#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_دوم
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود.
انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد.
آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم .
این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم.
منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری.
خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم.
همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب!
امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد.
_محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید.
_صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟
_نگو اینجوری! تازه لاغر شده.
_مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه!
روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد.
_لیلی خانم؟
اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟
_خب باشه. بگو...
به پایین نگاه کرد و گفت:
_دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم.
_محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی...
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره!
چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد.
همین را کم داشتم.
شاید سرش به سنگ خورده بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_نه! معلومه که من راضی نمیشم.
نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
_قرار بود فکر کنی و بعد...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی!
_لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی..
_بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟
خواست حرفی بزند که فورا گفتم:
_محمد تموم کن این بحثو!
نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود.
تنها با لحن ارامی گفت:
_اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار!
از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم!
فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم.
حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت.
هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد...
تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟
ادامه دارد...
دگر وقت خداحافظی بود.
دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوباره به هر خلقی میبخشید سخت بود.
همانطور که یک دست امیر را من گرفته بودمو یک دستش را محمد روبه روی گنبد طلایی ایستاده بودیم برای ادای احترام و خداحافظی.
محمد حسین که بعد مخالفت من حالش گرفته شده بود، انگار با من قهر بود. من هم اصلا محلش نمیگذاشتم.
با لحن عجیبی روبه گنبد گفت:
_ امام رضا تو که همیشه هر چی خواستم دادی و هوامو داشتی! اینبارم رومو زمین نزن.
نگاهم کردو با لبخند مارموزانه ای گفت:
_یکاری کن این خانم لجباز راضی بشه من برم!
چشم غره ای برایش رفتم و رو به گنبد گفتم:
_نخیر! امام رضا یکاری کن این مرد بی فکر سرش به سنگ بخوره بمونه کنار خانوادش!
_امام رضا بهش بگو خونوادم تاج سرم! ولی چطور میتونه اروم بشینه درحالی که خونواده های دیگه حتی سقفی ندارن که زیرش بخوابن؟ کاش فقط سقف بود! چطور میتونه راحت زندگی کنه و بچه بغل بگیره درحالی که مادری از داغ بچش شب و روز نداره؟
بهش بگو انقدر خودخواه نباشه.
کم کم داشت دست میگذاشت رو نقطه ضعفم. نگاهش کردم و با اخم و بغضی که در چهره ام بود گفتم:
_اره من خودخواهم! به جای اینکه پیش امام رضا اینجوری بی آبروم کنی یکم درکم کن. اتفاقا تو خودخواهی که حتی یذره هم به من نه حداقل به این بچه فکر نمیکنی.
سرش را پایین انداخت. بعد مکثی همانطور که با انگشت های دست امیرعباس ور میرفت و انگار از حرفم ناراحت شده بود ارام گفت:
_اگه فکر میکنی این خودخواهیه باشه من دیگه حرفی ندارم. دیگه راجب این موضوع حرف نمیزنم. اصلا هر جور شما ها راحتید. خوبه؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟
تنها اشوبی در دلم به پا میکرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذاشت.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فکرم درگیر شده بود.
تا کی میخواستم او را بند کنم کنارم؟
من به یقیین رسیده بودم که او ماندنی نیست.
کاری هم از دست من بر نمیامد!
انگار کسی بیشتر از من اورا دوست داشت. شاید خدا میخواست او را برای خود بچیند.
حتی فکر کردن به نبودش عذاب درداوری بود.
اصلا همه ی این هارا کنار بگزاریم حرف هایش حرف حق بود.
من چطوری راحت زندگی میکنم در حالی که هم نوع هایم ارزوی کمی راحتی دارند؟
او راست میگفت. من کمی خودخواه بودم.
در حال رانندگی بود و حرفی نمیزد. میدانستم در دلش چه اشوبی به ماست.
میدانستم چقدر عاشق من بود و با خود کلنجار میرفت تا مبادا این عشق مانع رسیدن به هدفش باشد.
