eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
💐💐💐💐
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر... لبخندی بر لبش نبود...با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل... چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید...محو تماشایش بودم که صدایم زدند... -خانم نفیسه منصوری! به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم: -بله؟ -شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -چی!!!؟بایگانی؟؟؟برای چی بایگانی؟؟؟ -پس کجا خانم؟؟؟ -من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم! -شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده. نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم: -باشه ممنون. بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!! جلوی در ایستادم،به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود... بارون نم نم می بارید... از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم... فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری! برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!! بارون شدید تر شده بود... گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم... با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم... دنیا کجاست...نمی فهمم! تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:✍ ❣ رمان جذابیه دوستان🙃منتظر ادامش باشید...❣ 🚫ڪپی بدون ذڪر نام نویسنده حرام استـ دوستان🚫 @zoje_beheshti
اول: صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد... به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم... روز اول کاری من... از طرفی دل دل می کردم که زود تر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم! لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم... نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم... داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم... بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری... خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم... به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم... آدم های خون گرمی بودند... مشغول کار شدیم... مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم... حوصله ام سر رفته بود... الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد... بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم. از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوام را بالا دادم و رفتم سمت صندوق... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:📝 ❣ 🚫کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده اشکال شرعی داره @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: رفتم سمت صندوق... آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه... ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم: -سلام. سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد... ابرو هایم به حالت عادی برگشت... لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت: -سلام عزیزم.خوبی؟؟؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ممنون. -پات بهتره؟؟؟ -آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه. هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید... بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد... مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت... چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود... بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایین... تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت: -ممنونم عزیزم. نگاهش کردم و گفتم: -سختت نیست؟؟ لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -چی؟؟؟ دستم را بین موهایم بردم و گفتم: -اینکه چادر سرته... لبخندش عمیق تر شدو گفت: -اگر چادرم نباشه سختمه. -مگه میشه؟؟؟ -چادرم صدف منه... اون لحظه منظورشو نفهمیدم بهش گفتم: -ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش. این لبخند همیشکی روی لب هاش منو کفری می کرد... گفت: -نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه... لبخندی زدم و گفتم: -موفق باشی... چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت: -همچنین... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:📝 ❣ دوستان امیدوارم که جذابیت لازم رو داشته باشه داستان، واقعا موضوعش جذابه امیدوارم که دوست داشته باشین☺️🌹 @zoje_beheshti
سوم: ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد... پشت خط...یلدا... من_جونم؟؟ یلدا_سلام دوست جون چطوری؟ -قربونت تو خوبی؟ -منم خوبم.وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟ -اره بی کارم میام تازه کارم تموم شده! -پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت. -با کی؟؟ -با فرشید. -باشه فعلا خداحافظ. یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سرو گوشش میجنبه... فرشید هم دوست یلداست... یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم. یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره... با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده... سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد... دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم... من_حالا کجا می ریم؟؟؟ یلدا_بریم یه رستوران چند وقته باهم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود... خندیدم و گفتم: -ایول ایول... تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم... وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم... من_یلدا؟؟؟ -جونم؟؟ -اینجایی که تازگیا برای کار میرم.یه دختر چادری هست خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زدو گفت: -چادری؟؟ با جدیت گفتم: -نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم های خشکی نیستن. -نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟ -نه یلدا جدی میگم!!!خیلی عجییه... -آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟ فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد... چشم هایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم: -سلام!!! یلدا از جایش بلند شد و گفت: -اوه اومدی پیمان!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن... بعد روکرد به هردویمان و گفت: -نفیسه پیمان...پیمان نفیسه... ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم: -چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بی موقع تو بی علت نیست! یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت: -نفیسه...چی داری میگی...!!! سرم را پایین انداختم و گفتم: -خداحافظ... بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم... اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسر ها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت... نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاه های آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست... وای خدای من...چشم شده!!! پیامکی از یلدا به من رسید... -فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده... گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم افکار مسخره ی یلدا راجع به چادری ها برایم اهمیت نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن دختر چادری چقدر مهربان بود... ادامه دارد...فردا ظهر💙 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:📝 ❣ 🚫کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است🚫 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
اول: دو هفته هست که از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و باوقاره... پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم می داد... کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم... بی حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق... سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت: -سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟ -سلام ممنونم شماخوبی؟ -الحمدلله... صورتم را کج کردم و گفتم: -الحمدلله؟؟؟ینی چی؟! خندید و گفت: -یعنی شکر خدا... -آهااا خب همون فارسی خودمو میگفتی دیگه... باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمی کرد...من روبه روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت... دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم... دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت: -چیزی میخوای بگی؟؟؟ -نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم. نگاهی بهم کرد و گفت: -امروز وقت داری؟؟ -برای چی؟؟؟ -بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم. از خوشحالی بال در آورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری هاهم دوست داشتنی هستند... لبخندی زدم و گفتم: -باعث افتخار منه که با شما بیرون برم... نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت: -عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت... -چشم. راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️زندگی چادری ها هم زیباست❤️ @zoje_beheshti
دوم: @dastanhayeziiba چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... واقعا برایم خیلی عجیبه! چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند...د مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم: -آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم. بین راه باهم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او... او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوام همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم... از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو...باعث شده اینجا باشی...شهدا طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا... رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش با چشم های عسلی اش در مردمک چشم هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته...آرامش اینجارو هیچ جا نداره...بهشت زهرا...قطعه شهدا... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ بــــــــــاشد قطعه شهدا هم بــــــــــاشد...چقدر مـــــے چسبد...در این هــــــــــوا بــــــــــاتو❤️ 🌹بانو.میم.سرخه ای.