بسم رب العشاق
به نام خدای عاشقان حقیقی
به نام خدای که عشق را در وجود هر آدمی نهاد
داستان حق الناس داستان واقعی است
و شخصیت خانم داستان در کانال ماهم هستن
این داستان پراز لحظات سخت واشک و دشوار است
داستان حق الناس داستان دل شکسته است که شاید مانع شهادت باشد
داستان غرور بجای محمد که شهادت را حق خود میداند
غافل از وجود دل یسنا
باماهمراه باشید در داستان حق الناس
#بسم_رب_العشاق
#رمان
#قسمت_اول
#حق_الناس
بازم بابا راهی جاده بود
-باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه
بابا:من فدای دل دختر نازم بشم
اشکام از چشمام جاری شد
بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم
سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم
سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد
آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم
به اتاقم رفتم اشکام جاری شد
من یسنا رفیعی هستم
۱۷سالمه
تک فرزند خانواده رفیعی
پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه
مامان مریم محمدی خانه دار
من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم
خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم
خخخ 😅😅😅
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
صدای در بود فکر کنم فاطمست
فاطمه دوست صمیمی منه
از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم
من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم
مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده
-سلام فاطمه
فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی
بدو بریم الان مولایی میکشه مارو
راستی خاله مامانم آش نذری داره
گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش
مامان :باشه حتما
از در خونه زدیم بیرون
سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم
علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن
علی مثل داداشم میموند
و نامزد فاطمه بود
صیغه هم بودن
بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن
محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار
از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن
روی زبونش آبجی کوچولو 😡😡 هست
اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه
بهم رسیدن
علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش
و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد 😁😁
محمدم سریع سرش انداخت پایین
بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن
و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم
نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجازاست🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
وارد مدرسه شدیم عارفه دوستمون نزدیک شد و گفت
سلام دوقلوهای افسانه ای
سلام
رفتیم سرکلاس درس فیزیک داشتیم
خب خداروشکر زنگ خورد مخم ترکید بدبخت فلک زده
خدا وکیلی تجربی هم رشته است ما انتخاب کردیم
همه درساش سخته
خدا رحم کرد دبیر ریاضی نیومد
بالاخره مدرسه تموم شد
فاطمه : یسنا بدو بریم خونه ما مامان کمک میخواد
یسنا :بدو بریم
توراه دست همو گرفته بودیم
از رویاهامون میگفتیم
تو خیالم
خودم کنار محمد تو یه مطب میدیدم
غافل از اون که خودم چه بخت سیاهی برای خودم رقم میزنم
بعد یه ربع به خونه فاطمه اینا رسیدیم
أأ چه قدر شلوغه 😯
محمد و علی آقا اومده بودن آش رو برای هئیت ببرن
محمد:آجی کوچولو چرا زحمت کشیدی
سنگینه
خودم بلند میکردم
-نه سنگین نبود
اونا که رفتن منو غصه گرفت که چرا یه سره میگه آجی کوچولو ☹️
نام نویسنده :بانو.......ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجازاست 🚫
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@zoje_beheshti
امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت
تنها بودم دلم گرفته بود
خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد
ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم
مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی
دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم
با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش
داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام
دوساعت گریه کردم
پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم
محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟
-ممنونم
بااجازتون 😔
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_دوم
من عاشق شده بودم عاشق مردی که تمام فکر و ذهنش سوریه بود 😔😔😔
عاشق مردی که یه بار نگفت منم مثل بقیه مدافعین حرم قبل از اینکه مدافع حرم بی بی باشم مدافع زن و بچه ام باشم
الان که شما دارید این داستان که دوستم مینویسه میخونید شاید بگید همه جا تو اون یک سال زندگی من خطا کردم
اما من فقط عاشق بودم 😔😔😔
خلاصه بگذریم بریم سر اصل داستان
به خاطر شدت گریه فشارم افتاده بود
وارد خونه که شدم رنگ و روخم مادرم رو ترسوند با استرس گفت یسنا تا الان کجا بودی ؟
چیکار میکردی؟
ومن در برابر تمامی سوالات مادر فقط سکوت کرده بودم
هنوز وارد اتاق نشده بودم که از حال رفتم
وقتی چشمام باز کردم دیدم شبه فاطمه پیشمه تو بیمارستان
فاطمه:یسنا جان خواهری چیکارکردی باخودت ؟
میدونی فشارت چند بود خدا رحم کرد
منو علی همون موقعه اومدیم خونتون
صدای دراومد فاطمه گفت بفرمایید
علی و محمد باهم واردشدن
علی :یسناخانم خوبی ؟
با چشمهای اشک بار و صدای که از ته چاه درمیومد گفتم
بله
محمد:آجی کوچولو با خودت چیکار کردی؟
دلم میخواست داد بزنم لعنتی نگو آجی کوچولو 😭
خلاصه بگم اون شب دکتر منو مرخص نکرد چون فشارم ۵/۵بود
فردا صبحش مادر و فاطمه و محمد اومدن دنبالم
ما با خانواده علی ،محمد،فاطمه خیلی صمیمی بودیم
حالا این دل لعنتی عاشق محمد شده بود
😞😞😞
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم
علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد
فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟
اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم
فاطمه:تو چته
حرف بزن
بگو چته
-بریم خونه فاطمه
فاطمه پیشم باش همیشه
فاطمه:آروم باش عزیزم
آروم باش خب😢
نام نویسنده : بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
🚫کپی فقط باحفظ،نام و آیدی نویسنده حلال است🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
@zoje_beheshti
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