بر خلاف میلم. با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود خیلی غیره منتظره گفتم:
_برو! کسایی هستن که بیشتر از ما بهت احتیاج دارن.
متعجب چشم هایش گرد شد و فورا پایش را روی ترمز گذاشت!
نگاهش نمیکردم. اما متوجه میشدم که خیره به من مانده.
اشک در چشم هایم جمع شده بود.
خودم با تصمیم خودم راضی به نبودش شده بودم.
با لحن ارامی گفت:
_لیلی خانم. عزیز دلم یه لحظه نگام کن.
نگاهم به سمت چشم هایش کشیده شد.
با خنده گفت:
_جون من اینجوری بغض نکن. میدونی طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بخند که بفهمم کاملا راضی!
در حین بغض لبخندی روی لبم نشست و ارام گفتم:
_فقط به خدا میسپارمت.
همانطور که با خوشحالی ماشین را روشن میکرد گفت:
_من نوکرتممم خانم!
ادامه دارد...
حالا جور دگر به او نگاه میکردم.
انگار که جدی جدی باورم شده بود او برای من نیست.
باورم شده بود که او رفتنی است.
کاش فقط انقدر دوست داشتنی نبود تا دل کندن از او راحت میشد...
اما مشکل او که فقط راضی کردن من نبود!
مادری داشت همه جوره عاشق که مطمئن بودم رضایت نمیدهد.
با چهره ای ناراحت و نگران به روی پایش زد و گفت:
_من نمیفهمم تو یکی بری اسرائیل منحدم میشه؟
_همین یکی یکی ها میشن یه لشکر که اسرائیلو نابود میکنند.
در این میان عباس اقا که کاملا موافق محمد بود گفت:
_بحث اسرائیل نیست خانم. پای ناموس وسطه! یه روز مقصد اونا میشه ایران! همین جوونان که جلوشونو میگیرن.
خانم جون که درحال برنج پاک کردن بود گفت:
_عباس مریمم مادره باید درکش کنی! نمیتونه از جگرگوشش بگزره.
خاله مریم که خسته از توجیه کردن شده بود نگاهی به من کرد و گفت:
_اگه به فکر ماها نیستی به فکر لیلی باش! به فکر بچت باش. لیلی تو چرا هیچی نمیگی؟
من که میدانستم محمد روی این جمله حساس است فورا گفتم:
_الان کسایی هستن که بیشتر از منو امیرعباس بهش نیاز دارن.
محمدحسین که دگر کلافه شده بود روبه همه گفت:
_اگه اجازه بدین دو کلمه با مامان تنها حرف بزنم.
اولین نفر امیرعباس را از دست زینب که حالا باردار بود گرفتم و از در خارج شدم.
در حیاط خیره به امیرعباس که با توپ پلاستیکی اش فوتبال بازی میکرد و در عین حال گزارشگری هم میکرد بودم و به فکر محمدحسین.
دقیقا ۲۰ دقیقه بعد خاله مریم از خانه بیرون امد و محمدحسین هم پشت سرش.
محمد حسین که از نیش بازش معلوم بود موفق شده دستش را دور گردن خاله مریم انداخت و گفت:
_خب صلوات بفرستید که مام رفتنی شدیم.
همهمه سرو صدا بالا رفت. امیرحسین، زینب، اقا رضا و امیر هر کسی چیزی میگفت.
در آن حین خاله مریم گفت:
_برو به سلامت. ولی به شرط اینکه سالم برگردی.
_به روی چشم.
امیر که ناراحت شده بود گفت:
_ای بابا اینکه بی معرفتیه اقا محمد! یه سال گزاشتی رفتی هیچی نگفتم ولی اینبار رفیق نیمه راه نشو.
زینب که از وقتی حامله شده بود نازش هم بیشتر شده بود. دست به کمر از جا بلند شد و همانطور که به سمت خانه میرفت گفت:
_شروع شد! شما صبر کن بچتو بزرگ کن بعد هر کاری خواستی بکن.
محمد هم خندید و رو به امیر گفت:
_تو حریف ابجی ما بشو بعد به من بگو رفیق نیمه راه!
ادامه دارد...
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من!
انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار...
اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت.
اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم.
اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم.
از خودگذشتگی حداقل برای خدا.
تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند.
امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود.
انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت.
انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم.
پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد.
محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد.
ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم:
_مااااماااان بابا فلستاد.
_خب بازش کن ببین چی گفته بهت.
لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست:
_امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده.
خیلی دوست دارم عشق بابا.
***
همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم.
ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم.
انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم.
همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت:
_مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه
_همین دیروز پارک بودیم بچه!
_مامااااان. جون من بیا.
نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت.
_خیلی خب باشه ولی فقط یذره!
نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید.
روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود.
فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود.
قلدری بود که لنگه نداشت.
لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم.
نبود!
لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم.
از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
#قسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4654
#قسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4665
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4672
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/4680
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/4688
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/4696
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/4705
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/4713
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4721
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4738
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4747
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4754
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4762
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4769
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4777
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4796
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4804
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4822
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4830
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4850
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4858
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_سوم
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند.
قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد.
یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟
_یا حسین بچمو حفظ کن.
_این چیه بابا؟
صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد.
امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند.
محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم:
_پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟
روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم:
_دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟
محمد حسین هم در کمال ارامش گفت:
_اول اینکه سلام.
دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم.
بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم. تو خوبی؟
_دیدمتون بهتر شدم.
_چرا قبلش خبر ندادی که میای؟
_اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم.
امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد.
محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت.
من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم.
_ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود.
در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم:
_منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز!
با لبخند مرموزی گفت:
_دقیقا کجا بود؟
خندیدم و گفتم:
_دقیقا یجایی اونور مرزای ایران!
_همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده!
خندیدم و گفتم:
_چقدر پیشمون میمونی؟
_خدا بخواد دو هفته دیگه میرم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره.
صورت امیر را بوسید و گفت:
_بابا قربونش بره.
از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت:
_حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟
نگاهش کردم خندیدم و گفتم:
_نخیر دل مامان بچه هم اروم میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟
خندید و گفت:
_خوب شد
ادامه دارد...
۱۳ بهمن ماه!
سرمای عجیبی همه جای شهر را پوشانده بود.
امشب همگی خانه ی عباس اقا پدرشوهر گرامی شام مهمان بودیم بخاطر برگشت محمد به تهران.
همه منتظر محمدحسین بودند تا سفره را پهن کنند.
دختر زینب مثل خودش بسیار بامزه بود.
محمدحسین عاشق بهار بود و تا به اینجا میامد با امیرعباس ابتدا میرفتند سر وقت بهار. همیشه هم به شوخی میگوید: بهار عروس خودمه!
زینب هم که وقتی امیر خانه نبود میترسید تنها در خانه بماند و همیشه اینجا بود.
اگر جای من بود چه میکرد پس؟
موبایلم که زنگ خورد با دیدن اسم محمدحسین، امیرعباس را که در بغلم خوابیده بود روی زمین گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم.
_سلام. کجایی پس؟
باصدایی گرفته که سعی در نلرزیدن داشت گفت:
_سلام. لیلی بهشون بگو برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بگو شامشونو بخورن.
_عه! نمیشه که عزیزم اینجا همه منتظر تو موندن.
_نمیدونم. لیلی نمیدونم خودت یکاریش بکن. خودتم پاشو بیا بیرون من پشت درم.
متعجب شدم و گفتم:
_چی؟ محمدحسین چیشده؟
_بیا بیرون. من منتظرتم.
_خیلی خب باشه.
حسابی نگرانم کرده بود. هر طور شده بود خانواده را توجیه کردم و از خانه بیرون رفتم.
امیرعباس را پشت ماشین گذاشتم و خودم هم جلو نشستم.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_سلام. خوبی؟
_من که اره! ولی انگار تو خوب نیستی.
ماشین را به حرکت دراورد. سکوت عجیبی بینمان حاکم بود. من همانطور خیره به او مانده بودم.
چهره اش بسیار ناراحت بود.
با لحن ارامی پرسیدم:
_محمد چیشده؟
باز هم چیزی نگفت. میفهمیدم که با آن چشم های قرمز و چهره ی درهم رفته حتما اتفاق بدی افتاده.
نگرانی در نگاهم موج میزد. دوباره پرسیدم:
_نمیخوای حرف بزنی؟
خیلی غیره منتظره پایش را روی ترمز نگه داشت.
انگار بغضش خلاص شد. صورتش را به طرف دیگه ای گرفت تا من اشک هایش را نبینم.
کم کم داشتم میترسیدم.
با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت:
_لیلی! مصطفی شهید شد.
با حرفش حسابی جا خوردم.
در اولین تصور چهره ی نرگس از جلوی چشم هایم رد شد. چهره ی آن پسر کوچولوی ۲ ساله اش!
نمیتوانستم باور کنم! مصطفی انقدر خوب بود که رفتنش اتش به جان همه بزند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم و ناخواسته مثل ابر بهار اشک میریختم.
با گریه دست هایش را جلو اورد و گفت:
_رو دستای من جون داد و من نتونستم کاری کنم. نتوتستم...
حال محمد را به خوبی درک میکردم.
زمان میگذشت و ما همچنان بی صدا اشک میریختم.
دستم را روی دست یخ زده اش گذاشتم و ارام گفتم:
_تو الان یه رفیق شهید داری که همه جوره حواسش بهت هست. نباید اینطور بی قرار باشی!
دستش را جلوی چشم هایش گذاشت و گفت:
_همین رفیق نیمه راه بودنش اذیتم میکنه.
با حرفش ترسی به جانم افتاد. میدانستم این اتفاق باز هواییش میکند.
_منو ببر دم خونشون. میخوام نرگس رو ببینم.
ادامه دارد...
تشییع جنازه ی با شکوهی بود.
جمعیت زیادی هم امده بودند.
اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی به سر میبردند.
دلم برای نرگس اتش میگرفت.
کنارش که مینشستم و شروع به حرف زدن میکرد تمام غم های دنیا روی سرم اوار میشدند.
او چگونه میتوانست به این اسانی نبود مصطفی را تحمل کند؟
چگونه نبودش را میپذیرفت؟
هیچکس جز من نمیتوانست درک کند که چه آشوبی در دل این زن بهپاست.
حال محمدحسین هم که اصلا گفتنی نبود.
نگاهش، حرف هایش، چشم هایش، صدایش، همه و همه ریشه ی نگرانی را در دل من میکاشتند.
میدانستم دردش چه بود. میدانستم دگر ماندن در این جمهنم برایش عذاب بود.
میفهمیدم که تنها به پریدن فکر میکرد...
در این بین من حال مبهم و مسخره ای را داشتم با ذهنی که کارش شده بود فکر و خیال!
***
چهلم مصطفی بود.
امیرعباس را پیش مامان گذاشته بودم و با محمد به مراسم رفتیم.
روی موتور بودیم و از مسجد برمیگشتیم. انقدر خسته بودم که دگر نمیتوانستم چشم هایم را باز نگه دارم.
سرم را روی شانه ی محمد گذاشتم و همین که خواستم چشم هایم را ببندم مانع شد:
_لیلی فردا برو دنبال کار.
متعجب شدم و سرم را بلند کردم:
_کار برای چی؟ مگه ما مشکل مالی داریم؟
_نه بخاطر خودت میگم. دلت واس خبرنگاری تنگ نشده؟
_خب اره شده. ولی امیرعباس رو چیکار کنم.
_بابا بچم سه سالشه مردی شده واس خودش. بزارش پیش مامان من یا مامان خودت.
با لحن مشکوکی پرسیدم:
_حالا چیشده یهویی این فکر زد به سرت؟
_شاید تو اینده نیاز به شغل داشته باشی.
منظورش را فهمیده بودم.
باز قیافه ام در هم رفت. سعی کردم اهمیت ندهم. تنها دست به سینه دوباره سرم را روی شانه اش گذاشتمو همانطور که چشم هایم بسته بود گفتم:
_مثل اینکه تو بارو بندیلتو بستی! میخوای مارو تنها بزاری جناب سرگرد؟
_من هیچوقت شما هارو تنها نمیزارم. همیشه کنارتونم. حتی بعد از مرگم.
دوبار، مشتش را روی قلبش کوبید و ادامه داد:
_درست اینجا! توی قلبت.
دستم را دور کمرش حلقه کردمو همانطور که صورتم درست کنار گوشش بود گفتم:
_محمد قول میدی اگه یه روز خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده،...
ناگهان وسط حرفم پریدو گفت:
_ای بابا اگه یه روز شهید بشم؟ خب؟
_قول میدی هر شب بیای به خوابم؟
_اول اینکه حالا کو تا من شهید شم. بعدشم من اگه برم اون دنیا، اگه جام خوب بود. کل روزو میشینم از اون بالا نگات میکنم تا بلاخره بیای پیش خودم.
در جریانی که دل دیوانه ی ما قفل است به دل شما.
خندیدم و گفتم:
_حالا خدانکنه شهید بشی!
صدایش را در گلو انداخت و گفت:
_لیلی خانم این بدترین دعاعه که واس من میکنیا!
_همینه که هست! من نمیتونم چیز دیگ ای بگم!
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
#قسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4654
#قسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4665
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4672
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/4680
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/4688
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/4696
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/4705
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/4713
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4721
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4738
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4747
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4754
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4762
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4769
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4777
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4796
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4804
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4822
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4830
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4850
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4858
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4879
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_چهارم
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود.
خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم.
حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد.
دور خود میچرخیدم انگار!
ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود.
امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم.
در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد.
چقدر نورانی شده بود.
چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد.
در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد...
با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم.
همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم:
_چیکار میکنی امیر؟
_مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین!
متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟
از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم.
چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم!
گنگ بودم... خالی از هر چیزی...
این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم چنگ زد و بغضی در دلم نشست.
این خواب چه معنی داشت؟
سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم.
بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند.
و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد.
***
کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود!
تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد.
میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم.
اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند.
_اره! اینجوری دل منم اروم میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته!
واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت.
موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم:
_س..سلام عزیزم.
_سلام لیلی خانم. خوبی؟
لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم:
_اره..خوبم.. تو خوبی؟
_نه نیستم.
_چرا؟
_چون تو خوب نیستی! چیشده؟
به سختی و زوری خندیدم و گفتم:
_نه! نه من.. من خوبم!
با لحن ارام و دلنشینی گفت:
_لیلی! چیشده؟
دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم:
_نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم.
_خیلی خب! من دارم میام دنبالت.
_الان؟
_اره همین الان..
ادامه دارد...
روی نیمکت نشستیم. همانطور که دست هایم را با لیوان داغ چایی گرم میکردم خیره به زمین مانده بودم.
او هم همچنین خیره به من مانده بود.
با لحن کلافه ای گفت:
_خانم حسینی زیرلفظی میخوای؟ یه چیزی بگو خب.
نگاهش کردم و با لبو لچه اویزان گفتم:
_چی بگم؟
_بگو چیشده... کسی بهت حرفی زده؟
_نه
_اتفاق بدی افتاده؟
_نه
_امیرعباس چیزیش شده؟
_نه
_ای بابا... خب من دیگه پوچ شدم خودت بگو.
اخمی به چهره نشاندم و همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_محمدحسین از سپاه قدس بیا بیرون! همینجا پیش خودمون بمون. روحرفم نه نیار به خدا اگه اما و اگری بیاری حلالت نمیکنم.
چیزی نگفت. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. بهت زده خیره به چشم هایم مانده بود!
دقیقه ای گذشت و او همچنان در سکوت به سر میبرد. ارام گفتم:
_ محمد شنیدی حرفمو؟
نگاهش را از من گرفت. دست هایش را پشت گردنش قفل کردو به نیمکت تکیه داد. نفس خسته اش را با صدا به بیرون فوت کرد.
در همان حالت چشم هایش را بست و گفت:
_خسته شدی؟
_نه!
_پس چرا یهو زدی زیر قول و قرارامون؟ قرار ما چی بود لیلی خانم؟
_اصلا من ترسو شدم. میترسم یه روز دیگه نبینمت محمد. قول و قرار؟ اصلا من میزنم زیر همه ی قولام.
_بهت گفته بودم من بعد مرگمم همیشه کنارتم. از چی میترسی؟
_اصلا من به درک! چطور میتونی از امیرعباس بگزری؟
_فکر کردی برام اسونه؟ من اگ اونجا دارم میجنگم بیشترین دلیلش امیرعباسه! لیلی تو نمیدونی اونجا چه خبره... نمیدونی...
اگه من و امثال من بیرون از این مرزا نجنگن باید اینجا جلوی چشم های همین بچه ها بجنگن.
بابا عزیزم تو که خودت اینارو از بری!
به یک جفت تیله ی طوسی بی قرار خیره شدم. قطرات اشک چشم هایم را پر کردند. بغض بی صدایی به گلویم چنگ زد و ارام و ارام تبدیل به اشک شد.
چطور به او میگفتم که اگر برود شاید این اخرین دیدارمان باشد؟
اشک هایم را که دید فهمیدم که چیزی ازارش داد. دستم را در دستش فشرد و گفت:
_باشه! خودتو اذیت نکن. فردا میرم انتقالی میگیرم.
چطور او را از ارزویش منع میکردم در حالی که بخاطر من از هر چیزی میگذشت؟
همانطور که اشک میریختم تیر خلاص را زدم و گفتم:
_محمد تو اینبار شهید میشی!
خندید و گفت:
_خدا از دهنت بشنوه... چه عجب...
با کلافگی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
دارم جدی حرف میزنم. دیشب خواب دیدم...
از سیر تا پیاز خوابم را برایش تعریف کردم. ابتدا متعجب نگاهم کرد و بعد چند ثانیه لبخندی از سر شوق روی لبش نشست و گفت:
_خب پس، به سلامتی مام رفتنی شدیم که... بابا این گریه هارو بزار بعد شهادتم خانم!
با چه ارامشی حرف میزد. دوست داشتم سیلی محکمی نثارش کنم بلکه این ارام بودنش کمتر حرصم دهد.
همانطور که با عصبانیت نگاهش میکردم از جا بلند شدم و گفتم:
_خیلی مسخره ای!
خواستم قدمی بردارم که بلند شد. جلویم ایستاد. با همان خنده ای ک سعی در جمع کردنش داشت:
_خیلی خب! ببخشید...
سرم پایین بود و سکوت کرده بودم. بعد دقیقه ای با کلافگی گفت:
_ای بابا! لیلی خانم کشتی مجنون و با این اشکات! پاک کن اشکاتو من که هنوز اینجام! اصلا بیا بریم دیگه به اون خواب قشنگتم فکر نکن! بزار فقط من فکر کنم!
خندید! انگار علاقه ی زیادی به حرص دادنم داشت. با مشت به بازویش کوبیدم و گفتم:
_ انقدر منو اذیت کن تا بلاخره موهام سفید شه...
همانطور که دستش را در دستم قفل کرد تا برویم گفت:
_اگه خودتو وقتی حرص میخوری میدیدی صد بار عاشق خودت میشدی..
ادامه دارد...
_کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره!
_خب بزار بگیره...
_باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟
تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی!
نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت:
_خب رسیدیم. پیاده شو.
متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم.
هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت!
باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اینجا کجاست؟
همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت:
_بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟
در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم:
_نه! یادم نمیاد...
_یکم فکر کن.
چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم:
_اممم. نه! اصلا یادم نمیاد.
_برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکارب کنی!
تازه یادم امد. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم...
چه کتک ها که من انروز نخوردم.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که!
با خنده گفت:
_باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون.
_واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی!
با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه...
نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد...
یک قدم نزدیک تر شد و گفت:
_پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم.
_مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟
_اها! میخواستم اینو بپرسی..
اینجا جای قشنگیه برا من...
لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی!
تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد.
اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده!
به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام!
اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی...
حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم:
_ک من بیچارت کردم؟
_بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی!
_بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!کن همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره!
دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت:
_حس میکنی؟ خیلی تند میزنه...
چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟
بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم:
_محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بیا باهم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده این بار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا...
چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟
اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را...
چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟
همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد...
بفهم لیلی او رفتنی است...
ادامه دارد...
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت.
هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد.
دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ میسپارد.
دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم.
قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید.
گفتم خداحافظی؟
حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت...
ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت...
همه چیز در مغزم جابه جا شده بود...
انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود...
***
در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او...
جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود.
صورتش را بوسید و گفت:
_بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟
_چقدر ادم بدارو مچشی بابا! خسته نمیشی؟
_ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟
جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت:
_نترس بابا! من مراقبم...
دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم:
_مراقب خودت باش...
_توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست.
_چشم. تو نگران ما نباش.
سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت:
_ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی...
من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد.
_خب دیگه.. باید برم.
همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم.
جلوی در امیر را روی زمین گذاشت. نگاهم کرد و گفت:
_ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟
با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم:
_ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو...
سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت:
_خیلی دوستت دارم.
نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت...
حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت....
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#عـشـق_واحـد
#قسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4638
#قسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4645
#قسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4654
#قسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4665
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4672
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/4680
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/4688
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/4696
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/4705
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/4713
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/4721
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/4738
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/4747
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/4754
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/4762
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/4769
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/4777
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/4796
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/4804
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/4822
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/4830
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/4850
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/4858
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/4879
#قسمت_بیست_پنجم_پایانی
#قسمت_آخر
https://eitaa.com/havase/4887
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_پنجم_پایانی
#قسمت_آخر
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد.
با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم.
در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت:
_خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو!
متعجب خندید و گفت:
_نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم.
_خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو..
خندید و گفت:
_پس، خوب بگیر...
نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت:
_ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی...
همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه.
امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید.
خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم.
داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه!
دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن.
ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید.
به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه.
و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی...
اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم.
شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم...
شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من...
ادامه دارد...
خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم.
استاد بود در این کارها!
امیرعباس هم چسب را خالی میکرد روی کف دستش و بعد مثل دیوانه ها میکندتش!
خاله مریم که چندشش میشد رو به امیر گفت:
_نکن فداتشم... نکن مریض میشیاااا!
با نیش باز گفت:
_باشه اخرین باره!
زنگ در را زدند. خاله مریم روبه امیرحسین که با تلفن حرف میزد گفت:
_پاشوو برو ببین کیه!
_نمیشه مامان اوضاع وخیمه بحث به جاهای بدی کشیده شده. امیرعباس پاشو برو عموو.
خاله مریم سری برایش تکان دادو گفت:
_ زمان زینب و امیر اینجوری بودن. حالا ایمو نیلوفر... خودم میرم.
_خاله بزار امیر بره.
_نه نمیخواد.
رو به امیرحسین گفتم:
_کم منت کشی کن بچه...
نگاهم کرد و گفت:
_نه که محمد حسین منت کشی نمیکنه... از صبح تا شب در حال قربون صدقه رفتنه.
خندیدم و گفتم:
_چه اماریم داره بچه پروو!
خواست حرفی بزند که ناگهان، فریاد خاله مریم از حیاط بلند شد. چنان جیغی کشید که امیرحسین و عباس اقا به سرعت به بیرون دویدند و خانم جون با ان پا دردش خود را به حیاط رساند
لحظه ای قلبم از جا درامد.
صدایش را میشنیدم:
_محمدددد! محمدحسین... محمدممم...
بلاخره رسیده بود...
خواستم از جا بلند شم. اما توانی نداشتم. پاهایم سست شده بود. انگار فلج بودم حسشان نمیکردم.
نفس هایم آنقدر بلند شده بود که هر آن ممکن بود بند بیاید.
صدای قلب نارامم در ذهن اشفته ام رو به تندی بود...
بغضی در حال خفه کردنم بود و زمین زمان دور سرم میچرخید.
میخکوب شده بودم به زمین.
با نگاهی تار از اشک امیرعباس را دیدم که بلند شد و خواست بیرون برود، فورا با صدای گرفته ام که میلرزید گفتم:
_امیرر! مامان بیا اینجا... بیا پیش مامان...
به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم.
صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم.
امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم:
_عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟
دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند.
خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش...
بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم.
آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود...
بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود.
بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید...
بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من...
نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود.
لبخندی به او زدم...
از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت...
در رویاهایمان...
ادامه دارد...
از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند.
آنقدر در عمر کوتاهش خوب و مردانه زندگی کرده بود که رفتنش همه را ازار میداد...
در شلوغی و ازدحام دورم نفسم بالا نمیامد...
حال گنگی داشتم. از همان کله ی سحر شروع کرده بودم به حرف زدن با محمد.
گوش شنوایش را احساس میکردم...
حرف هایم تمامی نداشت...
***
سرم را بالا گرفتم،
نفس های بلندم، چشم های قاطع و در عین حال دلتنگم...
با افتخار قدم برمیداشتم. نگاه های اشک آلود و متعجب به سمت من چرخید.
جلوتر که رسیدم همه کنار رفتند و راه را برایم باز کردند. با دیدن تابوتش بند دلم پاره شد. لبخندی روی لبم نشست و ارام زیر لب گفتم:
_بلاخره برگشتی عزیز دلم...
کنار تابوتش نشستم و خیره به قد و بالای رشیدش ماندم.
هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز را جز او نمیدیدم.
انگار در فضایی دور بودیم فقط من، فقط او...
دست های یخ زده ی لرزانم را به سمت کفنش بردم و ارام پارچه را کنار زدم.
با دیدن چهره نورانی و لبخند زیبایی که بر لب داشت جانم به بالاترین نقطه وجودم رسید. انگار لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت.
اشک هایم بی امان پایین میامدند و خیره به چهره ی زیبایش مانده بودم.
چهره ای که حالا نابود شده بود.
سیمایی که روزی همه تار و پود و آه و سوز من بود و حالا...
چه کرده بودند با جان من؟
با صدای لرزانم ارام گفتم:
_محمدم... جون لیلی چشماتو باز کن... بزار یک بار، فقط یک باره دیگه اون چشم های قشنگتو ببینم. عزیزم دوباره نگاهم کن، پاشو باز سرم داد بزن بگو کشتی مجنون و با اشکات لیلی خانم... پاشو نزار گریه کنم ... یه بار دیگه جوابمو بده... بگو جانم.. بگو جان محمد...
جوابمو بده...
پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم.
چشم هایم را بستم و فقط بوییدمش...
آنقدر دلتنگش شده بودم که قصد جدایی از او را نداشتم...
از یک طرف، قلبم میسوخت از نامردی های روزگاری که مرد مرا به پای جنگ کشید و حالا جنازه اش را برگرداند...
از یک طرف هم، احساس قشنگی در وجودم نشسته بود از اینکه من و محمد هم کاری کرده بودیم در راه دین و وجدان...
ادامه دارد...