دستش روجلو برد ویکی از اونهاروبابرگ وساقه و ریشه همه چیز از جاکند.جلوی بینیش گرفت یه نگاه تعجب آمیز به من کرد ــ این که اصلا بونداره... دوست نداشتم درباره چیزی به جز درس ودانشگاه باهاش صحبت کنم.برای همین بیتوجه به حرفش به سمت  یکی ازنیمکت هامیرم.اونهم به تبعیت ازمن به سمت همون نیمکت میاد. یک حرف توی دلم سنگینی میکرد که دوست داشتم زودتربگم و خلاص شم. سعی میکنم قاطعیت روتوی لحنم جمع کنم ــ ببینید آقای بصیری من میخوام یه قول ازشما بگیرم! ــ چیـ؟ ــ تو طول کارامون من همون خانوم غفوریان باشم و شماهم آقای بصیری... خنده ی مضحکی میکنه و میگه ــ فک کردی من محتاج نگاه تو...ببخشین شمــــا هستم؟نخیر خانوم... من خودم هزارتا فدایی دارم هیچ احتیاجی هم به شماندارمــ برای منم نقشی بالاتر از خانوم غفوریان ندارینــ  بااینکه لحنش تند بود امالبخندی میزنم و سرم رو تکون میدم.ازته قلب از حرفش خوشحال شدمــ مشغول برنامه ریزی برای کارمون شدیم و غرق بحث کردن شدیم.هراز چندگاهی با خودم میگفتم «اللهم احفظ حدقتی به حق حدقتی علی بن ابی طالب» تاحالا توعمرم اینقدر  بایه مرد غریبه حرف نزه بودم.تو دلم غوغایی بود.بصیری پرید وسط حرفم و با کلافگی گفت ــ ببخشید میشه بپرسم وسط حرفمون هی چی باخودتون پچ پچ میکنین؟ توی دلم کلی ب خودم فحش دادم.یعنی اینقد ضایع ذکر میگفتم؟ خواستم جوری ماس مالیش کنم که زنگ گوشیم به صدادر اومد صدای زنگـ گوشیم باعث شد لبخند کجی روی لباش نقش ببنده یکم منو ببین.سینه زنیموهم ببین.ببین که خیس شدم.عرق نوکــــری ببیــن.من بایــدم برم آره برم ســـرم بره.... تا گوشیم رو پیدا کردم نصف آهــنگ رو خوند.از لبخند کجی که زد خیلی زورم گرفت.دلــم میخواست برگردم و بهش بگم ــ لابد این جوجــه تیغی های شما که معلوم نیس چی میگن و روزی هــزار بار شکست عشــقی میخورن قشنگ میخونن باحرص به صفحه گوشیم نگاه کردم شماره مامان بود دکمه سبزرنگ رو فشار دادم ــ جانم مامــان ــ سلام کجایــــی؟ ــ خب دانشگام اینم سواله آخهـ؟ ــ منظورم اینه که زود بیا عروسی دخترداییت دعوتیم ــ من که گفتم از این عروسیا خوشـــ...م نذاشت حرفم روبه اتمام برسونم وگفت ــ خجالت بکش دختره ی چش سفید میدونی اگه نیای داییت چقد ناراحت میشه.زود میایا منتظرم خواستم حرفی بزنم که مامان امونم نداد و قطع کرد عروسیشون مختلط بود و من ازاین عروسیا متنفربودم باناراحتی سرم روپایین انداختم وبه سمت نیمکت رفتم نشستم روی نیمکت و خواستم که سرحرف روبازکنم که صدای اذان طنین انداز شد. به کلی حواسم پرت شد.بصیری که انگار متوجه سردرگمی من شد.گفت ــ خب فکر میکنم برنامه ریزی تقریبا تموم شد.شمام میتونید برید به نمازتون برسید واز جا بلند شد و بدون خدافظی رفت فکـ کنــم  خیلی از من بدش میاد... اصلا به درک.... خداروشکر هنوز  کارم به جایی نرسیده که نوع برخورد یه غریبه برام مهم باشه!
باعصبانیت لباسی که مامان بهم داد رو روی زمین پرت میکنم مامان اخم هاش روتوی هم میکنه و میگه .چیکار میکنی دختر اینو تازه دادم خشکشویی. وبعدخم میشه ولباس روازروی زمین برمیداره.قاطع تر از دفعه قبل میگم ــ ببین مامان!من نمیخواستم پام روتوی اون عروسیه کوفتی بزارم ولی بخاطر اصرارهای شمامیخام بیام.پس با این لباسا کاری نکنین که از اومدنم هم پشیمون بشم مامان ــ ببین روشن! من جلو داییت اینا آبرو دارم اگه.... حرفش روقطع میکنم ومیگم ــ مگه من عروسک شمام که میخاید باهام جلو دایی اینا پز بدین... مامان خواست دوباره جوابم روبده که صدای بلند روناک مانع ادامه حرفش شد روناک ــ مامان کجـــایین شما داره دیر میشه... مامان لباس رو روی تخت میندازه غرغرکنان ازاتاق بیرون میره... به سمت کمد لباسا میرم.لباس آبی بلندم که تقریبا یکی دو سانت تا پایین زانوم هست رو انتخاب میکنم و سریع مشغول به پوشیدنش میشم.بعد از اون شلوار سفید و پارچه ای تقریبا گشادی رو میپوشم. تو اینه به خودم خیره میشم.با این لباس هم خوشگلم هم باوقار... روسری بلند آبی فیروزه ای روسرمیکنم.چادرم رو از روی دسته ی صندلیم برمیدارم وسرمیکنم.اگه نصف تنفرم به خاطرمختلط بودن عروسی باشه قطعا نیم دیگش بخاطر ترس از نگاه دیگرانه.. آخرین نگاه روتوی آیینه ی سالن به خودم میندازم.حس میکنم این عروسی قراره بدترین عروسی عمرم باشه! از خونه بیرون میام.مامان صندلی جلو تاکسی و روناک عقب نشسته.باگام های بلند به سمت تاکسی میرم و سوار میشم.روناک بااخم بهسمتم برمیگرده و میگه ــ این چیه پوشیدی مگه میخوای بری عزا...؟ صورتم روازش برمیگردونم و میگم ــ این چیه توپوشیدی مگه میخوای بری حرم سرا? روناک لحنش روتندتر میکنه و میگه ــ چی گفتــی؟ مامان باعصبانیت به روناک میگه ــ ولش کن روناک بزارهرکاری دلش میخوادبکنه... روناک روش رو ازمن میگیره حرفای مامان و روناک آتیش به دلم میزنه. اگه بابازنده بود حتما از دیدن من باچادرخیلی خوشحال میشد.یادمه وقتی برای جشن تکلیف چادر سفید  پوشیدم.بابا مثل پروانه دورم میگشت و هر از چند لحظه یه بوسه ی آبدار مهمون گونه هام میکرد.باباکجایی ببینی که دختر کوچولوت چادر میپوشه.دقیقا همونطور که دوست داشتی.... تارسیدنمون به تالار هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد.به سمت تالار رفتیم. هرکس من رو میدید از زور تعجب چشمهاش گرد میشد.خب حق داشتن... چندماه پیش منم یکی بودم مثه اونا. باغرغرای مامان و آه و ناله ی روناک دورترین میز وصندلی روبرای نشستن انتخاب کردم.هنوز ننشسته بودیم که روناک به سمت سن رقص رفت با دلخوری نگاش کردم.کاش خودش روبه این آسونی حراج نگاه های هرزه نمیکرد... روبه روی مادرم نشستم.مامان حتی تک نگاهیم به من ننداخــت.چادرم رو در آوردم.خدا روشکر پوششم کامل بود.آینه ام رو ازتوی کیفم برداشتم و بخودم نگاهی انداختم.با دیدن  جلوی روسریم توی آینه اخمام توی همرفت.جلوی روسریم کامل مچاله شده بود .باکلافگی طلقم رو از توی کیفم برداشتم و به سمت دستشویی راه افتادم.از صدای بلند آهنگ سردرد گرفته بودم میخواستم سرم رو بندازم پایین و به جمعیت درحال رقص نگاه نکنم اما ناخوداگاه چشمم به سمتشون کشیده شد.یه پسر کنار داماد ایستاده بود که قیافش بدجوری برام آشنا بود. دقیقا همون لحظه ایکه نگاهم یه اون پسرخورد اونم من رو نگاه کرد.سریع سرم رو پایین انداختم و ازکنارشون رد شدم. یکـلحظه ایستادم و دوباره به سمت اون چهره آشنا برگشتم این که بصیریه خاک توی سر خنگم کنم چطور تونگاه اول نشناختمش.شونه ام روبالا میندازم به راهم ادامه میدم از چن تا ازخدمه ها سوال گرفتم تاسرویس بهداشتی روپیدا کنم.دقیقا پشت باغ بود.صدای ضعیف آهنگ رو هنوز میشنیدم .هوا کاملا تاریک بود و هیچکس توی دستشویی نبود ترس تمام وجودم روپرمیکنه . سریع مشغول گذاشتن طلق توی روسریم میشم...یه صدای خش خش از بیرون دستشویی میشنوم.باترس آب یخ زده ی دهانم روقورت میدم و بادستایی لرزون روسری رو روی سرم مرتب میکنم.از دستشویی بیرون میام.که صدایی از پشت سرم باعث میشه به عقب برگردم ــ سلام خانومی! یکی از همین پسرا لات و لوت توی عروسی از چهره اش کاملا معلوم بود مست مسته نگاهی به اون انداختم و نگاهی به پشت سرم لبخند کثیفی روی لبهاش بود و قدم قدم به من نزدیکتر میشدخیلی ترسیده بودم با تمام قدرت پا به فرار گذاشتم صدای تند قدم های اون روهم پشت سرم میشنیدیم.هنوز چند قدم بیشتر ندویده بودم که پاشنه کفشم شکست و با صورت روی زمین فرود اومدم.دستمام رو حائل کردم تا صورتم به زمین اصابت نکنه و همین باعث شد سوزش عمیقی کف دستام حس کنم...پسر با همون لبخند کثیفش جلوم حاضر شد.با صدای لوندی گفت ــ دیدی گیرت آوردم کوچولو   میخواستم از جام بلند شم و فرار کنم ام در زانوهام امونم رو بریده بود.اشکهام روی صورتم جاری شدن و هق هق خفه ای از ته گلو لبخندش غلیظ ترشد و دستش رو به سمت روسریم آورد ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤
💐💐💐💐
💙❤️رمان نشانی_عاشقی❤️💙
جیغ خفیفی کشیدم با تما دردی که داشتم خودم رو عقب کشیدم ــ برو کنار آشغال... لب باز کرد،که جوابم روبده که صدایی از پشت سر مانعش شد ــ چیکار میکنی آشغال!! اون مرد با ترس به سمت صدا برمیگرده و صاحب صدا درست روبروی منه       بصیــری! بصیری نگاهی به من و نگاهی به اون مرد میندازه.. چشمام رو میبندم بعد از باز شدن چشمام بصیری و اون پسر یقه ی هم رو گرفتن در حال دعواهستند از عمق دل خوشحال میشم انگار تمام دنیارو بهم دادن بهم دادن. چهره ی اون پسررو نمیبینم اما چهره ی بصیری کاملا روبه رومه از بینیش داره خون میاد و باغضب به اون پسرخیره شده پسر با دست چپش چاقوویی رو ازتوی جیب پشت شلوارش درمیاره با دیدن برق تیزی چاقو تمام دردم رو فراموش میکنم و به سمت اون پسر میدوم و سعی میکنم چاقور از دستش بکشم تیزی چاقورو بادستم میکشم و روی زمین می افتم رد قرمز خون روی دستام نمیایان میشه تمام دردها از تمام اجزای بدنم بهم هجوم میارن و من تنها از فرت گریه سکسکه میزنم.بصیری بانگرانی به من خیره میشه و اون پسر از موقعیت استفاده میکنه و ... الــفرار بصیری به سمت من میدوه.کمی عقب میرم و دیوار تکیه میدم.سرم رو بالا میگرم و از درد لحظه ای چشمام رو میبندم. ــ خوبی با صدایی لرزون میگم ــ آره... بهم خیره میشه و من نگاهم رو ازش میگیرم.دستم که توی خون غوطه ور شده رو محکم فشار میدم.زخمش عمیق نیست اما خون زیادی ازش رفته.دستمالی پارچه ای از توی جیبش درمیاره و به سمتم میگیره خداروشکر خودش میدونه که باید حدومرزی مشخص بامن داشته باشه... با دستای خاکی و خونیم پارچه رو ازش میگیرم و از جا بلند میشم همراه من اونم بلند میشه به سمت دستشویی میرم و با سختی شیر آب روباز میکنم.دستمال رو توی جیبم میزارم و شروع به شستن دستام میکنم.سوزش توی تک تک سلولام میپیچه.شیررو میبندم و با کمک دست راستم دست چپم رو که زخمی شده میبندم. بصیری جلوی در دستشویی می ایسته و من رو نگاه میکنه.زانوهای شلوارم رومیتکونم.باعجز به سمت بصیری به راه میفتم با تندی میگه ــ تو...ببخشین شما نمیدونی تواین باغا نباید تنهایی جایی بری !مخصوصا اگه اونجا دستشویی باشه ناراحتی رو توی چشمام جمع میکنم و با حالت بغض داری میگم ــ میشه به کسی حرفی نزنید... خون دماغش روبادست پاک میکنه سرش رو تکون میده وازمن فاصله میگیره و به سمت جمعیت به راه میفته با تقریبا فاصله یک متر ازاون شروع به حرکت میکنم.... یاسمین مهرآتین
 چترم رو از پشت چوب لباسی برمیدارم. برای بار دوم از پشت پنجره خیابون رو نگله میکنم.بارون به شدت میباره.چی میشد دانشگاه روتعطیل میکردن؟؟ازحرف خودم خندم میگیره... مگه مدرسه اس آخه؟ با اینکه بعد از اون روز چن بار دیگه هم بصیری رو دیدم اما باز ازش خجالت میکشم و خودم رو بهش مدیون میدونم.از خون خارج میشم وبه سمت دانشگاه راه میفتم... وارد کلاس میشم.چندتا از بچه ها بهم خیره میشن و دوباره روشون روبرمیگردونن بصیری هم آخرکلاس کنار دوستاش نشسته.به سمت نیمکتم به راه میفتم. یکی از دخترا با خنده میگه ــ مژدگونی بده خانوم غفوریان با علامت سوال نگاهش میکنم ــ کار شما وآقا نیما اول شده لبخند کوچکی میزنم و ب بصیری تک نگاهی میزنم اونم نگاه گذرایی به من میندازع و روش رو برمیگردونه انگار همه چیز  واروو شده به جای اینکه من چشام درویش کنم اون سرش رو میندازه پایین... نویسنده یاسمــین مهرآتین
وسایلم رو جمع میکنم و از کلاس بیرون میام هنوز به محوطه دانشگاه نرسیدم که با صدایی از پشت سر متوقف میشم ــ خانوم غفوریان؟ برمیگردم بصیریه!با لبخند میگه ــ خوبید؟ با علامت سوال بهش خیره میشم؟ سرش رو پایین میندازه و میگه ــ میخواستم در مورد یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم ــ بفرمایید؟ کمی سرش رو میخارونه ــ راستش میخواستم بگم که... یعنی.. نگاهی به ساعتم میندازم ــ میشه سریع تر امرتون رو بگید؟ ــ بله... ــ خب....؟ ــ بامن ازدواج میکنی؟ چشمام از زور تعجب گرد میشه به سختی آب دهانم رو قورت میدم و صدای خس خس گلوم رو به وضوح میشنوم دوست ندارم حتی یک کلمه هم حرف بزنم روم رو ازش برمیگردونم که برم اما حرف دومش بدتر از دفعه قبل میخکوبم میکنه ــ شما که اینقد ادعای دین و ایمانتون میشه پیامبر خودتون گفته که اگه جوانی سربه راه اومد خاستگاری و جواب نه دادید بعد از اون اگه جوونه به هر راه خلافی کشیده بشه شمام تو جرمش شریکید پس اگه جوابتون منفی باشه گناهای من پای شمام نوشته میشه برمیگردم تا جواب دهان سوزی بهش بدم اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانم بیرون بیاد به سرعت نور ازم دور میشه نویسنده یاسمین مهرآتــین
 جلوی چشمای متعجب مامان و روناک با عصبانیت در اتاقم رو بهم میکوبم.چادرم رو درمیارم و روی چوب لباسی میزارم .آخه یه آدم تا چه حد میتونه نفهم باشه اِاِ پسره یِ  ... لا اله الله آخه آدمم اینقد بی شرم و حیا یه ذره توروش میخندی پسرخاله میشه.روی صندلیم میشینم و لبتابم رو باز میکنم.دلم میخود بدونم این پسره اون حدیثو از کجا پیدا کرده... اگه ولش کنم فردا برام کلاس ازدواج به شیوه ی پیامبران میذاره.شروع به سرچ کردن میکنم تا بلاخره حدیثی رو که گفته بود پیدا میکنم.هه خوب بلده از چه دری وارد بشه... حرفی که زد مثه بختک افتاده روی مغزم.آروم و قرار ندارم گل های نرگس رو از توی گلدون برمیدارم برش رو به اعماق ریه هام میفرستم از پنجره به حیاط خیره میشم . تمام روزهایی که با بصیری بودم رو دوره میکنم. خدایا طی این روزا چه خطایی کردم که اون به خودش اجازه داده.... گل رو سر جاش میزارم کمی توی اتاق قدم میزنم.آخر سر به سمت چادر مشکیم میرم.همون چادری که یکی از خادم های حرم حضرت معصومه بهم هدیه داد همون چادری که به واسطه اش زندگیم  تغییر  کرد یاد اون روزا میفتم.یاد اون خانوم تقریبا سی ساله ای که تو صحن کنارم نشست. یادمه اون روز روزِ تولد حضرت معصومه  بود.اون خانوم یک هدیه که اون رو با کاغذ کادویی آبی جلد گرفته بود و گله قرمزی که رنگ آبی کاغذ رو میشکست دستم داد یه پلاستیک پر از این هدایا داشت با تعجب بهش خیره شدم خندید و گفت اینم هدیه ی خانوم معصومه حتی کاغذ کادوش روهم نگه داشتم. بزرگترین هدیه ی زندگیم... زندگی دوباره ای بود که اون خادم به من هدیه داد.البته بهتره بگم خانوم حضرت معصومه این هدیه رو به من داد یعنی منم میتونم زندگی دوباره رو به بصییری هدیه کنمـ؟ نویســنده یاســمین مهرآتین
در کلاس رو باز میکنم.که یکهو صدای سوت و جیغ بچه عا بلندمیشه.با تردید نگاهی به پشت سرم میندازم و دوباره نگاه به جمعیت کلاس یکی از دخترا در مقابل چشم های بهت زده ی من با یک جعبه شیرینی جلو میاد و شیریتی رو به سمتم میگیره.هنوز هم از تغجب منگ منگم.دستم رو جلومیبرم و یک شیرینی برمیدارم با لبخند ساختگی میگم ــ به چه مناسبتی؟ اون دختر به پشت سرش نگاهی میندازه و با لبخند غلیظی دوباره  به من خیره میشه ــ به منـــاسبت عروسیـــــــــــت صدای جیغ و کل دوباره از بچه ها بلند میشه.شیرینی از دستم میفته.با قاطعیت میگم ـــ اشتباه گرفتی گلم... دختر با خوشحالی دستش رو دور گردنم میندازه ــ من نگارم خواهر نیما.... با تمام توان دستش رو کنار میزنم و توی جمعیت دنبال نیما میگردم با لبخند مسخره ای به من خیره شده اخمام رو توهم میکنم جعبه ی شیرینی رو از دست نگار میکشم و پرتش میکنم کف کلاس نگار دوباره بهم اویزون میشه وهمانا اویزون شدنش و همانا پاره شدن کش چادرم. نگار رو به زور پس میزنم  و ب زور چادرم رو نگه میدارم سریع از کلاس خارج میشم با یه دست چادر و با دست دیگم کیفم رو نگه میدارم به محوطه ی دانشگاه میرسم.سعی میکنم دوباره چادرم رو که یک کش سیاه بهش اویزونه روی سرم مرتب کنم که یکهو کیفم از دستم میفته با عجز روی زمین خم میشم تا کیفم رو بردارم که چادرم از روی سرم میفته... ـــ کمک نمیخای؟ به سمت صدا برمیگردم . نیـــماست با اخم روم رو ازش برمیگردونم و زیر لب میگم ــ تویکی خفه شو... نیما کنارم زانو میزنه   کیفم رو برمیداره و اونو میتکونه با اخم کیفم رو از دستش میکشم با لبخند میگه ــ سکوت علــامت رضاست؟ دیگه نمیتونم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکام روونه ی صورتم میشن.محکم میزنه تو سر خودش رو میگه ـــ اخه دخترم اینقد با حیـــــا؟ با عجز از روی زمین بلند شدم و با تمام توان از دانشگاه خارج شدم نویسنده  یاســمین مهرآتین ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
💐💐💐💐
💙❤️رمان نشانی عاشقی❤️💙
با صدای داد و هوار مامان از خواب میپرم با دلهره به مامان خیره میشم. مامان محکم تو صورت خودش میکوبه و میگه ــ دختر مگه تو دانشگاه نداری؟ با بی حوصلگی نگاه از مامان میگریم و پتو رو روی سرم میکشم ــ من دیگه پام روتوی اون دانشگاه نمیزارم... مامان با عصبانیت به سمتم میادو پتورو از روم میکشه ــ اینـ مسخره بازیا چیه دیگه ــ مامان توروخدا ولم کن ــ ببین روشنا!تا حالا هرکاری کردی من و روناک به ساز تو رقصیدیم ولی.... نمیزارم حرفش رو ادامه بده ــ مامان! تو و روناک بساز من رقصیدین؟شما که بجز سرکوفت چیز نثارم نکردین؟ بغضی که ماه ها گلوم رو میفشرد رها میکنم با گریه به حرفم ادامه میدم ــ اخه این کجاش بده که من چادر بپوشم.توروخدا تو بگو مامان ایـــنکه برای پسرای لات ولوت تو خیابون تیپ بزنم بهتره یا اینکه برای خدای خودم تیپ بزنم؟ من اینجوری راحـــت ترم.به پیر به پیغمبر من اینطوری راحت ترم مامان اخمش رو تو هم میکنه و میگه ــ روشن! ما داشتیم درباره دانشگاه حرف میزدیم الکی بحثو عوض نکن ـــ نه اتفاقا من بحثی رو عوض نکردم.مشکل من همینجاس چرا باید بخاطر چادرم مضحکه عام و خلص بشم؟ تو دانشگاهم بدتر از شما باهام رفتار میشه. خیلـــی بدتر! مامان سعی میکنه ارامشش رو حفظ کنه ــ خب دخترم بگو تو دانشگاه چیشده وقتی یاد اتفاقات دانشگاه میفتم دوباره حالم بد میشه و گریم شدیدتر.... خودم رو توی بغل مامان میندازم ــ مامــان... ــ جــانم ــ مامان... ــ واااا ــ هیچی اصلا ولش کن... نویسنده یاســـمین مهرآتین
با چشمهای سرخ شده به سمت سالن امتحان میدوم پنج دقیقه ای دیر شده و امتحان هم  شروع شده با اصرارهای مامان اومدم دانشگاه و هنوز چشمام از اشکهایــی که دیروز ریختم سرخٍ سرخه بااسترس دررو باز میکنم؛مراقب با اخم به سمتم برمیگرده...، ــ الان چه وقت اومدنه ــ معذرت میخوام ــ سریع برو بشین صندلیم رو پیدا میکنم انگار فقط من دیر کردم نیما که ردیف سمت راستم نشسته با لبخند بهم خیره میشه.نگاهم رو با اخم ازش میگیرم و به برگه خیره میشم. بخاطر حالِ زارِ دیشبم حتی یک کلمه هم نخوندم با عجز به سوالا خیره میشم. انگار حتی یک بار هم کلمه هایی که سوالا رو زینت دادند به گوشم نرسیده با صدای مراقب کمی به خودم میام ــ رب ساعت تا پایان وقت امتحان! اونقدر حالم بده که دوست دارم گریــه کنم.اخم هام رو توی هم میکنم و دوباره به سوالها نگاه میکنم. شاید اگه این ترم رو بیفتم مامان نزاره برم دانشگاه ای کاش که نذاره.... تو فکر و توهم های خودم هستم که یک برگه کاملاونوشته شده روی میزم گذاشته میشه و برگه سفیدم از روی میزم کشیده میشه.با تعجب به صاحب برگه نگاه میکنم.نیماست.... دستش رو به علامت سکوت روی دهنش میزاره و مشغول نوشتن برگه ی تهی از جواب من میشه هنوز هم منگـٍ منگم ــ پنج دقیقه تا پایـان وقت امتحان! صدای مراقب دوباره کلاس رو پر میکنه به جواب سوالا نگاه میکنم. همه جوابا به سوالا میخوره.شونه ای بالا میندازم و اسمم رو بالاش مینویسم. با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد و البته ازفردا دوبارع پسرخاله میشه.ولی مجبــــورم برگه رو برمیگردونم.یک برگه کوچیک پایین برگه ی امتحانیم چسبیده.با تعجب برگه ی کو چیک برمیدارم  برگه رو میخونم به خدا غیر خودم چشم بدوزی به کسی مثل مو در جهت باد... به هم می ریزم!! با تعجب به نیما خیره میشم با لبخند ابرهایش بالا و پایین میکند دوباره به برگه اش خیره میشه نه بابا من فکر میکردم این از جلسه بعد پسرخاله بشه نگو اقا از همین الان شروع کردن صدای مراقب بالای سرم باعث میشه که قلبم خودش رو محکم به دیواره سینه ام بکوبه. ــ دیر که میای  تقلبم میکنی؟ ــ ایـــ...ن ت تقلب نیست همه کلاس چشم از برگه هاشون برداشتن و به من خیره شدن. مراقب بعد از خوندن برگه لبخند ژکوندی میزنه و برگه روی میزم میزاره... نویسنده یاســـمین مهرآتیـــن
ــ خانوم غفوریان صبر کنید خانـــوم به داد زدن هاش توجه نمیکنم و به مسیرم ادامه میدم نفس زنان بهم میرسه ــ خانوم غفوریان دو ساعته دارم صداتــون میزنم با عصبانیت بهش خیره میشم ــ اقای بصیـــری خواهشا مزاحمم نشید سرش رو میخارونه ــ خوندیدش؟ ــ بله خوندم! از دیروز دو دل بودم که دانشگاه بیام یا نه ولی امروز مطمئن شدم که دیگه پامم تو این دانشگاه نمیذارم ــ ای بابا کار خلاف شرع که نکردم یه خواستگاری بود ــ منم که گفتم نـــع ــ اها پس یعنی بعد از این من به هر راه کجی کشیده شدم تقصیر شماس ــ چشاتو باز کن اقای نیما بصیری.! ببین کجا هستی؟ میگی اگه به راه کج کشیــده شدی الان کامل راهتو کج کردی... ــ پس تو راه کجمو راست کن با کلافگی رومو از ش برمیگردونم ــ برو بابا! هنوز چند قدم برنداشتم که اینبار صدای یه دختر منو از حرکت نگاه میداره ــ خانوم غفوریان روم به طرفش برمیگردونم دختر رو به نیما میکنه و میگه ــ آقای بصیری ؟ ــ بعله ــ پدرم در اومد تا پیداتون کردم برید آموزش .... ــ برای چی ــ برای دریافت دعوتنامه مشهد دوتا خانوم دوتا اقا از کل دانشگاه انتخاب کردن... شمام جزء شونید از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجم ــ جدا؟؟؟ ــ بله .... بصیری لبخند مرموزی میزنه و میگه ــ البته ب جای شما باید یه نفر  دبگه رو انتخاب کنند با تعجب رو به سمتش برمیگردونم ــ میشه بپرسم چرا بصیری ــ خب مگه قرار نبود دیگه پاتون رو توی این دانشگاه نذارین؟ نویسنده یاســمین مهرآتین
روشن جان بدو مادر آژانس دم دره با خوشحالی ساکم رو بردار میدارم.بعد ازاون شب وصحبتایی که بامامان کردم«البته به قول روناک کولی بازیایی که برای مامان دراوردم»مامان کمی باهام نرم تر شده... با خوشحالی صورت مادرو میبوسم.به سمت در خروجی میرم که صدای روناک متوقفم میکنه ــ آبجیتو بوس نمیکنی؟ با خوشحالی به سمتش میرم و محکم در آغوش میگرمش ــ من قربون ابجی گلم هم میرم.... مادر با لبخند بهمون خیره میشه.روناک انگشت کوچیکش رو جلومیاره ــ آشتی؟ انگشتم رو توی انگشتش گره میزنم یاد روزای بچگیمون میفتم.اشک توی چشمام حلقه میزنه.چه روزهای بی دغدغه ای داشتیم ــ آشتیــــ صدای بوق آژانس باعث میشه که بیشتر از این گفتگومون طول نکشه. باصدای بلند ازهردوشون خدافظی میکنم و از پله ها پایین میرم. خوشحالم که اونام منو درک کردن و نذاشتن این دم آخری با دل پر از خونه برم. با زمزمه آهنگ حامد زمانی با تصور گنبد طلایی امام رضا و صدای نقاره خونه با تصور سقا خونه و پنجره فولادش دوباره لبخند روی لب هام جا باز میکنه نشون به این نشونه صدای نقاره خونه منو به تو میرسونه ببین دلم خونه!میدونم روسیام من اگه بی وفام ولی عشقم اینه عاشق این اقام متظر یه اشارم.هرچی که دارم بزارم دلمو زیارت بیارم منی که آوارم دلم اگه بی قراره چشام اگه هی میباره ولی دلم غم نداره آقام دوسم داره.... یعنی قراره دوساعت دیگه اونجا باشم؟ لبخندم پررنگ تر میشه سوار آژانس میشم راننده که مرد پیری هست از توی آینه با سوال میگه ــ فرودگاه؟ لبخند میزنم ــ بله اقا....  یاسمـــین مهرآتین
 از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم. آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد.شاید فقط دو یا سه سال داشتم.تنها چیزی که منو بیاد اولین سفر مشهد میندازه.قابه عکس قدیمی هست که من و رو ناک مامان و بابا توش هستیم.توی اون عکس من بغل مامان هستم و رو ناک توی بغل بابا. توی فکر اون روزا هستم که یکهو یک نفر میزنه روشونم بافکر اینکه دوباره نیما هست با اخم به سمتش برمیگردم.یه دختر بامانتوی شیری و مقنعه قهوه ای رو به روم ایستاده.اخمهام وا میشه بالبخند میپرسم ــ شما؟ دختر لبخندی پررنگ تر تحویلم میده ــ تو از دانشگاه هنری؟ ــ آره ــ خب منم از دانشگاه هنرم. تاحالا ندیده بودمت؟ ولی آوازه ات رو شنیدم.من لیلی هستم ــ منم روشنا غفوریانم ــ ترم اولی هستی؟ ــ اوهوم ــ من ترم چارم.از دانشگاه فقط ما دوتا خانوم هستیم با سه تا اقا که یکیش هم نامزد توئه... با تعجب نگاش میکنم ــ نامزد من؟ ــ وا!تعجب نداره که.... ــ ببخشید من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟ با لبخند مسخره ای بهم خیره میشع ــ یعنی میخوای بگی خبر نداری؟ برو.... کل دانشگاه  شیرینیتون رو خوردن باکف دست به پیشونیم میکوبم. ــ من میدونستم هرچی خودمو خفه کنم باز این بصیری کار خودشو میکنه لیلی بشکنی میزنه ــ آره. اسمشم بصیری بود! چیه نکنه دوستش نداری؟ ــ ببین من الان خستم .وقتی رفتیم هتل اونجا همه چیزو برات تعریف میکنم فعلا اصلا در موردش حرف نزن. شونه ای بالا میندازه ــ هر طورکه مایلی... ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️ یاسمین مهرآتین
💐💐💐
❤️💙 نشانی عاشقی❤️💙
وارد هتل میشیم. لیلی ساکم رو از دستم میکشه و خودش رو لنگون لنگون به لاوی میرسونه.وبعد خودش رو رویکی از مبل هاپرت میکنه لیلی ــ آجی قربونت برو کلید بگیر تا منم بیام ازکاراش خندم میگیره شونه ای بالامیندازم و به سمت پذیرش میرم نیما با لبخند گشادی به دیوار تکیه داده چشم توچشم من دوخته.نگاهم روبابی تفاوتی ازش میگیرم این بشر واسه من آبرو نذاشته.به سمت مردی که پشت میزهست میرم. ــ سلام ببخشید من اتاق رزرو کرده بودم...ازطرف دانشگاه هنر ــ دوتا کلید بود هردوش دست آقای نیما بصیریه ــ مردشورشو ببرن ــ بله؟ ــ هیچی ببخشید عذر میخوام خدانگهدار به طرف نیما برم بااخم نگاش میکنم ــ لطفا کلید منو لطف کنید پوزخندی میزنه و کلید رو از جیب شلوارش بیرون میاره و به سمتم میگیره میخوام کلیدروازش بگیرم که مانعم میشه کمی حالت جدی به خودش میگیره و میگه ــ بهت گفته بودم نه؟ ــ چیو ــ غیرخودم چشم بدوزی به کسی مثل مودرجهت باد به هم میریزم و بعد به مردی که پشت میز پذیرشه اشاره میکنه یعنی تک تک کارای این رو مخه تک تک کاراش... کلید رو تو هوا میقاپم و میگم ــ کافر همه را به کیش خود پندارد...   یاسمین مهرآتـــین
