eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
سوم: بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق... دبم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم... عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت: -چیه باز؟ -حالم ازت بهم میخوره. -چته؟؟؟!!!! -ایت پسره داشت منو به کشتن می داد!!! -حالا چیزی نگفته که!تقصیر خودت بوده... -یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!! -این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش! صداقم را بالا بردم و گفتم: -چقدر تو نامردی!!!!من بخاطر تو این کارو کردم!! -میخواستی نکنی. -ولی ما باهم دوست بودیم...تو نامردی کردی. -من کار روزانمو انجام دادم... -آره...تو کثیفی تو ذاتته!! بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم... من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم... من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️ شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم...بیاد بهش زنگ بزنم... روم نمیشه... هعی خدای من... کنار حوض پارک رفت. با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم. بعد از مدتی غرق شدو در قلب آب فرو رفت... دیگر اثری از قایق نبود... گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته... زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ 🚫ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده و برداشتن آی دی از روی عڪس اشڪال شرعی داره دوستان🚫 ❤️❣ من عاشق و او ز عشق من بے خبر است... اے ڪاش دل و دلبر و دلدار نبوو... ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم. بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم.جواب پی گیری های شرکت را هم سربالا می دادم. حدود یک هفته می شود که گذشته. واقعا روز های سختی داشتم... ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذر خواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم.او آدم منطقی هست می پذیرد... -ولی نه!!!انگار یادم رفته لحظه ی آخر چطوری باهاش حرف زدم.شاید اصلا نخواد منو ببینه. بغضم را قورت دادم. -اما...این نباید مانع من بشه باید عذر خواهی کنم... لباس هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره ام بدون آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم. خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم.ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام... تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم... ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمی کردم! سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم. روبه روی شرکت ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... می ترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم. ایستادم! نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم هایم را بلند تر برداشتم. به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: -سلام. ابرو هایش را در هم فروبرد و گفت: -علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!! دستانم را روبه رویش تکان دادم و گفتم: -صبر کنید صبر کنید به منم فرصت بدین صحبت کنم! نگاهی انداخت و گفت: -بفرمایین. -واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود. شرمنده ام. سکوت کردو گفت: -تکرار نکنید لطفا واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج می شدین! -چشم. -بفرمایین سرکارتون. -با اجازه. قدم اول قدم دوم قدم سوم... تپش اول تپش دوم تپش سوم... دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم. چشمم به صندوق خورد...کسی پشت صندوق نبود... خب روشنک باید همین دورو بر ها باشد. تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: سمت بایگانی رفتم... سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود از اینکه چرا آرایشی ندارم. اوهم مثل من بود. و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود. -سلااام!!!! خودتی نفیسه؟؟؟ چی شدی؟!کجا بودی این مدت؟؟!! -سلام عزیزم اره خودمم!! -کجا بودی تو؟! -مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم. ابروهایش را بالا داد و گفت: -مشکل؟؟؟چیزی شده؟! لبخندی زدم و گفتم: -نه گلم چیزی نیست. -اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها! -ممنونم عزیزم. سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه اودختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش می کرد.واقعا دختر خوبی بود. کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم. ولی پر استرس ونگران. یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم.سمیه از این رفتار من متعجب شده بود. سمیه_نفیسه!!! یک لحظه ترسیدم. گفتم: -بله؟؟؟!!! -حالت خوبه؟! -آره آره. دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم.ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود.بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم.جلوتر رفتم. ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم. روشنک پشت صندوق نبود... من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک... چشم هایش را ریز کرد و گفت: -روشنک؟!؟! -آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟ -نه خانم نیستن. -آها ممنونم... سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم... -سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟چرا پشت صندوق یکی دیگست؟؟! -نمیدونم یک هفتست که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!! چشمانم را به چشمانش دوختم.ترسید... سمیه_چیزی شده؟؟! آرام سر کارم رفتم و گفتم: -نه...نه هیچی نیست... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ ❣@dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: پایان ساعت کاری من بود... اشک هایم را پاک کردم.سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و باحالت ناراحتی گفت: -حالت خوب نیست.میدونم.دخالت نمیکنم.اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم. لبخندتلخی زدم با صدای گرفته گفتم: -ممنونم. -لبخندی زدو گفت: -خداحافظ. کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم.از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم. به محض وارد شدن به خانه. به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشی ام مقابلم قرار دادم. - روشنک یک هفتست سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من. زنگی هم نزده!! عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده. دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشی ام آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه می کردم باورم نمیشد که زنگ زده... گوشی را برداشتم.با صدای لرزان گفتم: -بله؟ صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد. -سلام عزیزم. باورم نمیشد روشنک؟!هنوز هم بامن خوب است! بغضم ترکید و گفتم: -سلام. -چی شده؟!برای چی گریه میکنی؟؟ -دلم برات تنگ شده... -عزیز دلم...منم همینطور حالت خوبه؟؟ -تو خوبی؟؟چرا ازت خبری نبود؟!چرا سرکار نیومدی؟! - شبی که باهم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار... -واقعا؟!مشهد بودی؟زیارتت قبول. -ممنونم گلم. -مزاحمت نباشم؟ -نه عزیزم.میگم فردا که تعطیلیم.میای اینوری؟! -کجا؟! -خونه ی ما برای ناهار. -روشنک جدی میگی؟؟ -آره گلم. چشمانم از تعجب گرد شده بود واقعا روشنک یک فرشتست. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمونشان باشم... ادامه دارد...عصر💙 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان دو راهی❤️💙
اول: لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم.در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم.بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم.ساق دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست.نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم.ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود.لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود. قدم هایم را بلند تر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست روبه روی پلاک 74 نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تارسیدن به طبقه ی سوم طی کردم... طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دوویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید. روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه نی کردم. -نفیسه گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم نگاهم کرد. صورتش را کج کرد. لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. -اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل.میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ 🚫ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده اشڪال شرعی داره دوستان🚫 ❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی خبرا دست شماست.خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید.روی کاناپه نشستم. و اوهم روبه روی من نشست.گفت: -خبر که زیاده. نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تاحالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب. ببینم از شرکت چه خبر این روزا. -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و....دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!!من فک میکردم میری هر روز با خودم می گفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدن دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه ما الانم دوستیم... -روشنک! -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما توچی؟؟فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم.دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان... او دلداریم داد. و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو فراموش کنم و دوباره شروع کنم.روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم... همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوثت روشنک باشم. دیگر شبیه یک کارآگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم. حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ 🚫ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده و برداشتن آیدی از روی عڪس اشڪال شرعی داره دوستان🚫 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: ساعت 6 از خواب بلند شدم... بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود. دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم. -قربونت. -فعلا. سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم. سمیه_به به سلام... لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای. جوابش را با لبخند دادم. مشغول کار شدیم. هروقتکی سری به روشنک می زدم. سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید. که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم: -روشنک... -چی شده؟ -میشه یه خواهش کنم؟؟ -چی؟بگو؟ -میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟ لبخندی زدو گفت: -البته که میریم. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنون... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم. کمی مکث کردو گفت: -میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه من لباس هامو عوض کنم بعد بریم. -قبوله. راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر باهم حرف زدیم درباره ی زندگی درباره ی من درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زدو داخل شدیم. پله هارا یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد. روشنک_کسی خونه نیست راحت باش. لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را در آورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم چادرش را تاکرده روی تختش گذاشت.رو به من گفت: -هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس هامو عوض کنم و بریم. -باشه عزیزم. از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد. من_ای وای این چه کاریه چرا زحمت میکشی. -زحمتی نیست که من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم. لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به درو دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم یک عکس تقریبا بزرگ واقعا اتاق جذابی داشت... بلند شدم روبه روی آیینه ایستادم به چهره ام خیره شدم... متفاوت تر از هر روز دیگه... دست هایم با آستینک هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم. یک تیپ ساده و شیک... از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد... ادامه دارد...فردا ظهر💙 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
