eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
دوم: کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده. ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم. ••روشنک•• قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم. -جونم؟ -سلام عزیزم. -سلام خوبی؟ -الحمدلله. بلند بلند خندیدم و گفتم: -بازم الحمدلله؟؟ اوهم خندید و گفت: -کجایی؟؟ -خونه ام. -پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه. -باشه باشه. -فعلا. تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم. خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم. موهایم را بلا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم. روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد... -چیکار میکنم!!! سریع نگاهم را از آیینه گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیڪم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک -جونم؟ -عزیزم آماده ای؟ -آره آمادم. -پس بیا سر خیابون. -اومدم. -فعلا. دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمــــــــــان :👆👆 👉 💕 ❤️❣ 🚫برداشتن آیدی از روی عڪس و ڪپی رمان بدون ذکر نام نویسنده اشڪال شرعی داره دوستان🚫 ❤️❣ @dastanhzyeziiba @zoje_beheshti
اول: راوے: روشنڪ💕 نگاهم را به رفتنش دوختم... از تعجب دهانم بسته شده بود،هرچه میخواستم اسمش را صدا بزنم انگار لال شده بودم. بدنم چسبیده به صندلی بود. نفیسه در دید من کوچک و کوچک تر می شد تا جایی دور شد که دیگر ندیدمش... هنوز هم به در رستوران خیره بودم همانند کسی که یڪ لیوان آب یخ را روی بدنش ریخته باشند و از سرما نتواند تکان بخورد.آرام نفسم را از بین لب هایم خارج کردم.آب دهانم را قورت دادم و آرام آرام برگشتم دو دستم را روی میز گذاشتم. صدایی آمد: -خانم...سفارشتون. نگاهی انداختم و بعد از چند لحظه مکث گفتم: -آهان! ببخشید اگر ممکنه من غذا هارو می برم. -بله چشم. -ممنون. دستانم را در هم گره زدم و منتظر ماندم. به اتفاقی که افتاده فکر می کنم. منظور نفیسه چی بود! چشم هایم را می بندم، نفس عمیقی می کشم.گارسن غذا ها را در جای مناسب و داخل نایلون سمت من آورد.تشکر کردم و بعد از حساب کردن پول از رستوران خارج شدم. جلوی در ایستادم به چپ و راست نگاهی انداختم. و بعد قدم هایم را به سمت ماشین حرکت دادم. در را باز کردم غذا هارا سمت کمک راننده قرار دادم و پشت فرمون نشستم. کمی مکث کردم.به صندلی کمک را ننده نگاهی انداختم و بعد ماشین را روشن کردم از قسمت پارک ماشین خارج شدم و به سمت خانه حرکت کردم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ @zoje_beheshti
دوم: صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در را باز کرد و داخل شد. -به به سلام خواهر قشنگ خودم. -سلام برادر سحر خیز. بوسه ای به پیشانیم زد و گفت: -وسایلات آمادست؟یک ساعت دیگه حرکت میکنیما. -آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟ -آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق. -باشه باشه. لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت. سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادرو پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من می گذارد دستش را روبه رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت: -صبحت بخیر عزیزم. بلند خندیدم و دستش را پس زدم. -تو آدم نمیشی؟! بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم. مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم. بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم می کرد. از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد.چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست. من_اوه!!!! کی می ره این همه راهو؟؟ لبخندی زدو گفت: -خوشگل شدم نه؟ قیافه ام را کج کردم و گفتم: -تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!! ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمــــــــــان:👆👆 👉💕 @zoje_beheshti
سوم: استرس داشتم.کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم را می خوردم... می دانستم که کارم اشتباه است اما مجبور بودم.روسری صورتی ام را با رژ لبم ست کرده بودم.خط چشم نازکی پشت چشمم کشیده بودم که چشم هایم را زیباتر کرده بود.دسته ای از موهایم را به سمت راست بیرون از روسری ریخته بودم... گوشی ام زنگ خورد پیمان بود برداشتم: -بله؟ -سلام خانمی کجایی شما؟ -منتظر اتوبوسم. -خب من خیلی وقته منتظرم بگو کجایی میام اونجا دنبالت. -نه نه...نمیخواد. -وا چرا؟؟؟ به دورو اطرافم نگاهی انداختم.میترسیدم کسی من را ببیند.ریسک کردم و گفتم: -باشه بیا. بهش آدرس دادم و اومد دنبالم. ❤️❣ جلوی پام ترمز زد.بوی ادکلن خفه کننده ای تمام ماشینش را گرفته بود. بوق زد و اشاره کرد سوار شوم. به پشت سرم نگاهی انداختم.در ماشین را باز کردم و نشستم.حرکت کردیم. چهره اش به نظرم تنفر انگیز بود. نمیدونم چرا ولی ازش بدم می آمد. دستش را سمتم دراز کرد و گفت: -سلام. نگاهی به دستش و بعد خیره به چشم هایش گفتم: -سلام. دستش را کنار کشیدو گفت: -خوبی؟ -ممنون. -دوستت یلدا خوبه؟ -خوبه. سکوتی بینمان برقرار شد.پیمان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پیامک دادن. بعد از مدتی یلدا به من پیام داد: -دختره ی احمق اینطوری میخوای آبرومو بخری؟یکم درست برخورد کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خب چه خبر؟ لبخندی چندش آوری زدو گفت: -شما چه خبر؟ -ما هم سلامتی.کجا میریم؟ سرش را بلند تر کرد و از شیشه روبه رویش را نگاه کردو گفت: -همینجا خوبه.بریم این پارکه خیلی قشنگ و با صفاست. نگاهی انداختم لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -باشه... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆👆 👉💕 ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق... دبم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم... عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت: -چیه باز؟ -حالم ازت بهم میخوره. -چته؟؟؟!!!! -ایت پسره داشت منو به کشتن می داد!!! -حالا چیزی نگفته که!تقصیر خودت بوده... -یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!! -این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش! صداقم را بالا بردم و گفتم: -چقدر تو نامردی!!!!من بخاطر تو این کارو کردم!! -میخواستی نکنی. -ولی ما باهم دوست بودیم...تو نامردی کردی. -من کار روزانمو انجام دادم... -آره...تو کثیفی تو ذاتته!! بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم... من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم... من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️ شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم...بیاد بهش زنگ بزنم... روم نمیشه... هعی خدای من... کنار حوض پارک رفت. با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم. بعد از مدتی غرق شدو در قلب آب فرو رفت... دیگر اثری از قایق نبود... گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته... زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ 🚫ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده و برداشتن آی دی از روی عڪس اشڪال شرعی داره دوستان🚫 ❤️❣ من عاشق و او ز عشق من بے خبر است... اے ڪاش دل و دلبر و دلدار نبوو... ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم.در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم.بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم.ساق دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست.نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم.ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود.لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود. قدم هایم را بلند تر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست روبه روی پلاک 74 نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تارسیدن به طبقه ی سوم طی کردم... طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دوویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید. روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه نی کردم. -نفیسه گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم نگاهم کرد. صورتش را کج کرد. لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. -اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل.میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ 🚫ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده اشڪال شرعی داره دوستان🚫 ❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم... برگشتم و سمت چادرش رفتم... -تا حالا چادر سرم نکردم!!! دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید... تایش را باز کردم. روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم... بغضم را قورت دادم... اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم... در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد: -روشنک... داخل اتاق آمد نزدیک من شدو گفت: -روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!! یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم. روشنک سمت اتاق دووید و فریاد زد: -محمد!!!!!! اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت: -ببخشید عذر میخوام شرمنده... چیزی نمیگفتم. روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت. روشنک با تعجب به من نگاه می کرد. روشنک_نفیسه... نگاهی به گوشه ی تخت کردو دید چادرش نیست...لبخندی زدو گفت: -چقدر بهت میاد. -ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم... -عزیزم نیازی به توضیح نیست... نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم: -خیلی قشنگه...دوسش دارم... سمتم آمدو دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟ -کجا؟؟؟ -بهت میگم.راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی... -نه نه...اشکال نداره... -ببخشید الان آماده میشم بریم... -باشه... کل این خانواده نگاه های گیرا دارند... چقدر این پسر با تمام پسر هایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ ای امان ازین نگاه های نفوذی😜 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا... بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم...قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم. روشنک هم آماده ی رفتن بود. روشنک_عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. روشنک_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم. دست دست می کردم. بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا دوست چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی اومد با اینکه مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم گذشته از چادر من اصلا محرم و نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که این جور چیز هارو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. ولی الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تاحالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه دوراهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟ -عزیز من این چه حرفیه من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه خداست. من فقط میتونم خودمو قضاوت کنم. -روشنک؟ -جون دلم؟ -تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم! ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆👆 👉💕 ❤️❣ وسط زندگی جا مانده ام ... ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