باصدای خنده های بلند لیلی از خواب میپرم با تعجب نگاش میکنم. ــ چته تو؟ نگاش که به من میفته خنده هاش شدت میگیره.روی تختش پیچ و تاب و میخوره.هنوز منگ کارهاش هستم که موبایلم رو تو دستش میبینم از جام بلند میشم بااخم نگاهش میکنم ــ گوشی من دست تو چیکا میکنه؟ خنده اش رو میخوره اما لبخند روی لبهاش محو نمیشه پاهاش روروی هم میندازه و میگه ــ گفتم چرا از بصیری بدت میاد به خاطر اینه... و بعد صحفه گوشیم رو جلوم میگیره عکس شهید عبدالحمیدحسینی کاغذدیواری صفحه گوشیم بود موبایلم رو ازدستش میکشم و ازرو تخت بلند میشم ــ عزیزم این شهیده میفهمی؟شهیـــد لیلی ــ جدا؟ ــ بعله ــ اسمش چیه ــ عبدالحمید حسینی موبایلم رو توی دستم میگیرم روی تخت میشینم و با لبخند به چهره اش نگاه میکنم دیگه اثری از لبخندروی لبهای لیلی نیست لیلی ــ از اقوامته؟ ــ نه... ــ پس چرا عکسش رو گذاشتی ؟ با سوالای لیلی به چند وقت پیش برمیگردم.همون موقع که انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن تا منو رو از این رو به اون رو کنند رفته بودم دارحمه ـ قبرستان شیراز ــ پیش پدرم... بعد از کلی درد و دل و گریه وقتی داشتم برمیگشتم گلزار شهدا نظرم رو جلب کرد.تا حالا اونجا نرفته بودم. انگار یه چیزی  محرک پاهام به اون سمت شد. وارد گلزار شدم.توی قطعه های مختلف میچرخیدم تک تک اسماشون رو میخوندم.سرقبر یک شهید ...حس عجیبی بهم دست داد.نمیدونم چرا چهره اون شهید به دلم نشست .روی صندلی که روبه روی قبراون بود نشستم.رب ساعتی محوش شده بودم.مدام نوشته های روی قبر رومیخوندم.دوست داشتم پاشم اما قلبم یه آرامش اونجا گرفته بود که حدس میزدم اگه پاشم اون آرامش هم  میره.بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره از سرجام پاشدم.پوستر بزرگی دقیقا پشت سرم نصب شده بود که دربارش نوشته بود.... با اشتیاق شروع کردم به خوندن... باورم نمیشد... خیلی از ویژگی های اخلاقیم مثل اون بود .صورتم از اشک خیس خیس شد.هربار با ناباوری پوستررو میخوندم... ازاون روز به بعد پاتوق من شد گلزار شهدا کنار قبر شهید عبدالحمید حسینی... یاســـمین مهرآتیــن
  به اصرار لیلی به کافی شاپ نزدیک هتل میریم قرار شد بعد از کافی شاپ بریم حرم. نمیدونم چه سری تو وجود این دختره که دوست داره هرکاری من میگم برخلافش انجام بده. وارد کافی شاپ میشیم .یه کافی شاپ دنج و شیک لیلی دستم رو میکشه ومنو به سمت یه میز چهارنفره میبره.روی یک از صندلی ها میشینه و من با بی حوصلگی روبروش میشینم. من ــ سریع یه چیزی سفارش بده.دیروز که به خاطر خستگی تو نتونستم برم حرم امروزو نمیخوام ازدست بدم. لیلی ــ باشه بابا.شلوغش نکن. منو رو برمیداره و نگاهی بهش میندازه لیلی ــ توچی میخوریــ؟ شونه ای بالامیندازم و میگم ــ هرچی میخوری برا منم سفارش بده ــ وای چقد چیز میز داره نمیدونم چی سفارش بدم... لبخندی روی لباش نمایان میشه ــ به نظرت موز با طعم پرتقال سفارش بدم بروبر بهش نگاه میکنم خنده ی ریزی و میکنه و میگه ــ گفتم چون موز شکلاتی داره شاید پرتقالیشم داشته باشه... ببین بشر به کجاها رسیده...لاته ماکیاتو هم داره ــ چی هس؟ ــ نمیدونم... بعد ازکلی کلنجاررفتن با منو بلاخره دوتا بستنی سفارش میده... هرازگاهی نگاهی به در ورودی کافی شاپ میندازه.انگار منتظر کسیه... بهش توجهی نمیکنم مشغولی خوردن بستنی میشم. که یکهو لیلی سریع از سرجاش بلندمیشع... با تعجب بهش خیره میشم.نگاهش به پشت سره منه تک نگاهی به لیلی میندازمو رد نگاهش رومیگیرم.چشمام چهارتا میشه.بصیری و یه پسره دیگه توی کافی شاپ هستن.تانگاهشون به ما میفته سریع خودشون روبه اینجا میرسونن باتشربه لیلی میگم  ــ تو بهشون گفتی بیان؟ لیلی که انگار تازه متوجه نگاه خشم الود من شده،سرجاش میشینه ــ چیه نمیخوای بگی که ناراحت شدی نه؟ یاسمین مهرآتین