سوم: از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم... برگشتم و سمت چادرش رفتم... -تا حالا چادر سرم نکردم!!! دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید... تایش را باز کردم. روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم... بغضم را قورت دادم... اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم... در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد: -روشنک... داخل اتاق آمد نزدیک من شدو گفت: -روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!! یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم. روشنک سمت اتاق دووید و فریاد زد: -محمد!!!!!! اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت: -ببخشید عذر میخوام شرمنده... چیزی نمیگفتم. روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت. روشنک با تعجب به من نگاه می کرد. روشنک_نفیسه... نگاهی به گوشه ی تخت کردو دید چادرش نیست...لبخندی زدو گفت: -چقدر بهت میاد. -ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم... -عزیزم نیازی به توضیح نیست... نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم: -خیلی قشنگه...دوسش دارم... سمتم آمدو دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟ -کجا؟؟؟ -بهت میگم.راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی... -نه نه...اشکال نداره... -ببخشید الان آماده میشم بریم... -باشه... کل این خانواده نگاه های گیرا دارند... چقدر این پسر با تمام پسر هایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ ای امان ازین نگاه های نفوذی😜 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: سوار ماشین شدم... اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود... نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی احساس گناه میکنم منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی حالا...انگار برام مهم شده... روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین دادو چشم هایش را گرد کردو گفت: -خوبی؟؟؟ نفسی کشیدم و گفتم: -اره اره...خوبم... -مطمئن؟ لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن... -حرکت کنیم؟ -کجا می ریم؟ -زود می رسیم. -بریم. پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمی زدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمی گفت گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد... دو اتفاق هم زمان باهم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من! وای خدای من پاک عقلم را از دست داده ام... چادر!!!؟؟؟ نه... نه... با خودم حرف می زدم! چادر...چادر...چادر... دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. نفیسه بس کن. چادر؟! باید کاملا فکر کنم...نه...اره...نه...نمیدونم... روشنک_نفیسه حالت خوبه؟ -نمیدونم...نمیدونم... -میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت: -رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: -اینجا کجاست؟ لبخندی زدو گفت: -پیاده شو الان میفهمی. پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت: روشنک_سلام خانم خانما!کجایین؟ اره ما رسیدیم. اهان اهان! همه هستن؟ اومدیم. گوشی رو قطع کرد پرسیدم: -کی بود؟ دستمو گرفت و گفت: -بیا! ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمـــــان:👆 ❣ ❤️❣ ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به روشنک انداختم که اوهم دست تکان می داد. همینطور که تیپم را مرتب می کردم و موهایم را داخل می گذاشتم گفتم: -روشنک!!!اینا کین؟! -دوستامن. -چی؟؟؟؟!!! -دوستامن دیگه ازین به بعد دوستای توام هستن! ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم: -روشنک! دستم را گرفت و گفت: -بیاااااا... رسیدیم به آنها...سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی. روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم. روشنک_نفیسه!!بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من. لبخندی زوری زدم و گفتم: -سلام... از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف می زدند...باورم نمی شد! روشنک_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند. بعد هم رو به من گفت: -نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه. دستش را حرکت داد: -ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر. و آخرین نفر: -ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر. چشم هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم. روبه زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زدو گفت: -چه خوب!خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیملنه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم.تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امام زاده داره. امام زاده طاهر امام زاده همزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امام زاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امام زاده همزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده: ✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم. واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم . حسابی گپ زدیم و بعد هم دور همی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم. من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم... شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده جمع چادری ها چقدر صمیمی هست... روز قشنگی بود ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از اینهمه فکر. وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم. دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم: ... ... ... ... ... ... خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه... خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم... چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یانه! سخته!!! توی سرما توی گرما... خیلی لباس هارو نمیشه پوشید! نگاه ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!! خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم... برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم: -خدایا کمکم کن... -خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد... خدایا خستم... خداجون...کمکم کن... ادامه دارد...عصر💙 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان:👆👆 👉 💕 ❤️❣ ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان دوراهی
اول: گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا... بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم...قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم. روشنک هم آماده ی رفتن بود. روشنک_عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. روشنک_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم. دست دست می کردم. بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا دوست چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی اومد با اینکه مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم گذشته از چادر من اصلا محرم و نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که این جور چیز هارو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. ولی الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تاحالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه دوراهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟ -عزیز من این چه حرفیه من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه خداست. من فقط میتونم خودمو قضاوت کنم. -روشنک؟ -جون دلم؟ -تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم! ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆👆 👉💕 ❤️❣ وسط زندگی جا مانده ام ... ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت: -وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه... -نه نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی خیلی عجیبی از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!! -عزیزم،من فقط قسمتی از روح خداوندم... یک لحظه مو به تنم سیخ شد... روح خداوند!!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود... روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه... روشنک ادامه داد: -همین که بدونی روح خداوند در وجودته...باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی... نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت: -رسیدیم. مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم.روشنک کنار من اومد و گفت: -خب...اول بریم سر مزار 😍 -ابراهیم هادی؟! -آره. لبخندی زد و گفت: -اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه... -جدا؟؟؟! -آره... اول اردیبهشت... -آخی... به روبه رو اشاره کرد و گفت: -اونجارو ببین چقدر شلوغه!!! -خب مگه کجاست؟؟؟ -مزار ابراهیم هادی. -آخی... -به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این شهید خیلی بزرگوار هستن... رسیدیم سر مزار از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم. آرامش داره. کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد من_روشنک؟؟؟ -جان؟؟؟ -چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟! روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت: - همیشه دوست داشت گمنام بمونه...مثل مادرش ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک هست... نفسی کشید و ادامه داد ... کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه... -وای چقدر جالب!!! اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆👆 👉💕 ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: رو به روشنک گفتم: -میشه بیشتر راجع به این شهید بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزارو سیصدو سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزارو سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا شهدا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع. ورزشکار و کشتی گیر. والیبالیست حرفه ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه نه اصلا شهدا خیلی قشنگن...میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا باهم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم. راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت. با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود. که مردم روبه روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: -نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی امنیت بمونیم. باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونارو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته البته البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... شهدای مدافع حرم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی یخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هرکی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهشو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشونو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده... روشنک کمی به من خیره شدو بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن...چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... یعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه های که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم شهید خلیلی... فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد: -این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه... شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -نه نه...چیزی نیست... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان:👆 💕 ❤️❣ اے ڪه مرا خوانده اے... راه نشانم بده... ❤️❣ ❤️❣ @zoje_beheshti @dastanhayeziiba
اول: شهید علی خلیلی... خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه روی من گفت: -ببین نفیسه...شهید علی خلیلی...جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این هدیه از طرف من به تو... امیدوارم که دوسش داشته باشی... ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم: -وای روشنک عزیزم این چه کاریه واقعا شرمندم کردی. -نه عزیزم شرمنده چیه قابل تورو نداره. -نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم. -جبران لازم نیست گلم. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: -امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنونم. -خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟ -باشه بریم. راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم. سر صحبت را باز کردم و گفتم: -روشنک...نظرت راجع به خانواده چیه؟؟ -از چه نظر؟؟ -از نظر احترام از نظر خوب بودن از نظر دوست داشتن... -خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر می کنن خانواده ها درکشون نمیکنن. -آخ دقیقا منم همینجوریم. -خب اینجا باید بگم که تو تاحالا خانوادتو درک کردی؟؟ سکوتی کردم و گفتم: -خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟ -از همه نظر درک کردن یه رابطه ی متقابله. اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زور گویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی -راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک. چشم هایش را گرد کردو گفت: -جدا!!!!!! سرم را پایین انداختم و ادامه داد: -این خیلی اشتباهه خیلی!اونا خانوادتن...دوست دارن...از همین امروز شروع کن سعی کن باهاشون صمیمی شی... -چطوری...نه نمیتونم... -میتونی خواستن توانستن است. -نه روشنک بحث این نیست اونا درک ندارن و دوست ندارن باهام خوب باشیم. روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت: -إ إ إ ببینا!!! براچی یه طرفه با قاضی میری؟! -یه طرفه نیست اونا به همه چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر باهم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم. ادامه دارد...فردا ظهر💙 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti