eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
قسمت_سیزدهم دوم: روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی...وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطر دوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه ای که به بچه داشتن تورو همراهی می کردن... ولی وقتی گریه می کردی همون آدم ها تورو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست می گفت.نگاهی بهش انداختم غم رو توی چهره ام دید و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت گیری هاست که ازشون زده شده. اونا نگرانت هستن.ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن. تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف می زنم. -چطوری؟؟!با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن...نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدرو مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری...شاید باهات قهر کردن...قهر پدرو مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم فکر میکنم و هم عمل. لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد.و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد روشنک افتادم...آرامش...احترام... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از این طور حرف زدن با مادرم بهم خورد.ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!!باورم نمیشه... خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم در آوردم و بی درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:✍ 💕 ❤ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: مشکیه... سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم... ترسیدم نمیدونم چرا ولی ترسیدم. یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می لرزید... با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم... ،نه باورم نمیشه... گریم گرفت نشستم روی زمین و زدم زیر ...بلند بلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید... -نفیسه...نفیسه چی شده...این چیه...چادر کیه... نشست کنارم... بغلش کردم و بلند بلند گریه می کردم... مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد... وهمش می پرسید چی شده... بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب... مادر از خوشحالی داشت بال در می آورد...از اینکه انقدر تغییر کردم. ❤️❣ بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت: -خدا صدات میکنه.... بعد هم بوسه ای به پیشانیم زدو رفت. از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم. سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت: -اینو خیلی وقته برات خریدم...همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم...و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک... بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه مادر هم اشک می ریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذر خواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم. روبه روی قبله نشستم. -خدایا...ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذر میخوام که همیشه ناشکری کردم... روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد: -الله الکبر... ❤️❣ عشق بود... سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد... با تموم وجودم نگاه قشنگ خدارو حس میکردم... حالا می فهمم مفهوم جمله ی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه...یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه... من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم وقتی حس کردم خدا روبه رومه...تصمیممو گرفتم عوض شم...حالا...از همین حالا به بعد... من یه دختر ام... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده✍ ❣ ❤️❣ مثل یک دُر گرانی، بین دستان صدف . . .💎 راست می گویند عرب ها، چادر تو " جا دُر " است.😍 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
توجه فرمایید دراین داستان از شهید علی خلیلی (شهید امر به معروف )یاد شده است. شهیدی که جان خود را برای دفاع از ناموس داد.میتوانست بی تفاوت از قضیه بگذرد مانند افرادی که به هیچ چیز فکر نمیکنند اما یک چیز مانع بی تفاوتی اش شد چیزی به اسم غیرت . آری اینگونه بود که وجدانش راضی نشد وجلو رفت. خودش میگفت به عشق لبخند اقا جلو رفتم. معروف است به شهید غیرت. به خاطر منکر ،معروفی راکشتند ندانستند که معروف تر میشود
اول: صبح ساعت 9 از خواب بلند شدم. دیشب با روشنک حرف زدم قرار شد برم پیشش گفت باهام کار داره و برام یه سوپرایز داره. از روی تخت بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم. چادرم از دیشب تا حالا کنار دستم روی تخت بود دوسش داشتم. شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم. تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد! شالم را می کشید. -ای بابا!! چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه. به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت: -چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف. نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم. -ممنونم مامان جونم . -کجا میری؟ -دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک. -برو عزیزم به سلامت. بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم. جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود. تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم. سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. زیر لب زمزمه می کردم -وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهههه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای. در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم. یواش طوری که نفهمم داشت میخندید. اشتباه نکنم داشت به من می خندید. اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت: -سلام... لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی شد. با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد. سرم را پایین انداختم و گفتم: -سلام. -بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی. از کنارم رد شد و رفت. به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم ها خوشم نمی اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم. -ایش!!!😒 ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه. پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم: -روشنک؟؟؟ روشنک که صدای منو شنید.از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد: -إ نفیسه اومدی بیا داخل! کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم. مادرش جلو آمد و سلام و علیک گرمی با من کرد: -سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی. لبخندی زدم و گفتم: -ممنونم... روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می خندید... من_برا چی میخندیییی... مادر روشنک_روشنک جان زشته مامان!!! نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت: -سلام😐 ولی دوباره زد زیر خنده😂...نمیتونست جلوی خندشو بگیره. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان:👆👆 💕 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: من_روشنک چییی شده انقدر میخندی... روشنک_وایسا...وایسا😂 تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین... جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید... من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!! روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت: -نه اصلا سخت نیست یاد می گیری. لبخندی زدم و بعد روشنک گفت: -اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم. سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم. -نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چ کنم قسمته! یهویی شد. -چی یهویی شد؟! نگاهی به من انداخت و گفت: -ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟ -آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن. -رفتی تاحالا؟؟ -نه ولی تعریفشو شنیدم. -دوست داری بری؟ -قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟! -وسایلاتو جمع کن. -ها !چی؟؟؟! لبخندی زد و گفت: -برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری مارو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!! -وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟ -فردا بعد از ظهر راه میفتن. -وای راست میگی!!!چقدر غیر منتظره. لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست. روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت... حالام ک طلبیده شدی پیش شهدا. گریم گرفت. -روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت... -عزیزم...گریه نکن... اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم: -مرسی بخاطر همه چیز. -از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم. لبخندی زدم و گفت: حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم. ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم. بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم. دل تو دلم نبود. دلم میخواست زود تر فردا شه... خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن... ادامه دارد...عصر 💙 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆 💕 ❤️❣ راه قشنگ عاشقے اند... ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
سوم: دنبال روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم. -روشنک خواهش میکنم. -نفیسه نمیشه خب. اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم: -اگر این اتفاق نیفته من نمیام. روشنک لبخندی زدو گفت: -آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟ -روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم. روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: -باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟ -من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم. چشم هایش را ریز کردو گفت: -یعنی چی؟؟ -یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید . -خب؟؟ -یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟ -خب خب؟؟ -خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخا‌طر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم. میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخا‌طر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه... و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت... واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره... من باید ازش عذر خواهی کنم... روشنک خواهش میکنم بریم مزار... روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود. -باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله ڪه جا نمی مونیم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆 💕 ❤️❣ شهید بزرگوار ... چگونه پاسخ به خون شهدا می دهیم؟؟؟ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چهارم: راه افتادیم سمت مزار شهدا... سر نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم سریع دوویدم سمت مزار... روشنک_نفیسه وایستا باهم بریم. راه افتادم سمت مزار شهید خلیلی... درست یادم نبود قطعه چنده... از چند نفر پرسیدم و رفتم .روشنک رو گم کردم... انقدر سریع رفتم. و تا رسیدم افتادم روی سنگ قبرش و شروع کردم به گریه کردن... -سلام شهید خلیلی...😔منو ببخش...اگر تو نبودی اون شب معلوم نبود سر اون دوتا خانم چه بلایی می اومد... منو ببخش که زود قضاوت کردم راجع بهت... روشنک بهم رسید نفس نفس می زد اومد و کنارم نشست فاتحه ای خوند و کنار ایستاد... حرفام که با شهید خلیلی تموم شد بلند شدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم: -از این به بعد پاسخ خون شهید رو با چادرم می دم... روشنک بغلم گردو زد زیر گریه... هر دو گریه می کردیم... من_خداروشکر که خدایی شدم... روشنک_مطمئن باش شهید خلیلی صداتو میشنوه...هیچ وقت دلشو نشکن...هیچوقت... ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان:👆 💕 ❤️❣ امیدوارم هیچ جا دل هیچ شهیدی رو نشکنید❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم. روشنک_وای خدا کنه معطل مانباشن!!!یا بدتر از این اینکه جانمونده باشیم. لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن باش خود شهید درستش میکنه. روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت: -الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده. خندیدم و چیزی نگفتم. روشنک با برادرش تماس گرفت. روشنک_سلام داداش خوبی؟ جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار. شرمنده. اها خب؟ جدا؟؟؟؟؟؟؟ اها باشه باشه الان میاییم. یاعلی. روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم: -چی شده جاموندیم؟؟؟!!! -نه دیوونه!!! -پس چی؟! -برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیر تر می ریم!!! زدم زیر گریه. من_دیدی گفتم روشنک شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو... -اره عزیزم... ماشین رو روشن کردو راه افتادیم. تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. ❤️❣ چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم. باهمان پیرهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد. به صندلی ما رسید بطری را روبه روی روشنک گرفت و گفت: -بفرمایین خواهرم. بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت: -نوش جان. -متشکرم. رد شد و نگاه من را با خودش کشاند. متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم. -کی می رسیم؟؟؟ -چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دوساعت دیگه می رسیم. -آها.روشنک؟؟ -بله؟ -جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن... -آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره... -چرا؟؟ -چون به اون آرامش حقیق که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه... -چه جالب... -اره عزیزم...باخدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن... لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد... ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان:👆👆 👉💕 ❤️❣ با خدا باش و پادشاهی کن😉 ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود... من_روشنک؟! -جان؟ -اینجا که چیزی نداره...همش خاکه... روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت: -نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟ -چیو؟؟؟!!! به اطراف اشاره کرد و گفت: -خوش آمد گویی شهدارو... استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی... راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی شهدا به استقبال ما اومدن...لبخندی زدم و گفتم : -به قول سهراب. چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید... روشنک هم خندید... برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون هارو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت: -بده من آبجی... من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم.طرفم اومد و گفت: -بدین من بیارم. -نه ممنونم خودم میارم. -نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه. -نه نمیخواد شما اذیت میشین دوتا ساک دستتونه. -نه اذیت نمیشم بدین به من. -نه... یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت: -با اجازه... دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم: -عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست! روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت: -هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه! -اوه بله بله شرمنده. خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم . بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل. سوار اتوبوس شدیم برای حرکت . روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی. روشنک_وایسا... -چیه؟؟ -ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده... نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره ... چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم: -روشنک!!!!!! -چی شد؟؟؟ -واای باورم نمیشه...شهید ابراهیم هادی!!! -روشنک سمت من اومد و گفت: -ببینم؟؟ -ایناها... -ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود. -وای خدای من. همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت: -شهید ابراهیم هادی... گفتم: -بله بله... -برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد... -چرا ؟؟؟ نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت: -ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم. که قسمت شما شد...با اجازه یاعلی . بعد هم رفت جلوی اتوبوس. من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...!شهید محمد هادی ذولفقاری...چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده...شهید مدافع حرم... -وای چقدر جالن این شهدا...کنار هم دیگه من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی... لبخندی زدو گفت: -آره... اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل... کانال شهید ابراهیم هادی: ❣ @ebrahim_hadi_gomnam ❣ کانال شهید هادی ذولفقاری: ❣ @Shahidhadizolfaghari ❣ ادامه دارد...💙فردا ظهر ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:✍ 💕 ❤️❣ به ڪانال شهدا بپیوندید😊💕 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
💐💐💐💐
‍ ‌ سوم: خیلی طول نکشید که رسیدیم کانال کمیل... واقعا قشنگ بود... حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد: ای رفقا... میدونین اینجا کجاست؟؟؟ کانال کمیل... جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده... جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده... روبه روشنک گفتم: -روشنک راستی!!!شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همرو از دشمن پس گرفتن اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم... شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک روبه من کردو گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم...یه مذهبی واقی نمونه ی کامل یک انسان باش...همیشه... -روشنک...از خدا ازتو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند... رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه می کردم سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ 💕 ❤️❣ یاد شهــــــــــدا باشین رفقا🌹 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چند وقت پیش با خانم مریم سرخه ای راجع به داستانشون صحبتی کردم ایشون گفتن اصل داستان واقعیه یعنی برداشتی از واقعیته.اما اسمها ومکالمه های بینشون وآخر های داستان رو خودشون اضافه کردن .
اول: دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد.و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم. هوا تاریک شده بود. من_روشنک کجا می ریم؟ روشنک با همان لبخند همیشگی گفت: -گردان تخریب. قدم هایم را بلند تر بر میدارم و راه می افتم. همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن. ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضارا حسابی شهدایی می کرد. یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن. من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم. برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد: -التماس دعــــــــــا... همراه با رفتنش گفتم: -محتاجیم. پسر های کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریز تری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود. با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد... که بیرون زده از دل خاڪ... روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک... یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون... یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون... به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد...👇 یه جوون...که پدر شد و پر زدو دخترکش رو ندید... دختری...که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید... پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود... بلند بلند تکرار می کرد: ... صدای گریه هاش آروم آروم کم شد... تا جایی که بی صدا گریه می کرد... روشنک از دور به من نگاه می کرد. رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ ❣@dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالارفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی...منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟ چون لرزیدو گفت: -خبر شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد...تا چشم باز کرده بابام پرکشیده...نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونم. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر... نه نه...من یتیم نیستم...نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد... ایستادم... همه از بغلم رد می شدن... رفتم توی فکر... یک دفعه اشکام سرازیر شد... افتادم زمین... سنگینیه غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم... بلند گریه می کردم... روشنک و برادرش اومدن سمتم... روشنک_نفیسه...نفیسه...چی شد...چی شدی یهووووو... محمد_نفیسه خانم؟؟؟نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد... بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم... از شهدا خواستم که بهشون صبر بده... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆👆 💕 ❤️❣ این بچه ے دوازده ساله کجا... پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف ..مرد یه خونست... یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست... مــــــــــرد به سن نیست... به میزان معرفتــــــــــه... ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خواننده هارا از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم هادی را جایگزین کردم... رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها روشنک هم عجیب شده... لباس هایم را تنم کردم...چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. روشنک طبق معمول با ماشینش سرکوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم. من_سلام! -سلام خانم.خوبی؟ -بله شما خوبی؟ -عالی.چه خبر؟ -سلامتی. خبریه؟بازم یهویی غافل گیری!!کجا میریم؟؟ ابروهایش را بالا داد و گفت: -راستش میخوام باهات حرف بزنم. -حرف ؟؟چه حرفی! چشمکی زدو گفت: -حالا. دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم. دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم. من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟ -راستش نمیدونم چطوری شروع کنم. -راحت باش! کمی مکث کردو گفت: -خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم. دو هزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم روشنک ادامه داد: -خب... دوباره مکث کردو خندید گفت: -زودی میرم سر اصل مطلب.خب من از اول نظرم به تو بود.ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!! چشمام گرد شد زل زدم به روشنک! -چرا اینطوری نگاه میکنی. لبخند زوری زدم و گفتم: -خب...خب...اخه...یعنی چی!!! -یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم😄😄😄 خندید و من هم خندیدم. من_چی بگم...خب... قیافشو کج کردو گفت: -بگو بله تموم شه دیگه... هیچی نگفتم. -سکوووت علامت رضاااااست... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ به به😄 قضیه شیرین شد🙊 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