قسمت_سیزدهم دوم: روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی...وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطر دوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه ای که به بچه داشتن تورو همراهی می کردن... ولی وقتی گریه می کردی همون آدم ها تورو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست می گفت.نگاهی بهش انداختم غم رو توی چهره ام دید و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت گیری هاست که ازشون زده شده. اونا نگرانت هستن.ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن. تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف می زنم. -چطوری؟؟!با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن...نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدرو مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری...شاید باهات قهر کردن...قهر پدرو مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم فکر میکنم و هم عمل. لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد.و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد روشنک افتادم...آرامش...احترام... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از این طور حرف زدن با مادرم بهم خورد.ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!!باورم نمیشه... خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم در آوردم و بی درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:✍ 💕 ❤ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: دنبال روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم. -روشنک خواهش میکنم. -نفیسه نمیشه خب. اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم: -اگر این اتفاق نیفته من نمیام. روشنک لبخندی زدو گفت: -آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟ -روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم. روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: -باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟ -من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم. چشم هایش را ریز کردو گفت: -یعنی چی؟؟ -یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید . -خب؟؟ -یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟ -خب خب؟؟ -خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخا‌طر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم. میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخا‌طر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه... و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت... واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره... من باید ازش عذر خواهی کنم... روشنک خواهش میکنم بریم مزار... روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود. -باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله ڪه جا نمی مونیم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆 💕 ❤️❣ شهید بزرگوار ... چگونه پاسخ به خون شهدا می دهیم؟؟؟ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
‍ ‌ سوم: خیلی طول نکشید که رسیدیم کانال کمیل... واقعا قشنگ بود... حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد: ای رفقا... میدونین اینجا کجاست؟؟؟ کانال کمیل... جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده... جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده... روبه روشنک گفتم: -روشنک راستی!!!شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همرو از دشمن پس گرفتن اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم... شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک روبه من کردو گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم...یه مذهبی واقی نمونه ی کامل یک انسان باش...همیشه... -روشنک...از خدا ازتو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند... رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه می کردم سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ 💕 ❤️❣ یاد شهــــــــــدا باشین رفقا🌹 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ولی فکر نمی کردم جدی شه! از من جواب بله زوری گرفت😄 و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و خدا همه چیز برام جور کرد... حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت... ❤️❣ صدای زنگ خانه بلند شد... از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟ بله بفرمایین... خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده... لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم. صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راه رو، بیشتر به گوشم می خورد. چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ... به چشمم خورد... داخل اومد و سلام کردن با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد... رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کانامه نشستن. من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردنو حال احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم... سینی آماده بودو لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ به به😄 نفیسه و محمد💕 ❤️❣ ادامه دقایقی بعد... @dastanhayeziiba @zoje_beheshti