eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان دو راهی❤️💙
دوم: کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده. ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم. ••روشنک•• قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم. -جونم؟ -سلام عزیزم. -سلام خوبی؟ -الحمدلله. بلند بلند خندیدم و گفتم: -بازم الحمدلله؟؟ اوهم خندید و گفت: -کجایی؟؟ -خونه ام. -پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه. -باشه باشه. -فعلا. تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم. خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم. موهایم را بلا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم. روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد... -چیکار میکنم!!! سریع نگاهم را از آیینه گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیڪم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک -جونم؟ -عزیزم آماده ای؟ -آره آمادم. -پس بیا سر خیابون. -اومدم. -فعلا. دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمــــــــــان :👆👆 👉 💕 ❤️❣ 🚫برداشتن آیدی از روی عڪس و ڪپی رمان بدون ذکر نام نویسنده اشڪال شرعی داره دوستان🚫 ❤️❣ @dastanhzyeziiba @zoje_beheshti
سوم: تیپ این دفعه ی من نسبت به قبل خیلی بدتر بود... فقط منتظر کوچکترین حرکت از سمت روشنک بودم. دیگه کار از آستین های بالا زده ام گذشته بود.از خانه بیرون آمدم به بافت کوتاهی که تنم بود نگاهی انداختم.کمی ترسیدم با خودم گفتم روشنک امشب به تیپ من گیر می دهد!! دستم را سمت پایین بافتم بردم و از دو طرف پایین تر کشیدمش بعد راهی شدم. سر خیابان که رسیدم ماشین روشنک را دیدم.برایم بوق زدو به سمتش رفتم. سوار ماشین شدم لبخند عمیقی که بر لبش بود کمی محو شد...به صورتم نگاهی کرد ولی مدتی نگذشت که دوباره به حالت عادی برگشت. نفسم را با خوشحالی بیرون دادم بالاخره تونستم نظر روشنک را جلب کنم... دستش را سمت من آورد و به من دست داد... -سلام عزیزم. چشمانم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -سلام روشنک جان. -خوبی؟ خندیدم و گفتم: -الحمدلله هستم. او هم بلند خندید و گفت: -ای شیطون. ماشین را روشن کرد از آیینه عقب را نگاه کرد و وارد خط شد... -خب چه خبرا؟ دستم را روی موهایم کشیدم و گفتم: -سلامتی شما چه خبر؟ -سلامتی شما. -خب حالا کجا میریم. خندید و گفت: -می خوام بدزدمت. بلند خندیدم وگفتم: -چه خوب. نگاه اول روشنک به من شاید کمی از لبخندش کم کرد ولی سریع به حالت عادی برگشت... او هنوز هم بی توجه به تیپ من با من حرف می زد خیلی عادی.لجم را در آورده بود.باید امشب سر از کارش در بیاورم. روشنک ادامه داد: -گفتم شام امشبو با تو بخورم. چشم هایم را گرد کردم و گفتم: -جدی؟؟؟؟؟؟ -آره.دوست نداری؟ -نه این چه حرفیه اختیار داری.باعث افتخارمه. هر دو خندیدیم... ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمــــــــــان:👆👆 👉💕 ❤️❣ 🚫ڪپی رمــــــــــان بدون ذڪر نام نویسنده اشڪال شرعی داره @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چهارم: نیم ساعتی تا رستورانی که مد نظر روشنک بود راه بود.از ماشین پیاده شدیم بی اختیار دستم را سمت بافتم بردم و پایین کشیدمش. موهایم را کمی داخل تر دادم و با قدم هایمان وارد رستوران شدیم. پشت یک میز دونفره نشستیم. -خب نفیسه جون.چی دوست داری.امشب مهمون منی. -واقعا؟؟؟اینجوری نمیشه که بی خبر. خندید و گفت: -بگو چی دوست داری. -هرچی که تو دوست داشته باشی. خندید و گفت: -من جوجه رو ترجیح میدم. -منم به ترجیح شما امتیاز میدم. هر دو خندیدیم و بعد از مدتی سفارش دادیم. روشنک_خب تعریف کن. -از چی؟ -از خودت.از خوبیات. خندیدیم و گفتم: -خوبی که ندارم. -چرا؟؟؟تو سر تا سر خوبی. -جدی میگی؟ -معلومه. نگاهم را به میز دوختم.واقعا چطور و با چه افکاری به من میگه که خوب هستم.باید از همین حالا شروع کنم. یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -تو بگو.از خودت.از زندگیت. سکوتی و شد و ادامه دادم: -از چادرت. چشم های عسلی اش با روسری قهوه ای که سرش کرده بود غوغا می کرد... لبخندی زد و گفت: -چادر... -نگاهی بهش انداختم گفتم: -دوستای تو همه چادری هستن؟ -آره چطور؟ -پس با این حساب من تنها دوست مانتویی توام. سکوتی بینمان برقرار شد ادامه دادم: -من تا قبل از دیدن تو...فکر میکردم چادری ها آدم های خشکی باشن. لبخندی زد و گفت: -نه عزیزم همه چیز خوب و بد داره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اگه بدونی من از نوع بدشم چی؟؟ خندید و گفت: -إم! ببینم چرا غذارو نمیارن گشنمه ها!! خیلی جدی گفتم: -بحثو عوض نکن!!روشنک تو چرا هیچی به من نمیگی؟؟؟ -منظورتو نمیفهمم... -من و تو اصلا به هم نمیخوریم. -نفیسه بیخیال این حرفا.اینا چیه میگی!منو تو دوستیم. -اما باهم فرق داریم و هیچوقت هم مثل هم نمیشیم.نمیفهمم چرا انقدر بی تفاوت رفتار میکنی؟؟ -نفیسه!!!! -شرمنده روشنک من اصلا حالم خوب نیست. از روی میز بلند شدم و بدون توجه به روشنک از رستوران بیرون رفتم. بی اختیار زدم زیر گریه... -وای من چیکار کردم...بلند بلند گریه می کردم... آخه این چه زندگیه چه سرنوشتیه... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمــــــــــان: 👆👆 👉💕 🚫ڪپی رمان بدون ذکر نام نویسنده و برداشتن آیدی از روی عڪس اشڪال شرعی داره دوستان🚫 ❌❌❌توجه❌❌❌ اعضای ڪانال دوستاتونو دعوت ڪنید. @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
رسیدم جلوی خانه... دیگر اشک نمی ریختم اما معلوم بود که گریه کردم. نفس عمیقی کشیدم...دستم را در جیبم فرو بردم و دسته کلید را بیرون آوردم.کلید را در قفل در انداختم و به سمت راست چرخاندم.در باز شد.داخل شدم و در را بستم.پله ها را یکی یکی گذراندم.در خانه را هم با کلید باز کردم و داخل شدم.لب هایم را تکان دادم و آوایی از دهانم خارج کردم: -سلام... ولی جوابی نشنیدم.یک راست وارد اتاقم شدم به دستمالی که روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم.بعد هم بی توجه از رویش رد شدم.روبه روی آینه ایستادم.به چشمانم زل زدم.بغض خفه ام کرده بود.ابروهایم در هم فشرده می شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را از آیینه گرفتم.روی تخت نشستم و چشمانم را به زمین دوختم... نمیدانم کار درستی کرده ام یا نه... ولی لحظه ای حسی درون من شعله ور شد...با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و باخودم گفتم‌: -بله که کار درستی کردم...اصلا مگه من و اون بهم میخوریم!!! من که نمیتونم چادری شم...اونم که نمیتونه مانتویی شه! اصلا چه معنی میده! اصلا نمیفهمم چرا ازش خوشم اومده... یک دفعه به خودم آمدم... آرام و بابغض تکرار کردم... -اصلا نمیدونم...چرا ازش خوشم اومده... روی زمین افتادم و اشک صورتم را خیس کرد... با خودم گفتم: - شاید الان به گوشیم زنگ زده باشه...شاید پیامی داده باشه... سمت گوشی ام رفتم و با عجله رمزش را باز کردم اما نه از زنگی خبری بود و نه از پیامکی... ادامه دارد...💙عصر ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆👆 👉💕 ❤️❣ 🚫ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده اشڪال شرعی داره دوستان🚫 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
❤️💙 رمان دوراهی❤️
💐💐💐💐
اول: راوے: روشنڪ💕 نگاهم را به رفتنش دوختم... از تعجب دهانم بسته شده بود،هرچه میخواستم اسمش را صدا بزنم انگار لال شده بودم. بدنم چسبیده به صندلی بود. نفیسه در دید من کوچک و کوچک تر می شد تا جایی دور شد که دیگر ندیدمش... هنوز هم به در رستوران خیره بودم همانند کسی که یڪ لیوان آب یخ را روی بدنش ریخته باشند و از سرما نتواند تکان بخورد.آرام نفسم را از بین لب هایم خارج کردم.آب دهانم را قورت دادم و آرام آرام برگشتم دو دستم را روی میز گذاشتم. صدایی آمد: -خانم...سفارشتون. نگاهی انداختم و بعد از چند لحظه مکث گفتم: -آهان! ببخشید اگر ممکنه من غذا هارو می برم. -بله چشم. -ممنون. دستانم را در هم گره زدم و منتظر ماندم. به اتفاقی که افتاده فکر می کنم. منظور نفیسه چی بود! چشم هایم را می بندم، نفس عمیقی می کشم.گارسن غذا ها را در جای مناسب و داخل نایلون سمت من آورد.تشکر کردم و بعد از حساب کردن پول از رستوران خارج شدم. جلوی در ایستادم به چپ و راست نگاهی انداختم. و بعد قدم هایم را به سمت ماشین حرکت دادم. در را باز کردم غذا هارا سمت کمک راننده قرار دادم و پشت فرمون نشستم. کمی مکث کردم.به صندلی کمک را ننده نگاهی انداختم و بعد ماشین را روشن کردم از قسمت پارک ماشین خارج شدم و به سمت خانه حرکت کردم. ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ @zoje_beheshti
دوم: تا به حال به این شدت بغض نکرده بودم. فکر نمی کردم که رفتار من اعصاب نفیسه را خورد کند. نمیدانم روز اول که باهاش برخورد کردم چه چیزی در چشم هایش دیدم که این چنین من را به سمت خودش کشاند... من معتقدم دنیا ارزش آن را ندارد که بخاطرش گریه کنی ولی این بار گریه می کنم.بخاطر این که با رفتارم دل یک نفر را شکسته ام. اشکی آرام از گوشه ی چشمم روی گونه ام نشست. با خودم فکر کردم. شاید نفیسه از هدیه ای که بهش دادم ناراحت شده... آخه اگر دوستش داشت دستش می کرد... نمی دانم... باید ازش عذر خواهی کنم؟؟؟! یا شاید هم باید بهش فرصت بدم تا آروم بشه و بعد خودش تماس بگیره...شاید نخواد مزاحمش بشم. دست هایم را روی صورتم گذاشتم برادرم که حال من را این گونه دید سمت من آمد... -آبجی؟حالت خوبه؟ یک دفعه جا خوردم لبخندی زدم و گفتم:۶ -بله که خوبم. -تو که همیشه میخندی!اصلا من تو خلقت تو موندم. -بلند خندیدم گفتم: -نخندم چیکار کنم؟ -یکم گریه کن! -واقعا دوست داری گریه کنم؟؟ -نه نه شوخی کردم.وسایلتو جمع کردی؟ -بله آقا این شمایی که همیشه دیر آماده میشی. -خندید و رفت. چمدانم گوشه ی تختم بود... ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ 🚫ڪپی بدون ذڪر منبع حرام است🚫 @zoje_beheshti
سوم: نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشرد. دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم.اما حالا... مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده ام راهی شوم. نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم. باید امیدوار بود. سمت گوشی ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه. سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بودو نه از پیامکی... دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم. و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم. درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دوویدم. با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد. قبل از رسیدن به اتاق قطع شد... به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم... صدای خنده ی محمد(برادرم)در گوشم پیچید. اخمی کردم و گفتم: -مگه آزار داری زنگ می زنی؟ -ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دوویدی!! روبه روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده این رمان:👆👆 👉💕 ❤️❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti