#بسم_رب_العشــــــــــــــــــــق
#رمان
#دوراهــــــــــے
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
#قسمت_چهاردهم
#بخش سوم:
خیلی طول نکشید که رسیدیم کانال کمیل...
واقعا قشنگ بود...
حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم...
روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد:
ای رفقا...
میدونین اینجا کجاست؟؟؟
کانال کمیل...
جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده...
جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
روبه روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!!شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همرو از دشمن پس گرفتن اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...
شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره...
روشنک روبه من کردو گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم...یه مذهبی واقی نمونه ی کامل یک انسان باش...همیشه...
-روشنک...از خدا ازتو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند...
رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه می کردم سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...
ادامه دارد...
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️
نویسنده:✍
#مریم_سرخه_ای 💕
❤️❣
یاد شهــــــــــدا باشین رفقا🌹
❤️❣
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
چند وقت پیش با خانم مریم سرخه ای راجع به داستانشون صحبتی کردم
ایشون گفتن اصل داستان واقعیه یعنی برداشتی از واقعیته.اما اسمها ومکالمه های بینشون وآخر های داستان رو خودشون اضافه کردن .
#بخش اول:
دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد.و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.
هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا می ریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدم هایم را بلند تر بر میدارم و راه می افتم.
همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.
ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضارا حسابی شهدایی می کرد.
#با_بسم_رب_شهدا
#دفتر_دل_وا_می_کنم
#مثل_یه_قطره_خودمو
#راهی_دریا_می_کنم
یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.
من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسر های کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریز تری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد.
لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.
با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد...
#یه_پلاک
که بیرون زده از دل خاڪ...
روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...
یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...
یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد...👇
یه جوون...که پدر شد و پر زدو دخترکش رو ندید...
دختری...که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
#یا_زینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه می کرد...
روشنک از دور به من نگاه می کرد.
رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
ادامه دارد...
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این رمان:✍
#مریم_سرخه_ای ❣
❤️❣
❤️❣
❣@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#بخش دوم:
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.
دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالارفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی...منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟
چون لرزیدو گفت:
-خبر شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد...تا چشم باز کرده بابام پرکشیده...نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونم. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...
نه نه...من یتیم نیستم...نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد...
ایستادم...
همه از بغلم رد می شدن...
رفتم توی فکر...
یک دفعه اشکام سرازیر شد...
افتادم زمین...
سنگینیه غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم...
بلند گریه می کردم...
روشنک و برادرش اومدن سمتم...
روشنک_نفیسه...نفیسه...چی شد...چی شدی یهووووو...
محمد_نفیسه خانم؟؟؟نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...
بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم...
از شهدا خواستم که بهشون صبر بده...
ادامه دارد...
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این رمان:👆👆
#مریم_سرخه_ای 💕
❤️❣
این بچه ے دوازده ساله کجا...
پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه...
یه پسر 12 ساله این طرف
..مرد یه خونست...
یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست...
مــــــــــرد به سن نیست...
به میزان معرفتــــــــــه...
❤️❣
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#بخش اول:
دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم...
گیتارم را فروختم عکس های خواننده هارا از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم هادی را جایگزین کردم...
رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها روشنک هم عجیب شده...
لباس هایم را تنم کردم...چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.
روشنک طبق معمول با ماشینش سرکوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم.
من_سلام!
-سلام خانم.خوبی؟
-بله شما خوبی؟
-عالی.چه خبر؟
-سلامتی. خبریه؟بازم یهویی غافل گیری!!کجا میریم؟؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-راستش میخوام باهات حرف بزنم.
-حرف ؟؟چه حرفی!
چشمکی زدو گفت:
-حالا.
دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.
دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم.
من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟
-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم.
-راحت باش!
کمی مکث کردو گفت:
-خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم.
دو هزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم.
ساکت ماندم روشنک ادامه داد:
-خب...
دوباره مکث کردو خندید گفت:
-زودی میرم سر اصل مطلب.خب من از اول نظرم به تو بود.ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!!
چشمام گرد شد زل زدم به روشنک!
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
لبخند زوری زدم و گفتم:
-خب...خب...اخه...یعنی چی!!!
-یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم😄😄😄
خندید و من هم خندیدم.
من_چی بگم...خب...
قیافشو کج کردو گفت:
-بگو بله تموم شه دیگه...
هیچی نگفتم.
-سکوووت علامت رضاااااست...
ادامه دارد...
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️
نویسنده:✍
#مریم_سرخه_ای ❣
❤️❣
به به😄
قضیه شیرین شد🙊
❤️❣
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#بسم_رب_العشــــــــــق
#رمان
#دوراهــــــــــے
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6087
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6095
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6111
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6121
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6142
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6150
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6170
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6182
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6202
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6214
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6232
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6240
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6258
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6288
#قسمت_پانزدهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/6298
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#بسم_رب_العشـــــــــــــــــــــــــق
#رمان
#دوراهــــــــــے
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
#قسمت_پانزدهم_اخر
#قسمت_پایانی
#بخش دوم:
واقعا خیلی شوکه شدم.
از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ولی فکر نمی کردم جدی شه!
از من جواب بله زوری گرفت😄 و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن.
روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه.
خیلی عجیب بود برام...
یه قدم سمت خدا رفتم و خدا همه چیز برام جور کرد...
حتی همسر خوب!!
اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم.
یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت...
❤️❣
صدای زنگ خانه بلند شد...
از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-اومدن؟؟
بابا_بله؟؟؟
بله بفرمایین...
خوش اومدین...
رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در کنار مادرم ایستادم.
صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راه رو، بیشتر به گوشم می خورد.
چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...
به چشمم خورد...
داخل اومد و سلام کردن با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم.
محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...
رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سلام...
من هم با صدای لرزان گفتم:
-سلام...
وارد خونه شدن و روی کانامه نشستن.
من هم کنار مادرم نشستم.
بعد از سلام و علیک کردنو حال احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم...
سینی آماده بودو لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و
بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم...
ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده:✍
#مریم_سرخه_ای ❣
❤️❣
به به😄
نفیسه و محمد💕
❤️❣
ادامه دقایقی بعد...
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#بسم_رب_العشـــــــــــــــــــــــــق
#بخش سوم:
چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه ی...
سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد...
پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم...
مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ...
پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟
-عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست.
-بله درسته...دختر ماهم که لیسانس حسابداری دارن.
-بله در جریانیم...نظر شما چیه؟
پدر خندیدو گفت:
-علف باید به دهن بدی شیرین بیاد...
زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم...
مادر محمد لب باز کردو گفت:
-خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو باهم بزنن...
رنگم پرید...
روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم:
-دارم برات!
از جایمان بلند شدیم.دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم...
محمد شروع کرد:
-سلام علیکم.
-سلام.
-عرضم به حضورتون که...
شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد...
چشمام گرد شد و گفتم:
-بله؟؟؟
-همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم.
-آها بله😐.
-قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...
از شهید خواستم خودش یه نفرو سر راهم قرار بده...
وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن...
-ایشون لطف دارن.
-ممنونم...
فهمیدم که شهید شماهم شهید ابراهیم هادیه...و اونجا بود که مطمئن شدم شمارو خود شهید انتخاب کرده...
اشک توی چشمام حلقه زد...
من_چی بگم...واقعا عجیبه...
-بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله...
ادامه دارد...
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده:✍
#مریم_سرخه_ای ❣
❤️❣
بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید😄🍩
❤️❣
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti