eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه💙❤️
خلاصه بعد از چند روز فکر کردن و دنبال بهانه گشتن برای جدا شدن از سینا، در همان کافی شاپ قرار ملاقات گذاشتیم. مثل همیشه صندلی را برای نشستنم عقب کشید، مثل همیشه قهوه ی ساده سفارش دادم، مثل همیشه مدتی به چهره ام خیره شد. هی حرف زد و سکوت کردم. هی خندید و نخندیدم تا بالاخره او هم ساکت شد. فهمید خبری شده. پرسید : _ حالت خوبه؟ چرا تو خودتی؟ رنگت پریده. سردته؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم : _ پاییز تازه شروع شده، اما هوا مثل زمستون سرده... _ آره ، یکم سرده ولی نه انقدری که تو میگی. میخوای بگم شومینه رو زیاد کنن؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و ساکت شدم. پرسید : _ نمیخوای بگی چی شده؟ مثل همیشه نیستی. نمیتوانستم به چهره اش نگاه کنم. نگاهش که میکردم لی‌لی و ژیلا و بقیه ی بانوان گرامی جلوی چشمم رژه می رفتند. همانطور که سعی می کردم نگاهم را به جاهای دیگری متمرکز کنم گفتم : _ من فکر می کنم عمر رابطه ی ما تموم شده. با خنده ی بلندی گفت : _ پرت و پلا نگو. با چهره ای مصمم گفتم : _ پرت و پلا نیست. من خیلی درباره ی چیزهایی که میگم فکر کردم. تعریف من و تو از یک رابطه ی مشترک دوتا مفهوم خیلی متفاوته. من نمیتونم از این بیشتر ادامه بدم. _ تا هفته ی قبل یادت نبود که تعریف من و تو از این دوستی متفاوته؟ _ بهرحال تو یه مقطعی بعضی چیزها به فراموشی سپرده میشن. مثل من که توی مدت اخیر یه چیزهایی رو فراموش کرده بودم. _ چی رو؟ _ خودمو! _ من نمیفهمم چی میگی. بذار بهت بگم که از این حرف ها برداشتی بجز یک شوخی کوچیک نمی کنم. _ اما من جدی حرف میزنم. من دیگه نمیتونم به این رابطه ادامه بدم. _ چرا؟ چون تو به ازدواج فکر میکنی و من نه؟ _ آره. اینم یکی از دلایلشه. _ من بهت احترام میذارم اما توی این رابطه فقط تو تصمیم گیرنده نیستی. من توی این مدت انرژی زیادی صرف تو کردم. با خودم گفتم : " آره راست میگی. اینکه چند ماه مرتب سعی کردی بقیه ی دخترها رو از من پنهان کنی واقعا انرژی زیادی ازت گرفته! حق داری." با لبخند مضحکی گفتم : _ آره درسته. میفهمم چی میگی! _ اگه میفهمی چی میگم پس این بحث خنده دار رو تموم کن. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم : _ من باید برم جایی، نمیتونم از این بیشتر اینجا بمونم. زنجیر طلایی که روز تولدم هدیه داده بود را از کیفم بیرون آوردم و گفتم : _ بقیه چیزهارو نیاوردم فقط خواستم اینو بهت پس بدم چون ارزش مادی داره. زنجیر را روی میز گذاشتم و بلند شدم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : _ بشین. بی محلی کردم و صندلی را عقب کشیدم که بروم. ناگهان بلند شد و دستش را روی شانه ام فشار داد و به زور مرا روی صندلی ام نشاند و با صدای خیلی بلند گفت : _ وقتی میگم بشین باید بشینی! از صدای بلندش میزهای اطراف به ما خیره شدند. کتفم کمی درد گرفته بود. با عصبانیت گفتم : _ چته؟ ولم کن دیگه. چی میخوای از جونم؟ جوش آورده بود و رگهای پیشانی اش برجسته شده بود. زنجیر را از روی میز برداشت. از وسط گرفت و پاره کرد و گفت : _ این چیزها برای من ارزشی نداره. فهمیدی؟ با طعنه گفتم : _ که چی مثلا؟ به جهنم که ارزشی نداره. نگاه تندی کرد و درحالی که سعی داشت خودش را کنترل کند انگشتش را به سمت صورتم نزدیک کرد و گفت: _ تو! باید بفهمی چی از دهنت بیرون میاد. پس حالا که نمی فهمی دهنت رو ببند! از رفتارش کمی ترسیدم. تا آن روز این حالتش را ندیده بودم. خودم را عقب کشیدم و درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم... ادامه دارد...
درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم. چشمهای قرمزش، رگهای بیرون زده ی پیشانی و گردنش... معلوم بود از کوره در رفته. چند ثانیه بعد انگشتش را پایین آورد، عقب تر رفت و سر جایش نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سکوت کرد. نمیدانستم چه بگویم. تا آن روز با چنین رفتاری مواجه نشده بودم. سرم را پایین انداختم و ساکت شدم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا آنکه مجید (شریکش) کنار میزمان آمد و گفت : _ تلفن کارت داره. همانطور که با بی حوصلگی فندکش را روی میز این طرف و آن طرف میکرد گفت : _ بگو بعداً زنگ میزنم. مجید من و من کنان گفت : _ کار واجبه... سینا بازهم حرفش را تکرار کرد. مجید خم شد و در گوشش چیزی گفت و بعد هم رفت. نفهمیدم پشت تلفن چه کسی بود و چه کارش داشت اما هرکه بود خدا امواتش را بیامرزد که آن روز مرا از آن مهلکه نجات داد. بعد از آنکه مجید رفت سینا از سرجایش بلند شد و به من خیره ماند، میخواست چیزی بگوید اما حرفش را خورد و رفت. من هم بلند شدم و از کافه بیرون آمدم. سرم گنگ بود. تصویر سینا مدام در مغزم بزرگ و کوچک می شد. به عواقب اتفاق آن روز فکر می کردم. یعنی با تصویری که از او دیدم حاضر میشد به این راحتی دست از سرم بردارد؟ سرم گیج می رفت. یک بطری آب خریدم، کنار جوی خیابان خم شدم و یک مشت به صورتم پاشیدم. موبایلم زنگ خورد. ملیحه بود، جوابش را ندادم. چند دقیقه بعد پیام فرستاد : " بهم زنگ بزن. کار واجب دارم. " روی پله های جلوی یک خانه، در خیابان نشستم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. خوبی؟ بابا چرا جواب نمیدی آخه. بغضم گرفته بود. دلم میخواست زار بزنم و همه چیز را برای ملیحه تعریف کنم اما نمی شد. او به اندازه ی کافی دغدغه و مشکل داشت. بعلاوه آنکه من تمام چندماه اخیر درباره ی سینا سکوت کردم و چیزی از رابطه ام با او نگفتم. حالا یکدفعه میخواستم چه بگویم؟! هرچند میدانستم ملیحه مثل مادرم نیست که وقتی پشیمانی ام را ببیند سرکوفت بزند و اشتباهم را به رخم بکشد اما نمی شد... سعی کردم بغضم را پنهان کنم و صدایم را عادی نشان بدهم، گفتم: _ سلام. ببخشید متوجه نشدم زنگ زدی. خوبی؟ چیکارم داشتی؟ _ اشکالی نداره... میخواستم بگم ممکنه بتونیم از اون تالاری که صاحبش دوست بابات بود جا رزرو کنیم برای عقد؟ یه مشکلی پیش اومده تاریخ عقد چند روز جابجا شده. حالا عقدمون آخر همین هفته است ولی هیچ جارو پیدا نمیکنیم برای مراسم. وقتی که گفت "مشکل" دلم ریخت. به خودم آمدم و دیدم بیشتر از دو هفته از ملیحه بی خبر بودم. ما که سالهای سال هر روز و همیشه از کوچکترین تغییرات و اتفاقات زندگی هم خبر داشتیم، حالا از مشکلات بزرگ هم بی خبر بودیم. با ناراحتی پرسیدم : _ چه مشکلی؟ _ بابام... _ بابات چی؟ با صدای لرزانی گفت : _ حالش بدتر شده. فهمیدم پشت گوشی اشک میریزد. من هم چشمانم پر از اشک شد. بعد صدایش را صاف کرد و گفت : _ قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. اشک هایم را پاک کردم و گفتم : _ باشه. من با بابام صحبت میکنم بهت خبر میدم. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم... ادامه دارد...
