eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان جانم می رود❤️💙
﴾﷽﴿ آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد محمد آقا چرخید ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ?? ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم مهلا خانم با تعجب پرسید ــــ شما رسوندینش ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد ـــ بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد ـــ بیدارت کردم بابا مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت ـــ بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه ــــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت ــــ نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری
ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود به سمت ایستگاه پرستاری رفت ـــ سلام خسته نباشید ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد ـــ اتاق 137 ـــ خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد ـــ اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه مهیا لبخندی زد ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم سارا با ذوق گفت ــــ وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو کنار گذاشت ـــ چی شده دختر ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه مریم ذوق زده گفت ـــ واقعا کی هست؟ ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه ـــ جدی مهیا ــــ آره ــــ حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد ـــ بله خانم مهدوی ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه ـــ جدی ڪی ـــ مهیا خانم به مهیا اشاره کرد... ↩️ ... ○ ✍🏻 : فاطمه امیری
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مهیا گفت ــــ برا چی این همه نگران بود ??خب می داد یکی درست می کرد دیگه ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه ـــ آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد ــــ خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید ـــ لعنت بهت... ↩️ ... فردا ساعت 12 ظهر ○ ✍🏻 : فاطمه امیری
💐💐💐💐
💙❤️رمان جانم می رود❤️💙
کانال ماه تابان
#رمان #جانم_می‌رود #قسمت_ششم ﴾﷽﴿ آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب
﴾﷽﴿ مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟ مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم شهاب با تعجب پرسید ـــ شوڪه برا چے؟ ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد ــــ سروان اشکان اصغری ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ ـــ بله درسته سروان سری تکون داد ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه ـــ نخیر یادم نیست ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت... ✍🏻 : فاطمه امیری
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد در باز شد و پرستار وارد شد ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری ـــ بله در خدمتم ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت ـــ شه.. منظورم آقای برادر ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید ـــ خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن شهاب سرش را پایین انداخت ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد ـــ خاڪ تو سرت مهیا... ✍🏻 : فاطمه امیری
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند شروع ڪرد تایپ ڪردن ـــ شما برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود ـــ واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد... ✍🏻 : فاطمه امیری
ـــ همینجا پیاده میشم پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد ــــ وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... ↩️ ... عصر ساعت 18❤️ ✍🏻 : فاطمه امیری
💐💐💐💐
💙❤️رمان جانم می رود❤️💙
﴾﷽﴿ ــــ خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند ــــ دخترا آرایشم خوبه ?? مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت ـــ خوبه، میخوای برے جایي؟؟ زهرا تنه ای به ناری زد ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟ ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند ـــ واه مهیا این چش شد ــــ بیخیال ولش ڪن بریم ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ـــ باشه بریم پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود ــــ یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت ـــ بی مزه بازیش گرفته ـــ با ڪی صحبت مي کني تو ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند ـــ چقدر میشه ــ حساب شده خانم مهیا با تعجب سرش را بالا آورد ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد ـــ پسره عوضی ـــ باز چته غر میزنی ــــ هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند ـــ مهیا ـــ جونم ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده ـــ باشه باشه بگو... ✍🏻 : فاطمه امیری
﴾﷽﴿ ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم نمیشه ـــ باورت بشه ـــ ناری بفهمه مهیا اخمی به او کرد ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه رسیده بودند بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هاوبالا رفت ـــ سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی ـــ باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعدواز در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما ـــ ممنون... ↩️ ... ✍🏻 : فاطمه امیری
﴾﷽﴿ همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد ـــ سلام مهیا جونم خوبی ـــ خوبم سارا جون تو خوبی وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار ــــ فردا ?? ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم ـــ مرسی عزیزم ـــ خب دیگه من برم ـــ کجا تازه اومدی ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم ـــ باشه گلم ـــ راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن مریم ریز خندید ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند ـــ اها خب من برم ـــ بسلامت گلم مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
﴾﷽﴿ مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد ــــ خانم رضایی حواستون هست ــــ نه استاد خواب بودم با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد ــــ خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید ــــ چشم استاد سوار تاکسی شد و موبایلش را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت ــــ زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود ــــ سلام مهیا خانم ـــ سلام مریم جان ڪجایي ـــ پایگام عزیزم ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی ـــ ما اینیم دیگه هستی بیارم ـــ آره هستم بیار منتظرتم مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد ـــ ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد... ↩️ ... فردا ساعت 12 ظهر ✍🏻 : فاطمه امیری
💐💐💐💐
💙❤️رمان جانم می رود❤️💙
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید مهیا با ذوق گفت ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید همه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام ـــ بله خداروشڪری گفت ــــ میشه ما هم ببینم شهاب شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه بقیه حرفش را تایید ڪردن جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست... ✍🏻 : فاطمه امیری