وقتی به خانه برگشتم دیدم یک کیسه جلوی در آویزان شده. داخلش پر از گلهای رز مشکی بود...وارد خانه شدم. به محض اینکه در را بستم سینا زنگ زد. انگار منتظر بود در را ببندم تا شماره را بگیرد! تلفن را برداشتم. گفت: _ الو...عزیزم از اینکه مرا "عزیزم" صدا می زد چندشم می شد. چیزی نگفتم و سکوت کردم. دوباره گفت: _ الو... مروارید؟ میدونم صدامو میشنوی. بخاطر رفتار امروزم ازت عذر میخوام. با اینکه نمیدونم دلیل اون حرفهایی که زدی چی بود اما ازت میخوام دیگه تکرارشون نکنی. با حرص گفتم : _ تو واقعاً نمیدونی یا خودتو به نفهمی زدی؟ گفت : _ چه عجب حرف زدی! چی باعث شده از من دلخور بشی؟ حوصله ام از این همه نقش بازی کردن سر رفته بود. نمیفهمیدم وقتی دوستی با من برایش عاقبتی ندارد چرا سعی می کند با پنهان کاری این رابطه را حفظ کند؟ با پوزخند گفتم : _ لی لی، ژیلا و بقیه شون باعث شده از تو دلخور بشم. البته دلخور که نه! متنفر... من همه چیز رو درباره ی تو فهمیدم. پس لطفا دیگه نه زنگ بزن نه بیا دنبالم. بهتره همه چیز همینجا به خوبی و خوشی تموم شه. توقع داشتم از شنیدن این اسم ها جا بخورد اما در کمال خونسردی خندید و گفت : _ مثلاً توقع داشتی چون من دوستت دارم با هیچ دختر دیگه ای هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم؟ من دوستت دارم، برات احترام قائلم، هیچ وقت هم نخواستم چیزی بگم و بخوام که خلاف میل تو باشه. ولی تو چرا فکر می کردی هیچ دختر دیگه ای دور و بر من نیست؟ معلومه که هست. ولی تو برای من فرق می کنی! الانم چیز خاصی درباره ی من نفهمیدی. شاید اگه میپرسیدی خودم بهت میگفتم. از شدت عصبانیت مغزم داغ کرده بود. گوشم سوت می کشید! نمیدانستم چه جملات و کلماتی را باید به سمتش پرت کنم که شدت ناراحتی ام را نشان بدهد! بی اختیار گوشی را قطع کردم و کیفم را کوبیدم به سمت دیوار. بعد هم دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. حس میکردم آنقدر عصبانی ام که از کله ام بخار بلند می شود. سردرد داشتم. قرص خوردم و خوابیدم. صبح روز بعد بیدار شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. از کوچه بیرون نرفته بودم که سینا جلویم سبز شد. این رشته سر دراز داشت. حالا حالا ها ختم بخیر نمی شد. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم اما جلوی من درآمد و راهم را بست و گفت : _ مروارید، اگه تو حاضری جای بقیه ی اونارو برام پر کنی فقط به یه اشاره ی تو من همشونو از زندگیم بیرون می کنم. درکش نمی کردم! پسره ی خل وضع اصلا تکلیفش با خودش معلوم نبود. با خزعبلاتی که می گفت فقط عصبانیت و تنفرم را بیشتر می کرد. سعی کردم از او فاصله بگیرم و به راهم ادامه بدهم اما نمی شد، مدام جلوی پایم می آمد و اراجیف می گفت : _ من دوستت دارم. تو برای من با همه دخترهایی که توی زندگیم دیدم فرق داری. نمیذارم از زندگیم بری بیرون. تو باید بمونی. باید کنار من باشی. حق نداری ولم کنی. باید دوستم داشته باشی... بالاخره کلافه شدم و خیره در چشمهایش داد زدم : _ بسه دیگه، خفه شو. دست از سرم بردار... با صدای بلندتری داد زد : _ اصلا تقصیر خودت نیست که انقدر املی، تقصیر خانوادته که اینجوری بارت آوردن... با آوردن اسم خانواده ام انگار دکمه ی نیتروی خشمم را فشار داد، جمله اش را تمام نکرده بود که یک کشیده در گوشش خواباندم و حرصم را خالی کردم. صورتش را گرفت و گفت : _ حق نداری از زندگیم بری بیرون! ترسیده بودم. به معنی واقعی کلمه! این همه ابراز عشق بی منطق و بیهوده آن هم از طرف کسی که غرورش را با هیچ چیز عوض نمی کرد ، آن هم در شرایطی که من به بدترین شکل ممکن با او رفتار کرده بودم ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد. جمله ی آخرش را دوباره تکرار کرد، سوار ماشینش شد و رفت. من هم رفتم سر خیابان و چند دقیقه ای منتظر تاکسی ماندم. بالاخره یک ماشین جلوی پایم نگه داشت، گفتم : _دربست؟ + کجا میری خانم؟ _ دانشگاه. سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود. " پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه... این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه... باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم..." توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت : _ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم. و آن پیر مردی که دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش پیرِ پیر بود و دیدن لرزش دستانش مرا یاد آقا بزرگ خودم انداخت... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
💙❤️رمان معجزه❤️💙
💐💐💐💐
بعد از آنکه بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم و خیسِ خیس به خانه برگشتم سرمای شدیدی خوردم. تب و لرز و بدن درد. از طرفی به مراسم ملیحه چیزی نمانده بود. دو روز دیگر باید حرکت می کردم و به عقدش می رسیدم اما با آن حال روحی و جسمی خراب امکان نداشت سرپا شوم. حتی اگر جسمم به زور با آمپول و قرص سرپا می شد ، توانی برای روح خسته ام باقی نمانده بود. مثل همیشه سراغ چاره ی کار رفتم، یعنی باغ آرزوها! روی صندلی طبیعت نشستم و دیوان شمس را از کوله پشتی ام بیرون آوردم. گفته بودم که برای ما ادبیاتی ها این کتاب ها مثل آچار فرانسه است، همیشه باید دم دستمان باشد. یک صفحه را باز کردم : اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم؟! گفتی : "اسرار در میان آور" کو میان اندرین میان که منم؟ کی شود این روانِ من ساکن؟ اینچنین ساکنِ روان که منم... نم باران و اشکهایم همزمان باریدن گرفت. نگاهم به درختان باغ بود و طیف برگ های زرد و نارنجی و قرمزش را تماشا می کردم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : " پاییزِ بی مذهب این همه غربت رو کجای ظاهر رنگیت جا دادی؟..." همیشه پاییز برایم دلگیر تر از بقیه ی فصل ها بود. دلگیر بود اما مکنونات قلبی ام در تنهایی پاییزی بیشتر بیرون می ریخت. تهِ تهِ فرار از خودم در دلم خدایی بود که دوستش داشتم. آنقدر پررنگ بود که پنج شنبه ها ارزن میخریدم و گوشه ی حیاط بقعه ی نزدیک خانه ی دانشجویی ام برای پرنده ها میریختم. یا ماهی یک روز یک جعبه آب میوه میخریدم، پیاده راه می افتادم و سر هر چهار راهی که کودکی فال و دستمال و گل می فروخت بینشان پخش می کردم. می ترسیدم همان آبمیوه را هم ببرند به دیگران بدهند، برای همین صبر می کردم تا یکی یکی آبمیوه ها را جلوی چشمم بخورند و بعد می رفتم. حتی همان روز هم که بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم نیت کردم که اگر این کار ثوابی دارد برسد به روح آقا بزرگ. با آنکه فهم خاصی از عاقبت بخیری نداشتم اما دلم میخواست دعای شیرین پیرمرد که گفت : " عاقبت بخیر دو دنیا بشی " مستجاب بشود. اصلا عاقبت بخیری یعنی چه؟ عاقبت بخیر شدن شاید برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشد. قطعاً عاقبت بخیر شدن برای کسی مثل سینا با کسی مثل من یا ملیحه یکسان نیست. واقعاً چه کسی میداند خیرِ عاقبتش در چیست؟ خیرِ عاقبت من در معجزه هایی بود که ندارمشان، آقا بزرگ و ملیحه... در همین افکار بودم که دیدم هوای پاییزی بهاری شد و آفتاب بیرون آمده. از جایم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که ناگهان برق چیزی مثل یک تکه آینه چشمم را زد. به درختچه های گیلاس نزدیک شدم و دیدم زیر یکی از درختچه ها انگشتری با یک نگین زرد افتاده. حدس زدم انگشتر مال همان کسی است که درختچه ها را کاشته. با خودم گفتم صاحبش هرکه باشد بالاخره به دنبالش می آید. یک تکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و نوشتم : "من که نمیدونم شما کی هستی اما هرکی هستی از من دیوانه تری که توی دل علف های هرز این باغ خوفناک بیل دستت گرفتی و نهال کاشتی. درست زمانی که فکر می کردم کریستف کلمب شدم و باغ آرزوها رو کشف کردم خدا به من نشون داد که دیوانه ها تنها نیستند! گیلاس باغت شیرین دیوانه." از خواندن متنی که نوشته بودم خنده ام گرفت. گوشه ی کاغذ سنگی قرار دادم و آن را کنار انگشتر گذاشتم. از خدا خواستم تا زمانی که آن ناشناس برای برداشتن انگشترش بر می گردد باران نبارد که طنزم به باد فنا نرود. خداهم با من همکاری کرد و باران نبارید. فردا وقتی به باغ آرزوها برگشتم دیدم زیر کاغذم نوشته شده : "لطف دارید." صاحب انگشتر از من هم دیوانه تر بود! به چه چیزی لطف داشتم؟! کاغذ را لای کتابم گذاشتم، به خانه برگشتم و آماده شدم برای رفتن به مراسم ملیحه در شهر خودمان... ادامه دارد...
برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می دیدند. عمدا از عروس و داماد فاصله می گرفتم. دلم با فرید صاف نبود. نمیخواستم زیاد نزدیکشان بشوم. موقع عقد به اصرار مادرش برای ساییدن قند بالای سر عروس و داماد رفتم. هیچکس از ته دلش شاد نبود. پدرش با حال نزاری روی ویلچر گوشه ای از سالن نشسته بود. وقتی عاقد خطبه را شروع کرد انگار روضه خوان بالای منبر رفته، همه چشم هایشان پر از اشک شد. من هم که از اول مراسم غم عالم و آدم روی دلم سنگینی می کرد و سعی می کردم بخاطر ملیحه اشک نریزم ، بالاخره با خواندن خطبه ی عقد بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. وقتی خطبه تمام شد داخل دستشویی تالار رفتم، قید آرایش و دک و پز را زدم و تا میتوانستم اشک ریختم. عطر پاکن عطری کلاس اول دبستان و صدای خنده های بچگی مان همه جا می پیچید. بعد از شام با اولین گروه مهمان ها از تالار خارج شدم. میخواستم با تاکسی برگردم که مهدی مرا دید و گفت تا دم در خانه می رساندم. (گفته بودم که مهدی برادر واقعی ملیحه و جای برادر نداشته ی من بود...). سوار ماشین شدم. رادیو روشن بود. از پنجره به بیرون خیره بودم و او هم مشغول رانندگی بود. نیمه های راه صدای رادیو را کم کرد و گفت : _ مروارید خانم، میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ حدس زدم سوالش باید درباره ی من و ملیحه باشد. گفتم : _ بپرس؟ _ بین تو و ملیحه چی شده؟ همه ی ما میدونیم یه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم چی؟ اول میخواستم حرف را عوض کنم اما حوصله ی ظاهرسازی نداشتم، گفتم : _ بخاطر فرید سعی میکنم حریم دوستیم با ملیحه رو حفظ کنم. _ بخاطر فرید؟ یعنی چی؟ چطور مگه؟ _ آره بخاطر فرید. چون روی رابطه ی ما حساس شده بود، دلم نمیخواست ملیحه بخاطر من به مشکل بخوره. ازش فاصله گرفتم تا روی زندگی مشترک و همسرش تمرکز کنه. _ از کجا میدونی حساس شده بود؟ _ بگذریم... بعد هردو ساکت شدیم و تا پایان مسیر حرفی نزدیم. فهمیده بود حوصله ی حرف زدن درباره ی جزییات این اتفاقات را ندارم. مهدی کنجکاو نبود، نمیدانستم چقدر رفتار من و ملیحه دور از تصورش بود که آن شب به حرف آمد و از من درباره ی مشکلاتمان سوال پرسید. دو روز بعد همراه ملیحه به دانشگاه برگشتم. چوب خط غیبت های هردوی ما پر بود. باید هرجور شده خودمان را به کلاس هایمان میرساندیم. شب حرکت کردیم و صبح به محض رسیدن مستقیم به دانشگاه رفتیم. آن روز درسهایمان مشترک نبود. کمی دیرتر از ساعت 8 رسیدم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. آخوند جوان مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها نشستم. پنجمین یا ششمین جلسه از درسش بود اما من تا آن روز فقط یک بار سر کلاسش حاضر شده بودم. یاد روزی افتادم که با دیدن آخوند جوان در جایگاه استادی ناخودآگاه خندیدم! آخوند جوان متفاوت از بقیه ی آخوندها بود. یک جور "سرش توی کار خودش" همراه با "حواسش به همه چیز هست" خاصی داشت! جمع ضدین بود... کلاسش حضور و غیابی نبود. درس هایش مطابق سرفصل ها نبود. استادی بلد بود اما استاد نبود! شاید هم او استاد واقعی بود و بقیه نمیدانستند استادی کردن یعنی چه. همان روز اول گفته بود حضور و غیاب نمی کند اما برای امتحان میانترم همه باید سر کلاسش حاضر باشند. چیزی به امتحان میان ترم نمانده بود. آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم... ادامه دارد...
آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها در همان ردیف جلو نشستم. قدم برداشتنش، حرف زدنش، حرکاتش همه آرام و با طمأنینه بود. وقتی که من رسیدم چند دقیقه ای از شروع درس گذشته بود. کلاس تقریبا پر شده بود. برایم جای سوال بود که چرا با آنکه حضور و غیاب نمی کند و کلاسش اجباری نیست اما تقریبا تمام دانشجوها حاضرند؟ شاید بخاطر اینکه نزدیک امتحان میانترم است و مثل من آمده اند جزوه هایشان را کامل کنند. وقتی کوله پشتی ام را بیرون آوردم و مستقر شدم به استاد که درحال درس دادن بود نگاه کردم. در همان نگاه اول ظاهر مرتب و منظمش توجهم را جلب کرد. پیچ منظم عمامه اش، لباس های اتو کشیده و مرتب و بدون چروکش! تا آن روز آخوندهای زیادی دیده بودم. هرسال که پدرم هیات می گرفت سخنران های مختلفی در خانه مان رفت و آمد می کردند که اکثرا هم روحانی بودند. اما هیچکدام به اندازه ی این آخوند جوان به ظاهرشان اهمیت نمی دادند. بجز عمامه ی مشکی اش همه چیز یکدست و روشن بود. عبا و قبا و پیراهن و ... حواسم به ظاهر و لباسش بود. پیچ های جلوی عمامه اش را بصورت تقریبی سانت می زدم. حرف هایش را نمی شنیدم که ناگهان با شنیدن یک جمله به خودم آمدم : " کی میدونه عاقبت بخیری یعنی چه؟ " از شنیدن سوالش جا خوردم! چرا دقیقا روی معضل ذهن من دست گذاشته بود؟ از اینکه میخواست درباره ی عاقبت بخیر شدن حرف بزند هیجان زده بودم. بچه ها یکی یکی دستهایشان را بالا می آوردند و جملاتی را می گفتند. بعد از اینکه چند نفر عاقبت بخیری را تعریف کردند، پای تخته رفت و نوشت : " وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ... " رو به ما برگشت و عبایش را کمی روی دوشش مرتب کرد، عینک بدون فریمش را روی چشمانش جابجا کرد و گفت : " شاید برای خیلی از ماها این سوال پیش اومده باشه که عاقبت بخیری یعنی چی؟ اصلا عاقبت بخیری فقط مختص آخرته یا شامل این دنیاهم میشه؟ وقتی یکی برامون دعا میکنه و میگه خدا عاقبت بخیرت کنه منظورش چیه؟ " دوباره عینکش را جابجا کرد و ادامه داد : " تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. ما بهشت ابدی آخرت را برای کسانی که در زمین اراده علوّ و فساد و سرکشی ندارند مخصوص می‌گردانیم و حسن عاقبت ویژه ی متقین است. " سپس روی صندلی اش نشست و با همان صدای آرام ادامه داد : " عزیزان خدا در این آیه نشانه ای برای عاقبت بخیری قرار داده. " بعد با انگشت اشاره تابلو را نشان داد و گفت : " وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ " دوباره عینکش را جابجا کرد و گفت : " پس وقتی کسی برای ما دعا می کنه که عاقبت بخیر بشیم یعنی آرزو می کنه که خدا بهمون تقوا بده. پس مساله ی مهمی که در راستای عاقبت بخیری حائز اهمیت و قابل بحثه معنای واژه ی تقواست. " مکثی کرد و گفت : " ریشه ی تقوا از کلمه ی وقی است. وقی یعنی حفظ و صیانت. اما صیانت از چی؟ شما فکر می کنید تقوا به معنای حفظ چه چیزیه؟ " دوباره بچه ها یکی یکی دست بلند کردند و نظراتشان را گفتند. همه ی نظرات را بدون تایید و تکذیب و با لبخند گوش می داد و بعد هم تشکر می کرد. سپس ادامه داد : " بهترین معادل فارسی تقوا خودنگهداریست. تقوا یعنی صیانت از گوهری که خدا در جان انسان قرار داده. تقوا یعنی محافظت روح از نفس اماره. خدا در قرآن نشانه هایی رو برای انسان های متقی ذکر کرده. مثلا اینکه : الذين ينفقون فى السراء و الضراء / و الکاظمين الغيظ / و العافين عن الناس / الذين يؤمنون بالغيب / ويقيمون الصلوة و... " معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم... ادامه دارد...
معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم. در ادامه ی جملات عربی اش گفت : " نمیخوام خیلی عجیب و غریب حرف بزنم و پیچیده اش کنم. اولین قدم برای تقوا اینه که به محض اینکه خودت فهمیدی داری میزنی به خاکی، جلوی خودتو بگیری. بشینی کلاه خودت رو قاضی کنی و راه صاف رو انتخاب کنی حتی اگه به ظنّ خودت برات نفعی نداره ولی وقتی میدونی راه درست اونه بری و بیفتی توش. اونجاست که دعای عاقبت بخیری دیگران هم شامل حالمون میشه و دستمونو میگیره. هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی... درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله... " شوکه شده بودم. این آخوند جوان چه می گفت؟ خدایا انگار مغز مرا باز کرده بود و مو به مو مشکلاتم را بیرون میریخت و درباره اش حرف می زد! عاقبت بخیری، جاده خاکی... تقارن اتفاقی این همه جملات و عبارات آشنای آخوند جوان با زندگی من در چه بود؟ به حرف هایش فکر کردم. مدتها بود که کلاهم را قاضی کرده بودم و به انتخاب خودم و با آگاهی کامل به دل جاده خاکی زده بودم. از روز لج و لج بازی با پدرم گرفته تا ماجرای سینا. جملات آخرش را دوباره مرور کردم و روی کاغذ داخل کلاسورم نوشتم : " هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی... درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله... " اما من در نقطه ی صفر هم نبودم، زیر صفر بودم! حالا تکلیف کسی مثل من که آگاهانه مسیر غلط را انتخاب کرد و ادامه داد چیست؟ تصمیم گرفتم سوالم را از استاد بپرسم. بعد از آنکه کمی با خودم کلنجار رفتم دستم را آرام بلند کردم. همینکه دستم را بالا بردم آستینم سر خورد و تا آرنجم عقب رفت. برای آنکه او را متوجه خودم کنم، درحالی که دستم بالا بود با صدای تقریبا بلندی گفتم : _ ببخشید سرش را به سمت صدای من برگرداند و نگاهم کرد. با آنکه هیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. همینکه چشمش به آستینم افتاد سرش را زمین انداخت و گفت : _ بفرمایید؟ دستم را پایین آوردم، به آستینم نگاهی کردم و جلو کشیدمش. کمی مکث کردم. دوباره گفت : _ سوال داشتین؟ سرم را پایین انداختم و با صدای آرامی گفتم : _ اگه... یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟ وقتی جمله ام تمام شد سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و بعد نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت: " هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ... یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ... پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ " نمیدانم چه شد که ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد. به زندگی ام نگاه کردم و در چند لحظه گذشته را مرور کردم. چیز درخشان و چشمگیری نداشتم. دلم لرزیده بود. سید جواد موحد یک آخوند جوان معمولی و عمامه مشکی بود مثل هزاران آخوند دیگری که بارها پای منبرشان نشسته بودم. اما نفهمیدم چرا آن روز حرف هایش حالم را منقلب کرد. شاید دلم منتظر تلنگری بود که حباب دورش را بشکند و رها شود. شاید هم آخوند جوان از دل و جان حرف می زد که جملاتش به دلم می نشست. هر چه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر❤️ @zoje_beheshti
💙❤️رمان معجزه❤️💙
💐💐💐💐
کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هنوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان موبایلم صدا خورد و یک پیام رسید. سینا بود. نوشته بود : " منم زیر صفرم. منفی در منفی مثبت! " سرم را به سمت عقب برگرداندم و این طرف و آن طرف کلاس را نگاه کردم. تعداد دانشجوها زیاد بود اما بالاخره درانتهایی ترین نقطه ی کلاس او را دیدم. نفهمیدم آن ترم این درس را برداشته بود یا بخاطر من سر کلاس بدون حضور و غیاب استاد موحد حاضر شده بود. چند دقیقه بعد کلاس تمام شد و من اول از همه خارج شدم تا با سینا مواجه نشوم. جلوی راه پله ها بودم که خودش را رساند و گفت : _ سلام. چرا جواب تلفن و پیامم رو نمیدی خانم زیر صفر. چیزی نگفتم و بدون اینکه نگاهش کنم همانجا ایستادم. میدانستم اگر بخواهم به مسیرم ادامه بدهم بازهم مثل آن روز( که در خیابان باهم درگیر شدیم) جلوی پایم می آید و راهم را می بندد. دوباره گفت : _ با تو دارم حرف میزنم! کجارو نگاه میکنی؟ با جدیت گفتم : _ از سر راهم برو کنار. من کلاس دارم. _ میگم چرا جواب تلفن و پیامای منو نمیدی؟ _ چون قبلا هم گفتم هرچی بین ما بود تموم شد ولی تو نمیخوای متوجه حرف من بشی. _ منم جوابت رو دادم و گفتم تو حق نداری چنین تصیمی بگیری. دوباره داشت با جملاتش عصبانی ام می کرد. بازهم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره گفت : _ هوی، مگه کری دارم با تو حرف میزنم. داد زدم و گفتم : _ این آخرین باریه که دارم بهت میگم برو رد کارت. الانم از جلو چشمم دور شو تا حراستو صدا نزدم. به محض اینکه جمله ام تمام شد آخوند جوان که تازه از کلاس خارج شده بود از پشت سرمان درآمد و با لبخند رو به سینا گفت : _ آقا مشکلی پیش اومده؟ سینا کمی خودش را جمع کرد و گفت : _ نخیر حاج آقا چیزی نیست. من هم بدون اینکه چیزی بگویم فورا از پله ها پایین رفتم و داخل نمازخانه نشستم. از آن روز به بعد رفت و آمد من در دانشگاه مدام با استرس و ترس مواجه شدن با سینا همراه بود. کشیک می کشیدم که سر راهم نباشد و با سرعت مسیرها را طی می کردم اما بازهم گاهی به ناچار با او مواجه می شدم. از روز اول که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد و بعد هم تبدیل شد به ملکه عذاب من. ملیحه یک روز در هفته بصورت رایگان به خانه ی سالمندان می رفت و کار می کرد. یک هفته از عقدش می گذشت و آن روز نوبت رفتن به خانه ی سالمندان بود. در خانه تنها نشسته بودم که تلفن صدا خورد. گوشی را برداشتم و گفتم : _ الو؟ بفرمایید؟ _ سلام مروارید خانم. خوبین؟ _ ممنون، شما؟ _ فریدم. فکر کردم با ملیحه کار دارد. گفتم : _ ملیحه خونه نیست امروز شیفت خانه ی سالمندانش بود. هروقت اومد میگم زنگ بزنه. با استیصال گفت : _ نه نه، با ملیحه کار ندارم. با شما کار دارم. با تعجب گفتم : _ با من؟؟ _ میخواستم ازتون خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنید.... یه اتفاق بدی افتاده. با نگرانی گفتم : _ چه لطفی؟ چی شده؟ دارم نگران میشم؟ _ عمو کمال... بعد هم صدایش لرزید و چیزی نگفت. دست و پایم شل شده بود... ناگهان یاد جمله ی ملیحه افتادم : " بابام... حالش بدتر شده... قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. " اشکهایم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. چند ثانیه بعد فرید گفت : _ شما تنها کسی هستین که میتونه ملیحه رو آروم کنه. من هرکاری کردم نتونستم بهش بگم. فقط مراسم تشییع جنازه فردا صبحه. من الان راه میفتم میام دنبالتون که باهم برگردیم و تا صبح برسیم. نمیتوانستم حرف بزنم. دلم داشت می ترکید. باور نمی کردم عمو کمال مهربان و دوست داشتنی از دست رفته. فقط توانستم بگویم : _ سعی خودمو می کنم. و گوشی را قطع کردم... ادامه دارد...
گوشی را قطع کردم. بلند شدم و ساکم را بستم. ساک ملیحه را هم بستم. میدانستم وقتی برگردد هم خسته است و هم برای ساک بستن دیر می شود. شام درست کردم. باید غذا می خورد تا توان عزاداری کردن را داشته باشد. شربت گلاب آماده کردم تا شاید با نوشیدنش کمی آرامش بگیرد. و منتظر نشستم تا ساعت 9 شب که ملیحه برگردد. هی جملات و حرف هایم را آماده می کردم. تا به حال خبری به این ناگواری به کسی نداده بودم. نمیدانستم چطور باید به ملیحه بگویم پدرش را برای همیشه از دست داده. هرچند مریض بود و بالاخره از درد و رنج راحت شده بود اما هرچه باشد پدرش بود. هنوز افکارم را جمع و جور نکرده بودم که ملیحه در زد. سعی کردم رفتارعادی نشان دهم. غذا را کشیدم و سر سفره آوردم. ملیحه وقتی برنج را دید گفت : _ دستت درد نکنه، چرا برنج گذاشتی؟ ما که شام برنج نمی خوردیم. گفتم : _ آخه هوس کرده بودم. حالا یه شب برنج بخوری هیچی نمیشه. مشغول غذا خوردن شد اما من چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور چند قاشق خوردم و جویدن را کش دادم تا ملیحه سیر شود. وقتی که شام تمام شد برایش چای ریختم و کنارش نشستم. کمی از اتفاقاتی که آن روز در خانه ی سالمندان افتاده بود تعریف کرد اما حواس من به حرف هایش نبود. متوجه گیجی من شد و با تردید گفت : _ مروارید چیزی شده؟ چرا امشب یه جور خاصی شدی؟ نکنه سینا... حرفش را نصفه گذاشت و ادامه نداد. خواستم موضوع را عوض کنم و فعلا درباره ی عمو کمال چیزی نگویم اما چشمم به ساعت افتاد. نزدیک یازده شب بود. یاد حرف فرید افتادم که گفت هرطور شده ملیحه باید تا صبح برسد. سرم را زمین انداختم و گفتم : _ امشب یه نفر از من خواست سخت ترین کار دنیا رو برای عزیزترین آدم زندگیم انجام بدم. با نگاهی لبریز از سوال گفت : _ چی میگی؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟ درست حسابی بگو چی شده؟ اشک در چشمانم حلقه زد. سعی کردم به احساسم غلبه کنم. ملیحه داغدار اصلی بود و من باید مرهم داغش می شدم. باید محکم می بودم. چشمهایم را مالیدم، اشکهایم را پخش کردم و گفتم : _ عمو کمال... مات و مبهوت نگاهم کرد و خشکش زد. فهمید میخواهم چه خبری بدهم. دستانش را روی سرش گذاشت و فقط گفت : _ نه... نـــــــــــه... سکوت کردم. چند دقیقه ای در همان حالت ماند. نه اشک می ریخت نه حرف می زد. فقط سرش را بین دستانش گرفته بود و فشار می داد. میدانستم اگر کسی بعد از شنیدن خبر مرگ عزیزی اشک نریزد نشانه ی خطرناکی است. نگران شدم. کنارش رفتم، دستانش را از روی سرش برداشتم و گفتم : _ حالت رو می فهمم. اشک بریز، جیغ بزن، خودتو خالی کن. نذار این غصه روی دلت بمونه. چیزی نمیگفت و فقط در چشم هایم خیره مانده بود. ترس و نگرانی ام بیشتر شد. سعی کردم حرفی بزنم که احساساتش کمی تحریک شود تا شاید اشک بریزد، گفتم: _ میدونم دلت برای خاطراتش تنگ میشه، میدونم دلت برای آغوش بابات تنگ میشه، میدونم چقدر از دیدن رنج و بیماریش ناراحت بودی، ولی به این فکر کن که دیگه آروم شده. منم دلم برای آقا بزرگم تنگه. خیلی تنگه. با گریه حرف می زدم و دستانش را می فشردم اما ملیحه فقط نگاهم می کرد. نه اشکی، نه شیونی، نه حرفی... وقتی دیدم تلاشم برای جریحه دار کردن احساساتش و درآوردن اشکش بی فایده است گفتم : _ فرید داره میاد دنبالمون. تشییع جنازه فردا صبحه. پاشو آماده شو. همانطور سرجایش بی حرکت نشسته بود. بلند شدم و به اتاق رفتم و ساک ها را آوردم. نیمساعت بعد فرید رسید اما ملیحه هیچ واکنشی نشان نمی داد. خلاصه به زور و زحمت راهی شدیم. در تمام طول مسیر نه یک قطره اشک ریخت نه یک کلمه حرف زد. خوابم گرفته بود، فردا هم روز سختی داشتیم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم. آنقدر مغزم خسته و روحم پژمرده بود که تمام مدتی که چشمانم را بسته بودم کابوس می دیدم... ادامه دارد...
" در یک راهروی تاریک راه می افتم. شاید راهروی یک بیمارستان، شاید آسایشگاه معلولین... درست تشخیص نمیدادم کجاست. فقط از لای در نیمه باز اتاق های مخروبه تخت هایی را می دیدم که روی هرکدام از آنها بیماری با چهره ی وحشتناک و کریهی خوابیده بود. همه جا خرابه بود. نیمی از دیوارها ریخته بود، مثل زمان جنگ که بیمارستان ها را بمباران می کردند. ظاهر بیمارها مثل هم بود اما نمی فهمیدم مبتلا به چه بیماری لاعلاجی هستند که در آن محل بستری شده اند. همه با موهای دراز و سفیدی که نیمی از آن ریخته بود و پوست های کبود و چروکیده روی تخت ها به خودشان می پیچیدند. تنها تفاوتشان در عضوی از بدنشان بود که نداشتند. یکی دست نداشت، یکی چشم نداشت، یکی گوش نداشت، یکی دهان و... هرچه جلو تر می رفتم صدای همهمه و ناله ی بیمارها بیشتر می شد. ترسیده بودم. به عقب نگاه کردم، راهرویی که از آن عبور می کردم در پشت سرم هی باریک و باریک تر و دیوارهایش بهم نزدیک می شد. می ترسیدم بین دیوارها بمانم. مدام سرعت قدم هایم را بیشتر می کردم و می دویدم اما ناگهان به انتهای راهرو رسیدم. بن بست بود. دیوارها بهم می چسبیدند و آرام آرام به جایی که من ایستاده بودم نزدیک می شدند. نه راه پس داشتم نه راه پیش. قالب تهی کرده بودم. صدای نفس هایم را می شنیدم. میدانستم تا چند ثانیه ی دیگر میمیرم و بین دیوارها له می شوم. دلم نمیخواست با آن وضعیت و در آن مکان بمیرم. ناگهان صدایی بلند شد. از همان صوت های قرآنی که در قبرستان ها بالای قبر میّت روشن می کنند. عربی می خواند اما کم و بیش معنی آیه را می فهمیدم. البته بعد از بیدار شدن نمی توانستم آن آیه را بیاد بیاورم. فقط یادم می آید که از خدا خواستم یک عمر دیگر به من بدهد تا جور دیگری زندگی کنم و جای بهتری بمیرم... دیوارها بهم نزدیک می شد و خودم را عقب می کشیدم... " ناگهان با صدای ترمز شدید ماشین و کوبیده شدن به صندلی جلو از خواب پریدم. خدا رحم کرد که تصادف نکردیم. در آن شرایط بحرانی فقط همین را کم داشتیم. فرید با کنترل کردن ماشین خطر تصادف با کامیون جلویی را از سرمان رفع کرد. بعد از آن اتفاق دیگر نتوانستم چشم روی هم بگذارم. صبح وقتی رسیدیم یک راست به محل دفن رفتیم. با دیدن ملیحه جیغ و شیون ها اوج می گرفت. مادرش نای بلند شدن نداشت، گوشه ای از حال رفته بود و بقیه دورش را گرفته بودند. ملیحه حتی سراغ مادرش هم نرفت. مثل یک آدم آهنی با جسمی وا رفته فقط به اطراف خیره می شد و به هر سمتی که کسی می کشیدش می رفت. از حرکاتش می ترسیدم. من ملیحه را می شناختم. اگر گریه نمی کرد حناق می گرفت. می دانستم هرجور شده باید سعی کنم غمش را بیرون بریزد اما نمی دانستم چگونه. وقتی جنازه را غسل دادند و برای نماز آوردند از جایش حرکت نکرد. حتی وقتی با "لااله الاالله" پدرش را به سمت قبر بردند، رویش را باز کردند و تلقینش دادند بازهم ملیحه تکان نخورد. به اختیار خودش نبود. من به زور پشت جمعیت قدم های وارفته اش را می کشیدم و همراه جنازه می بردم. بعد از اتمام خاکسپاری همه رفتند اما من و ملیحه و فرید ماندیم. فرید هم مثل من نگران بود و نمیدانست چه کند. از او خواستم در ماشین منتظرمان بماند. روبروی ملیحه ایستادم صورتش را مقابل صورتم گرفتم. حرفی نمانده بود، هر چه که لازم بود را گفته بودم. صورتم خیس اشک بود. با ناراحتی به چشمهایش خیره شدم و یک کشیده ی محکم در گوشش زدم. صدای هق هق خودم بلند شد و بعد چند قدم آن طرف تر پشت یک درخت قایم شدم. چند دقیقه بعد دیدم ملیحه روی خاک افتاد و شیون زنان گریه کرد. من هم کنارش رفتم و پا به پایش اشک ریختم. وقتی یک دل سیر عزاداری کردیم به خانه برگشتیم. حال خوبی نداشت اما رفتارش عادی تر شده بود. شبیه کسی بود که عزیزی را از دست داده. کم تر حرف می زد اما با دیدن دیگران اشک می ریخت و عزاداری می کرد. تمام شبانه روز کنارش بودم. به زور قطره قطره آب و ذره ذره غذا در دهانش می گذاشتم تا از حال نرود. با وجود تمام اتفاقات تلخی که در مدت اخیر بینمان افتاده بود اما میدانستم که به حضورم نیاز دارد. خلاصه بعد از یک هفته باید به دانشگاه برمیگشتم. غیبت هایم زیاد بود، اگر بر نمی گشتم خیلی از درس هایم حذف می شد. با پایان مراسم هفتم از ملیحه و خانواده اش خداحافظی کردم و راهی شدم... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
مهدی میخواست مرا تا ترمینال برساند اما فرید خواهش کرد که بجای مهدی با او بروم. میخواست در این فاصله بامن حرف بزند و از زحماتی که در طول آن یک هفته برای ملیحه کشیدم تشکر کند. او در عالم خودش بود. حساب و کتاب خودش را داشت. چه می فهمید من و ملیحه برای کارهایی که درقبال هم می کنیم نیاز به تشکر نداریم. وقتی میخواستم پیاده شوم گفت : _ توی مدت اخیر فهمیدم که از دست من ناراحتین، میدونم بخاطر من از ملیحه فاصله گرفتین. ولی من همیشه به شما مدیونم. چیزایی که به ملیحه میگم دعوای زن و شوهریه. اگه چیزی به گوشتون رسیده به دل نگیرین. شما واسه من مثل خواهرین، قابل احترامین. هنوز فداکاری هایی که قدیما بخاطر من و ملیحه انجام می دادین رو از یاد نبردم. من داشتن ملیحه رو مدیون شمام. با آنکه جملاتش دلم را با او صاف نمی کرد اما سعی کردم حرف هایش را بپذیرم. چیز بیشتری از ناراحتی و دلخوری هایم نگفتم. بعد هم سوار اتوبوس شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. صبح روز بعد امتحان میانترم داشتم. جزوه درس استاد موحد را از کوله پشتی ام بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم. همانطور که صفحه به صفحه پیش می رفتم به این جمله برخوردم : وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثیرٍ چقدر این آیه برایم آشنا بود. دوباره خواندمش. ناگهان صدای صوت قرآن در گوشم پیچید و یادم آمد که این همان آیه ای است که آن شب در خواب شنیده بودم. به معنی اش نگاه کردم. نوشته بود : " هر مصیبتی به شما رسد، به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید و بسیاری را نیز عفو می‌کند. (سوره شوری آیه 30) یکی از فلسفه های حوادث دردناک و مشکلات زندگی مجازات الهی و کفاره ی گناهان است. اما خداوند فرموده مصیبت هایی که به شما می رسد تمام مجازات اعمال ناروای شما نیست چرا که خداوند بسیاری را عفو می کند." یاد چهره هایی که آن شب در خواب دیده بودم افتادم. حتما بیماری و عذاب آنها بخاطر اعمال خودشان بود. از اینکه مجهولات ذهنم دوباره در لابلای حرف ها و درس های آخوند جوان حل می شد شگفت زده بودم. احساس می کردم خدا دستم را گرفته و قدم به قدم برایم نشانه می فرستد. و چقدر دلنشین می شود زمانی که نگاه خدا را بیشتر احساس می کنی. خلاصه آن شب جزوه را دو سه مرتبه مرور کردم و روز بعد با تسلط کامل سر امتحان حاضر شدم. این بار برخلاف همیشه قبل از استاد رسیدم. وقتی وارد کلاس شد ابتدا چند دقیقه به سوالات بچه ها پاسخ داد و بعد هم امتحان آغاز شد. مدام آیات و احادیثی که حفظ کرده بودم را مرور می کردم تا مبادا از یادم بروند. آخوند جوان برگه های امتحان میان ترم را دستش گرفت و از ته کلاس پخش کرد. کم کم به ردیف ما نزدیک شد. برگه را روی صندلی ام گذاشت که ناگهان... برقم گرفت. خشکم زد! مگر چنین چیزی ممکن است؟! محال است خودش باشد! امکان ندارد... یعنی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهای من یک آخوند است؟! اما این انگشتری که در دستش دیدم همان است که آن روز زیر درخت افتاده بود. نه امکان ندارد! اصلا مگر فقط همین یک انگشتر با این رکاب و سنگ در دنیا ساخته شده؟ چه فکر مسخره ای به سرم افتاده. هرچه خوانده بودم از مغزم پرید. نگاهی به چهره ی استاد انداختم. سرجایش نشسته بود و سرش در کتابش بود. انگار تقلب کردن و نکردن دانشجوها برایش اهمیتی نداشت. دنبال بهانه ای بودم که به انگشترش نزدیک شوم و دوباره ببینمش. به برگه ی سوالات نگاه کردم تا شاید موردی پیدا کنم و به بهانه ی سوال پرسیدن او را کنار صندلی ام بکشانم اما از دیدن سوال امتحان برق گرفتگی ام بیشتر شد. آخوند جوان دل گنده فقط یک سوال امتحانی طرح کرده بود : _ بزرگترین معجزه ی خداوند در زندگی شما چیست؟ همه ی دانشجوها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند. استاد هم بدون توجه به کسی سرگرم کتاب خودش بود. کمی بعد یکی یکی مشغول نوشتن شدند. شخصیتش در عین سادگی مبهم بود. کشف تفکرات ذهنی اش برایم جالب شده بود. با دیدن این سوال امتحانی شکی که داشتم کم کم تبدیل به یقین شد. قطعاً این انگشتر همان انگشتر بود و سید جواد موحد هم همان دیوانه ای که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود. با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم... ادامه دارد...
با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم. حتی سوال امتحانی او هم برایم آشنا بود. خودم پیش از این بارها و بارها معجزات زندگی ام را مرور کرده بودم. فکرم را متمرکز کردم و نوشتم : " معجزه ی اول : ملیحه و پاک کن عطری کلاس اول دبستان. و همین سیزده سال دوستی ما که خودش چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی ما تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. هرچند حالا شاید فقط یک معجزه بتواند دوباره من و ملیحه را کنار هم نگه دارد. معجزه ی دوم : آقا بزرگ! وقتی در تاریکی انباری در را به رویم باز کرد و با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت (و من چشمش را کور کرده بودم) مرا در آغوش گرفت. نه اینکه بگویم فقط آن روز برایم معجزه کرد، نه! آقابزرگ من تمام نفس هایش معجزه بود. دم مسیحایی داشت. همیشه در سخت ترین روزهای زندگی به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست... معجزه ی سوم : سید جواد موحد و انگشترش. گیلاس باغتان شیرین... (استاد!) رجوع شود به باغ آرزوهای من یا همان باغ گیلاس شما " دانشجوها یکی یکی برگه هایشان را تحویل می دادند اما من منتظر ماندم تا زمان امتحان تمام شود. حدود یک ساعت بعد استاد برای جمع کردن برگه های من و دو سه نفر دیگری که باقی مانده بودند از جایش بلند شد. وقتی برگه را گرفت دوباره به انگشترش نگاه کردم. با آنکه تقریبا مطمئن بودم انگشترش همان بود که قبلا دیده ام اما مدام با خودم فکر می کردم که اگر اشتباه کرده باشم چه می شود؟ ممکن است آبرویم پیش استاد برود. خلاصه تمام آن هفته به دغدغه ی سید جواد موحد و انگشترش گذشت. هفته ی بعد برگه های تصحیح شده ی امتحان میانترم را به دانشجویان برگرداند. از 10 نمره 7 شده بودم! با تعجب برگه را نگاه کردم و با این جملات مواجه شدم : "لطف دارید! اما بدلیل عدم توجه به سوال امتحانی متاسفانه موفق به دریافت نمره ی کامل نشدید. مجددا سوال را با دقت بخوانید. " هرچه سوال امتحان و جوابهای خودم را خواندم نفهمیدم ایرادم کجا بود. تصمیم گرفتم دلیلش را از استاد بپرسم. همینکه خواستم دستم را بالا ببرم یاد دفعه ی پیش افتادم که آستینم سر خورد و عقب رفت. لبه ی آستینم را با مشتم گرفتم، دستم را بالا بردم و گفتم : _ ببخشید طبق معمول عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد و گفت : _ بفرمایید؟ پرسیدم : _ من متوجه نشدم دلیل اینکه نمره ی کامل رو نگرفتم چیه؟ بدون اینکه از من بخواهد برگه را نشانش بدهم گفت : _ چون در سوال ذکر شده بود که درباره ی بزرگترین معجزه ی زندگیتون بنویسید. شما به سه مورد اشاره کردید اما نگفتید کدومش بزرگترین بود. فهم دقیق مساله خودش بخشی از بارم امتحانیه. راست می گفت! من آنقدر ذهنم درگیر انگشتر و اتفاقات اخیر شده بود که اصلا نفهمیدم سوال از من چه می خواهد. فقط تا چشمم به کلمه ی معجزه افتاد هرچه دل تنگم می خواست روی کاغذ آوردم. اما بنظرم اهمیتش آنقدر زیاد نبود که بخاطرش بخشی از نمره ام کم شود. راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود... ادامه دارد...
راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود. نه فقط بخاطر نمره. اصلا نمره بهانه بود. دلیل حرص خوردنم این بود که من آنقدر برای کشف معمای استاد و انگشتر و باغ آرزوها هیجان زده بودم که او را سومین معجزه ی زندگی ام خطاب کردم اما او در جوابم فقط نوشته بود "لطف دارید!" و بعد نمره ی کامل هم نداده بود. مثل دفعه ی قبل که زیر آن همه خلاقیتی که در نامه ام به خرج دادم فقط همین را نوشته بود. از این همه هیجان بیهوده ی خودم و بی تفاوتی او لجم می گرفت. تنها خوبی اش این بود که حالا دیگر شَکّم تبدیل به یقین شده بود و مطمئن بودم سید جواد همان باغبان درختچه های گیلاس است. راستی بگذار از اینجای قصه به بعد بجای آخوند جوان و استاد بگویم سید جواد. لابد می پرسی چرا سید جواد؟ زور نزن که فعلا دست و دلم به توضیح دادنش نمی رود. شاید روزی فهمیدی و شاید هم نه. اصلا مردم آزادند هرجور که می خواهند فکر کنند، قضاوت کنند. اصلا به کسی مربوط نیست که در ذهن کس دیگری چه می گذرد. بگذار فکر کنند پشت این "سید جواد" گفتن من چیزهای عجیب و غریبی بوده. که شاید هم بوده، نمیدانم... شاید از همان حرف های بی جا، از همان اسرار مگو. این روزها همه قاضی اند. بگذار هرچه می خواهند بگویند، بگذار قضاوت کنند. بگذریم... هر هفته سر کلاسش مو به مو حرف هایش را می شکافتم تا شاید از معمایی که خدا برایم طرح کرده چیزی دستگیرم بشود. اینکه به یک "لطف دارید" ساده بسنده کرده بود باعث می شد هربار که عزمم را برای حرف زدن درباره ی باغ آرزوها جزم می کردم باز یاد "لطف دارید"ش بیفتم و از فکر آشنایی دادن منصرف بشوم. تا پایان آن ترم صدها قطعه به پازل گیج کننده و مبهم ذهنم افزوده شد. جملات و عبارات و حرف های آشنای زندگی من و درس های سید جواد ابهام این مساله را بیشتر می کرد. من مانده بودم و حجم زیادی از علامت سوال هایی که نمیفهمیدم دلیل به وجود آمدنشان چیست. در تمام آن مدت سینا با اذیت و آزارهایش رنجم می داد. در اکثر مواقع وسط ابراز محبت های افراطی اش ناگهان دیوانه می شد و داد و بیداد و آبرو ریزی راه می انداخت. از حالات و رفتارهایش فهمیده بودم شرایط روانی اش عادی نیست. تصمیم گرفتم از مجید (دوست و شریکش در کافی شاپ) کمک بخواهم. یک روز برای حرف زدن با مجید به کافی شاپ رفتم. اول کشیک دادم تا سینا از آنجا خارج شود. بعد فورا وارد شدم و بدون اتلاف وقت سر میز مجید رفتم. از دیدنم خیلی تعجب کرد. وقتی ماجراهایی که در طول آن مدت اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم با ناراحتی گفت : _ ببین مروارید خانم، سینا رفیق منه، برام عزیزه. ولی متاسفانه یه سری مشکلاتی داره که هرچقدر ما و برادرش تلاش کردیم حل نشد. پرسیدم : _ چه مشکلاتی؟ با ناراحتی سرش را زمین انداخت و سکوت کرد. دوباره پرسیدم : _ مشکل سینا چیه؟ من واقعا از این شرایط خسته شدم. زمانی که من تصمیم گرفتم وارد این رابطه بشم تصور دیگه ای ازش داشتم اما وقتی همه چیز رو درباره ش فهمیدم تمام افکارم بهم ریخت. حالا هم که ازش خواستم جدا بشیم دست بردار نیست. _ من نمیتونم چیز زیادی بهت بگم فقط اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتو گم و گور کنی. از این شهر برو. شماره تو عوض کن. نمیدونم هرکاری که فکر می کنی لازمه انجام بده تا نتونه پیدات کنه. وگرنه دست از سرت برنمیداره. فهمیدم مجید چیزی را از من پنهان می کند. پرسیدم : _ آقا مجید ازت خواهش می کنم بگو مشکل سینا چیه؟ اگه میخوای کمکم کنی بگو... _ من نمیتونم چیزی بگم. این جمله را گفت و بلند شد و رفت. مجید دوست قدیمی سینا بود. حتما چیزهای زیادی میدانست که تاکید می کرد برای خلاصی از دست سینا باید خودم را گم و گور کنم. بلند شدم تا از کافی شاپ بیرون بروم اما ناگهان دم در ورودی با سینا چهره به چهره شدم. هول کرده بودم. نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر❤️ @zoje_beheshti